eitaa logo
فرصت زندگی
203 دنبال‌کننده
1هزار عکس
806 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_50 _آها. خوبه توام. چقدر اخم می‌کنی؟
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 عمو، پدر را که خون از دماغش راه افتاده بود، سوار ماشین کرد و خودش رانندگی کرد. از عصبانیت پدر می‌ترسیدم اما بسته‌ دستمال کاغذی را به طرفش گرفتم. با دست‌های لرزان برداشت و نیم نگاهی به طرفم کرد. دست‌های قوی و محکم یک جراح قلب به خاطر حفظ ناموسش به شدت می‌لرزید. باز هم به حماقت خودم لعنت فرستادم. پدر از وقتی قضیه را فهمید هیچ حرفی با من نزده بود. هم از اینکه دعوا کند، می‌ترسیدم و هم از قهر و حرف نزدنش عذاب می‌کشیدم. در سکوت به خانه رسیدیم. مادر با دیدن پدر در آن وضع خونین جیغی زد و خودش را به او رساند. لباسش را در آورد و مشغول درمانش شد اما من با شانه‌ افتاده و شرمنده به اتاقم پناه بردم. لحظه‌ای فکر کردم کاش نمی‌گفتم تا پدرم به این وضع نمی‌افتاد اما صدایی در درونم نهیب می‌زد اگر بلایی سرم می‌آمد و پدر می‌فهمید حتماً حال بدتری پیدا می‌کرد. سرم را در بالش فرو کردم و باز هم هق هق بود و گریه. شرمنده بودم اما دیگر استرس نداشتم. سبک بودم در امنیت. عمو در زد و وارد اتاقم شد. نشستم. کنارم نشست. سرم را در آغوش گرفت. کمی که گذشت از خود جدایم کرد. _ببین عمو جون، هر چی بوده تموم شده. بذار دیگه تموم بشه. باباتو که دیدی. دخترم واسه یه مرد خیلی سخته که ناموسشو همراه یه آدم عوضی دزد ناموس ببینه. منم به خاطر آروم کردن باباته که سعی می‌کنم خودمو آروم نشون بدم. _عمو من فقط اون روز... با دستش اشکم را گرفت. _هیس هیچی نگو. می‌دونم یه بار اشتباه کردی ولی تو این دو سه ساعته بارها بابات گفته خدا رو شکر اون‌قدر عاقل بودی که قبل از اینکه باهاش بری به خانواده‌ت گفتی. دیگه آروم باش. عمو پیشانی‌ام را بوسید و رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡ رمان‌های موجود کانال فرصت زندگی: پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/466 پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 پارت اول رمان کامل شده: (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 پارت اول رمان در حال پارت‌گذاری: (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋 منتظر نظراتتون هستم: @zeinta_rah5960 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 عقربه‌های ساعت برای رسیدنت مسابقه گذاشته‌اند. آماده‌اند که مثل همه‌ی مردم شهر فریاد بزنند: امام آمد. آمدی مسیحای این جان‌های خسته. آمدی تسکین دردهای بی‌قرارشان باشی. دردهایی که تاریخ فراموش خواهد کرد. تو لمسشان کردی که آمدی اما گوش تاریخ کر است و دست‌هایش ناتوان از ضبط و ثبت ظلمی که به مردم این دیار شده. بشکند قلم تاریخ که نتوانست این همه درد را ثبت کند تا آیندگان نگویند شوق بی‌حد ملت برای آمدنت از سر علاقه به یک انسان نبوده. این شوق از باور به نجاتشان با دست‌های مسیحاییت بوده. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرامی باد بازگشت امام امت و شروع افقی رو به ظهور حضرت حجت‌ عج الله https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_51 عمو، پدر را که خون از دماغش راه اف
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 عمو پیشانی‌ام را بوسید و رفت. چند دقیقه بعد صدای در خانه نشان داد که عمو رفته. مادر وارد اتاقم شد و روبه‌رویم ایستاد. دستانش را به طرفم گرفت. _ترنم گوشیتو بده. _مامان آخه... _آخه چی؟ بابات ناراحته فعلاً هیچی نمیگی. یه مدت باید بگذره تا بتونه بهت فرصت دوباره بده. حدس اینکه پدر گوشی را از من خواهد گرفت، کار سختی نبود. _بذار لااقل شماره سعیده رو بردارم. مادر روی صندلی کامپیوتر نشست. _قفلشم بردار ممکنه دوباره گرفتن گوشیت طول بکشه و تو رمزشو یادت بره. فهمیدم قرار نیست به این زودی گوشیم را ببینم. تا فردای آن روز از اتاق خارج نشدم. از پدر خجالت می‌کشیدم. قبل از ناهار روز بعد مادر در چارچوب در قرار گرفت. _ترنم پاشو قبل از اومدن بابات بیا تو آشپزخونه باش. _من نمی‌تونم. از بابا... _از بابا چی؟ تا کی می‌تونی ادامه بدی؟ می‌دونی از این‌که یکیمون سر غذا نباشه چقدر حرص می‌خوره. دیشبم خودش شام نخورده خوابید. پاشو کم حرصشو در بیار. به آشپز‌خانه رفتم. پدر که وارد شد خودم را مشغول نشان دادم. وقتی سر میز رسید، سلامی کردم و او سرد جوابم را داد. با سردی سلامش یخ زدم. به او حق دادم. سر میز با غذا بازی می‌کردم. به چهره‌ پدر خیره شده بودم. زخم‌های کنار لب و گردنش بی‌فکری‌ام را به رخم می‌کشید. فکرم به سامان رفت و هیولایی که بعد انداختن آن جعبه شیرینی دیدم. _غذاتو بخور. با صدای پدر رشته‌ افکارم پاره شد. سرم را به غذا مشغول کردم. بعد از ناهار پدر روی مبل نشست تا مادر آماده‌ رفتن شود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_52 عمو پیشانی‌ام را بوسید و رفت. چند
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 چشم‌هایش بسته بود. به طرفش رفتم. رو به‌رویش روی زانو نشستم. صدایش کردم. _بابا. چشم باز کرد و سرش را جلو آورد. تقریباً چشم در چشم شدیم. ترسیدم اما با دیدن زخم‌هایش از نزدیک، ترس جایش را به شرم داد. دستم را به طرف زخمش بردم. نوازشش کردم. حرکتی نکرد و فقط نگاه می‌کرد. _بابا من دختر بدی‌ام. به خاطر من اذیت شدین. معذرت می‌خوام بابا. پدر دستم را گرفت و مرا کنار خود نشاند. به جلو خم شد. دست‌هایش را در هم گره زد. _نمی‌خواستم حالا حالاها باهات حرف بزنم. ازت دلخورم خیلی زیاد اما حالا که خودت اومدی و داری حرفاتو می‌زنی پس بذار منم بگم. دختری توی سن تو ممکنه اشتباه کنه اما هر اشتباهی یه تاوانی داره. یکی کمتر یکی بیشتر. اینو بدون بعضی اشتباهات تاوان سختی داره و قابل جبران نیست. تو تازه اول راه زندگیت هستی. یه جاهایی ما هستیم؛ یه جاهایی خودت تنهایی. توی لحظه باید تصمیم بگیری. قبل از اینکه کاریو انجام بدی، به عواقبش فکر کن. شاید کم تجربه باشی و همه‌ عواقب یه چیزو نتونی درک کنی اما یه چیزیو که می‌خوام همیشه بهش فکر کنی اینه که کاری که می‌کنی درسته یا غلط. توی این ماجرا تو می‌دونستی کارات غلطه مگه نه؟ سرم را پایین گرفتم. _قول بده کاری که می‌دونی غلطه رو انجام ندی. چیزی که نمی‌دونی غلطه رو از ما بپرسی. همان‌طور سر‌به‌زیر با گوشه‌ چشمم نگاهش می‌کردم‌. به طرفم برگشت. _با تو بودم. قول میدی؟ دلم آغوش امنش را می‌خواست. بغضم از این همه نگرانی که برای پدرم درست کرده بودم، ترکید. خودم را به سینه‌اش چسباندم و سفت بغلش کردم. انتظارش را نداشت. این کار را در کودکی زیاد می‌کردم اما سال‌ها بود خودم را این طور در آغوشش نیانداخته بودم. _قول میدم بابا. قول میدم اذیتتون نکنم. دست‌های پدر دورم حلقه شد تا امنیت این آغوش را بیشتر درک کنم. تا بفهمم آغوش افرادی مثل مسعود و سامان و هر مار خوش خط و خال دیگری هیچ‌گاه امنیت آغوش کسی که محرمم است و قلبش برایم بی‌ادعا می‌تپد را ندارد. با خودم قرار گذاشتم به خاطر قلب نگران این جراح قلب کسی را بدون اجازه و تاییدش به قلبم راه ندهم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷 قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن ظلمات است بترس از خطر گمراهی ره 🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_53 چشم‌هایش بسته بود. به طرفش رفتم. ر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 مادر جلو آمد. لبخندی به لب داشت. _بسه حالمو بد کردین. این هندی بازیا چیه درآوردین. پاشو حبیب جان دیرمون شده. ترنم شام امشبم با خودته. سوخته موخته تحویلمون نمی‌دیا. از پدر جدا شدم. لبخند محوی به مادر زدم. حامد وارد سالن شد. _مامان با آبجی بریم پارک؟ خسته شدم. همش خونه. همش خونه. پدر جوابش را داد. _پدر صلواتی، تو که نصف روز توی مهد داری بازی می‌کنی. کجا توی خونه‌ای که غر می‌زنی. فعلاً نمیشه پارک برین. خودم یه شب که کمتر مریض داشتم میام می‌برمتون. رو به من کرد و با صدایی که حامد نشنود با من حرف زد. _یه مدت تنها بیرون نرو. خطرناکه. اونی که من دیدم هر کاری ازش بر میاد. کلاساتم که آخراشه. بسکتبال و زبانو نمی‌خواد دیگه بری. فقط امتحان زبانو بده. رباتیکم چون می‌دونم دوست داری خودم می‌برمت و برگشتم هماهنگ می‌کنم تنها نیای. فهمیدی؟ _آره. برنامه همان طور شد که پدر خواسته بود. هماهنگ شد ثریا روزهای کلاس رباتیکم که دو روز در هفته بود بیاید و ساعت اتمام کلاس با آژانس جلوی آموزشگاه مرا با خود ببرد‌. با کارهای کلاس رباتیک خودم را مشغول کردم. چون گوشی نداشتم وقت زیادی برای خلاقیت داشتم. با سعیده هم در مورد ماجرای آن روز صحبت کرد و دلداری‌هایش را چشیدم. آخر هفته عمه حمیده برای تولد پسرش امیرحسین دعوت کرده بود. دوست نداشتن بروم و با عمو روبه‌رو شوم. از او خجالت می‌کشیدم‌. بهانه در آوردم که نروم اما مادر یادآوری کرد که پدر از این کار ناراحت می‌شود. ناچار به تولد رفتیم. وقت سلام و احوالپرسی همه گرم گرفتند و حتی عمو طوری عادی رفتار کرد که شک کردم اصلاً از ماجرا خبر دارد یا نه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 در دلم گفتم خدایا چقدر خوبی که اشتباهات آدم‌ها را روی پیشانی‌شان حک نمی‌کنی. چقدر خوب است که تو می‌پوشانی و من هنوز احترام اطرافیانم را دارم. شکرت که خانواده‌ای دارم که آبرویم را حفظ می‌کنند‌. خانه‌ عمه نقلی بود و ما، به قول عمه سه کله پوک، به اتاق بچه‌ها رفتیم تا راحت شیطنت کنیم. البته بعد از مدتی استرس و غصه و شرمندگی، ممنون پدر شدم که با اصرارش برای آمدنم حال و هوایم عوض شد. _ترنم قیافت چرا این جوری شده؟ زیر چشمت گود افتاده. نکنه عاشق شدی. مشتی به بازویش زدم و دیوانه‌ای حواله‌اش کردم. _چیه پس لابد از بی‌دردیه که عین ارواح شدی. _برو بچه انگ به من نچسبون. اون هفته حالم خوب نبود لابد به خاطر اینه. _من فکر کردم به خاطر اینکه زن عمو داره برای ارشیا دنبال زن می‌گرده غصه خوردی. دستی به پیشانی‌اش گذاشتم. _تب که نداری. رو به مهدیه کردم. _مهدیه خواهرت سرش به جایی نخورده؟ چی میگه این؟ مهدیه خندید و به معنی منفی سرش را تکان داد. _هی، این به اشیاء میگن. _هی‌م به گوسفند میگن. ننه‌ اون می‌خواد براش زن بگیره به من چه؟ به تو چه؟ ها؟ _اَه. بدم میاد خودشو به اون راه می‌زنه. _کدوم راه؟ چی میگی تو؟ چرا چرت میگی؟ _اوه‌ خب حالا. فهمیدم چیزی نمی‌دونی. مهدیه چشم غره‌ای به مهرانه رفت. _اون جوری نگام نکن. خب بدونه چی میشه. کلافه شدم. غریدم. _اَه. چی شده؟ بگین دیگه. این لوس بازیا چیه؟ مهدیه خودش دست به کار شد. _ببین ترنم، چند روز پیش زن دایی آتنا اومده بود خونه‌ ما. حالش خیلی گرفته بود. مامان به ما گفت بریم تو حیاط. ما هم که فضول، گوشیمو گذاشتیم برای ضبط و رفتیم. بعداً اومدیم برداشتیم و با خیال راحت حرفاشونو گوش کردیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪