📝🙇♀
🌱#انگیزشی☄
یاد گرفتن هیچ درسی
#سخت نیست،
فقط بعضی وقتا باید یکم😜
بیش تر #تلاش کنی.💪
📝🙇♀
#تلاش 🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@fotros_dokhtarane ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🌺﷽🌺
انتخاباتدرکلامشهدا
💬| 🕊🌷شهیداسداللهحبیبی:
هرڪسےبهاندازهتواناییخویش
احساسمسئولیتکند.درانتخابات
بـاهـوشیاریتمـامبـهتقـویتاسـلام
بپردازید.هےنگـوییدانـقلاببرایمـا
چهکرده،بگوییدمابهعنوانیکشیعه
امــامزمــان(عـج)🌸چــهڪاری،بــرای
انقلابوامامزمان(عج) کردهایم❗️
#انتخابات |#احساسمسئولیت✌️
#الگوی_خودسازی
#خودسازی_شهدا
💫 @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
📽 دانلود #کلیپ 📝 موضوع : #چگونه_گناه_نکنیم ؟ « قسمت هشتم » 📌خلاصه سخنرانی استاد #رائفی_پور در #رم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 دانلود #کلیپ
📝 موضوع : #چگونه_گناه_نکنیم ؟
« قسمت نهم »
📌خلاصه سخنرانی استاد #رائفی_پور در #رمضان ١٣٩٣
#دشمن_شناسی
#شیطان
✨@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا خدا هست..❤️🍃
پریشان نشود خاطر من :)
#استوری💞
#خدا✨
#امید 🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@fotros_dokhtarane ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگ حرمم...
دلم برا نسیمِ صبحِ حرمت پَر میزنه
دلم یه وقتایی میاد به گنبدت سر میزنه
#چهارشنبهامامࢪضایے
#استوری
🌠@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
⚡هوالغفور⚡ #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_هجدهم وزیر به نگهبانی اشاره کرد تا پیش بیاید.نگهبان نزدیک شد
🌌هوالغفور🌌
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_صد_نوزدهم
وزیر دست هایش را روی سینه درهم انداخت و گفت:( نمی توانم این اجازه را بدهم.او قصد جان پدرتان را دارد.شما می خواهید او به مقصودش برسد؟)
-نمی توانی جلوی مارا بگیری.برو کنار،وگرنه برای همیشه دشمنت خواهم بود!
-کاری نکنید پدرتان مجبور شود مدتی شما را در اتاقکی زندانی کند؛اتاقی نیمه تاریک و پر از موش.🐀
-از یک دندگی من خبر داری!کاری نکن مجبور شوی مرا نیز به کشتن دهی و یا من مجبور شوم داد و هوار به راه بیندازم و جلوی نگهبان ها آبرویت را ببرم.
وزیر دست ها را بالا برد و به پاهایش کوبید.
-بسیار خوب.یادت باشد خودت خواسته ای!حالا که این طور است،من هم با شما می آیم.
وزیر روبه پسرش کرد و گفت:( توهم با ما بیا.می توانی قدری تفریح کنی.)
وزیر خبر نداشت که رشید همه ی ماجراهای پشت پرده را برای من و قنواء تعریف کرده.رشید برای همین مضطرب بود و با بی میلی قدم برمی داشت.طوری که پدرش نشنود به او گفتم:( جان چند بی گناه در خطر است.اگر ساکت بمانی،خداوند هرگز تو را نمی بخشد.تصمیم خودت را بگیر!امتحان سختی در پیش داری.)
آهسته به من گفت:( چرا برگشتی؟واقعا ابلهی!)
با لبخند گفتم:( یا همه می میریم یا همه نجات پیدا می کنیم.گاهی فرار یا سکوت دست کمی از خیانت یا جنایت ندارد.)
خلوت سرای حاکم،زیباترین جای دارالحکومه بود.حاکم روی تختی بزرگ به بالش های ابریشمی تکیه داده بود.از این که مجبور شده بود ما را به حضور بپذیرد،ناخشنود بود.کنار تخت،پرده ای آویزان بود و شبحی از همسر حاکم در پشت آن دیده می شد.زیر پایمان بزرگ ترین فرش ابریشمی بود که تا آن موقع دیده بودم.
قنواء قویی را که در دست داشت،آرام در حوض رها کرد.قوی دیگر را از من گرفت و به طرف حاکم رفت.گوشه ی تخت نشست و گفت:( نگاهش کنید پدر!هیچ پرنده ای این قدر ملوس و زیبا نیست.)
چشم های حاکم از خوش حالی درخشید،اما بدون آنکه خوش حالی اش را نشان دهد،گفت:( این یکی را هم در حوض رها کن.بعدا به اندازه کافی فرصت دارم تماشای شان کنم.)
قنواء لبخند نمکینی زد و به من اشاره کرد که قو را بگیرم و در حوض رها کنم.پیش رفتم .قو را گرفتم و در حوض رها کردم.حاکم اشاره کرد که از جلوی حوض کنار برویم.همه کنار رفتیم.حاکم لبخندی زد.
حدسم درست بود.حاکم با دیدن قوها،کمی نرم شده بود.حاکم پاهایش را از تخت آویزان کرد و ایستاد.
این داستان ادامه دارد...🌺🌿
✨@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
💢 راز مقام عظیمالقدر عبدالعظیم علیهالسلام
※ منبع: شرح زیارت عاشورا
▪️#سید_الکریم
#ادب
#سالروزشهادت
#عبدالعظیم_حسنی
💫 @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
📽 دانلود #کلیپ 📝 موضوع : #چگونه_گناه_نکنیم ؟ « قسمت نهم » 📌خلاصه سخنرانی استاد #رائفی_پور در #رمض
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 دانلود #کلیپ
📝 موضوع : #چگونه_گناه_نکنیم ؟
« قسمت دهم »
📌خلاصه سخنرانی استاد #رائفی_پور در #رمضان ١٣٩٣
#دشمن_شناسی
#شیطان
✨@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙✔️💙
محبوب مردمان به #ظهورت غم نهان شود
می آیی و زمین ز شکوهت آسمان شود
ای #صاحب_الزمان به حضورت دل جوان شود
#عدل و #امید و #عشق❤️ خبر روز #جهان شود....
فرزند حیدر، امید آخر، موعود عالم ✨ #یا_مهدی
#جمعه_های_بیقراری 🌸
#به_یاد_حاضر_غایب🌺
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🎀
#استوری
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@fotros_dokhtarane ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
🌌هوالغفور🌌 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_نوزدهم وزیر دست هایش را روی سینه درهم انداخت و گفت:( نمی توا
⚡️💓هوالجاوید💓⚡️
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_صد_بیست
حاکم خمیازهای کشید و گفت:( حرفهای رشید چه ارزشی دارد؟!)😡
همسر حاکم گفت:( تو فکر میکنی سیاستمدار بزرگی هستی و وزیرت به قدری از تو میهراسد که جرات نافرمانی و یا توطئهای را ندارد.برایت سخت است بپذیری ممکن است دخترت به توطئهای پی برده باشد که تو از آن بیخبری.به وزیر بگو بیرون برود تا رشید بتواند راحت حرف بزند.)
وزیر نگاه معناداری به رشید کرد و با اشارهء حاکم از خلوتسرا بیرون رفت.
همسر حاکم به یکی از نگهبانها اشاره کرد که برود و مراقب وزیر باشد.
حاکم نگاه تندی به همسرش کشید و از رشید خواست نزدیکتر برود.رشید به حاکم نزدیک شد و تعظیم کرد.
_مطمئن باش که تو و پدرت در امان هستید.حالا بدون واهمه،آنچه را میدانی بگو.راستگویی موجب نجات است و دروغگویی،آن هم به من،سبب نابودی.
خداراشکر کردم که حقیقت داشت خود را نشان میداد.مطمئن بودم که در آن لحظهها،ریحانه در سجده است و برای سلامتی پدرش و من دعا میکند.تنها نگرانی من بهخاطر ابوراجح بود.میترسیدم تا آن موقع از پا درآمده باشد.😟
رشید باز تعظیم کرد و با صدایی لرزان گفت:( من،امینه را دوست دارم.
هاشم،ریحانه را دوست دارد.ریحانه،دختر ابوراجح است.
پدرم در نظر دارد که من با قنواء ازدواج کنم تا پیوند میان شما و او محکمتر شود.او ازاین که میدید چند روزی است هاشم به دارالحکومه میآید و قنواء به او علاقه نشان میدهد،ناراحت بود.احساس میکرد اگر قنواء و هاشم با یکدیگر ازدواج کنند،او به منظورش نخواهد رسید.برای همین دنبال بهانهای بود تا هاشم را از دارالحکومه دور کند.)
حاکم به تلخی خندید.🙃
_چه کسی گفته که قرار است این دو باهم ازدواج کنند؟
_پدرم گمان میکرد شما موافق این وصلت هستید.
_فقط کافی بود با من حرف بزند تا بگویم چنین نیست.ادامه بده!
_آمدن مسرور به دارالحکومه،این بهانه را به شکلی دلخواه به دست پدرم داد.پدربزرگ مسرور،پیرمردی شیاد است.او از مسرور خواسته که با ریحانه ازدواج کند و پس از آن،با از میان برداشتن ابوراجح،صاحب حمام شود.مسرور پس از آن که از ریحانه جواب منفی شنیده و احساس کرده که هاشم از او خواستکاری خواهد کرد،نزد پدرم آمد و ادعا کرد که ابوراجح در حمام از صحابه بدگویی میکند و از هاشم خواسته که خبری از دوستش،صفوان،که در سیاهچال است،به دست آورد.پدرم شنیده بود که هاشم و قنواء به سیاهچال رفتهاند و صفوان و پسرش به خواست قنواء،به زندان عادی منتقل شدهاند.
او به مسرور گفت:( آیا ابوراجح تنها از هاشم خواسته خبری از صفوان به دست آورد یا این که از او خواسته با آلت دست قرار دادن قنواء،صفوان و پسرش را آزاد کند تا در فرصتی مناسب،حاکم را به قتل برسانند؟)
مسرور که به نفع خود میدید هاشم را نیز از سرراه بردارد،حرف پدرم را تصدیق کرد و گفت:( همینطور است که شما میگویید.)
حاکم پرسید:( چرا به نفع مسرور است که هاشم را از سرراه بردارد؟)
😒
_دیروز عصر،هاشم به مسرور گفته که روز جمعه با پدربزرگش،ابونعیم،میهمان ابوراجح خواهند بود.مسرور فکر میکرده که قرار است ابونعیم،ریحانه را برای هاشم خواستگاری کند.مسرور از این میترسد که شاید ابوراجح بپذیرد و دخترش را به ازدواج هاشم درآورد.او میداند که ابوراجح دخترش را به غیرشیعه نمیدهد؛در عین حال اندیشیده که شاید ابوراجح به پاس خدمتی که هاشم برای نجات صفوان و پسرش از سیاهچال کرده،اینکار را بکند.😴
مسرور به ریحانه علاقه دارد و دلش میخواهد صاحب حمام شود و هم ریحانه را به چنگ بیاورد، و چون هاشم را مانع رسیدن به یکی از دو آرزوهایش میدید،با نقشهء پدرم همراه شد و شهادت داد که هاشم،جاسوس ابوراجح در دارالحکومه است و قصد دارد با کمک صفوان و پسرش،جناب حاکم را به قتل برساند.
حاکم به من گفت:( تو خیلی ساکتی.حرف بزن!)🤨
گفتم:( حقیقت همین است که رشید گفت.او بهخاطر حقیقت،حاضر شد علیه منافع خود و پدرش حرف بزند.چنین انسان هایی شایستهء ستایش و احترامند.مسرور از اینکه آلت دست وزیر شده،پشیمان است و حاضر است به آنچه رشید گفت،شهادت دهد و اعتراف کند؛ اما این که مسرور ادعا کرده ریحانه و مادرش در خانه،علیه حاکم و حکومت صحبت میکنند دروغ است.وزیر بهقدری از ابوراجح متنفر است که تنها به نابودی او راضی نیست.بلکه میخواهد خانوادهاش را نیز آزار دهد.شاید مسرور دلش میخواهد همسر ابوراجح و ریحانه به سیاهچال بیفتند تا ریحانه از خواستگارهایش دور شود و بعد بهخاطر نجات مادرش،حاضر شود با او ازدواج کند.احتمال میدهم او و وزیر این قول و قرار ها را باهم گذاشتهاند.
رشید گفت:( همینطور است.)
حاکم از من پرسید:( تو برای چه حاضر شدی به دارالحکومه رفت و آمد داشته باشی؟)
_من تمایلی به این کار نداشتم.پدربزرگم گفت:( اگر به دارالحکومه نروی،ممکن است برایمان مشکلی پیش بیاورند.)😪😪😪
🏵️این داستان ادامه دارد.... 🏵️
✨@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『🥀』
حاجحسینیکتا
۲۰روزهمہکارهاروتعطیلکنید توروخداوقتبزارید😰
ریشهتونرومیخشکونناگهاینبار...
#انتخابات #احساس_مسئولیت
#رای 🌿 #جنگ_نرم
#مشارکت_حداکثری #انتخابات_1400
#من_راى_ميدهم
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ📻🌿''
@fotros_dokhtarane 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراخواندھاۍوعاشقڪردھاۍ
درست...
امامنهم
بینتمامدوستداشتنےهاۍعالم
درلابلاےهزارانچشم
نگاھتورا ″انتخاب″ ڪردھام♥️🌱
#عشق #مدافعان_حرم 🌸🌻
#رفیقانہ💫
﹝@fotros_dokhtarane 🕊﹞
#طنز_جبهه
😁😂😅😴
خيلي از شبہا آدم تو منطقه خوابش نميبرد...😢
وقتے هم خودݦون خوابمون نميبرد دݪمۅن نمے اومد ديگران بخوابݧ...😜🙊
يڪے از همين شبہا يڪے از بچہ ها سردرد 🤕عجيبے داشت و خوابيده😴 بود
تو همين اوضاع يڪے از بچہ ها رفت بالا سرشو گفت: 🗣رسووول!رسووول! رسووول!
رسول با ترښ😧 بلند شد و گفت: چيہ؟؟؟چي شده؟؟😥
گفت: هيچے...محمد مےخواست بيدارت ڪنہ من نذاشتمـ !😐😁😂
رسول و مےبيني داغ ڪرد افتاد دنبال اون بسيجے و دور پادگاݩ اون رو مے دواند🤣
#طنز #شکرخند
#شادزی
💫 @fotros_dokhtarane
✊ *پنجه علم*
💪 صحبت از مبارزه است! در مبارزه باید با پنجه قوی وارد شد...
🤔 اما این پنجه طور دیگری قوی میشود...
#درس_خوان🤓
#علم 🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@fotros_dokhtarane ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
دوستےها تو جبھه ؛
طورے بود ڪه از میون گلوله ها
همدیگه رو بیرون مےڪشیدن
سعے ڪنید دوستانے داشته باشید ڪه
همدیگه رو از گناه نجاتـــــ بدید . . . !
حاجحسینیڪتا✨
#رفیقانہ
#دوست
○━━⊰☆📱☆⊱━━○
@fotros_dokhtarane
○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
⚡️💓هوالجاوید💓⚡️ #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_بیست حاکم خمیازهای کشید و گفت:( حرفهای رشید چه ارزشی
هوالحکیم
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_صد_بیست_یک
قنواء گفت:( مادرم شاهد است که ما از ابونعیم خواستیم هاشم را برای تعمیر و جرمگیری جواهرات و زینتآلات به دارالحکومه بفرستد.)
_راستش را بگو!برای چه اینکار را کردی؟
_شنیده بودم که وزیر میخواهد مرا برای رشید خواستگاری کند.میدانستم رشید و امینه بههم علاقه دارند.نتیجه گرفتم که این ازدواج مصلحتی است و عشق در میان نخواهد بود.برای همین نقشه کشیدم ،هاشم را به دارالحکومه بیاورم و وانمود کنم که قرار است من و هاشم باهم ازدواج کنیم.
_به جای اینکارها بهتر بود با من صحبت میکردی.
_صحبت با شما فایدهای هم دارد؟!
_مواظب حرف زدنت باش،دختر گستاخ!
_اگر حرف زدن با شما بیفایده نیست،دستور دهید ابوراجح را که بیگناه است رها کنند.او تا کشته شدن فاصلهای ندارد.🙂🚶🏿♀
_خیلی جسور شدهای!من هنوز از تنبیه تو صرف نظر نکردهام.ماجرای رفتن تو و هاشم به سیاهچال چیست؟😉
_این راست است که ابوراجح بهخاطر رفاقت با صفوان،از هاشم خواسته بود تا در صورت امکان،خبری از آنها به دست آورد.خانوادهء صفوان نمیدانستند که او پسرش زندهاند یا نه.هاشم از من خواست تا سری به سیاهچال بزنیم.پذیرفتم و باهم به آن دخمه رفتیم.بعد با دیدن حماد،پسر صفوان،دلم به رحم آمد و دستور دادم آنها را به زندان عادی منتقل کنند.در این انتقال،هاشم هیچ نقشی نداشت.🤥💫
گفتم:( و البته وزیر دوباره دستور داده آنها را به جرم توطئه برای قتل شما به سیاهچال برگردانند.نمیدانم کسی که در زندان است،چگونه میتواند درچنین توطئهای نقش داشته باشد!😢🔥
حاکم اخم کرد و به من گفت :به خاطر آوردن قوها، تو و همسر ابوراجح و دخترش را می بخشم :)💞
نفهمیدم بخشیدن من و ریحانه و مادرش چه معنایی داشت ،وقتی هیچ گناهی نداشتیم. گفتم: خواهش می کنم دستور دهید ابوراجح را رها کنند ؛البته اگر تا حالا زیر ضربه های چماق و تازیانه و به خاطر خونریزی زنده مانده باشد .😱
حاکم با بی حوصلگی گفت: از بردباری ام سوء استفاده نکن! این یکی را نمیتوانم بپذیرم. اگر حکمی را که داده ام پس بگیرم.دیگر ابهت و صلابتی برایم نمی ماند.)😏
همسر حاکم گفت:( مردم، ابوراجح را دوست دارند.مرد پرهیزگاری است. دیر یا زود مردم خواهند فهمید که بیگناه بوده.آن وقت هم خون یک بی گناه را به گردن گرفته و هم مردم از تو فاصله میگیرند و لعن و نفرینت میکنند.)💔
حاکم بر آشفت و فریاد زد:( خون او چه ارزشی دارد یک شیعه است!یک رافضی گمراه است.😳✊🏿
همسر حاکم گفت:( تو هرگز نمی توانی شیعیان حلّه را نابود کنی؛ پس بهتر است با آنها مدارا کنی.می ترسم عاقبت، شیعیان آشوبی برپا کنند و حکومت تو را مقصر بداند.)☺️✨
_به خدا قسم همه شان را از دم تیغ میگذرانم. _گوش کن،مرجان! ابوراجح در هر صورت خواهد مُرد. عاقل باش و خون او را به گردن نگیر.🙂🍓
🦋این داستان ادامه دارد...🦋
🌠 @fotros_dokhtarane
طفلکا😂😂😂
تولدتون مبارک خردادیای نازنین😍
#طنز 🎀
#خرداد #تولد 🎂
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@fotros_dokhtarane ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
بچه ها 👀
نظر
تحلیل
یا برداشتتون
از این جمله چیه؟!🤔
#تفکر 🎈
#خودسازی_شهدا
#خودسازی #نفس
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@fotros_dokhtarane ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
هوالحکیم #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_بیست_یک قنواء گفت:( مادرم شاهد است که ما از ابونعیم خواستیم هاشم
🌱هوالقادر🌱
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_صد_بیست_دو
من دیگر تحمل این همه ظلم و جنایت را ندارم.باورکن اگر او را رها نکنی،دیگر با تو زندگی نخواهم کرد:)😕
حاکم خود را روی تخت انداخت و گفت:( امان از شما زنها!در خلوتسرای خودم،راحت و آرام ندارم.چرا دخترت خودش را مسموم کند و یا تو ترکم کنی؟من اینکار را میکنم تا از دستتان خلاص شوم.بسیارخوب،آن مردک نکبت و زشت را بخشیدم.امیدوارم تا حالا هلاک شده باشد😏!رشید!تو برو و بخشیده شدن او را به اطلاع قاضی و جلاد برسان.حالا بروید و راحتم بگذارید!)😒🖤
همه به سرعت از خلوتسرا بیرون رفتیم و حاکم و همسرش را با قوها تنها گذاشتیم.وزیر کنار نردههای مشرف به حیاط ایستاده بود و انتظار میکشید.با دیدن ما پیش آمد و خواست با رشید حرف بزند،ولی رشید از کنارش گذشت و گفت:( فعلا وقتی برای صحبت نیست.)🤥✊🏿
هر سه از وزیر گذشتیم و او را که سر درگم مانده بود،تنها گذاشتیم.پایین پلهها،قنواء گفت:( با اسب میرویم تا زودتر برسیم.)
از اینکه موفق شده بودم،بیاختیار به سجده رفتم و خدارا شکر کردم.رشید بازویم را گرفت و گفت:( بلند شو!باید هرچه زودتر خود را به ابوراجح برسانیم.خدا کند دیر نشده باشد!)🙂🚶🏿♀
سوار بر سه اسب چابک،از در پشتی دارالحکومه که نزدیک اصطبل بود بیرون تاختیم.از کنار نخلستانی گذشتیم و دارالحکومه را دور زدیم.رشید که از من و قنواء عقب افتاده بود،فریاد زد:( باید خودمان به میدان برسانیم.)😱🤥
کوتاهترین راه به میدان،از طرف بازار بود.جمعیت تمامی میدان را در بر گرفته بود.میان میدان،قاضی را دیدم.داشت جرمها و گناهان ابوراجح را برمیشمرد.جلاد کنارش ایستاده بود.دو سرباز زیر بغل ابوراجح را گرفته بودند تا بتواند روی پاهایش بایستد.😞سرش به جلو آویزان بود.دیگر طناب و زنجیری به او وصل نبود.به جمعیت خاموش نزدیک شدیم و فریاد زدیم:( بروید کنار!راه را باز کنید!)😮
قاضی ساکت شد و جلاد دستش را سایهبان چشمانش کرد تا ما را بهتر ببیند.
به سکّو که رسیدیم،جمعیت بار دیگر ساکت شد.رشید به قاضی گفت:( دست نگهدارید!جناب حاکم،ابوراجح را بخشیدند.او را رها کنید!)😉
قاضی که ریشی بلند داشت و عمامهای بزرگ و کهرباییرنگ به سرش بود،دست بالا برد و پرسید:( آیا نوشتهای از جناب حاکم آوردهاید که مهر ایشان را داشته باشد؟)🤔
قنواء فریاد کشید:( مگر من و رشید را نمیشناسی؟میخواهی بگویی ما دروغ میگوییم؟!)😏💫
قاضی مثل بازیگری که نمایش میدهد،دستها را به دو طرف باز کرد و گفت:( محکوم،آمادهء اجرای حکم است.جلاد تنها به حرف من گوش میکند و من فقط با نامهای که مهر جناب حاکم را داشتهع باشد،میتوانم محکوم را رها کنم😕.آیا شما نامهای دارید که مهر جناب حاکم را برآن باشد؟دارید یا ندارید؟)
در همین موقع از میان جمعیت،انبهای پرتاب شد و به عمامهء قاضی خورد و آن را انداخت.قنواء از اسب به روی سکو پرید و با هل دادن قاضی،او را مجبور کرد از سکو پایین برود.پدربزرگم در میان جمعیت بود و مثل دیگران میخندید و شادمان بود😄.رشید هم به بالای سکو رفت.جلاد با اشارهء او شمشیر ترسناکش را غلاف کرد.نگران ابوراجح بودم.سرش همچنان به پایین آویزان بود و هیچ تکانی نمیخورد😥.اسب را به کنارهء سکو بردم و از دوسربازی که زیر بغل های لابوراجح را گرفته بودند خواستم او را به طرفم بیاورند.آنها به پیش آمدند و کمک کردند تا او را جلوی خودم،روی اسب بنشانم.با یک دست،ابوراجح را به سینه فشردم و با دست دیگر،افسار اسب را تکان دادم و از میان راهی که جمعیت باز کرده بودند به راه افتادم.🚶🏾
😻این داستان ادامه دارد...😻
💛با ما همراه باشید💛
💕@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازمیشهاین 💫در 💫 صبرداشتهباش😌
#استوری😍
#قفل ❤️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@fotros_dokhtarane ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛