eitaa logo
فرصت زندگی
217 دنبال‌کننده
1هزار عکس
781 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 لبخندی به کار خلاقانه‌اش زدم و نگاهی به لباس همه انداختم. در نهایت بلوز فرشاد که سبز یشمی بود را مناسب دیدم. رو به آزاد کردم. _بی‌زحمت لباس آقا فرشادو بپوشین. بدون آنکه منتظر عکس العمل کسی باشم. مشغول تنظیم نور اتاق شدم. وقتی همه برگشتند، آزاد با لباس فرشاد، گیتار به دست روی مبل روز قبل نشست. یاد خواهرش افتادم. ناخودآگاه اخمی به پیشانی‌ام نشست. با صدایش به خودم آمدم. _با این اخمی که شما کردین، حس خوندن آدم کور میشه. با تعجب نگاهش کردم. _چی؟ _هیچی بابا. شما راحت باش. هر چی می‌خواین اخم کنین ولی نزنین ما رو. زیر لب استغفراللهی گفتم و دستور شروع کردن دادم. کارم که تمام شد دوربین را دستش دادم تا نظرش را بدهد و خودم مشغول جمع کردن وسایل شدم. دوربین را که روبرویم گرفت، نگاهش کردم. _بفرمایید. کارتون عالیه هم اون پاییزیا که خودم خیلی ازشون خوشم اومده بود، هم اینا که فکر کنم خیلی صدا کنه. ممنونم ازتون. _خواهش می‌کنم. سعی می‌کنم اینا رو هم زودتر بهتون برسونم. به عقب برگشت و روی مبل نشست. به میز نگاه می‌کرد. _عطیه یه کم که نه، خیلی تلخ و عصبیه. دیروز حسابی منو به هم ریخته بود. البته می‌دونم توجیه خوبی نیستا ولی خواستم بگم دست خودم نبود بازم... معذرت می‌خوام. وسایل را جمع کرده بودم. خواستم با شیطنت حرصم را خالی کرده باشم. تعدادی را به دست گرفتم و به طرف در رفتم. _اشکالی نداره پیش میاد. به قول مامان آمیزاده دیگه یه وقتایی رد میده. میشه بگین بقیه وسایلمو بیارن بالا؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _هی چته؟ خوابی؟ _ببخشید حواسم نبود. امید بدون توجه به دست دراز شده سحر، دوربین را برداشت و مشغول شد. وقتی به مریم رسید بدون اینکه بفهمد چند عکس مختلف از او گرفت. سحر که از رفتار امید دلخور شده بود، به مادرش گله کرد و عمه در فرصتی مناسب، امید را توبیخ کرد. زمان رفتن، آرزو دختر بزرگ آقای پاکروان و همسرش آقای سالمیان از مریم به خاطر هدیه زیبایش خیلی تشکر کردند. آقای سالمیان به آرزو توضیح داد. - ایشون همون مشاور بی‌نظیری هستند که پدر همیشه تعریفشونو می‌کنن. آرزو باورش نمی‌شد مریم مشاور پدرش باشد. -باورم نمیشه. پدر جوری از توانمندی‌هاتون تعریف کرده که ما فکر کردیم از یه مرد جا افتاده و سن‌دار حرف می‌زنه. مادرش را صدا کرد. _مامان فهمیدی این خانم همون مشاور شرکت هستند که بابا ازشون تعریف می‌کردن؟ مادر نگاه معنی‌داری کرد. -واقعاً؟ بهتون نمیاد مشاور شرکت باشید. یعنی سفر اسپانیا هم شما با امید رفته بودید؟ -بله -با این حجاب برای اونجا رفتن مشکلی نداشتید؟ -من؟ مشکل که داشتم ولی مجبور بودم. رفتم اما با حجاب. آرزو وسط حرف مادرش پرید و ادامه داد. -یعنی شما اونجا هم حجابتونو برنداشتید؟ -من که برای تفریح نرفته بودم. تو محدوده کارمم کسی با حجابم مشکلی پیدا نکرد. مریم دیگر نمی‌توانست نگاه‌های معنی‌دار خانم پاکروان را تحمل کند. _ ببخشید مادر پا درد دارن. با اجازه‌تون باید برم. بین راه محمد فقط از مهمانی و پذیراییش و مهمان‌ها تعریف می‌کرد اما مریم فکرش درگیر عکس‌العمل خانم پاکروان شد. حالتش طبیعی نبود و احساس خوبی به آن برخورد نداشت. به سحر و عکس‌العمل امید هم فکر کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _آها. خوبه توام. چقدر اخم می‌کنی؟ یه لبخند بزنی قول میدم پررو نشم. راستی اینقدر بداخلاقی می‌کنی که آدم یادش میره واسه چی اومده. از روی داشبورد جعبه کوچک شیرینی را روی پایم گذاشت. سوالی نگاهش کردم. _بخور تا مناسبتشو بگم. _اول بگو. _تا نخوری نمیگم. عصبی بودم. شیشه ماشین را پایین کشیدم. شیرینی را از پنجره به بیرون پرت کردم. به طرفش برگشتم. _فکر کن خوردم حالا حرفتو بزن. ماشین را نگه داشت. با چهره‌ای برافروخته نگاهم کرد. ترسیدم و ترس به تمام بدنم نفوذ کرد. _درسته گفتم از چموشیت خوشم میاد اما نگفتم از وحشی‌گری خوشم میاد. هی هیچی بهت نمیگم دور برداشتی. فکر کردی کی هستی هی نازتو می‌کشم و تو رَم می‌کنی. دستم را به طرف دستگیره بردم که پیاده شوم. با صدای فریادش در جا خشک شدم و اشکم راه افتاد. _بشین سر جات. برت می‌گردونم خونه‌ت. بار آخرت باشه این جور تخس‌بازی درمیاری. حالمو خراب کردی. یه بار دیگه... هنوز حرفش تمام نشده بود که پدر در ماشین را باز کرد. یقه‌ سامان را کشید و او را بیرون برد. عمو در کنارم را باز کرد و مرا به داخل ماشین خودمان رساند. _بشین عمو جون. اصلا بیرون نیا. باشه؟ چشمم به پدر که با سامان درگیر شده بود، افتاد. _عمو، بابام. _باشه تو بشین خیالم راحت بشه. درو هم قفل کن. نشستم. پدر سامان را زیر به ضرب کتک گرفت و او هم بعد از خوردن چند ضربه در صدد جواب دادن برآمد. قبلم از جا کنده می‌شد. پدرم به خاطر اشتباه من ضربه خورد. عمو که رفت آن‌ها را جدا کرد. پدر تهدیدهای جدی کرد و او به کمک مردم از آنجا فاصله گرفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر گونه بی‌بی را بوسید و به سالن برگشت. بزرگترها روی مبل‌های ابتدای سالن نشسته بودند و حرف می‌زدند. گویا بحث داغی بود که حواس‌ها را به خود جلب کرده بود. جوان‌ها یک طرف دیگر سالن جمع شده بودند و مشغول بگو و بخند بودند. برایش عجیب بود که شاهین با آن فرم همیشه جدیش هم، با آن‌ها بود و هم‌پایشان می‌خندید. شایان متوجه او شد. اشاره کرد. _بیا اینجا. جمعمون جمعه. گلمون کمه. فکر نکن نفهمیدیم ما رو پیچوندی و در رفتیا. به طرفشان رفت و کمی تاب به گردنش داد. _تو این طوری فکر کن. مشکل خودته. فریبا که نوه خاله خانم بود، کمی عقب کشید و اشاره کرد تا کنارش بایستد. حس خوبی به او داشت. رفت و همان موقع سهراب هم شروع کرد. _خب بانو دیانی، نگفتی کی شیرینی میدی که با ما فامیل شدی. پریچهر ابرو بالا انداخت. _من شیرینی بدم؟ شما باید یه شهرو سور بدین که من فامیلتون شدم. همه هو گفتند و سهراب هم سوتی کشید. _بابا اعتماد به سقف. بپا سقفو رو سر ما خراب نکنی. _نه حواسم هست. تو بیا برو فامیل شدن با خودتونو جزء جوایز بین‌الملل ثبت کن تا بتونی در مورد افتخار بودنش قپی بیای. این بار همه دست زدند. سهراب روی دهانش زد. _آ، اگه من دیگه حرف زدم؟ فکر می‌کردم با شایان مشکل داری که کَل‌کل می‌کنی. نگو دیانی بودن زیادی روت اثر داشته. کلا دخترای دیانی انگار همه‌شون این مدلین. صدای شادی از بالای پله‌ها بلند شد. _چه مدلی هستیم سهراب؟ سهراب خود را ترسیده نشان داد و پشت سارا ایستاد. _آقا پناه بگیرین سردسته‌شون اومد. خودش را به آنها رساند. _داشتی می‌گفتی. چه مدلی؟ سهراب جلو آمد و گلویی صاف کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 -آدما اختیار دارن. می‌تونن شکلی زندگی¬شونو انتخاب کنن اما خب اگه با وجود اینکه راه و چاهو نشون داده، خاکی بِرن تقصیر خودشونه. باید نتیجه تصمیم¬شونو ببینن؛ وگرنه عدالتش زیر سوال میره. - از نظر تو و دینت اون هدف مقدس چیه که جلوی انحراف جامعه رو بگیره و نذاره دوباره ظلمی بشه. مردم کم‌کم برمی‌گشتند. نگاهش کردم. این شک و سوالاها می‌گفت که روح پاک و حقیقت طلبی دارد. - هدف مقدسی که باید کنار مبارزه و کمک به خلق داشته باشیم، رسیدن به خود خدا و آرامشیه که با نزدیک شدن بهش، حتی توی بدترین شرایط، آرومت کنه. بهت جهت بده. وقتایی که درست و غلط کاریو نمی‌دونی، بری سراغشو بپرسی حالا چی کار کنم؟ با چشم گرد شده نگاهم کرد. -از خدا بپرسم؟ حالت خوبه؟ _آره خب. ببین عزیزم، خدا همیشه یه بسته از دستور روش زندگی و درست و غلطاشو با پیامبراش بهمون رسونده. کامل‌ترینشم داده به آخرین پیامبر. حالا دستور العمل دستمونه. این ماها هستیم که تصمیم می‌گیریم بریم سراغش یا نه. توی سردرگمیا گم بشیم یا دست خدا رو بگیریم و خلاص بشیم. وقتی بهمون اجازه داده باهاش رفیق بشیم و همیشه اونو کنارمون داشته باشیم، قشنگش اینه که فرصت قوی شدنو از دست ندیم. داشتم از آنچه عاشقش بودم، برای کسی که خودش را گم کرده بود، می‌گفتم. حال محمد هم عجیب شده بود. نگاه کوتاهی به من انداخت. چیزی نگفت. او و همه مردم را نشانه‌ای از معشوقم می‌دانستم. نشانه‌هایی که خدمت و محبت به آن‌ها مرا به معشوقم نزدیک‌تر می‌کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤