eitaa logo
فرصت زندگی
207 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_91 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 البته می‌شد حدس زد که پای بلوف و رو
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 الانم با اجازه‌تون می‌خوام یه ترانه‌ی ویژه واسه امشب بخونم. شروع به خواندن کرد و این بار رامین گیتار می‌زد: 《سوگلی منی. زیباترین بهار تنها تو رو می‌خوام نقطه‌ی پرگار منی جاتو نمی‌گیره کسی تو روی چشمای منی آشوب و صبر من تویی خراب و خوب من تویی با من بمون عزیز من دلم برات تنگه، نفس نفس برات می‌کشم و نمی‌کشم نازتو می‌کشم، نفس نازنینم تویی قفس قفس به عشق تو خوشه زندگی بی تو ناخوشه کاشکی دوسم داشتی، نفس کاشکی نفس بودم برات بهشت زندگیم تویی کاشکی بهشتت می‌شدم نفس نفس برای تو می‌خونم ای عشق و نفس نفس نفس تو رو می‌خوام بمون برام ای هم نفس...》 تمام مدت در چشمانم خیره شده بود و می‌خواند. زیر نگاهش ذوب شدم. کسی از حال او خبر نداشت و البته خودش هم نمی‌دانست حس صدایش را فهمیده‌ام. سعی می‌کردم زیاد نگاهش نکنم تا به حسش دامن نزنم. فامیل فکر می‌کردند که او به خاطر اینکه تولدم بوده این آهنگ را رو به می‌خواند. در تضاد بین حسی که بروز نداده بود و خبر داشتم و سردرگمی‌ام دست و پا می‌زدم. مدام به این درگیری‌هایم لعنت می‌فرستادم تا تمام شد و همه تشویق و تشکر کردند. شام در همان جو آرام خورده شد و موقع رفتن از همه به خاطر زحمات آن شب تشکر کردم. وقت خواب هیراد طعنه‌اش را دریغ نکرد. _خدا خرو شناخت که بهش شاخ نداد. تو اگه آدم مشهوری می‌شدی به عالم و آدم می‌گفتی دنبالم نیاین بو میدین. خوشم اومد آزاد مثل تو گند دماغ نبود و حسابی ازش فیلم و عکس گرفتم. _برو بیرون از اتاقم. شرِت کم. نمی‌خوام باهات بحث کنم. __چیه گوشتو کشیدن تا ادب داشته باشی؟ نمی‌تونی بی‌ادبی کنی کوچولو؟ پایم را به زمین کوبیدم و با داد بلندی اسمش را صدا زدم او هم "وحشی"گفت و از اتاق بیرون رفت. رفت و من با خودم فکردم آیا آدمی غیرقابل تحمل‌تر از هیراد وجود دارد یا نه. آن شب با خوب و بدش خاطره شد و تمام شد. بماند که فرزانه از فردای آن روز هر بار که با آزاد کلاس داشتیم به کنایه سوگلی و نفس صدایم می‌کرد. بماند که فیلم‌ و عکس‌های جدید را با واسطه به او رساندم تا فاصله‌ام را بیشتر کرده باشم و بیشتر درگیرش نکنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_91 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 - به قول بابام واقعاً از هر کسی که دور و
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید سریع خودش را به خانه رساند. مادر که نمی‌دانست آن مدت را کجا بود، دست به کمر زد و با حالت عصبانی به او نگاه کرد. -تا حالا کجا بودی؟ رفته بودی الماس کوه نورو واسه خانوم ببری؟ حالا این پری قصه‌ها بهت جواب داد؟ -سلام خونه آرزو بودم. لازم بود کمی فکر کنم. میشه ازتون خواهش کنم یه بار دیگه زنگ بزنید و جوابشو بگیرید. -عمراً. من که مثل تو سبک نیستم دوباره زنگ بزنم. این قایم موشک بازیا چیه در آوردین. برای چی باید فکر می‌کردی؟ چی ازت خواسته؟ اگه همون طور که بابات میگه حسابگر باشه، چیز کمی نباید ازت خواسته باشه. من مطمئنم هر چی هست خیلی بیشتر از یه خونه یا ویلا یا همچین چیزایی ازت خواسته که اینقدر به خاطرش فکر کردی. امید لبخند سردی زد. فهمید مریم حق داشت که شروطش را مخفی کند. آیا مادرش باور می‌کرد مریم هیچ شرط مالی نگذاشته. پس سکوت کرد. مادر با چشم غره پشت به او کرد. امید همزمان که به پدر اشاره می‌کرد تا کمکش کند، از پشت مادرش را بغل کرد و به طرف پدر کشاند. از او خواهش کرد دوباره تماس بگیرد. پدر رو به مادر، دستی به صورتش کشید که یعنی به خاطر من. مادر بین آن‌ها درمانده بود‌ با تمام دلخوری گوشی را برداشت و شماره را گرفت. قبل از جواب دادن، از امید پرسید قرار است چه چیزی به آنها بگوید و امید اطمینان داد که چیزی نمی‌خواهد بگوید و فقط جواب را از آن‌ها بپرسد. همین که مادر بین حرف هایش تکرار کرد که جواب دخترش مثبت است، امید داد بلندی زد که باعث شد آزاده از اتاق بیرون بیاید. هنوز مادر در حال حرف زدن و قرار گذاشتن برای برنامه بعدی بود که امید به حیاط رفت تا راحت داد بزند و خوشحالی کند. به خاطر اینکه قرار بود برای جلسه بعد فامیل مریم از شمال بیایند، قرار را برای چند روز بعد گذاشتند. مادر به محض قطع کردن تلفن، طوری که امید بشنود داد زد. -انگار کره ماهو فتح کرده. مرد گنده. امید که در پوست خود نمی‌گنجید، در دلش نجوا می‌کرد. - معلومه. من قلب ماهو فتح کردم. شما که اینو نمی‌دونین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_91 _راستی حمید، بهت گفتم دوستم چقدر ا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 وارد که شدم، یکی یکی به حیاط می‌آمدند و خداحافظی می‌کردند. مرا که دیدند بزرگ تا کوچک متلک بارانم کردند. حتی آن ترنم تند زبانم با آن‌که هنوز برایم دختر کوچکی بیش نیست، چیزی بارم کرد. (الهی. ببخش عمو جون زیادی حرف زدم) از آن شب تا دو روز عزیزجون با من قهر کرد و حرف نزد. بعد از کلی التماس و عذرخواهی راضی شد آتش بس اعلام کند. آن هم به خاطر این‌که مسلمان بیشتر از سه روز قهر نمی‌کند وگرنه حکمم حالاحالاها ادامه داشت‌. عزیزجون برایم بی‌اندازه عزیز بود و او هم بارها گفته بود وقتی برادر و خواهرها جمع می‌شوند، دوست ندارد یکی از ما نباشد. خلاصه صلح برقرار شد اما من از رفیق‌بازی و دور دور دست برنداشتم. یکی از شب‌ها با دوستانم دور می‌زدیم. این بار یاسر ماشین آورده بود. یعنی او راننده بود. از خیابانی رد می‌شدیم. از دور چشمم به گوشه‌ خیابان افتاد. ماشینی گران‌قیمت ایستاده بود و پسری که از آن پیاده شد، دست دخترکی حدود سیزده سال، شاید ‌کمی کمتر، یا بیشتر را می‌کشید تا سوار ماشین کند. وضع دختر نشان می‌داد از بچه‌های کار است. جایی در قبلم احساس درد کردم. رگ‌هایم در حال انفجار بود. دختری بی‌پناه که اسیر دست مردی هوس‌باز شده بود. کمتر از لحظه‌ای تصور کردم اگر به جای آن دختر خواهرزاده یا بچه‌ برادرم بود، چه باید می‌کردم. با صدای بلند داد زدم. _یاسر نگه دار. ببینین دارن به زور دختره رو می‌برن. دارن می‌دزدنش. _خب به ما چه؟ _آدم نیستین مگه. ناموس خودتم بود بی‌خیال رد می‌شدی. _حالا که نیست. نگاه کن طرف مسته تنهام نیست. اگه تو تنت می‌خاره، ما تنمون نمی‌خاره. دستم را به دستگیره گرفتم و کمی در را باز گذاشتم. _یاسر وایستا وگرنه ... رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_91 رضا شماره‌ای که گفت را گرفت و گوش
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر به حرف‌هایش خندید ولی بی‌صدا. فکرش را نمی‌کرد سرگرد چنین شخصیتی داشته باشد و حتی فکر نمی‌کرد مجرد باشد. کمی که گذشت، پریچهر برای دریافت یک سری از فایل‌ها به مشکل برخورد. کلافه شد. رمز‌ها را زیر و رو می‌کرد اما جواب نمی‌داد. همین که حسین صدایش در آمد، دادش به هوا رفت. _نمی‌خواین شامتونو بخورین؟ دیر وقت شده‌ ها. _نگفتم حرف نباشه؟ نگفتم کاری به من نداشته باشین؟ حسین پکر "ببخشید"ی و گفت و سکوت کرد. چند دقیقه بعد پیامک‌های پیمان شروع شد که سین جیمش می‌کرد برای دیر رفتن. کلافه‌تر شد. _میشه گوشیتونو بهم بدین؟ باید زنگ بزنم. گوشی رضا را گرفت و به پیمان زنگ زد. سلام و علیکی کردند. _جانم بابا، هنوز کارم تموم نشده. میام. _پریچهر، تا حالا شده این موقع شب بیرون باشی و ندونم کجایی؟ _بابا، به خدا جای بدی نیستم. مشغول کارم. وسط یه کاریم که نمی‌تونم ولش کنم. _حدسم درسته پس. داری به قول خودت هکر مثبت بازی در میاری. _کوتاه بیا پدر من. کارمه. _منم گفتم وقتی بفهمم کارت شده هک کردن، دلم آروم نمی‌گیره. چی کار کنم که بی‌خیال این کار بشی. _بابا؟ چرا این جوری می‌کنی؟ _ولش کن خداحافظ. حرف‌ها و قطع کردن پیمان او را به جنون رساند. از ماشین پیاده شد. چرخی دور ماشین زد. کنار خیابان روی جدول نشست. سرش را روی زانوهایش گذاشت. رضا پیاده شد. با کمی فاصله ایستاد. چند دقیقه که گذشت، پریچهر سر بلند کرد. _میشه گوشی رو بهم بدین؟ گوشی را برداشت و دوباره شماره پیمان را گرفت. _بابا، شما الان یک ساعته که نگرانمی و دلشوره داری درسته؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_91 تیز بود و متوجه به هم ریختگیم شد. -
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _بیا برو بی‌پدر. کم منو حرص بده. منتظریما. دخترش بی حرف با خنده‌های زیر رفت. خود و خدایی تربیت دخترهایش حرف نداشت. تعارف کرد تا بنشینم اما قبول نکردم. در نهایت همسرش آمد و مهر تایید به خریدها زد. و من خلاص شدم. صبح از ورزشم فاکتور گرفتم و خودم را به موقع به مهدی رساندم. مهدی در سفر بهتر از سر کارش بود. می‌گفت و می‌خندید و خاطره تعریف می‌کرد. به گردنه سختی رسیدیم. برف تازه شروع به باریدن کرده بود. زمین سُر شد. سرعتم را کم کردم. برفِ روز خیلی نمی‌توانست خطرناک باشد. کمی با همان سرعت و توصیه‌های مهدی رفتیم. سر یکی از پیچ‌ها ضربه محکمی به ماشین خورد. ماشین منحرف شد. از آینه نگاه کردم. ماشین پشتی تعادلش را از دست داده و به ما خورد بود. با آن زمین سُر کنترل ماشین منحرف شده سخت‌تر می‌شد. چند دوری زدیم و در آخر با وجود تلاش‌هایم، از جایی که حفاظ نداشت به طرف دره سقوط کردیم. شیب دره کم بود اما ماشین با سرعت به پایین می‌رفت. از ترس زبانم بند آمده بود ولی مهدی خدا و ائمه را وسط ماجرا کشیده بود. در همان حال، ناگهان ماشین ایستاد. نگاهی به اطراف انداختم. به تخته سنگ نه چندان محکمی گیر کرده بودیم. مهدی "یا اباالفضل"ی گفت. هر لحظه ممکن بود به خاطر وزن ماشین سنگ کنده شود و ما به سقوطمان ادامه دهیم. داد زدم. -خدا! کجایی پس؟ اگه بزرگی و هوامونوداری، اینجا کجائه پس؟ بیافتیم بمیریم امتحان چیو پس میدیم؟ دلت خنک میشه؟ بس نیست اینقدر سختی میدی و امتحان می‌کنی؟ مهدی بلندتر از من، سرم داد کشید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤