فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_92 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 الانم با اجازهتون میخوام یه ترانه
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_93
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
تا عید حسابی مشغول بودیم. مشغول گردگیری خانه، خرید عید و کلاسها.
چند روز قبل از عید آزاد تماس گرفت. با دیدن شمارهاش تعجب کردم. بعد از سلام و احوالپرسی معمول خبرش را داد.
_خواستم خدمتتون بگم آلبومم در اومده. بچهها یه مهمونی کوچیک گرفتن. خواستم قبل از رسیدن خبرش بهتون بگم نتونستم از شما دعوت کنم چون مادرمم قراره بیاد و...
_به سلامتی. این چه حرفیه؟ مگه من باید میومدم که حالا شما بخواین برا دعوت نکردنم توضیح بدین. ضمناً هیچ کس مهمتر از مادر نیست.
_ممنون که درک میکنین. توضیح منم واسه اینه که شما جزو این گروه بودین. حرف دیگه اینکه توی عید جشن امضاء داریم. میتونین بیاین؟
_جشنتون کی و کجاست؟
_روز هفتم عیده. قراره اصفهان باشه. کاراش تقریباً تموم شده.
_در مورد اومدن باید با پدرم صحبت کنم. واسه تبلیغ برنامه تیزر نمیخواین؟
_دیگه زیادی بهتون زحمت دادیم اینا جزو قراردادتون نیست.
_من که گفتم این کارا رو اشانتیون قراردادتون گذاشتم.
_ممنون بابت زحمتاتون. میخواین فیلم جدید بگیرین؟
_نه نیازی نیست. اونقدر فیلم و عکس دارم که کافی باشه.
بعد از خداحافظی تازه به یاد آوردم که او به جای رامین تماس گرفته بود و هماهنگ کرد. از خودداریاش خوشم آمده بود. با وجود شهرتش و آن موقعت اجتماعی، برای حریمی که تعیین کرده بودم احترام میگذاشت. سعی کردم به این موضوع فکر نکنم که شاید به خاطر دلتنگی یا نزدیک شدن به من تماس گرفته است.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_92 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید سریع خودش را به خانه رساند. مادر که
#رمان_قلب_ماه
#پارت_93
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
پدربزرگ، عمو و زن عمو و دو خاله مریم با شوهرهایشان عصر به خانه آنها رسیدند. مادر سعی کرد با آرامش در مورد امید و خانوادهاش توضیح دهد و آنها را آشنا کند. بعد از حرفهای مادر، مریم توضیح داد که با کار در شرکت آنها طی دو سال سرمایهای که فکرش را هم نمیتوانستند بکنند، کسب کرده. پس هدف او سرمایه آن خانواده نبوده و اینکه نمیخواهد بحثی در مسائل مالی بکنند و سعی شود مراسم تبدیل به معامله نشود. پدربزرگ که روح پسر مرحومش را در مریم میدید، به او اطمینان داد که باعث نگرانی او نخواهند شد.
پس از آنکه امید گل و شیرینی را خرید. پیامی به گوشیاش رسید. پیام از طرف مریم بود. آدرسی به عنوان محل مراسم ذکر شده بود. وقتی امید جریان را گفت، مادرش نفسی کشید.
-آخیش خیالم راحت شد. انگار خونه کسیو واسه امشب گرفتن. واقعاً خجالت میکشیدم جلوی دایی، خالههات و اون عمه بزرگه که هنوز میخواد دختر خل و چلشو به ما قالب کنه، بگم جایی عروس گرفتیم که خونهش اندازه ده پونزده نفر جا نداره. اوه با مادربزرگت چی کار میکردم؟ امید جان آدرس رو به اونا و به خواهرت بفرست.
وقتی به آدرسی که داشتند رسیدند، در که باز شد از دکور خانه جا خوردند خیلی از وسایل و به خصوص گیتاری که به دیوار بود و دفعات قبل توجه امید را جلب کرده بود، گواه این را میداد که مریم اثاثکشی کرده. هنوز فامیل امید نیامده بودند. بعد از تعارفات معمول، آقای پاکروان از مریم در مورد منزل پرسید.
-این خونه رو دو سه هفتهای میشه خریدم اما تازه منتقل شدیم.
-چرا پس اولین بار که اومدیم نیومدین اینجا.
مریم آرام بدوم اینکه دیگران متوجه شوند، برای آقای پاکروان لب زد: حرف داره.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_92 وارد که شدم، یکی یکی به حیاط میآم
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_93
_یاسر وایستا وگرنه ...
_هی هی، خیلی خب روانی. بیا برو گمشو ولی خیالت راحت ما وانمیایستیم.
نگه داشت و همین که پیاده شدم تیکآفی کرد و به راه افتاد. باورم نمیشد برای کمک به من نماندند. وقت این فکرها نبود. سریع به طرف آن مرد دویدم. حواسش به من نبود به همین خاطر در یک حرکت توانستم دخترک را از چنگش خارج کنم. دختر که ترسیده بود، هاج و واج به من خیره شد. بلند داد زدم.
_برو دیگه. زود باش.
به خودش آمد و به سرعت فرار کرد اما من بین سه کفتار مست وحشی که شکارشان را از چنگشان درآورده بودم، گیر کردم. یکی میزدم سه بار میخوردم. کم کم در حال افتادن و از حال رفتن، بودم. ماشینی توقف کرد. فقط صدا شنیدم. انگار قوی بود و ماهر. با چند حرکت آنها را محبور به فرار کرد. در آن حال خرابم سوپرمن بودنِ خودم و او را مقایسه کردم. کاش علاوه بر غیرت، زور و مهارت هم داشتم.
زیر بازویم را گرفت و مرا با یک حرکت از روی زمین بلند کرد و به ماشینش برد. تقریبا در حال از هوش رفت بودم. صدای دخترانهای به گوشم خورد. از او در مورد من میپرسید.
_عمو، حالش خیلی بده؟
_نه. میبرمش درمانگاه. زود خوب میشه. تو این موقع شب، تنهایی، اینجا چی کار میکنی؟
_بابام مریضه. باید کار کنم. از بین آشغالا کارتون و بازیافتی جمع میکنم و میفروشم.
_امشب بیخیال کار شو. باید برگردی خونه. میشه بیای برسونمت خونهتون؟
_نه من شما رو هم نمیشناسم. نمیتونم سوار ماشینتون بشم. تازه کارم مونده باید پول داروی بابامو آماده کنم.
_ببین این کارت شناسایی منه. حالا میتونی اعتماد کنی؟پول داروها رو هم یه کاریش میکنیم.
نفهمیدم چه کارتی بود که دخترک را راضی کرد سوار شود. زیر گوشم زمزمه کرد.
_باغیرت جان میتونی تحمل کنی تا اول اونو برسونیم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_92 پریچهر به حرفهایش خندید ولی بیص
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_93
_بابا، شما الان یک ساعته که نگرانمی و دلشوره داری درسته؟
_آره بابا جان وقتی ساعت بشه دوازده و تو نیای خونه، جای نگرانی نداره؟
_داره عزیزم. داره. الان درست یک ساعته که کارم گره خورده. جلو نمیرم. تو رو روح مامان، دلتو صاف کن و رضایت بده تا گیرم باز بشه. نمیشه ولش کرد. این کار به زندگی خیلیا ربط داره. جای دلشوره دعام کن تا تمومش کنم.
پیمان خلع سلاح شد. علاقهاش به پریچهر بیشتر از آن بود که بتواند گرفتار شدنش را تحمل کند.
_باشه دختر بابا. باشه. موفق باشی. اما وقتی اومدی، حتی اگه خواب بودم، خبرم کن که بفهمم اومدی.
_چشم دورت بگردم. اومدم خبرت میکنم.
_جات امنه؟ خطر نداره؟
_جام امنه. پلیس همراهمه. جای نگرانی نیست.
ایستاد. خداحافظی که کرد، چشمش به لبخند رضا افتاد. گوشی را برگرداند و به طرف ماشین رفت.
_خیلی خوبه یکی اینقدر نگران آدم باشه و خیلی جالبه که شما به اثر احساس پدرتون توی موفقیتتون اعتقاد دارین.
_قابل انکار نیست. قانون طبیعته. موجودات از هم اثر و انرژی میگیرن. این مساله واسه پدر و مادرا پررنگتره.
سوار ماشین شدند. رو به حسین کرد.
_من از شما عذر میخوام. باهاتون بد حرف زدم.
حسین با تعجب نگاه کرد و بعد خیالش را راحت کرد که مشکلی ندارد.
ادامه داد و در همان بین غذایش را خورد. خیلی نگذشته بود که گره کارش باز شد و توانست بقیه اطلاعات را هم کپی کند. وقتی اعلام کرد که کار تمام شده، ساعت دو شده بود. به طرف خانه حرکت کردند.
_فکر کنم پدرتون دیگه اجازه ندن هیچ همکاری با ما داشته باشین.
_پدرم خیلی دلرحمه. مثل امشب راضی میشه.
_ببخشین اگه اذیت شدین.
_خواهش میکنم. این اطلاعات میمونه دستم چون یه سری از فایلا رمزای خاصی داره که باید روشون کار کنم تا قابل استفاده بشه. تموم که شد، خبرتوم میکنم تا بیاین ببرینشون.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_92 _بیا برو بیپدر. کم منو حرص بده. من
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_93
مهدی بلندتر از من، سرم داد کشید.
-خره، چرا خودتو به نفهمی میزنی؟ میشد چند دیقه پیش ته دره باشیم و پودر شده باشیم. الان هنوز زندهایم. این یعنی امید. یعنی نخواسته بلیط یه سره بده دستمون.
نگاهش را از من گرفت و در حالی که به من اشاره میکرد، به سقف نگاه کرد.
-خداجون به بیعقلی این بچه نگاه نکن. نمیفهمه. من که زیاد لطفتو دیدم، این بارم روش. بازم شرمندهم کن. اصلاً اگه میخوای ادبش کنی، تحویل خودت. منو ازش سوا کن.
سری به تاسف تکان داد و بعد انگار بلند فکر میکند ادامه داد.
_منو بگو میخواستم دخترمو واسش جور کنم؛ نگو خل و چل تشریف دارن.
نمیدانستم بخندم یا گریه کنم. وسط زمین و آسمان بودیم و مهدی معلوم نبود چه میبافت. هر چند وضع خودم بدتر از او بود. دوباره نگاهم کرد.
-بچه، تو خجالت نمیکشی؟ کم خدا بهت لطف کرده؟ از تیپ و هیکل سلامتیتم که بگذریم، همین آخریه که مشکل مادرتو فکر میکنی خودت حل کردی؟ اون خواسته اون ویزیتورتون نباشه. تو سر راه من بیافتی و من بشم وسیله. اگه حواسش نبود، مادرت از اتاق عمل زنده بیرون میومد؟ تازه اگه همه این لطفا رو هم بهت نمیکرد، اونقدر بهش بدهکاری که حق طلبکاری نداری.
ماشین تکان ریزی خورد و هشدار داد که زمان زیادی نداریم. یاد علیرضا افتادم که لحظه آخرش به رسیدن فکر میکرد و من طلبکار بودم. حرفهای مهدی حق بود. من زیادی پررو بودم که چشم روی لطفهایش بسته بودم. با خودم عهد کردم؛ اگر نجات پیدا کردم، وقت بیشتری برای شناخت تنها تکیهگاه و هدف بزرگ علیرضا بگذارم.
تخته سنگ کنده شد و ما همزمان به آخر دره میرسیدیم. شیب دره کم و کمتر شد. وقتی ماشین ایستاد، به سختی نفس حبس شدهام را بیرون دادم و چشم باز کردم. هر دو سالم به آن دره عمیق رسیده بودیم.
-ازت ممنونم.
#پایان
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤