eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
385 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
39 فایل
🍃کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس💐 🎀(دخترانه) 🌷 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️هوالستّارالعیوب❤️ 🌠🌜 _برای من تجربهء تازه‌ای است،اما می‌دانم عشق‌،بدون آن که اجازه ی ورود بگیرد،هجوم می‌‌آورد.هرچه هست،هیجان انگیز است.احساس خوبی دارم!🙂❤️ عبور از پل با اسب،لذت‌بخش بود.خوش‌حال شدم که کسی به ما توجهی نداشت.🤥 قنواء پرسید:(سواری را کی یاد گرفته ای؟)😉 _در نوجوانی. _شش ساله بودم که پدرم کره اسبی به من داد.او پسر ندارد.من سعی کردم با یاد گرفتن سوارکاری و تیراندازی،جای خالی‌اش را در زندگی پدرم پر کنم.☺️ _پدرت ناصبی است و با اهل بیت پیامبر(ص) و شیعیان دشمنی دارد.اما تو به دو شیعه کمک کردی.خدا کند نفهمد! _ولی مادرم نه تنها راضی نیست،بلکه به اهل بیت علاقه دارد.😄❤️ _مگر می‌شود چنین زن و شوهری باهم زندگی کنند؟🙃 _کار آسانی نیست.مادرم مخالف آزار دادن شیعیان است،ولی معمولا مجبور است ساکت بماند.😔 _وزیر هم ناصبی است؟ _نمی‌دانم فکر نمی‌کنم. _در بازار،مرد نیکوکاری است به نام ابوراجح.حمام زیبایی دارد.شیعه است.من تا به حال مردی چنین خوب و درست‌کار ندیده‌ام.💥چند روز پیش به حمام رفته بودم که وزیر به آن‌جا آمد تا دو قوی زیبای ابوراجح را بگیرد و به پدرت هدیه بدهد.🌈✨ _شنیده ام پرنده های قشنگی اند.کاش می‌توانستم آن ها را ببینم!😁 _قوها توی حوض رخت‌کن هستند.ابوراجح و مشتری ها به این دو پرنده علاقهء زیادی دارند.ابوراجح به وزیر گفت که قوهایش را دوست دارد و آن ها باعث رونق بیشتر کسب و کارش شده اند.وزیر به بهانه‌ای سیلی محکمی به ابوراجح زد که آن بیچاره،روی زمین افتاد و از بینی اش خون جاری شد.بعد هم تهدیدش کرد و رفت🙂🚶.این در حالی بود که ابوراجح به وزیر بی احترامی نکرده بود و حاضر شده بود قوها را به پدرت هدیه بدهد.😄❤️ پایان قسمت نود و دو این داستان ادامه دارد‌...☘🍃 ╔════🍭🌸═══╗ ♡ @fotros_dokhtarane ♡ ╚═══🌈🧚🏼‍♀════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😂😂😂 زنگ زدم به داداشم گفتم: برو تو سايت دانشگاه نمره هامو نگاه کن فقط جلوي بابا تابلو نکن، اگه يک درس افتاده بودم بگو سلام عليکم اگه دو تا درس بود بگو سلام عليکم و رحمت الله اگه سه تا درس بود بگو سلام عليکم و رحمت الله و برکاته!! خلاصه يه جور که بابا متوجه نشه. خان داداش ماهم رفت چک کرد به حالت شوک زده زنگ زد بهم گفت: السلام عليکم و رحمت الله و برکاته ان الله و ملاءکته يوصلون علي النبي يا ايهاالذين امنو سلو عليهم وسلمو تسليما !!! 😳😂🤣🤣 😅 @fotros_dokhtarane
❤️هوالستّارالعیوب❤️ 🌠🌜 قنواء قبل از آنکه اسبش را به تاخت در آورد، گفت: «مذهب وزیر، مقام پرستی است. او هر کاری می‌کند تا همچنان وزیر بماند.😒 پسرش <<رشید >> را وا داشته تا مثل او فکر کند. وزیر دلش می‌خواهد مرا برای رشید بگیرد تا رابطه اش با پدرم محکم تر شود. 🤪 و حالا از این که مرا با جوان زیبا و ثروتمندی به نام هاشم می‌بیند، خوششان نمی آید.» 😡 -نزدیک پل از سرعتمان کم کردیم. قنواء گفت : «حالا که خودم را به شکل پسرها در آورده‌ام دوست دارم بروم و قوهای ابوراجح را ببینم.» 😍 _به من فرصت نداد تصمیمش را تغییر دهم. پاها را به پهلوی اسب کوبید و مثل تیری که از چله کمان رها شود به حرکت درآمد.🐎🐎 🐎 _خوشبختانه ابوراجح در حمام نبود. قنواء سکه ای به طرف مسرور انداخت و گفت: «برو بیرون و مواظب اسب‌ها باش!!» مسرور سری تکان داد و رفت. جز دو پیرمرد کسی در رختکن نبود. قنواء کنار حوض نشست و با دقت به قوها نگاه کرد. 🌟 -این دو پرنده زیبا تر از آن هستند که فکرش را می کردم.😍 - بودن قنواء در آنجا کار درستی نبود. اگر ابوراجح از راه می رسید، قنواء را می‌شناخت و از اینکه او را به حمام آورده بودم آزرده خاطر می شد. _ بهتر است برویم ما نباید به اینجا می آمدیم.🤨 قنواء ایستاد و گفت: «تو گفتی میخواهی سیاه‌چال را ببینی. خودم را به خطر انداختم و همراهی ات کردم. حالا من خواستم به اینجا بیایم و قوها را ببینم و تو مرا همراهی کرده ای. اینجا که بدتر از سیاهچال نیست.» 😳 _من هم با تو به سواری رفتم. 🧐 _خوب گوش کن!! من در عوض نجات حماد و صفوان از سیاهچال این دو پرنده را می خواهم.... 😏 تو باید از ابوراجح بخری شان و برایم بیاوری.بهایشان را هرچه باشد،می پردازم.😉 _فراموش نکن که این قوها فروشی نیستند. _هرچیزی قیمتی دارد.ابوراجح خوشحال می شود که مثلا صد دینار بگیرد و آن ها را به من بدهد.😉😄 این داستان ادامه دارد...🌸🌾 پایان قسمت نود و سه ╔════🍭🌸═══╗ ♡ @fotros_dokhtarane ♡ ╚═══🌈🧚🏼‍♀════
امشب شبِ قدرِ تمامِ عاشقان است در قلب هایِ منتظر رنگین کمان است پرسیدم از چرخ و فلک ،این حادثه چیست؟ گفتا:شبِ میلادِ مولایِ زمان است ای صاحبِ عصر و زمان دلشادم امشب از هر چه اندوه و غم ست آزادم امشب السلام_علیڪ_یا_بقیة_الله❣️✨ میلاد_امام_زمان(عج)_مبارک_باد🎊❣️✨ ❤️@fotros_dokhtarane ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام 🌱 دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام 🌱می نویسم که "شب تار سحر می گردد" 🌱یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد ❤️❤️❤️ 🌺 @fotros_dokhtarane 🌺
🌷هوالمحمود🌷 🌠🌜 پرده راهرو را بالا گرفتم.🙂🚶 _نمی خواهم ابوراجح ما را با هم این‌جا ببیند.می روم سری به پدربزرگم بزنم.اگر می خواهی،همین‌جا بمان و وقتی ابوراجح آمد با او صحبت کن‌👌🔥.گرچه می دانم او قوهایش را با صندوقچه ای از طلا و جواهر هم عوض نمی کند. از حمام بیرون آمدم.مسرور مشغول نوازش اسب ها بود.قنواء هم آمد.با بی اعتنایی سوار اسبش شد و با حرکت افسار،اسبش را به چرخیدن واداشت.مسرور با وحشت خود را کنار کشید.😱 افسار اسب دیگر را به قنواء دادم و به مسرور گفتم:نام این جوان،هلال است.به دستور اربابش به این‌جا آمده تا این دو اسب را بدهد و قوها را بگیرد،حالا که ابوراجح نبود، باید دست خالی برگردد.😕 مسرور به قنوا گفت:ابوراجح قوهایش را به وزیر نداد.ارباب تو که جای خود را دارد! قنواء گفت:ساکت باش و تا چیزی نپرسیده ام،حرف نزن.🤥 رو به من گفت:ما هرچه را بخواهیم،صاحب می شویم.شما به زودی این قوهای زیبا را در حوض اربابم که با سنگ یشم ساخته شده خواهید دید.☺️ از طرف کوچه که خلوت بود،راه افتاد برود.گفتم:خواهیم دید. من و مسرور دور شدن او را با آن دو اسب زیبا نگاه کردیم.😄♥️ به مسرور گفتم:در این باره چیزی به ابوراجح نگو.بگذار هلال خودش با او صحبت کند.🌹 _یعنی قوها این قدر ارزش دارند؟ برای کسانی که نمی دانند با ثروت فراوانشان چه کنند،بله.😊 می خواستم بروم که مسرور آستینم را گرفت.نگاه خیره ام را که دید،آستینم را رها کرد.من من کنان پرسید:موضوع مهمانی روز جمعه چیست؟🤔♥️ _از کجا باخبر شده ای؟🤥 _از ابوراجح چیزهایی شنیدم😄. این داستان ادامه دارد...💛 💞با ما همراه باشید💞 ╔════🍭🌸═══╗ ♡ @fotros_dokhtarane ♡ ╚═══🌈🧚🏼‍♀════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توصیه‌های امام زمان(عج) برای زندگی برتر✨🌿 💠 خودت را برای خدمت در اختیار مردم بگذار ✅ 🌱 💫 @fotros_dokhtarane
امام زمان از زبان امام زمان.pdf
2.83M
🌹 عید بر شما مبارک🌹 🌼این آلبوم کوچک حاوی عبارت هایی است که امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) در نامه‌هایی که برای دوستان و نوابشان فرستاده‌اند، در مورد خودشان فرموده‌اند. 🌸امید است قدمی باشد در راه رضایت ایشان ❤️@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷با نام خدا به رسم آغاز سلام ✨با عشق و تبسم و به آواز سلام 🌷از سبزترین ترانه ها سرشارید بر روی گل تک تکتان باز سلام😍 🌷امام زمان عزیز☺️ ✨صبحی که با میلاد تو 🌷آغاز شود بینظیر ترین ✨روز زندگیم خواهد بود🤩 ♡   (\(\     („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@fotros_dokhtarane ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
‏میگفت وهابی تکفیری بودم، پای روضه ی امام حسین(ع) شیعه شدم، توی کوچه زنم رو جلو چشمم زدن، فرار کردیم، بعد از کلی وقت، زنم باردار شد، رفتیم دکتر و گفت بچه توی شکمش مرده،💔 ناراحت و مضطر برگشتیم خونه،😔 خانمم قرص خورد خوابید و منم مشغول توسل شدم🌸 ‏بعد از یه مدت خانمم سراسیمه ازخواب پرید،گریه میکرد،😭 گفتم چی شده؟ گفت دیدمش، گفتم کیو؟ گفت یه خانم،گفت بچه ات با ما بهت برش گردوندیم. قدش خمیده بود و چادرش خاکی، خواستم به جبران چادرشو بتکونم، نذاشت و گفت «مهدی باید بیاد و بتکونه» بخشی از زندگی سلمان حدادی طبق روایت خودش
ان‌شاءالله سال دیگه نیمه شعبان با حضور صاحب الزمان جشن میگیریم🌱🤲🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨هوالرّافع✨ 🌠🌜 -به مسرور گفتم: «راست می گویی.چیزهایی شنیده ای،ولی درست نشنیده ای.کسی که پشت دیوار،گوش می ایستد،نمی تواند همه گفته ها را خوب بشنود.اگر سوالی داری،از ابوراجح بپرس.» 😉 -او چیزی را از من مخفی نمی کند.شاید تو از ریحانه خواستگاری کرده ای و آن میهمانی برای همین است. از سادگی اش خندیدم.😂 -تو که گفتی ابوراجح چیزی را از تو مخفی نمی کند؛پس چرا می گویی شاید؟😏 آرزو کردم که کاش میهمانی روز جمعه برای خواستگاری از ریحانه بود.خواستم به مسرور بگویم که از ریحانه خواستگاری نکرده ام و میهمانی روز جمعه،ارتباطی به این موضوع ندارد تا آن بیچاره را از نگرانی دربیاورم،ولی نگفتم.😄 در آن لحظه نمی دانستم که صحبت کوتاه من با مسرور،چه فاجعه ای را به دنبال دارد. ☀️☀️☀️ قنواء و امینه مشغول بازی با دو تا میمون کوچک 🐒🐒 بودند. دیگر می دانستم که برای کار به دارالحکومه دعوت نشده ام.🙂 -خانم ها!امروز چه برنامه ای داریم؟ مثل دفعهء قبل،از راهروی نیمه تاریک گذشتیم.در چوبی سنگینی ،بر پاشنه چرخید.به حیاط زندان رسیدیم.رییس زندان،ما را به اتاق خودش راهنمایی کرد.🚶🏻 دقیقه ای بعد،صفوان و حماد با همراهی یکی از نگهبان ها وارد اتاق شدند. با ورود آن ها،رییس زندان برخاست و گفت:(اگر اجازه بدهید،شما را تنها می گذاریم.)🙂🖐🏻 او و نگهبان بیرون رفتند. صفوان،مرد چهار شانه و خوش رویی بود.مرا در آغوش کشید و تشکر کرد.حماد هم همین کار را کرد و مثل پدرش با کنجکاوی به من خیره شد.معلوم بود می خواستند بدانند من کیستم و برای چه به آن ها کمک کرده ام. روی سکوی گوشه اتاق نشستم.ظرفی از میوه و خرما کنارمان بود.صفوان آهی کشید و گفت:(از شما متشکرم که ما را از سیاه چال نجات دادید😊،اما وقتی به دوستانم فکر می کنم که در آن شرایط سخت به سر می برند،نمی توانم خوش حال باشم.کاش حداقل می توانستم این میوه و خرما را به دهان آن ها برسانم!)😄 این داستان ادامه دارد...🌼💫 ╔════🍭🌸═══╗ ♡ @fotros_dokhtarane ♡ ╚═══🌈🧚🏼‍♀════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺کجا نشان تو جوییم ای مهر فروزنده هدایت و نصر! باکه گوییم حدیث تلخ هجران و انتظار؟ 🌺 شکایت فرقت یار به آفریدگار بریم، که او دانای اندوه درون ماست.. 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
28.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | از پیام شهید حاج قاسم سلیمانی تا شهید مهدی باکری 👈 نماهنگ اختصاصی سایت رهبر انقلاب درباره پیام شهیدان 🔺️ تمامی صداهای داخل کلیپ واقعی و مستند است. ─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─ @fotros_dokhtarane ─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─
🌅هوالمصمّم🌅 🌠🌜 قنواء به شوخی گفت:(اگر خیلی ناراحت هستید،شما را به آن پایین بر می گردانیم). حماد گفت:(من حاضرم به سیاه چال برگردم تا در عوض،پیرمرد بیماری که آن جاست،آزاد شود.) حماد چهره ای مصمم و گیرا داشت.قنواء ازش پرسید:( راستی این کار را می کنی؟).🙂 -من هنوز می توانم سیاه چال را تحمل کنم،ولی آن پیرمرد نمی تواند.خدا می داند چقدر دلم می خواهد غل و زنجیر را از دست و پا و گردن لاغرش بر می داشتند و پس از بردنش به حمام،لباسی تمیز می پوشاندند و نزد بستگانش می بردند.😃 صفوان صحبت را عوض کرد و روبه من و قنواء گفت:(ما چطور می توانیم بزرگواری شمارا جبران کنیم؟)✨🔥 خطاب به من ادامه داد:(ما خوش شانس بودیم که شما به طور غیرمنتظره به سیاه چال آمدید و در فضای نیمه تاریک،میان آن همه زندانی که قیافه هایشان فرق کرده،حماد را شناختید!)😄❤️ گفتم:( به جای این حرف ها،بگذارید بانو قنواء ماجرای دیروز را برایتان تعریف کند،شنیدنی است!)😉 قنواء پرسید:( کدام ماجرا؟اسب سواری یا رفتن به حمام ابوراجح؟) با شنیدن نام ابوراجح،صفوان و حماد یکّه خوردند. -رفتن به حمام ابوراجح را تعریف کن. به صفوان گفتم:(ابوراجح از دوستان مورد اطمینان من است.مرد درست کاری است.در بازار،حمام دارد.)☺️ صفوان سری تکان داد و لبخند زد.توانسته بودم به او بفهمانم که با توصیهء ابوراجح به سراغ آن ها رفته ام.گفت:( نامش را شنیده ام.از او به نیکی یاد می کنند.)😄🌹 حماد آن قدر باهوش بود که منظور من و پدرش را بفهمد.گفت:( شنیده ام در حمامش،دو پرندهء سفید و زیبا دارد.) قنواء گفت:( من هم وصف زیبایی آن دو پرنده را شنیده بودم.دیروز بالاخره موفق شدم آن ها را ببینم.) حماد با تعجب پرسید:(یعنی به حمام رفتید و آن ها را دیدید؟)😳 -بله.😊 -اما آن جا که حمام مردانه است. قنواء خوش حال از آن که توانسته بود علاقهءشان را جذب کند،با آب و تاب،همهء آن چه را که اتفاق افتاده بود،تعریف کرد.🔥 از زندان که بیرون آمدیم،قنواء پرسید:( نظرت دربارهء حماد چیست؟) گفتم:( پدرش مثل ابوراجح،انسان درست کاری است.حماد هم فرزند چنین پدری است.)🙂🖐🏻 -و البته اگر حسادت نمی کنی،خوش قیافه است.چشم هایش حالت قشنگی دارد که من دوست دارم!).🙂♥️ این داستان ادامه دارد...💎🦋 ⭐️با ما همراه باشید⭐️ ╔════🍭🌸═══╗ ♡ @fotros_dokhtarane ♡ ╚═══🌈🧚🏼‍♀════
یکی بچه ها شب بود رفته بود دستشویی😁 تا دم در رفته بود یهو حس کرده بود صدا میاد رفته بود توی دستشویی و کمین کرده بود😅 صدا عراقی ها بود🤫 دیده بود اسلحه ای نداره آفتابه دستش بود اومده بود بیرون دیده بود پشتشون سمتشه😜 آفتابه رو گذاشته بود توی کمرشون و گفته بود سرتون رو برنگردونین و گرنه می زنم😆😉 تا مقر همین طوری آورده بودشون نفهمیده بودن😂 بعدش که دستشون رو بستیم✋🏻 عراقی ها به هم می گفتن:🗣چطوری میشه یک نفر با آفتابه اونا رو اسیر کرده بود😂 😄 😂 🎀 ♡   (\(\     („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@fotros_dokhtarane ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
💐هوالشکور💐 🌠🌜 با حرف های قنواء به این فکر افتادم که ریحانه پس از شنیدن خبر سلامتی حماد و خلاص شدنش از سیاه چال،چقدر خوش حال شده.برایم دردآور بود که ریحانه بخاطر نجات حماد،از من سپاس گزار باشد،احتمال می دادم در میهمانی روز جمعه،به این خاطر از من تشکر کند و بخواهد از وضع و حال حماد برایش بگویم.اگر به او می گفتم که حماد سالم و سرحال است،فکر می کرد خوابش به تعبیر شدن نزدیک شده.😟 از دلم گذشت:( آیا تقدیر این است که خواب او با کمک من،تعبیر شود و به همسر دل خواهش برسد؟)🙃 به خودم نهیب زدم:( تو اگر به ریحانه علاقه داری،باید خوش حالی و سعادت او برایت از هرچیز دیگر،مهم تر باشد.این خودپرستی است که او را تنها به این شرط،خوش بخت بخواهی که با تو ازدواج کند.اگر او با حماد به سعادت می رسد،باید به ازدواج آنها راضی باشی.)😄❤️ در دل به خدا گفتم:( بگذار کارهایم فقط برای رضای تو باشد.توهم مرا به آن چه رضای توست،راضی و خوش حال کن!)🙂🖐🏻 امینه از کنار نرده های طبقهء دوم،دست تکان داد.منتظر ما بود و میمون ها را در بغل داشت.خواستم بروم که قنواء گفت:( حالا وقت آن است که واقعیت را به تو بگویم.)☺️ وارد اتاقی که شدیم،روی سکو نشستم.خسته شده بودم. -امیدوارم نمایش تازه ای در کار نباشد.باور کنید اصلا حالش را ندارم! قنواء نیز نشست.امینه را کنار خود نشاند و دستش را در دست گرفت.🖐🏻 -حق با توست.آن چه در این چند روز شاهدش بودی،یک نمایش بود.وزیر،مرد جاه طلبی است.سعی کرده پسرش را عین خودش بار بیاورد.تا حدی هم موفق شده. رشید و امینه به هم علاقه دارند.امینه دختر یتیمی است که در خانهء وزیر بزرگ شده و آن جا خدمت کاری کرده.پنج سال پیش،من به امینه علاقه مند شدم🙂♥️.وزیر با من موافقت کرد که امینه با من زندگی کند و ندیمه ام باشد. رشید با این کار موافق نبود.پدرش او را متقاعد کرد که امینه به دردش نمی خورد و باید به فکر ازدواج با من باشد.😉ازدواج من و رشید،کامل به نفع وزیر است.با این پیوند،موقعیت او نزد پدرم تضمین می شود و رشید به ثروت و قدرت می رسد.☺️ قنواء لحظه ای امینه را به سینه فشرد و ادامه داد:( این حرف ها را امینه به من گفت.من هم تصمیم گرفتم،با یک نمایش،وزیر و پسرش را سرجایشان بنشانم همه را دست بیندازم.باید وانمود می کردم که به جوانی لایق و زیبا،علاقه دارم و می خواهم با او ازدواج کنم.تو را برای این نقش در نظر گرفتم.😄 تو هم ثروت مند و زیبا بودی و هم از خانواده ای اصیل و خوش نام.✨🌱 😇با ما همراه باشید😇 ╔════🍭🌸═══╗ ♡ @fotros_dokhtarane ♡ ╚═══🌈🧚🏼‍♀════