eitaa logo
فرصت زندگی
217 دنبال‌کننده
1هزار عکس
781 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه ها بعد از ورود معلم کتابها را از کیف درآوردند تا روی میز بگذارند معلم گفت امروز می خواهم در مورد قدس صحبت کنم پس لازم نیست کتابها را باز کنید بعد روی صفحه یک تصویر زیبا از قدس رو نمایش داد و پرسید بچه ها چرا ما با اسرائیل دشمن هستیم مریم گفت چون زورگو هستند لیلا دستش رو بالا گرفت و گفت چون ظالم اند و بچه ها را می کشند الهه گفت خانم چون دروغگو اند فاطمه گفت خانم چون مستکبر ند و دنیا را به هم می ریزند معلم می خواست از قدس بگوید ولی اشک های زهرا توجهش را جلب کرد خوب می دانست زهرا چرا چشم هایش اشکی شده معلم زهرا را صدا زد و گفت بچه ها زهرا دوست تون از بچه های فلسطین هست بچه ها با تعجب زهرا را نگاه می کردند خیلی از بچه ها فکر می کردند او عراقی و بعضی هم فکر می کردند پاکستانی است بعضی هم که فقط می دانستند غیر ایرانی است فردا هم روز قدس موافق باشید داخل این برگه ها که الهه پخش می کند برای دوستتان نامه بنویسید بچه ها مشغول نوشتن شدند و زهرا هر از گاهی صحبت می کرد بچه ها می خواهید نامه بنویسید بدانید فلسطین جدا سرزمین زیبا و دیدنی است ان شاءالله بعد از پیروزی شما هم به کشور من بیاید بچه ها واقعا رژیم صهیونیستی غاصب و اشغالگر و دروغگو هست من تا 6 سالگی بیشتر نتوانسته ام با پدر و مادرم زندگی کنم بچه ها اسرائیلی ها وحشیانه به ما و خانه هایمان حمله می کنند خوب می دانستم هر حرف زهرا قصه ای می شود در ذهن دوستانش و غمی که همه با او همدلی می کنند و فردا حضور چشم گیری خواهند داشت نامه ها یکی یکی نوشته می شد و به دست زهرا می رسید و زهرا با خواندن هر کدام از نامه ها صورتش بشاش تر می شد از او خواستم نامه های دوستانش را به مردم سرزمینش برساند و خودم تنها عکس هایی برای تابلو اعلانات مدرسه گرفتم تا این روز برای همیشه در قاب دل من و زهرا و تک تک دوستانش ماندگار شود
بسم الله امروز از رختخواب که کنده شدم، نشسته م، که برای بچه ها صبحانه آماده کنم اما صدای جیغ وفریاد سلما دختر همسایه نگذاشت. در را که بازکردم با حسام و مادرش سراسیمه واردشدند و تا آمدم دعوتشان کنم که بر سر سفره بنشینند، صدای سوت ممتد خمپاره در گوشم می پیچد. و صدای تکراری بمب، جیغ، ویرانی، صدای تکراری این روزها دوباره پخش ‌می‌شود. ومن لابه لای جیغ و فریاد در خانه‌ای در تهران بیدار می‌شوم. روی تخت نرم ومهربان و هراسان میدوم به سمتی که صداها را می‌شنوم و می‌فهمم دخترانم مشغول بازی هستند وجیغشان از سر خوشی، پرده رویاها واوهامم را پاره کرده. پرده های فکر وخیال و ذهن، آنقدر جابه جا میشوند که خودم را پیدا میکنم اینجا تهران است. پایتخت امن ترین و استوارترین کشورجهان. ومن.. من امروز قرار است به یاد تمام مادرهایی که رویاها وکودکانشان، دم به دم جلوی چشمشان به خون کشیده میشوند،، به خاطر تمام نوجوانانی که رخت دامادی برتنشان نشد، به خاطر تمام پدرانی که هرگر نوزاداشن را دراغوش نکشیدند وبه خاطر مسجدی که محل معراج رسول اکرم بوده و از سلیمان نبی تا نبی‌اعظم، قبله گاه همه بوده است. من یک مادرم ونخواهم گذاشت مادرانگی های زنان فلسطینی در مقلوبه پزان خلاصه شود. فلسطین سرزمین اسلام است و این روزها نغمه‌ی آزادیش، در فضا پیچیده. فلسطین پاره تن اسلام است و به اغوش اسلام، بازخواهدگشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید| ماجرای ترور بیولوژیک مرحوم نادر طالب زاده از زبان خودش 🔹در خرداد ۱۳۹۵ در مصاحبه ای از ترور بیولوژیکی خود خبر داد. 🔸او به خبرگزاری فارس عنوان نمود که: «یک سال و نیم پیش با گروهی از لبنان برای راهپیمایی به عراق رفتم؛ که چمدان من را از هتلی که در نجف بودم از میان صدها چمدان برداشتند و ۵ الی ۶ روز بعد در کربلا نصفه شب تحویلم دادند. 🔹لپ تاپ من را خالی و بررسی‌های کامل را انجام داده بودند. از همان روز که چمدان را تحویل گرفتم حالم بد شد اما متوجه این ماجرا نبودم.» 🔸او در پاسخ به این سؤال که داخل لپ‌تاپ‌تان چه چیزی بود؟ گفت: «لیست مهمان‌های بود. کنفرانسی که یک سال و نیم پیش در تهران برگزار شد. کنفرانسی که انجمن «ADL» آمریکا با آن مخالفت می‌کرد که متخصصین و متفکرین‌شان به ایران نیایند و صحبت نکنند. 🔹درست بعد از آن بود که این اتفاقات افتاد اما فکر می‌کردم آن‌ها محتویات لپ‌تاپ را می‌خواهند و گمان نمی‌کردم با خودم کاری داشته باشند. از همان روز به بعد داشتم.» 🆔 @sedayehowzeh
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 بشین خودم درستش می‌کنم. پریچهر کمی صدایش را بلند کرد تا عمه هم بشنود. _بشینم عمو؟ بشینم ببینم به مادرم توهین کنن؟ مگه تا حالا سراغتون اومده بودم؟ مگه مادرم زنده‌ست که منو فرستاده باشه. اگه می‌خواست بفرسته که وصیت نمی‌کرد طرف شما نیام. بغض اجازه نداد ادامه دهد. نمی‌خواست گریه کند. نفس‌های بلند و عمیق می‌کشید. با فشار دست عمو همراهش نشست. _خوبه، خوبه سر و زبونم که داره؟ _شهرزاد تمومش کن. _از کجا معلوم راست بگه. از کجا معلوم مدرکاش جعلی نباشه؟ این بار عمه شهین به حرف آمد. _خودت مدارکو چک کردی؟ _ببینین. من آدمی نیستم که رو هوا چیزیو قبول کنم. مدارک مال وکیل طلاقشون بود و مدارک تولد این دختر. در ضمن من برای اینکه خیالتون راحت بشه، آزمایش دی ان ای دادم. اونم مدارک رو تایید کرده. _یعنی واقعاً این دختر، دختر شهروزه؟ عمو سری به تایید تکان داد و به مدارکی که شایان آورده بود و روی میز گذاشته بود، اشاره کرد. _اگه شک دارین، می‌تونین خودتون ببینین. عمه شهرزاد، مدارک را گرفت و نگاهی انداخت هنوز مدارک را زمین نگذاشته بود که چشمش به بی‌بی افتاد. شروع به داد و هوار کرد. _چرا دست از سر ما بر نمی‌داری؟ اون یکی رو آوار کردی سرمون کم بود؟ اینو کجا قایمش کرده بودی که حالا رو کردی؟ با این می‌خوای کیو تور کنی؟ چشم پرچهر به بی‌بی ماند که خیره به عمه شهرزاد تکیه به دیوار داده بود. اشکی که روی گونه‌اش جاری شد، پریچهر را طوفانی کرد. رو به عمه‌ی بی‌ملاحظه‌اش کرد. _عمه خانوم، احترامتونو نگه دارین. من مهسا نیستم که یه تهمت بهش ببندین و از چشم بابام بندازینش. یادتون که نرفته دق کردن بابام سر این بود که فهمید کی توطئه کرده و آتیش به زندگیش زده. پس من که اینا رو می‌دونم، نمیشینم تا بی‌احترامی به بی‌بی یا حتی به مادر مرحومم بشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 دوباره جیغ‌های عمه شهرزاد بلند شد. با مدارک مانده در دستانش خودش را باد می‌زد. _وای وای. بلا به دور. این دیگه کیه؟ معلوم نیست کدوم خراب شده‌ و زیر دست کی بزرگ شده که این‌قدر گستاخه. _من زیر دست بی‌بی و همین جا مثل مادرم بزرگ شدم اما خون یه دیانی تو رگمه که باعث میشه نتونم ساکت بشینم. می‌بینین که مثل خودتون رفتار می‌کنم. لبخند روی لب خیلی‌ها، زیادی به چشم می‌آمد اما عمه شهرزاد قرمز و قرمزتر شد. دخترش که نسخه جوان خودش بود با چند کیلو آرایش، کنارش نشست و شانه‌هایش را ماساژ داد. خیال پریچهر راحت شد. با آرامش نشست. اگر آن حرف‌ها را نمی‌زد دلش طاقت نمی‌آورد. چند لحظه نگذشت که عمه شهین به جلو خم شد و شروع کرد. _همین جا؟ زیر دست بی‌بی؟ این همه سال اینجا بوده و ما خبر نداشتیم؟ عمو جوابش را داد. _بله. ما هم ندیده بودیم. فقط می‌دونستم مهسا بعد شهروز با پیمان که باغبونمونه ازدواج کرده و یه دختر داره. خود پریچهرم وقتی یارو مدارک رو آورد فهمید بچه شهروزه و بچه پیمان نیست. _چه عجیب! _فقط یه حرف این وسط می‌مونه. اونم اینه که سهم ارثی که از پدر پریچهر گرفتیم رو باید پس بدیم. من سپردم به وکیلم که داره انجامش میده. شما دوتا هم باید این کارو انجام بدین. باز هم عمه شهرزاد صدایش را بالا برد. _یعنی سهم اون همه سال پیش رو برگردونیم در حالی که الان قاطی اموالمون شده. اون مقدارو الان یادمون نیست که چقدر بوده. _خواهر من خودتو به اون راه نزن. خودت بهتر می‌دونی منظورم کل اون چیزی که ارث بردیه اونم به نرخ روز و محاسبه سود این چند سال. از جا بلند شد و به طرف در رفت. دست‌هایش را در هوا تکان داد. _برین بابا؟ مسخره کردین خودتونو. وایستا تا بدم‌. عمو ایستاد و دو قدمی جلو گذاشت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فکر کن؛ موهات بور باشه و چشمات آبی، وضعیت مالی خوبی داشته باشی ۱۶سالگی بری آمریکا، تو دوتا از بهترین دانشگاه های آمریکا تحصیل کنی، بایه دختر لبنانی ازدواج کنی همه چیز برات مهیا باشه، بعد پاشی بیای ایران، باسیّدمرتضی‌آوینی رفیق بشی وباهاش راه بیفتی دنبال مستند سازی، چندسال بعد که تو بوسنی جنگ میشه،دوربینت رو برداری و بری وسط میدون تا حقیقت رو به همه نشون بدی. یه فیلم سینمایی بسازی که ده‌ها مقاله درموردش بنویسن و بشه جزو ۱۰۰فیلم برتر جهان درهالیوود باموضوع حضرت عیسی. ایده‌ی تشکیل شبکه افق و جشنواره‌عمار رو بدی. صدها شاگرد رسانه‌ای قوی تربیت کنی. کنفرانس 'افق‌نو' روتشکیل بدی و صدها نفرفیلسوف و اندیشمند ودانشمندوآدم حسابی از سراسر جهان جمع کنی و انقلاب اسلامی رو بهشون معرفی کنی. تحریمت بکنند ولی فایده نداشته باشه،بعد مجبور بشن ترور بیولوژیکیت کنند. تو تموم این سالها برای آزادی قدس شریف مبارزه کنی،وبالاخره تو روز قدس پرواز کنی، این زندگی زیبا نیست!!؟؟ ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 aparat.com/v/z25je 🔴 بررسی آمارهای دو مؤسسه معتبر بررسی محتوای اینترنت در ایالات متحده آمریکا توسط استاد روح‌الله در سال ۱۳۹۶: 🔺کاربران اینترنت به نسبت کسانی که از اینترنت استفاده نمی‌کنند، ۲۱۸٪ بیشتر دچار عمل زنا شده‌اند. 🔺بیش از ۶۸٪ طلاق‌های ثبت‌شده در جهان، به‌خاطر ارتباط یکی از طرفین با جنس مخالف از طریق اینترنت بوده است. 🔺بیش از ۵۶٪ طلاق گرفته‌ها فیلم‌های پورن می‌دیده‌اند. 🔺بیش از ۶۰٪ از دختران و ۹۰٪ از پسران استفاده کننده از اینترنت زیر ۱۸ سال، حتماً فیلم‌های پورن دیده‌اند. 🔺بیش از ۷۱٪ از نوجوانان تحت تأثیر اینترنت، به دور از چشم والدین به سراغ رفتار جنسی رفته‌اند. 🔺۱۲٪ از کل سایت‌های جهان پورن‌ند! 🔺سالی ۴۵۰ میلیون صفحه پورن به اینترنت اضافه می‌شود. 🔺فقط در آمریکا ۶۰۰ میلیون سایت پورن ایجاد شده است. 📚منابع: 1⃣ Covenanteyes.com 2⃣ Familysafe.com #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 عمو ایستاد و دو قدمی جلو گذاشت. _شهرزاد، از الان میگم که نگی نگفتی. همه هم شاهد باشن. تا دو ماه دیگه اگه اون مبلغ که وکیلم محاسبه کرده رو ندین، پریچهر از طریق قانونی جلو میره. شما می‌دونین که اگه قانون اقدام کنه تمام اموالتونو مصادره می‌کنه و کسب و کارتون می‌خوابه تا بررسی بشه و سهم پریچهر ازش در بیاد. تا اون موقع هم کلی ضرر دادین. با غیض طرف پریچهر برگشت و مانند گرگی که شکارش نگاه کند، نگاهش کرد. بعد رو به همسر و دو دخترش انداخت و دستور رفتن صادر کرد. دختر دومش هم همان تکثیر شده از خودش بود اما کوچکتر. رفتند و بقیه کمی حالت عادی گرفتند تا مهمانی از حالت معرکه در بیاید و از تنش موجود کم شود. عمه شهین در سکوت به فکر فرو رفته بود. این حالت سکوت هم، دل پریچهر را گرم نمی‌کرد. اول بزرگتر‌ها و بعد دختر‌ها و پسر‌ها جلو می‌آمدند و با نسبت جدید خودشان را معرفی می‌کردند. در این بین پسر و دخترهای عمه شهین برایش جلب توجه کرده بودند. سارا و ساحل مغرور بودند. اول مهمانی سرد رفتار می‌کردند اما بعد از فامیل شدن سعی در صمیمیت داشتند. سهراب هم که از اول، پررو بودنش را ثابت کرده بود، بیشتر خودش را نزدیک می‌کرد. سهراب در حال خود شیرینی و مزه پرانی بود که شایان همه را کنار زد و در جای خالی پدر نشست. صدای هو کردن بقیه در آمد. پرچهر با چشمانی گرد شده و دندان‌های به هم سابیده رو به او کرد. _بد نگذره؟ کی اجازه داد ایجا بشینی؟ شایان شانه‌ای بالا داد و خونسرد دو دستش را پشت سرش قفل کرد. _خونه خودمونه. هر جا بخوام میشینم. بعد رو به بقیه کرد. _بسه دیگه نمایش تمومه. بشینین سر جاتون. سهراب لگدی به پاهای روی‌هم انداخته شایان زد که پایش به زمین افتاد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _جمع کن بابا جوگیر شدیا. پریچهر طاقت نیاورد و دست به کمر شد. _آقا شایان راحت باش بگو سیرک تموم شده و منم دلقکش بودم دیگه. شایان لبش را گاز گرفت و استغفری گفت. _نفرمایید بانو. خواستم اسباب ملال و خستگی شما نشوند. صدای خنده جمع که بالا رفت، پریچهر متوجه بی‌حواسی‌اش برای کل‌کل شد. خجالت کشید سر به زیر گرفت. پیر زنی که خاله پدرش معرفی شده بود، لبخندی زد. _خوب معلومه که حیا رو از مادرت به ارث بردی و حاضر جوابی از دیانی‌ها. اسم مادرش که آمد یاد بی‌بی افتاد. ناگهان از جا بلند شد. عمو صدایش زد. _چی شده عمو جان؟ _بی‌بی. بی‌بی‌و ندیدم چی شد؟ گفت و به طرف آشپزخانه رفت. خدمه در حال رفت و آمد برای چیدن میز شام بودند. بی‌بی روی صندلی پشت میز نشسته بود. مریم خانم آب‌قندی را به خوردش می‌داد. چند قدم مانده را سریع برداشت. کنار بی‌بی زانو زد و دستش را گرفت. _الهی دورت بگردم.چرا به هم ریختی؟ اونو که همه می‌شناسن. تازه مادرمم می‌شناسن. بی‌بی؟ بی‌بی لبخندی به نگاه نگران دخترکش زد. _چیزی نیست مادر. من طاقتم کم شده. مادر جان، با این زن در نیوفت. می‌ترسم از فتنه‌هایی که می‌تونه به پا کنه. _نگران نباش. من یکی مثل خودشم. نمی‌تونه کاری کنه. منم جز گرفتن ارثم کاری باهاش ندارم. کاری می‌کنم سال به سال نبینمش. خوبه؟ بی‌بی بازوی او را گرفت و بلندش کرد. _پاشو عزیزم. پاشو برو زشته اومدی اینجا. _خب دل نگرانت بودم. _قربون دلت برم. خوب خوبم برو اینجا نمون. الان می‌خوان شامو اعلام کنن. پریچهر گونه بی‌بی را بوسید و به سالن برگشت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تقدیر خدا این شد که کسانی باشند برای باغبانی و پرورش استعداد و نیاز انسان‌ها. حتی اگر برای پرهیز از کلیشه نگوییم "معلمی شغل انبیاست" تغییری در واقعیت ماجرا ایجاد نمی شود. روز معلم بر شما که باغبان این باغ هستید و پیامبر گونه هدایت می‌کنید، مبارک و گرامی باد. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر گونه بی‌بی را بوسید و به سالن برگشت. بزرگترها روی مبل‌های ابتدای سالن نشسته بودند و حرف می‌زدند. گویا بحث داغی بود که حواس‌ها را به خود جلب کرده بود. جوان‌ها یک طرف دیگر سالن جمع شده بودند و مشغول بگو و بخند بودند. برایش عجیب بود که شاهین با آن فرم همیشه جدیش هم، با آن‌ها بود و هم‌پایشان می‌خندید. شایان متوجه او شد. اشاره کرد. _بیا اینجا. جمعمون جمعه. گلمون کمه. فکر نکن نفهمیدیم ما رو پیچوندی و در رفتیا. به طرفشان رفت و کمی تاب به گردنش داد. _تو این طوری فکر کن. مشکل خودته. فریبا که نوه خاله خانم بود، کمی عقب کشید و اشاره کرد تا کنارش بایستد. حس خوبی به او داشت. رفت و همان موقع سهراب هم شروع کرد. _خب بانو دیانی، نگفتی کی شیرینی میدی که با ما فامیل شدی. پریچهر ابرو بالا انداخت. _من شیرینی بدم؟ شما باید یه شهرو سور بدین که من فامیلتون شدم. همه هو گفتند و سهراب هم سوتی کشید. _بابا اعتماد به سقف. بپا سقفو رو سر ما خراب نکنی. _نه حواسم هست. تو بیا برو فامیل شدن با خودتونو جزء جوایز بین‌الملل ثبت کن تا بتونی در مورد افتخار بودنش قپی بیای. این بار همه دست زدند. سهراب روی دهانش زد. _آ، اگه من دیگه حرف زدم؟ فکر می‌کردم با شایان مشکل داری که کَل‌کل می‌کنی. نگو دیانی بودن زیادی روت اثر داشته. کلا دخترای دیانی انگار همه‌شون این مدلین. صدای شادی از بالای پله‌ها بلند شد. _چه مدلی هستیم سهراب؟ سهراب خود را ترسیده نشان داد و پشت سارا ایستاد. _آقا پناه بگیرین سردسته‌شون اومد. خودش را به آنها رساند. _داشتی می‌گفتی. چه مدلی؟ سهراب جلو آمد و گلویی صاف کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _خانوم، متشخص، سربه زیر. در کل فرشته. جمع خاصی بودند. از مهربان و صمیمی تا افاده‌ای و مغرور. آخر شب با رفتن آخرین مهمان، پریچهر از عمو تشکر کرد و به طرف در رفت. _کجا خانوم خانوما.اتاقت این‌وریه‌ها. لبخندی به عمو زد. _می‌خوام برم پیش بابا. مطمئنم الان منتظرمه. _خیلی دیر وقته. لابد خوابیده. _حاضرم قسم بخورم که هنوزم بیداره تا من برم. شایان خودش را وسط انداخت. _ من باهات میام. ببینم درست میگی یا نه. چشم غره رفت و دستگیره در را کشید. _چه چیزا؟ نیازی نمی‌بینم حرفمو به تو ثابت کنم. خودتو خسته نکن. همین که شایان خواست ادامه دهد، شاهین اسمش را صدا زد تا بس کند. پریچهر هم از این فرصت استفاده کرد و رفت. دوست داشت پدر او را در لباس مجلسی‌اش ببیند. بی‌بی حتما خواب بود اما می‌دانست پدر ذوق‌زده خواهد شد. همین که وارد خانه شد، چراغ روشن آشپزخانه را دید. کمی جلو رفت، پیمان را دید که صندوقچه یادگاری‌های مادر را باز کرده و به آن خیره شده. نزدیکش نشست. پیمان سرش را بلند نکرد. _تازه چهار دست و پا می‌رفتی که یه بار دست زدی به بخاری و سوختی. سوختگی زیاد نبود اما مادرت بیشتر از تو گریه می‌کرد. تو هم اونو که می‌دیدی از اول شروع می‌کردی. به مادرت التماس کردم که تمومش کنه اما اون حالش بد بود. تو رو گرفتم و بردم پیش عمه‌م که داروی دست ساز واسه سوختگی می‌ساخت. تو آروم شدی اما وقتی رفتیم خونه، مادرت همین طور گریه می‌کرد. گفتم: چرا بی‌تابی می‌کنی؟ گفت: بچه‌م یتیمه تا بزرگ بشه هزار و یک اتفاق ممکنه واسش بیافته. من چطور جواب باباشو بدم‌؟ بگم عرضه نگهداری دخترتو نداشتم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پیمان سر بلند کرد و نگاهی به پریچهر انداخت. چشمان قرمز و ورم کرده‌اش حکایت از بارانی شدنش داشت. _بهش گفتم: مگه من مُردم؟ مگه قرار نشد من باباش باشم؟ چرا این جوری می‌کنی؟ ازم قول گرفت تا زنده‌م تو نه مثل دخترم که خود خود دختر من باشی و هواتو داشته باشم. واسه همین این همه سال سخت ازت مراقبت کردم. پریچهر، امشب احساس کردم تو همون بچه‌ای که رفته سراغ بخاری. نگرانتم. من از این قوم می‌ترسم. من به مادرت قول دادم. پریچهر که تا آن روز حال پیمان را آن‌طور ندیده بود، بغضش ترکید و به آغوش پدر نگرانش پناه برد. کمی که آرام گرفت. عقب کشید. صورت او را نوازش کرد. _مگه این همه سال نبودی؟ مگه این همه سال واسم پدری نکردی؟ هزار تا فامیلم داشته باشم بازم تو باید پدریتو بکنی. دلم بهت قرصه. نترس بابا. مگه خودت نگفتی: دستتو که سپردی به دست خدا، از هیچ کس و هیچ چیز نترس؟ خودت منو دست خدا سپردی. مگه نه؟ پدر دخترش را که بزرگ شده بود و تربیتش را به زیبایی پس می‌داد بوسه باران کرد و خیالش راحت شد. هنوز سه روز از مهمانی نگذشته بود که وقت برگشت از دانشگاه، شاهین سرش را از عمارت بیرون آورد و صدایش زد. _بیا اینجا. سهراب اومده. کارت داره. پریچهر ابرویی بالا داد. "عجب"ی گفت و به عمارت رفت. وقتی وارد شد، کسی را ندید. وسط سالن رسید. صدایی که از پشت سرش آمد، باعث شد جیغ بلندی بزند. _هیس. آبرومو بردی. غلط کردم آقا. الان میان میگن چی‌‌ کارش کردی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️این شبها همه سر به آسمان دارند تا نشانه ای از آمدن عید بیایند... مگر نمی دانند بی ماه روی تو، عیدی در کار نیست؟! ما را بخاطر ‌این سر به هوایی ببخش! ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساقیا آمد عید مبارک بادت وان مواعید که کردی مرواد از یادت🎉💐 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 همان لحظه شاهین و مادرش از بالای پله‌ها دیده شدند. _سهراب، چه غلطی می‌کنی؟ صد دفعه نمیگم شوخی خرکی نکن؟ سهراب با سر به شاهین اشاره کرد. _بیا تحویل بگیر. نگفتم؟ رو به شاهین کرد. _داداش من که کاری نکردم. ایشون زیادی ناز نارنجی تشریف دارن. پریچهر دست به کمر داد زد. _کاری نکردی؟ میای پشت سر من صدا درمیاری که چی؟ آزار داری خب. سیمین خانم برگشت اما شاهین از پله‌ها پایین آمد. پریچهر با صدای سهراب چشم از شاهین گرفت و به او نگاه کرد. _میگم پریچهر، ما آخر هفته می‌خوایم بریم شمال. اومدم به عنوان مهمان ویژه دعوتت کنم. شاهین به جای او حرف زد. _ما یعنی کی؟ _خب یعنی اکیپ خودمون. من و خواهرام و یه سری از دوستام. _یه عده پسر و دختر مثل خودت دیگه. روبه‌روی هم ایستاده بودند. _ما چطوریم مگه؟ واسه چی این‌جوری میگی؟ این بار پریچهر اجازه نداد شاهین ادامه دهد. _تمومش کنید. آقا سهراب، من با هیچ اکیپی جایی نمیرم؛ اونم شمال. سهراب به طرف او برگشت. _هیچ اکیپی یعنی چی؟ یعنی تو با اکیپ شاهین اینام نرفتی بیرون؟ _هیچ یعنی هیچ. هیچ وقت با هیچ اکیپی. ابرو بالا داد و پوفی کرد. _لابد اون‌که پیشش بزرگ شدی، اون باغبونه، نمیذاشته. بی‌خیال. الان دیگه یه آدم مستقلی. ول کن روزگویی اون یارو رو. پریچهر سرخ شد‌. نفس عمیقی کشید اما آرام نشد. به یقه پیراهن سهراب چنگ زد‌. صدایش را به زحمت کنترل می‌کرد. _یه بار دیگه، در مورد پدرم این طوری حرف بزنی، خیلی بد می‌بینی. اینو جدی بگیر. با صدای شاهین که اسمش را صدا می‌زد، به خودش آمد و رهایش کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 متوجه چشمان گرد شده سهراب شد. به طرف در رفت. هنوز نفسش منظم نشده بود. وسط راه برگشت. _با هیچ اکیپی بیرون نمیرم چون قبول ندارم یه عده آتیش و پنبه کنار هم دور دور کنن و هیچ اتفاق بدی نیوفته. اونایی که باهاتون میان، یا همراهاشونو نشناختن یا واسشون مهم نیست چه اتفاقی ممکنه بیافته. دستش به دستگیره بود که با صدای دست زدن رو به سالن کرد. _آفرین. نه واقعاً آفرین. تو روی مادر و خاله‌مو توی دیانی بودن سفید کردی. اصلاً توقعشو نداشتم. نگاهش به لبخند روی لب شاهین افتاد. "برو بابا"یی نثار سهراب کرد و به خانه برگشت. برای آخر هفته عمو از او خواست تا خانوادگی به ویلای عمو در تفرش بروند. پریچهر برخلاف انتظار عمو از پیمان اجازه گرفت و بعد اعلام آمادگی کرد؛ هر چند به خاطر حضور آن دو برادرِ متفاوت دلش راضی نبود. باوجود اصرار شایان برای آنکه پریچهر با او و شاهین برود، پریچهر با ماشین عمو رفت. شادی و تعدادی دیگر که او خبری از آن‌ها نداشت، جدا می‌آمدند. وقتی رسیدند، هوا روشن بود و هنوز کسی غیر از آن‌ها نیامده بود. شایان اتاقی را در اختیارش گذاشت که با ورودش فهمید اتاق خودش را به او داده است. ساکش را گذاشت و به سالن زیبای ویلا برگشت. از نظر پریچهر سالنش به خاطر پنجره‌های سراسری و بلندش که به باغ باز می‌شد، زیبا بود. کم کم بقیه هم رسیدند. شادی و دو خاله‌اش با خانواده‌هایشان آمدند. خاله سمیرا دو دختر هم سن و کمی کوچکتر از پریچهر داشت و خاله سمانه دو پسر دوازده و هشت ساله فوق شلوغ. شب شده بود و مردها به بهانه پختن کباب به حیاط رفتند و همان جا بساط قلیان به راه انداختند. پریچهر با دخترها صمیمی شد. دوست‌داشتنی و مهربان بودند. ستاره و سهیلا در حال جمع کردن بساط چای و میوه بودند که عرفان پسر کوچکتر خاله سمانه در حالی که با سرعت می‌دوید، به ستاره برخورد کرد و جیغش را به هوا برد. پسرک دستش را به تسلیم بالا برد. _ ببخشید ببخشید. ترمزم نگرفت. آقایونا گفتن بیاین شام بخوریم. ستاره دیگر نمی‌دانست عصبانی باشد یا بخندد اما بقیه راحت به حرف زدنش خندیدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کارشناس فضای مجازی: 🔴 دشمن در حال نفوذ فرهنگی و شبکه‌سازی در میان جوانان است 🔺به گزارش خبرگزاری «حوزه»، روح‌الله سال ۹۵ در مراسم رونمایی از چند نرم‌افزار علوم اسلامی که با موضوع فضای مجازی در پژوهشگاه علوم اسلامی امام صادق(ع) قم برگزار شد، با بیان این‌که اگر پیشرفتی در دنیا حاصل می‌شود به خاطر خلاقیت است، نه صِرف استفاده از تکنولوژی، گفت: اگر در دنیای امروز می‌خواهیم موفق شویم، باید با برنامه و همراه با خلاقیت عمل کنیم؛ درسال گذشته ۵۰ میلیون نفر از گوشی‌های تلفن همراه استفاده کردند و تقریباً تمام این گوشی‌ها با سیستم عامل اندروید از خارج وارد کشور می‌شود و این درحالی‌ست که با کمی کار و ابتکار می‌توان به تولید آن اقدام کرد. 🔺کارشناسی فضای مجازی با بیان این‌که فناوری چیز بدی نیست امّا این چیزی که در کشور ما رایج است، فناوری نیست، عنوان کرد: به معنای این است که اینترنت باید سالم، سریع، امن و ارزان در اختیار مردم قرار گیرد، ولی این مسئله هنوز اتفاق نیفتاده است. 🔺مؤمن‌نسب با بیان این‌که باید از خود بپرسیم چرا به موازات افزایش تحریم ایران، سرعت اینترنت و ورود گوشی‌های اندرویدی به کشور افزایش پیدا می‌کند؟! ادامه داد: در کشورهای خارجی هر چه سرعت و پهنای‌باند اینترنت افزایش پیدا می‌کند، راندمان تحصیلی دانش‌آموزان و دانشجویان هم افزایش پیدا می‌کند، امّا متاسفانه در ایران برعکس است. متن کامل این خبر👆را حتماً بخوانید 👇 🔗 hawzahnews.com/news/392286 #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 برای شام رفتند. این وسط توجه و پریچهر پریچهر کردن‌های شایان خود پریچهر و خانواده عمو را کلافه کرده بود. بعد از شام، پریچهر برای رفع دلتنگی به پیمان زنگ زد. برای آنکه کمتر جلب توجه کند، کمی فاصله گرفت. _دختره‌ی لوس، زشته چند ساعت نشده زنگ می‌زنی. واسه اجازه گرفتنتم شاهرخ‌ خان کلی بهم تیکه انداخت. _دلم تنگ شده خب. زشتم نیست مگه من غیر از اون سفر بدون تو جایی رفتم؟ اونجام که همش بهت زنگ می‌زدم. عمو هم نباید چیزی می‌گفت؛ واسه اینکه بالا برن پایین بیان تو پدرمی و منم نمی‌خوام بدون اجازه‌ت جایی برم. _خب حالا. چه گاردم می‌گیره. خوبی؟ مشکلی نداری؟ _خیلی خوبه. خواهرزاده‌های سیمین خانوم هم‌سنم هستن و خیلیم عالین. پیمان خدا را شکر کرد. پریچهر صدایی از پشت سرش شنید. وقتی برگشت، متوجه شد بین درخت‌هاست و اطرافش فقط با نور مسیر باغ کمی روشن شده. ترس سراغش آمد اما سعی کرد پیمان را نگران نکند. لرزش صدایش را کنترل کرد. _خب بابا اگه کار نداری من برم پیش بقیه. خداحافظی که کردند، صدای شایان باعث شد جیغ بلند و گوش‌خراشی بکشد. شایان سعی می‌کرد او را ساکت کند. _هیس بابا هیس. تو رو خدا آروم بگیر. الان فکر می‌کنن چی شده. آبرو واسم نذاشتی دختر. لرزش بدنش دیگر در اختیارش نبود. روی زمین نشست. این ترس از همان شب پر استرس برایش مانده بود. التماس‌های شایان او را آرام نمی‌کرد. طولی نکشید که همه‌ی مردها و سیمین خانم خودشان را رساندند. عمو کنارش زانو زد و او را در آغوش گرفت. لزرش پریچهر تمام نمی‌شد. عمو با فریاد شایان را صدا زد و شایان دستپاچه کمی جلو آمد. _به خدا کاریش نداشتم. حواسش به تلفن بود. دنبالش اومدم تا وسط درختا که تاریکه نترسه؛ بدتر از من ترسید. _تو غلط کردی. یه کم عقلتو کار می‌انداختی به جای اینکه دنبالش بیای صداش می‌زدی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 عمو شانه‌های لرزان پریچهر را گرفت و او را بلند کرد. پریچهر با تکیه به او به داخل ویلا رسید. همین که نشست، خاله سمیرا با لیوان آبی که طلا در آن انداخته بود، سراغش آمد و کمک کرد تا آن را بخورد. عمو خواست از جا بلند شود که پریچهر دستش را سفت گرفت. ترس به جانش افتاده بود. عمو دوباره او را در آغوشش پناه داد. با دیدن حال خرابش بقیه ناراحت شدند اما حال شاهین و شایان بدتر از بقیه بود. شاهین به حیاط برگشت. شایان خواست قدمی جلوتر بیاید و عذرخواهی کند که عمو با اشاره دست مانع شد. _جلو نمیایا. اصلا دیگه بهش نزدیک نمیشی. _بابا، من که... _هیچی نگو که بد کفریم. ناگهان یاد چیزی افتاد. سر پریچهر را کمی عقب برد. _پریچهر جان، حرف بزن. یه چیز بگو بدونم زبونت بند نیومده باشه. پریچهر اشکش را پاک کرد. بین هق‌هق‌هایش بریده بریده حرف می‌زد. _حواسم... نبود... رفتم اونجا... تاریک بود. _بسه. نمی‌خواد خودتو اذیت کنی. خدا رو شکر می‌تونی حرف بزنی. می‌خوای بخوابی؟ سری تکان داد. سهیلا کمک کرد تا با عمو او را به اتاق برساند. عمو کنارش نشست و دستش را رها نکرد. _بخواب عمو جان. من امشب همین جا می‌مونم. خیالت راحت. کمی طول کشید تا آرام بگیرد و خوابش ببرد. با صدا صحبت کسی بیدار شد. صبح شد و او رو به پنجره خوابیده بود. کسی متوجه بیدار شدنش نشد. _شاهرخ شورشو در آوردی. مگه بچه‌ست که تا ترسید اومدی توی اتاقش خوابیدی؟ _هیس. بیدارش می‌کنی؟ بچه نیست اما این ترسش مال دسته گل شاهینه و دلیل حال بد دیشبشم دسته گل شایانه. چی میگی وقتی بچه‌های خودمون این طوریش کردن؟ _من میگم خب آرومش کردی، باشه. چرا کل دیشبو اینجا روی کاناپه خوابیدی؟ _اگه باز حالش بد می‌شد چی؟ جواب پیمانو چی می‌دادم؟ بگم یه عمر از بچه داداشم مراقبت کردی، من عرضه نداشتم یه شب هواشو داشته باشم؟ _بسه دیگه پاشو بیا صبحانه بخوریم. اون پتو و بالشو هم بیار اتاق خودمون بذار. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا