eitaa logo
فرصت زندگی
203 دنبال‌کننده
1هزار عکس
806 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_ 51 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 منتظر عکس العملش نشدم. به زحمت لبخندم را کنترل ک
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _اه خب گفتم کامل توضیح بدم که بدونی داستان چیه. _فکر خوبیه. خودم می‌خواستم واسه عکسای زمستون پیشنهاد بدم. هم میشه توی راه عکسای زمستونی بگیرم هم کنار دریا رو میشه گرفت. خیلی زمینه‌ی کار میده. فرصت عالیه. اگه این کارو بکنم فکر کنم تا مدت‌ها واسه عکس تامین میشین و نیازی بهم ندارین. بلند خندید. _خیال خام نکن که از دست ما راحت بشی. _اینکه کی و چطور می‌خواین برین رو بهم بگین تا با خانواده صحبت کنم و اجازه‌شو بگیرم. _اوهو یه جوری میگی انگار بچه دبیرستانی هستی و واسه تفریح می‌خوای بری شمال. واسه کارم باید اجازه بگیری دختر گنده؟ حرصم در آمده بود. تقریباً غریدم. _آقای مرادی منش... من به پدر و مادرم احترام میذارم. درسته که دیگه بچه نیستم و واسه کار میرم اما یه خط قرمزایی هست که با وجود همه‌ی صمیمیت‌های بینمون، باید رعایتشون کنم. با اصول پدرم پیش میرم چون دوسش دارم و نمی‌خوام ناراحتی و شکستنشو ببینم. _می‌خوای حالا تو یه نفسی بگیر بعد ادامه بده. _خبر بدین برنامه‌تون چیه تا ببینم چی کار می‌کنم‌. رامین پوفی کرد و نفسش را بیرون داد. پدر به خانه آمده بود. کنارش نشستم و در مورد زمینه کار جدید برایش توضیح دادم او هم با این جواب که مشکلی نیست و برای رفتن فکری خواهد کرد، خیالم را راحت کرد. تعطیلات بین ترم تمام شده بود و ترم جدید را به همان شکل ترم قبل آغاز کردیم. با این تفاوت که من ترم آخری بودم. با آزاد هم یک درس مشترک داشتیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_51 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید آخر شب عکس‌ها را به لب تاپش منتقل کر
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 فردای آن شب قرارداد بسته شد اما شرط شد که کود مورد قرارداد با کیفیتی باشد که مریم قید کرده. آن‌ها راضی بودند و رییس هم همین طور؛ اما مریم نگران رقیب گردن کلفتشان بود. آقای پاکروان تصمیم گرفت مهمان‌ها را برای تفریح به شمال ببرد. ویدا و الینا اصرار داشتند که مریم هم با آن‌ها برود، مریم از روبه‌رو شده با امید و مادرش نگران بود اما رییس تاکید کرد که مریم با آن‌ها برود. کلافه و سردر گم شده بود. مادرش هم چاره ای برای این کار ندید. مجبور شد قبول کند. قرار گذاشتند تا مریم با محمد و مادرش برود. در آنجا محمد به کارش برسد و مادر به فامیل سری بزند. با این کار، مادر توانسته بود کمی از استرس مریم کم کند. وقتی رسیدند، محمد مریم را به آدرسی که داشتند رساند و خودشان رفتند. مدتی بود که مهمان‌ها و خانواده پاکروان رسیده بودند. ویدا و الینا با دیدن مریم، ذوق زده او را در آغوش گرفتند. مادر امید از دیدن این همه صمیمیت حرص می‌خورد. موقع ناهار مریم حواسش به غذایی که می‌کشید نبود. ویدا با تعجب به مریم که تکه‌ای مرغ برداشته بود، نگاه کرد. تعجبش را بیان کرد و این باعث شد امید با صدای بلند خندید. _بابا مشاور زرنگتون سوتی داد. مریم خودش متوجه دلیل تعجب ویدا شد ولی بقیه خیره به امید، ویدا و مریم مانده بودند. مریم به امید رو کرد و آرام از او خواست توضیح دهد. _فعلاً فقط بهشون بگین که گیاه خواری مربوط به مدت زمان خاص بوده و توضیحاتشو بعداً میگم. امید به ویدا توضیح داد و بعد برای خانواده‌اش با خنده‌ای که سعی می کرد کنترلش کند، ماجرا را تعریف کرد. پدر و آرزو هم با او خندیدند. مریم خجالت کشید و در حالی که چادر راحتی‌اش را جمع و جور می‌کرد، سعی کرد به زحمت چند قاشق آخر غذایش را تمام کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_51 عمو، پدر را که خون از دماغش راه اف
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 عمو پیشانی‌ام را بوسید و رفت. چند دقیقه بعد صدای در خانه نشان داد که عمو رفته. مادر وارد اتاقم شد و روبه‌رویم ایستاد. دستانش را به طرفم گرفت. _ترنم گوشیتو بده. _مامان آخه... _آخه چی؟ بابات ناراحته فعلاً هیچی نمیگی. یه مدت باید بگذره تا بتونه بهت فرصت دوباره بده. حدس اینکه پدر گوشی را از من خواهد گرفت، کار سختی نبود. _بذار لااقل شماره سعیده رو بردارم. مادر روی صندلی کامپیوتر نشست. _قفلشم بردار ممکنه دوباره گرفتن گوشیت طول بکشه و تو رمزشو یادت بره. فهمیدم قرار نیست به این زودی گوشیم را ببینم. تا فردای آن روز از اتاق خارج نشدم. از پدر خجالت می‌کشیدم. قبل از ناهار روز بعد مادر در چارچوب در قرار گرفت. _ترنم پاشو قبل از اومدن بابات بیا تو آشپزخونه باش. _من نمی‌تونم. از بابا... _از بابا چی؟ تا کی می‌تونی ادامه بدی؟ می‌دونی از این‌که یکیمون سر غذا نباشه چقدر حرص می‌خوره. دیشبم خودش شام نخورده خوابید. پاشو کم حرصشو در بیار. به آشپز‌خانه رفتم. پدر که وارد شد خودم را مشغول نشان دادم. وقتی سر میز رسید، سلامی کردم و او سرد جوابم را داد. با سردی سلامش یخ زدم. به او حق دادم. سر میز با غذا بازی می‌کردم. به چهره‌ پدر خیره شده بودم. زخم‌های کنار لب و گردنش بی‌فکری‌ام را به رخم می‌کشید. فکرم به سامان رفت و هیولایی که بعد انداختن آن جعبه شیرینی دیدم. _غذاتو بخور. با صدای پدر رشته‌ افکارم پاره شد. سرم را به غذا مشغول کردم. بعد از ناهار پدر روی مبل نشست تا مادر آماده‌ رفتن شود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_51 _خانوم، متشخص، سربه زیر. در کل فر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پیمان سر بلند کرد و نگاهی به پریچهر انداخت. چشمان قرمز و ورم کرده‌اش حکایت از بارانی شدنش داشت. _بهش گفتم: مگه من مُردم؟ مگه قرار نشد من باباش باشم؟ چرا این جوری می‌کنی؟ ازم قول گرفت تا زنده‌م تو نه مثل دخترم که خود خود دختر من باشی و هواتو داشته باشم. واسه همین این همه سال سخت ازت مراقبت کردم. پریچهر، امشب احساس کردم تو همون بچه‌ای که رفته سراغ بخاری. نگرانتم. من از این قوم می‌ترسم. من به مادرت قول دادم. پریچهر که تا آن روز حال پیمان را آن‌طور ندیده بود، بغضش ترکید و به آغوش پدر نگرانش پناه برد. کمی که آرام گرفت. عقب کشید. صورت او را نوازش کرد. _مگه این همه سال نبودی؟ مگه این همه سال واسم پدری نکردی؟ هزار تا فامیلم داشته باشم بازم تو باید پدریتو بکنی. دلم بهت قرصه. نترس بابا. مگه خودت نگفتی: دستتو که سپردی به دست خدا، از هیچ کس و هیچ چیز نترس؟ خودت منو دست خدا سپردی. مگه نه؟ پدر دخترش را که بزرگ شده بود و تربیتش را به زیبایی پس می‌داد بوسه باران کرد و خیالش راحت شد. هنوز سه روز از مهمانی نگذشته بود که وقت برگشت از دانشگاه، شاهین سرش را از عمارت بیرون آورد و صدایش زد. _بیا اینجا. سهراب اومده. کارت داره. پریچهر ابرویی بالا داد. "عجب"ی گفت و به عمارت رفت. وقتی وارد شد، کسی را ندید. وسط سالن رسید. صدایی که از پشت سرش آمد، باعث شد جیغ بلندی بزند. _هیس. آبرومو بردی. غلط کردم آقا. الان میان میگن چی‌‌ کارش کردی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_51 از او به خاطر پرحرفی‌ام عذر خواستم.
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 تحویل و نو شدن سال فقط در لب‌های سرخ و لباس‌های چسبان و لغزان دخترهای دانشکده خودش را نشان داده بود. کمتر کسی عقیده داشت که باید تحولی در شیوه زندگی هم ایجاد کند. باز هم به دانشکده حقوق رفتم اما باز هم خبری از محمد نبود. هنوز یک ماهی از شروع کلاس‌ها در سال جدید نگذشته بود که دستور انقلاب فرهنگی داده شد. قرار شد این بار انقلاب اوضاع غرب‌زده دانشگاه‌ها را سامان دهد. غربال کردن متن دروس و اساتید لازم بود تا مراکز علمی هم طعم انقلابی اسلامی را بچشند. شورای انقلاب که پیام داد گروه‌های سیاسی باید از دانشگاه بروند، داغ فعالان سیاسی دوباره تازه شد و اوضاع دانشگاه و بیرونش را به آشوب کشاندند. نتیجه شعارهای دفاع از مردم رنج‌کشیده، آن شد که عده‌ای ایسم¬زده اسلحه به دانشگاه بردند و خلقی بی‌گناه را به نام حمایت از خلق به رگبار بستند. بیشتر ماندن در آن اوضاع درست نبود. تعجبم از محمد بود که حتی در اوج فعالیت¬های داغ حزبشان هم پیدایش نشد. وسایلم را در ساک می‌چیدم تا برگردم و با ماندنم در دانشگاه باعث تایید کار آن خلقی‌های خلق‌کُش نشوم. بقیه دوستان تشکل‌های اسلامی هم همین کار را کردند. رضا هم گوشه دیگر مشغول بود. وحید وارد اتاق شد. چشم گرد کرد. _ای بابا. جدی جدی دارین میرین؟ خب بمونین تا چهارده خرداد که قراره رسماً دانشگاه تعطیل بشه دیگه. این جوری این ترمتون از دست میره که. روی تخت کنار دستم نشست. نگاهی گذرا کردم. _بمونیم یعنی از وحشی‌گریای حزبیا حمایت کردیم. یعنی از کشتن مردم به بهونه آزادیشون راضی هستیم. دست‌هایش را تکیه‌گاه کرد و کمی سرش را عقب کشید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤