eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1هزار عکس
806 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_45 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _امیرحسین خانومو معرفی نمی‌کنی؟ _ایشون خانوم صالح
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _باشه میرم اما جواب مامان با خودت. _عطیه نرو رو مخ من. اینقدر اعصاب منو خراب نکن. وقتی دید خواهرش نمی‌رود، خودش از در بیرون آمد. چشمش که به من افتاد. با اخم به من خیره شد و بلند داد زد. _شما کجا؟ مگه کارتون تموم شد؟ از آن‌چه دیده بودم، ترسیدم. بغض کردم و به مِن مِن افتادم. _یه روز دیگه میام که بشه کار کرد. _بفرمایید اونور بشینین تا برگردم. به همان اتاق برگشتم. عادت به برخوردهای به این شکل و دعواهای از این دست نداشتم. همین که نشستم، بغضم ترکید و اشکم راه پیدا کرد. صورتم را بین دو دستم گذاشتم و سعی کردن صدایم بلند نشود. صدای خواهرش را که با سر و صدا از آنجا خارج شد، شنیدم. بعد از آن صدا فریادهای آزاد که باعث جمع شدن گروه شده بود. _سامان اینجا چرا اینقدر بی‌در و پیکره هر کی سرشو میذاره میاد تو. یه زنگ و قفلی بزار خب لعنتی. _داداش تو آروم باش. چشم اونم درست می‌کنم. با صدای رامین سر بلند کردم. _وای خانوم صالحی داری... حرفش را نیمه رها کرد و به راهرو برگشت. _تو روحت امیر. این بنده خدا چه گناهی کرده بود تلافی خواهر روانی‌تو سرش خالی کردی. _چی شده مگه؟ با شنیدن صدایشان دستی به صورتم کشیدم. رد اشکم را گرفتم و سعی کردم غرورم را حفظ کنم اما می‌دانستم چشمانم اجازه حفظ ظاهر نمی‌دهند. ایستادم و عزم رفتن کردم. ماندن بیشتر از آن جایز نبود. به سمت در که رفتم، در باز شد و آزاد در چارچوب قرار گرفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_45 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در طول راه مریم در مورد امید توضیح داد و
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -فکر نمی کردم از عهده این کار بر بیای اما انگار حواستو خوب جمع کردی. بیا شرکت حق مأموریتتو بگیر. امید باورش نمی‌شد که مریم چیزی به پدرش نگفته. از خوشحالیِ پدر فهمید که او را تأیید کرده. به همین خاطر برای تشکر ادکلنی که در مادرید خریده بود، کادو کرد و به شرکت رفت. کادو را روی میز منشی گذاشت. خانم جهانی نگاهی پر سوال و کنجکاو به کادو انداخت. بعد از گرفتن چکی با مبلغ بالا که فکرش را هم نمی‌کرد، برگشت و کادو در دست در اتاق مریم را زد. با صدای بفرمایید وارد شد. مریم با دیدن او چهره‌اش را درهم کشید و سرش را در برگه‌های جلوی دستش ثابت نگه داشت. -سلام اومدم ازتون تشکر کنم که در مورد اشتباهی که کردم به پدرم چیزی نگفتید. این کادو هم ناقابله اما به رسم تشکره. کادو را روی میز مریم گذاشت. مریم از عصبانیت چشمانش گرد شد. از جا بلند شد و به امید توپید. -آدمِ ناجور، فکر کردین الان به شما لطف و رحم کردم؟ من به خودم لطف کردم. آخه برم چی بگم. فکر کردین آبرومو از سر راه آوردم؟ گفتن این حرف یعنی... با حرص نفسش را بیرون داد. -برین بیرون. اگه بفهمم یا بشنوم در مورد این سفر، اتفاقاتش و اصلاً اینکه توی این سفر با من بودید، کسی چیزی فهمیده وای به حالتون. امید که همه تصوراتش به هم ریخته بود، یک لحظه به مریم خیره ماند و بعد بدون آنکه حرفی بزند از اتاق خارج می‌شد که با حرف مریم متوقف شد. -کادوتونم بردارید لازمتون میشه. بدید به اونایی که بهتون آویزون میشن. امید رو به در کرد و با صدایی که سرشکستگی در خود داشت، جوابش را داد. - اگه از اتاق شما با این کادو خارج بشم، ممکنه همون جور که فکر می‌کنید حرف و حدیث درست بشه. از اتاق بیرون رفت اما حالش گرفته بود. خیلی تحقیر شد و از طرفی سعی می‌کرد حق را به مریم بدهد ولی با غرور له شده‌اش چه می‌کرد. کاری با مریم کرده بود که حتی نمی‌توانست با کسی درباره‌اش حرف بزند. چیزی از ذهنش گذشت. - این دختر با من چی کار کرده؟ من چند ساله تو بی‌بند باری‌های فیجعی هستم. اون شب که اتفاقی نیفتاد؛ پس چرا برام اینقدر بزرگ شده. حتماً به خاطر پاکی اونه که منم شرمنده شدم و این همه تحقیرو تحمل کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_45 _آخرش که چی؟ این پسره با این مدرکی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 دانه‌های اشک از یکدیگر سبقت گرفتند و تا روی دست‌های مادر هم رسیدند. مادر خوب می‌توانست آرامش بدهد. در آغوشم گرفت و مدتی هیچ نگفت تا اشکم تمام شد. حامد به سالن آمده بود و با تعجب به ما نگاه می کرد. _مامان آبجیو دعوا کردی؟ _نه مامان‌جان. آبجی حالش خوب نیست. داره گریه می‌کنه. الان خوب میشه. شما میشه بری دنبال نخود سیاه؟ _آها. برم تو اتاقم تا حرفای شما رو نشنوم. مگه نه؟ _آفرین به پسر عاقلم. ممنون که حرفمو گوش میدی. حامد رفت و مادر مرا از آغوشش جدا کرد. _اگه حالت بهتره، گوش میدم. مجبور شدم کل ماجرا را برای مادر تعریف کنم‌. چشم‌هایش از تعجب گرد شده بود و غم بزرگی به چهره‌اش نشست. حرفم را که تمام کردم، سکوت حکم‌فرما شد. سرم را پایین گرفتم. کمی گذشت. _اون عکسو نشونم بده. _نه مامان خواهش می‌کنم. _ترنم چی میگی؟ باید بدونم چه عکسیه که باهاش تهدیدت می‌کنه. عکس را از قسمت مخفی گوشی به مادر نشان دادم. با حرص چشم‌هایش را بست و به هم فشرد. قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش فرو آمد که دلم را لرزاند. من باعث اشک مادرم شدم‌. کاش آن روز عقلم درست کار می‌کرد و نمی‌رفتم. مادر بلند شد و به طرف آشپز خانه رفت. مشغول چیدن میز ناهار شد. به کمکش رفتم تا بتوانم از او بپرسم تکلیفم چیست که پدر وارد خانه شد. مادر بی‌هیچ حرفی ناهار را کشید و خوردیم. پدر چند باری از سکوت و ناراحتی مادر پرسید اما او حرفی نزد. بعد از ناهار پدر آماده رفتن شد که مادر دستش را کشید و به اتاقشان برد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_45 پریچهر که تازه با باعث جدایی پدر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 بشین خودم درستش می‌کنم. پریچهر کمی صدایش را بلند کرد تا عمه هم بشنود. _بشینم عمو؟ بشینم ببینم به مادرم توهین کنن؟ مگه تا حالا سراغتون اومده بودم؟ مگه مادرم زنده‌ست که منو فرستاده باشه. اگه می‌خواست بفرسته که وصیت نمی‌کرد طرف شما نیام. بغض اجازه نداد ادامه دهد. نمی‌خواست گریه کند. نفس‌های بلند و عمیق می‌کشید. با فشار دست عمو همراهش نشست. _خوبه، خوبه سر و زبونم که داره؟ _شهرزاد تمومش کن. _از کجا معلوم راست بگه. از کجا معلوم مدرکاش جعلی نباشه؟ این بار عمه شهین به حرف آمد. _خودت مدارکو چک کردی؟ _ببینین. من آدمی نیستم که رو هوا چیزیو قبول کنم. مدارک مال وکیل طلاقشون بود و مدارک تولد این دختر. در ضمن من برای اینکه خیالتون راحت بشه، آزمایش دی ان ای دادم. اونم مدارک رو تایید کرده. _یعنی واقعاً این دختر، دختر شهروزه؟ عمو سری به تایید تکان داد و به مدارکی که شایان آورده بود و روی میز گذاشته بود، اشاره کرد. _اگه شک دارین، می‌تونین خودتون ببینین. عمه شهرزاد، مدارک را گرفت و نگاهی انداخت هنوز مدارک را زمین نگذاشته بود که چشمش به بی‌بی افتاد. شروع به داد و هوار کرد. _چرا دست از سر ما بر نمی‌داری؟ اون یکی رو آوار کردی سرمون کم بود؟ اینو کجا قایمش کرده بودی که حالا رو کردی؟ با این می‌خوای کیو تور کنی؟ چشم پرچهر به بی‌بی ماند که خیره به عمه شهرزاد تکیه به دیوار داده بود. اشکی که روی گونه‌اش جاری شد، پریچهر را طوفانی کرد. رو به عمه‌ی بی‌ملاحظه‌اش کرد. _عمه خانوم، احترامتونو نگه دارین. من مهسا نیستم که یه تهمت بهش ببندین و از چشم بابام بندازینش. یادتون که نرفته دق کردن بابام سر این بود که فهمید کی توطئه کرده و آتیش به زندگیش زده. پس من که اینا رو می‌دونم، نمیشینم تا بی‌احترامی به بی‌بی یا حتی به مادر مرحومم بشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_45 _عقیده خوبیه. می‌خوای درباره‌ش صحبت
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _این مسئولیتا رو کی بهت داده که محکم پاش وایستادی و ازش دفاع می‌کنی؟ چشمم به چند نفری افتاد که از دیوار جاسوس‌خانه بالا می‌رفتند. محمد بلندتر از من جواب داد. _هیچ کس. وقتی می‌بینم یه کارگر زحمت‌کش به نون شب و پول دوا و درمون زن و بچه‌ش محتاجه اگه آدم عاقلی باشم، از ناراحتیش ناراحت میشم، به هم می‌ریزم و علیه باعث و بانیش که طبقه حاکم جامعه‌ست شورش می‌کنم. _چرا ناراحت میشی؟ مگه چه نسبتی با هم دارین؟ اخمش دوباره گره شد و نگاه تندی انداخت. _کدوم آدم سالم و رنج‌کشیده‌ایه که از دیدن سختی دیگران ناراحت نشه و از شادی اونا خوشحالی نکنه؟ کمی سرک کشیدم. تعجب کرده بودم. فکر می‌کردم آنها که بالای دیوار رفتند، قصد پریدن به داخل جاسوس‌خانه را دارند. بالا ایستاده بودند اما همان زمان در باز شد و گروه‌هایی هم مرد و هم زن از دو جهت داخل می‌رفتند. با کمی دقت می‌شد فهمید گروهی عکس امام را به گردن داشتند و گروهی دیگر مانند آن پسر که عجله داشت، بازوبند بسته بودند. از تدبیرشان لبخندی به لبم نشست. نمی‌خواستند هیچ گروه دیگری بینشان نفوذ کند. دوباره توجهم را به دوست کناریم دادم. _میگم، تو وقتی سختی آدمای محرومو می‌بینی، ناراحتیت چه شکلیه؟ با جسمت ناراحتی و شادیو حس می‌کنی؟ اصلاً چی باعث میشه احساس مسئولیت کنی؟ _خب حس همدردی باهاشون دارم دیگه. با تمام وجودم درکشون می‌کنم. _اول اینکه جهان‌بینی حزبیت میگه چیزی که با پنج تا حس درک نشه وجود نداره و تو داری خلاف نظر مادی‌گرایی حزبت حرف می‌زنی. دوم اینکه همه هدفا و مسئولیت‌هایی که گفتی واسه آرامش خودته. اینا تا وقتی می‌تونن تو رو به حرکت در بیارن که آرامش و امنیت خودت به خطر نیافته. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤