eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
385 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
39 فایل
🍃کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس💐 🎀(دخترانه) 🌷 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام 🌱 دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام 🌱می نویسم که "شب تار سحر می گردد" 🌱یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد ❤️❤️❤️ 🌺 @fotros_dokhtarane 🌺
🌷هوالمحمود🌷 🌠🌜 پرده راهرو را بالا گرفتم.🙂🚶 _نمی خواهم ابوراجح ما را با هم این‌جا ببیند.می روم سری به پدربزرگم بزنم.اگر می خواهی،همین‌جا بمان و وقتی ابوراجح آمد با او صحبت کن‌👌🔥.گرچه می دانم او قوهایش را با صندوقچه ای از طلا و جواهر هم عوض نمی کند. از حمام بیرون آمدم.مسرور مشغول نوازش اسب ها بود.قنواء هم آمد.با بی اعتنایی سوار اسبش شد و با حرکت افسار،اسبش را به چرخیدن واداشت.مسرور با وحشت خود را کنار کشید.😱 افسار اسب دیگر را به قنواء دادم و به مسرور گفتم:نام این جوان،هلال است.به دستور اربابش به این‌جا آمده تا این دو اسب را بدهد و قوها را بگیرد،حالا که ابوراجح نبود، باید دست خالی برگردد.😕 مسرور به قنوا گفت:ابوراجح قوهایش را به وزیر نداد.ارباب تو که جای خود را دارد! قنواء گفت:ساکت باش و تا چیزی نپرسیده ام،حرف نزن.🤥 رو به من گفت:ما هرچه را بخواهیم،صاحب می شویم.شما به زودی این قوهای زیبا را در حوض اربابم که با سنگ یشم ساخته شده خواهید دید.☺️ از طرف کوچه که خلوت بود،راه افتاد برود.گفتم:خواهیم دید. من و مسرور دور شدن او را با آن دو اسب زیبا نگاه کردیم.😄♥️ به مسرور گفتم:در این باره چیزی به ابوراجح نگو.بگذار هلال خودش با او صحبت کند.🌹 _یعنی قوها این قدر ارزش دارند؟ برای کسانی که نمی دانند با ثروت فراوانشان چه کنند،بله.😊 می خواستم بروم که مسرور آستینم را گرفت.نگاه خیره ام را که دید،آستینم را رها کرد.من من کنان پرسید:موضوع مهمانی روز جمعه چیست؟🤔♥️ _از کجا باخبر شده ای؟🤥 _از ابوراجح چیزهایی شنیدم😄. این داستان ادامه دارد...💛 💞با ما همراه باشید💞 ╔════🍭🌸═══╗ ♡ @fotros_dokhtarane ♡ ╚═══🌈🧚🏼‍♀════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توصیه‌های امام زمان(عج) برای زندگی برتر✨🌿 💠 خودت را برای خدمت در اختیار مردم بگذار ✅ 🌱 💫 @fotros_dokhtarane
امام زمان از زبان امام زمان.pdf
2.83M
🌹 عید بر شما مبارک🌹 🌼این آلبوم کوچک حاوی عبارت هایی است که امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) در نامه‌هایی که برای دوستان و نوابشان فرستاده‌اند، در مورد خودشان فرموده‌اند. 🌸امید است قدمی باشد در راه رضایت ایشان ❤️@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷با نام خدا به رسم آغاز سلام ✨با عشق و تبسم و به آواز سلام 🌷از سبزترین ترانه ها سرشارید بر روی گل تک تکتان باز سلام😍 🌷امام زمان عزیز☺️ ✨صبحی که با میلاد تو 🌷آغاز شود بینظیر ترین ✨روز زندگیم خواهد بود🤩 ♡   (\(\     („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@fotros_dokhtarane ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
‏میگفت وهابی تکفیری بودم، پای روضه ی امام حسین(ع) شیعه شدم، توی کوچه زنم رو جلو چشمم زدن، فرار کردیم، بعد از کلی وقت، زنم باردار شد، رفتیم دکتر و گفت بچه توی شکمش مرده،💔 ناراحت و مضطر برگشتیم خونه،😔 خانمم قرص خورد خوابید و منم مشغول توسل شدم🌸 ‏بعد از یه مدت خانمم سراسیمه ازخواب پرید،گریه میکرد،😭 گفتم چی شده؟ گفت دیدمش، گفتم کیو؟ گفت یه خانم،گفت بچه ات با ما بهت برش گردوندیم. قدش خمیده بود و چادرش خاکی، خواستم به جبران چادرشو بتکونم، نذاشت و گفت «مهدی باید بیاد و بتکونه» بخشی از زندگی سلمان حدادی طبق روایت خودش
ان‌شاءالله سال دیگه نیمه شعبان با حضور صاحب الزمان جشن میگیریم🌱🤲🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨هوالرّافع✨ 🌠🌜 -به مسرور گفتم: «راست می گویی.چیزهایی شنیده ای،ولی درست نشنیده ای.کسی که پشت دیوار،گوش می ایستد،نمی تواند همه گفته ها را خوب بشنود.اگر سوالی داری،از ابوراجح بپرس.» 😉 -او چیزی را از من مخفی نمی کند.شاید تو از ریحانه خواستگاری کرده ای و آن میهمانی برای همین است. از سادگی اش خندیدم.😂 -تو که گفتی ابوراجح چیزی را از تو مخفی نمی کند؛پس چرا می گویی شاید؟😏 آرزو کردم که کاش میهمانی روز جمعه برای خواستگاری از ریحانه بود.خواستم به مسرور بگویم که از ریحانه خواستگاری نکرده ام و میهمانی روز جمعه،ارتباطی به این موضوع ندارد تا آن بیچاره را از نگرانی دربیاورم،ولی نگفتم.😄 در آن لحظه نمی دانستم که صحبت کوتاه من با مسرور،چه فاجعه ای را به دنبال دارد. ☀️☀️☀️ قنواء و امینه مشغول بازی با دو تا میمون کوچک 🐒🐒 بودند. دیگر می دانستم که برای کار به دارالحکومه دعوت نشده ام.🙂 -خانم ها!امروز چه برنامه ای داریم؟ مثل دفعهء قبل،از راهروی نیمه تاریک گذشتیم.در چوبی سنگینی ،بر پاشنه چرخید.به حیاط زندان رسیدیم.رییس زندان،ما را به اتاق خودش راهنمایی کرد.🚶🏻 دقیقه ای بعد،صفوان و حماد با همراهی یکی از نگهبان ها وارد اتاق شدند. با ورود آن ها،رییس زندان برخاست و گفت:(اگر اجازه بدهید،شما را تنها می گذاریم.)🙂🖐🏻 او و نگهبان بیرون رفتند. صفوان،مرد چهار شانه و خوش رویی بود.مرا در آغوش کشید و تشکر کرد.حماد هم همین کار را کرد و مثل پدرش با کنجکاوی به من خیره شد.معلوم بود می خواستند بدانند من کیستم و برای چه به آن ها کمک کرده ام. روی سکوی گوشه اتاق نشستم.ظرفی از میوه و خرما کنارمان بود.صفوان آهی کشید و گفت:(از شما متشکرم که ما را از سیاه چال نجات دادید😊،اما وقتی به دوستانم فکر می کنم که در آن شرایط سخت به سر می برند،نمی توانم خوش حال باشم.کاش حداقل می توانستم این میوه و خرما را به دهان آن ها برسانم!)😄 این داستان ادامه دارد...🌼💫 ╔════🍭🌸═══╗ ♡ @fotros_dokhtarane ♡ ╚═══🌈🧚🏼‍♀════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺کجا نشان تو جوییم ای مهر فروزنده هدایت و نصر! باکه گوییم حدیث تلخ هجران و انتظار؟ 🌺 شکایت فرقت یار به آفریدگار بریم، که او دانای اندوه درون ماست.. 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
28.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | از پیام شهید حاج قاسم سلیمانی تا شهید مهدی باکری 👈 نماهنگ اختصاصی سایت رهبر انقلاب درباره پیام شهیدان 🔺️ تمامی صداهای داخل کلیپ واقعی و مستند است. ─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─ @fotros_dokhtarane ─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─
🌅هوالمصمّم🌅 🌠🌜 قنواء به شوخی گفت:(اگر خیلی ناراحت هستید،شما را به آن پایین بر می گردانیم). حماد گفت:(من حاضرم به سیاه چال برگردم تا در عوض،پیرمرد بیماری که آن جاست،آزاد شود.) حماد چهره ای مصمم و گیرا داشت.قنواء ازش پرسید:( راستی این کار را می کنی؟).🙂 -من هنوز می توانم سیاه چال را تحمل کنم،ولی آن پیرمرد نمی تواند.خدا می داند چقدر دلم می خواهد غل و زنجیر را از دست و پا و گردن لاغرش بر می داشتند و پس از بردنش به حمام،لباسی تمیز می پوشاندند و نزد بستگانش می بردند.😃 صفوان صحبت را عوض کرد و روبه من و قنواء گفت:(ما چطور می توانیم بزرگواری شمارا جبران کنیم؟)✨🔥 خطاب به من ادامه داد:(ما خوش شانس بودیم که شما به طور غیرمنتظره به سیاه چال آمدید و در فضای نیمه تاریک،میان آن همه زندانی که قیافه هایشان فرق کرده،حماد را شناختید!)😄❤️ گفتم:( به جای این حرف ها،بگذارید بانو قنواء ماجرای دیروز را برایتان تعریف کند،شنیدنی است!)😉 قنواء پرسید:( کدام ماجرا؟اسب سواری یا رفتن به حمام ابوراجح؟) با شنیدن نام ابوراجح،صفوان و حماد یکّه خوردند. -رفتن به حمام ابوراجح را تعریف کن. به صفوان گفتم:(ابوراجح از دوستان مورد اطمینان من است.مرد درست کاری است.در بازار،حمام دارد.)☺️ صفوان سری تکان داد و لبخند زد.توانسته بودم به او بفهمانم که با توصیهء ابوراجح به سراغ آن ها رفته ام.گفت:( نامش را شنیده ام.از او به نیکی یاد می کنند.)😄🌹 حماد آن قدر باهوش بود که منظور من و پدرش را بفهمد.گفت:( شنیده ام در حمامش،دو پرندهء سفید و زیبا دارد.) قنواء گفت:( من هم وصف زیبایی آن دو پرنده را شنیده بودم.دیروز بالاخره موفق شدم آن ها را ببینم.) حماد با تعجب پرسید:(یعنی به حمام رفتید و آن ها را دیدید؟)😳 -بله.😊 -اما آن جا که حمام مردانه است. قنواء خوش حال از آن که توانسته بود علاقهءشان را جذب کند،با آب و تاب،همهء آن چه را که اتفاق افتاده بود،تعریف کرد.🔥 از زندان که بیرون آمدیم،قنواء پرسید:( نظرت دربارهء حماد چیست؟) گفتم:( پدرش مثل ابوراجح،انسان درست کاری است.حماد هم فرزند چنین پدری است.)🙂🖐🏻 -و البته اگر حسادت نمی کنی،خوش قیافه است.چشم هایش حالت قشنگی دارد که من دوست دارم!).🙂♥️ این داستان ادامه دارد...💎🦋 ⭐️با ما همراه باشید⭐️ ╔════🍭🌸═══╗ ♡ @fotros_dokhtarane ♡ ╚═══🌈🧚🏼‍♀════
یکی بچه ها شب بود رفته بود دستشویی😁 تا دم در رفته بود یهو حس کرده بود صدا میاد رفته بود توی دستشویی و کمین کرده بود😅 صدا عراقی ها بود🤫 دیده بود اسلحه ای نداره آفتابه دستش بود اومده بود بیرون دیده بود پشتشون سمتشه😜 آفتابه رو گذاشته بود توی کمرشون و گفته بود سرتون رو برنگردونین و گرنه می زنم😆😉 تا مقر همین طوری آورده بودشون نفهمیده بودن😂 بعدش که دستشون رو بستیم✋🏻 عراقی ها به هم می گفتن:🗣چطوری میشه یک نفر با آفتابه اونا رو اسیر کرده بود😂 😄 😂 🎀 ♡   (\(\     („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@fotros_dokhtarane ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
💐هوالشکور💐 🌠🌜 با حرف های قنواء به این فکر افتادم که ریحانه پس از شنیدن خبر سلامتی حماد و خلاص شدنش از سیاه چال،چقدر خوش حال شده.برایم دردآور بود که ریحانه بخاطر نجات حماد،از من سپاس گزار باشد،احتمال می دادم در میهمانی روز جمعه،به این خاطر از من تشکر کند و بخواهد از وضع و حال حماد برایش بگویم.اگر به او می گفتم که حماد سالم و سرحال است،فکر می کرد خوابش به تعبیر شدن نزدیک شده.😟 از دلم گذشت:( آیا تقدیر این است که خواب او با کمک من،تعبیر شود و به همسر دل خواهش برسد؟)🙃 به خودم نهیب زدم:( تو اگر به ریحانه علاقه داری،باید خوش حالی و سعادت او برایت از هرچیز دیگر،مهم تر باشد.این خودپرستی است که او را تنها به این شرط،خوش بخت بخواهی که با تو ازدواج کند.اگر او با حماد به سعادت می رسد،باید به ازدواج آنها راضی باشی.)😄❤️ در دل به خدا گفتم:( بگذار کارهایم فقط برای رضای تو باشد.توهم مرا به آن چه رضای توست،راضی و خوش حال کن!)🙂🖐🏻 امینه از کنار نرده های طبقهء دوم،دست تکان داد.منتظر ما بود و میمون ها را در بغل داشت.خواستم بروم که قنواء گفت:( حالا وقت آن است که واقعیت را به تو بگویم.)☺️ وارد اتاقی که شدیم،روی سکو نشستم.خسته شده بودم. -امیدوارم نمایش تازه ای در کار نباشد.باور کنید اصلا حالش را ندارم! قنواء نیز نشست.امینه را کنار خود نشاند و دستش را در دست گرفت.🖐🏻 -حق با توست.آن چه در این چند روز شاهدش بودی،یک نمایش بود.وزیر،مرد جاه طلبی است.سعی کرده پسرش را عین خودش بار بیاورد.تا حدی هم موفق شده. رشید و امینه به هم علاقه دارند.امینه دختر یتیمی است که در خانهء وزیر بزرگ شده و آن جا خدمت کاری کرده.پنج سال پیش،من به امینه علاقه مند شدم🙂♥️.وزیر با من موافقت کرد که امینه با من زندگی کند و ندیمه ام باشد. رشید با این کار موافق نبود.پدرش او را متقاعد کرد که امینه به دردش نمی خورد و باید به فکر ازدواج با من باشد.😉ازدواج من و رشید،کامل به نفع وزیر است.با این پیوند،موقعیت او نزد پدرم تضمین می شود و رشید به ثروت و قدرت می رسد.☺️ قنواء لحظه ای امینه را به سینه فشرد و ادامه داد:( این حرف ها را امینه به من گفت.من هم تصمیم گرفتم،با یک نمایش،وزیر و پسرش را سرجایشان بنشانم همه را دست بیندازم.باید وانمود می کردم که به جوانی لایق و زیبا،علاقه دارم و می خواهم با او ازدواج کنم.تو را برای این نقش در نظر گرفتم.😄 تو هم ثروت مند و زیبا بودی و هم از خانواده ای اصیل و خوش نام.✨🌱 😇با ما همراه باشید😇 ╔════🍭🌸═══╗ ♡ @fotros_dokhtarane ♡ ╚═══🌈🧚🏼‍♀════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام به تمام دخترای فطرسی عزیز 🧕 ✨🎤به اطلاع همه شما عزیزان میرسونم شروع یک دوره فوق العاده،مخصوص انتخاب همسر💑 توی این دوره قراره نکاتی گفته بشه که شاید تا حالا هیچ کس بهتون نگفته نکاتی که میتونه توی یه انتخاب درست کمکتون کنه✅ تازه در این دوره یه تخفیف ویزه هم به دخترای فطرسی گل دادن😋🌸 هزینه دوره ۳۵۰ هست برای دختران فطرس۲۵۰ هزار تومنه پس فرصت رو از دست ندید هرچه سریع تر برای ثبت نام اقدام کنید با آرزوی خوشبختی برای تک تک شما عزیزان❤️🌹
🌍 در مرکز دنیا 😉 وقتشه دنیا رو متحول کنی❗️ مبارک❗️ ❤️ 🎀 ♡   (\(\     („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@fotros_dokhtarane ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
😍رویای نیمه شب 😍 یک بار که خودم را به شکل کولی ها در آورده بودم و فال میگرفتم تو را دیدم . به مغازه میرفتی . تعقیبت کردم . یکی را فرستادم در موردت تحقیق کند .😁 وقتی فهمیدم نوهِ ابونعیم زرگری و پدر برزگر علاوه بر چند مغازه و نخلستان ، مال التجاره فراوانی را به کاروان ها سپرد تا برایش تجارت کنند ،قرعه به نام تو افتاد . ترتیبی دادم تا برای خرید به مغازه بیاییم😜 . بقیه ماجرا را خودت میدانی . هم میخاستم مرتب به دارالحکومه بیایی و هم نمی خواستم کسی تو را مشغول تعمیر جواهرات و جرم گیری زینت الات ببیند .😊 نباید می‌فهمیدند که برای کار به اینجا آمده ایی .)) به کنار پنجره رفتم و به روبه رو نگاه کردم . از کار خودم خنده ام گرفت . روزی آرزو داشتم دارالحکومه را ببینم.حالا که به آن راه پیدا کردم ،دوست داشتم کناره پنجره بایستم و منظره مقابلم را تماشا کنم . _ دیگر مجبور نیستید به اینجا بیایی.😄 همین فردا یکی از خدمتکاران را میفرستم تا طلبتان را بپردازد. گفتم :(( بازی بچه گانه ایی بود !اگر پدرت تصمیم گرفته باشد تو را به پسر وزیر بدهد ،این کارها جلو دارش نیست.))😐 قنواء سرش را روی شانه امینه گذاشت و ساکت ماند . _ چاره ایی نیست ! تو با یک دختر معمولی فرق داری . ببین کجا زندگی میکنی !اینجا به جز قدرت و حکومتی چیزی معنی ندارد. اگر پدرت در خدمت حکومت نباشد ،برکنار خواهد شد 😁. او بدون وزیری زیرک نمی‌تواند از پس کارها بربیاید .ده ها نفر در سیاه چال زنده به گور شدند تا چیزی حکومت را تحدید نکند . آن وقت تو که دختر حاکمی ،انتظار داری هر طور میلت میکشد ازدواج کنی؟😳 _ برای همین است که به مردم کوچه و بازار غبطه میخورم که زندگی بی آلایش و صادقانه ایی دارند . به آب نما میان باغ نگاه کردم.از وضعیت ناراحت بودم .من هم مثل قنواء از آینده نگران بودم .نمیتوانستم با کسی که دوستش داشتم زندگی کنم . دلم میخاست به کارگاه پدر بزرگ پناه ببرم . دارالحکومه به همان زودی برایم کسالت بار شده بود. آنجا بوی دسیسه و قدرت طلبی می‌آمد. انسان چطور میتوانست با بی تفاوتی .😀در جایی به زندگی راحت خود مشغول باشد که در کنارش ، ده ها نفر بی گناه در سیاه چال ، بدترین لحظه ها را می‌گذراندند و هیچ امیدی به ادامه حیاط خود نداشتند !نمیدانستم بیشتر افسوس خودم را بخورم یا قنواء را . برای امینه هم ناراحت بودم😭 . ناگهان از کنار آبنما دیدم ، دهانم از تعجب باز ماند . مسرور را دیدم که با عجله از پله ها پایین میرفت . داشت با عجله دارالحکومه را ترک میگرد. نمیتوانستم حدس بزنم برای چه به آنجا آمده بود .🌹 پایان قسمت نود و هشت 🌷 @fotros_dokhtarane 🌺❄️⭐️
🌹سیزدتون بدر♡دشمنانتون در به در😉 💙رفقاتون گل به سر♡گرفتاریاتون زود بدر😍 😊خوشیهاتون هزار برابر😋 🙏انشاا... ارزوهای سیزده بدرتون، امسال براورده شود🤲🏻 ☁️☀️ ☁️ ☁️ ☁️ ☁️ ☁️ ☁️ ☁️ _🌲🏡🌳______🌳__🌲 🌴 / \ 🌴 / | \ 🌴 /🚘 \ 🌴 / | \ / 🚘\ / 🚘 | \ / 🚘 🚘 / |🚍 \ / 🚘 \ / | \ / | 🚘 سیزده بدرخوبی رو براتون آرزو میکنم 😊 ۱۳تابدی♡۱۳تابلا♡۱۳تا زشتی♡۱۳تانحسی♡۱۳تا غصه♡۱۳تا مریضی از وجودتون دور بشه و در عوض ۱۴۰۰ دونه شادی، زیبایی، لطافت و خوشی های پایدار تقدیم وجودتان،سیزده بدر مبارک 🌹 فروارد کن برای بهترین دوستاتون❤️😍 🎀 ♡   (\(\     („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@fotros_dokhtarane ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛
○•🌱 ‌سیزده‌بدر‌یعنی‌:↷ تمامِ سیزده معصوم(ع) چشمشان به دَر است تا تو بیایی ..💚 🍃 ⚜دختران فطرس⚜ ✨|@fotros_dokhtarane |✨