خط مقدم رسانه دفاع مقدس
﷽ #عشق_مقدس 💞 ✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿ 💍ازدواج قسمت چهارم: به خدا سوگند با شنیدن
﷽
#عشق_مقدس 💞
✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿
💍ازدواج قسمت پنجم:
مادرم با اصرار فاطمه و با توجه به برق نگاه حاکی از رضایتی که در چشمان من می دید، پذیرفت.
آن شب مهتابی را هرگز فراموش نمیکنم. گویا ماه و ستاره ها نیز حضور ما را جشن گرفته بودند. در گوشه ای از حیاط ایستادیم و چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم.
در این مدت کوتاهی که با هم گفتگو کردیم، هر دو برای ازدواج نظر موافق داشتیم. من به این خواسته،سریع پاسخ مثبت دادم و انگیزه این انتخاب همان خوابی بود که دیده بودم.
همه چیز جور بود و درست همانی بود که به دنبالش می گشتم. نوروز ۱۳۵۸ از راه رسید. فاطمه خانم با همسرش در حالیکه یک جعبه شیرینی در دست داشتند،به خانه ما آمدند و مرا برای حسین خواستگاری کردند،اما من سال سوم دبیرستان بودم و نمی خواستم درسم را رها کنم از طرفی پدرم راضی به این وصلت نبود. پدرم درسم را بهانه کرد و جواب رد داد.
پدرم قلب من راضی به این وصلت نبود. پیش از این به مادرم گفته بود: «به غریبه دختر نمی دهم. من هیچ شناختی از این خانواده ندارم. دختر عزیز دردانه خود را نمیتوانم رهسپار دیار غربت کنم. نه! نه! هرگز چنین کاری نمیکنم .»
من به رغم علاقه شدید خودم، به پدرم حق میدادم. چون خانواده حسین در تهران زندگی می کردند و غریبه بودند. مرخصی حسین تمام شد و به تهران بازگشت. دلتنگی های من شروع شد.
احساس میکردم،سالهاست که او را میشناسم. گویی سال ها در کنارم بوده است. هر روز که میگذشت دلتنگ تر میشدم.
📍ادامه دارد...
📚منبع: تو هنوز اینجایی
زندگینامه شهید امینی امشی
🖋نویسنده:هاجر پورواجد
#دفاع_مقدس
#رفیق_شهیدم
#زندگینامه_شهدا
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
﷽
#عشق_مقدس 💞
✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿
💍ازدواج قسمت ششم:
یک روز صبح که برای رفتن به مدرسه آماده میشدم،صدای حسین را از اتاق بغلی شنیدم. قلبم لرزید و زانوانم سست شد دلواپسی و اضطراب عجیبی به سراغم آمد. مادرم با دیدن حال من گفت: « دخترم! موضوع چیست؟ تب داری؟ چرا رنگت سرخ شده است؟»
گفتم: «مادر! صدای حسین را شنیدم آیا واقعیت دارد؟یعنی حسین آمده است؟» مادرم گفت: « کدام حسین؟» گفتم:« برادر فاطمه ».مادرم سرش را با نگرانی تکان داد و حرفم را تایید کرد.
فردای همان روز حسین رفت. بدون اینکه او را ببینم. چون پدرم به او جواب رد داده بود ،جرات نکرده بود آفتابی شود. اما فاطمه برایم خبر خوبی آورده .
حسین آدرس تهران را داده بود تا من برایش نامه بفرستم. همچنین، یک عکس هم داده بود تا نزد خودم بماند و تسلای دلتنگیهایم باشد. پشت عکس نوشته بود: «این روزها تمام میشود. فقط تو غصه نخور.»
دو سال سپری شد. طی این مدت، بارها به خواستگاری آمدند و هر بار به رقم رضایت مادرم، با جواب منفی پدر مواجه شدند. بالاخره مجبور شدم و خوابم- یعنی آن رویایی صادقه- را برای پدر و مادرم تعریف کردم.
به لطف خدا،با پافشاری حسین، بی تابی های من و پادرمیانی مادرم و عمویم- شیخ کریم- که ارج و قرب فراوانی نزد پدرم داشت، پدرم با این وصلت موافقت کرد و در شهریور ماه ۱۳۵۹ به عقد هم در آمدیم.
📍پایان قسمت ازدواج، ادامه دارد...
📚منبع: تو هنوز اینجایی
زندگینامه شهید امینی امشی
🖋نویسنده:هاجر پورواجد
#دفاع_مقدس
#رفیق_شهیدم
#زندگینامه_شهدا
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
﷽
#عشق_مقدس 💞
✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿
🏡زندگی مشترک قسمت اول:
با خرید یک حلقه و یک مقنعه و چادر سفید به عنوان لباس عروس، مراسم عروسی را برپا کردیم. مراسم ما به خواست من و حسین بسیار ساده برگزار شد.
در اصل،جشنی در کار نبود. ما تنها به یک مهمانی ۱۵ نفره و مختصر بسنده کردیم. بعد از برپایی مراسم،دو روز مهمان خواهرش، مهری در رشت بودیم و سپس،به تهران آمدیم. من برای اولین بار بود که قدم در این شهر بزرگ می نهادم.
برایم خیلی جالب و دیدنی بود. در اولین توقف کمی روی چمنهای میدان آزادی نشستیم. در آن زمان میدان آزادی مملو از افرادی بود که برای تفریح، بازدید و عکاسی در آنجا حضور داشتند. یک عکاس از کنار ما عبور می کرد که حسین صدا زد: «آقای عکاس! لطفاً بیا و از این عروس و داماد یک عکس یادگاری بنداز. عکاس دوروبرش را با تعجب نگاه کرد،اما عروس و دامادی ندید.
حسین گفت:« دنبال چه میگردی؟به ما نمیاد که عروس و داماد باشیم؟»
و اینگونه بود که تنها عکس عروسی خود را گرفتیم و یاد و خاطره اش را برای همیشه در قلبمان ثبت کردیم. عکس نگاه می کنم،
می گویم :«ای بی وفا !»بعد به خودم می آیم و می گویم:« اگرچه رفتی ،اما تو هنوز اینجایی... در قلبم،در وجودم زنده ای. هستی، می آیی، می روی و زندگی می کنی...»
از میدان آزادی با یک ماشین دربستی به خانه آمدیم. نزدیک خانه،حسین به راننده گفت: «آقا لطفاً! بوق بزن. داری عروس میبری.»
با استقبال بابا جمشید، پدر حسین و افسر خانم و همسرش آقای نصیری (صاحبخانه حسین) قدم به منزل حسین گذاشتم و زندگی مشترکمان را در یک اتاق ۱۲ متری و یک آشپزخانه دو متری آغاز کردیم.این در حالی بود که من از خانه پدرم در یک ساختمان ۱۵۰ متری با حیاط ۵۰۰ متری، وارد چنین زندگی جمع و جوری شدم.
اما کاملاً راضی بودم چرا که حسین را در کنار خود داشتم و دیگر دلتنگش نبودم. از سوی دیگر، دلتنگی بزرگ دیگری به سراغم آمد. از خانوادم دور شده بودم. با خودم می گفتم: نگاه مهربان و نگران مادرم را چه کنم؟
📍ادامه دارد...
📚منبع: تو هنوز اینجایی
زندگینامه شهید امینی امشی
🖋نویسنده:هاجر پورواجد
#دفاع_مقدس
#رفیق_شهیدم
#زندگینامه_شهدا
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
﷽
#عشق_مقدس 💞
✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿
🏡زندگی مشترک قسمت دوم:
گرمای وجود پدرم را از که بگیرم؟
یاد و خاطره شیطنت و هیاهوی برادرانم: رحیم، رضا، موسی، عسگر و مهدی محبت های خواهرم مریم و شیرین زبانی های آخرین فرزند خانواده مان، زهرا کوچولو مرا می آزرد.
گویی دلتنگی همیشه همراه من بود؛ تنها از نوعی به نوع دیگر تغییر می یافت.
فردای آن روز حسین به همراه پدرش به بازار رفتند و مقداری وسایل اولیه زندگی مانند فرش، چوب لباسی، گاز پیک نیک، رختخواب، قابلمه، قاشق و چنگال خریداری کردند.
در اصل من و حسین زندگی خود را از صفر شروع کردیم. هر گوشه از اتاق کوچک خود را با وسایل اولیه زندگی پر کردیم.
طاقچه ای داشتیم که با آینه، عکس حسین و در دو طرف گلدان هایی از گل سرخ، مزین کرده بودیم.
پنجره اتاقمان رو به حیاط گشوده میشد که گاهگاهی پرنده ای خسته از پرواز، لبه آن می نشست و مونس دلتنگی هایم می شد.
به رغم دلتنگی ها و کوچکی فضا،اتاق من به وسعت یک گلستان بود. زندگی سخت، اما شادی داشتم.
حسین، مهربان و با وفا بود. هیچگاه مرا رنجیده خاطر نمی کرد. یادم می آید شبی غذا ته گرفته بود. نه تنها سرزنشم نکرد، بلکه با شوخی سر به سرم گذاشت تا خجالت نکشم.
📍ادامه دارد...
📚منبع: تو هنوز اینجایی
زندگینامه شهید امینی امشی
🖋نویسنده:هاجر پورواجد
#دفاع_مقدس
#رفیق_شهیدم
#زندگینامه_شهدا
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
﷽ #عشق_مقدس 💞 ✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿ 🏡زندگی مشترک قسمت دوم: گرمای وجود پدرم را
﷽
#عشق_مقدس 💞
✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿
🏡زندگی مشترک قسمت سوم:
حس غریبی و تنهایی به من دست داده بود،دلم گرفت و گریه کردم. طفلی به قدری عذر خواهی کرد تا آرام شوم.
فردای آن روز هنگامی که قصد رفتن به سر کار داشت دوباره از من پرسید: مرا بخشیدی؟
گفتم:« بله آقا بیشتر از این مرا خجالت نده.»
عصر از کار به خانه برگشت. دیدم دست هایش را به پشت گرفته و باز با نگرانی پرسید:« تو مرا بخشیده ای؟
گفتم:« بله عزیزم. شما کاری نکردید. یک شوخی بود و تمام شد. من بی جهت اشکم ناگهان درآمد.
دستهایش را از پشت بیرون آورد و در حالی که، انگشت اشاره اش باندپیچی شده بود به من نشان داد.
خیلی ناراحت شدم و پرسیدم چی شده است گفت:« هنگام کار، انگشتم زیر دستگاه چرخ ،بدجوری زخمی شد. لابد هنوزم هم از دست من ناراحت هستی.»
به حسین اطمینان دادم که این اتفاق بیش نبوده و ربطی به موضوع دیشب ندارد. کمی آرام گرفت و فراموش کرد.
در مجموع روزهای خوب و آرامی داشتیم. زندگی ساده ای داشتیم گرم و باصفا بود. کنار هم و با هم بودیم. همدل و همراز یکدیگر بودیم.
📍ادامه دارد...
📚منبع: تو هنوز اینجایی
زندگینامه شهید امینی امشی
🖋نویسنده:هاجر پورواجد
#دفاع_مقدس
#رفیق_شهیدم
#زندگینامه_شهدا
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
﷽
#عشق_مقدس 💞
✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿
🏡زندگی مشترک قسمت چهارم:
من جارو میزدم ،حسین شیشه پاک می کرد ؛من لباس ها را می شستم، حسین پهن میکرد؛ خلاصه هر وقت منزل حضور داشت، تنهایم نمی گذاشت.
گاهی به شوخی نصف استکان چای مرا می نوشید و یا چند قاشق از غذای مرا بر می داشت و می گفت:« همه جا شریک هستیم.»
هنوز هم که هنوز است با گذشت چندین سال، وقتی مشغول خوردن غذا هستم احساس می کنم ،چند قاشقش را حسین می خورد شاید برای دیگران عجیب باشد، اما او همیشه در کنار من است.
به هر گوشه ی زندگیم می نگرم ،حضورش را حس می کنم. بیشتر از بیست روز از زندگی مشترکمان نگذشته بود که جنگ تحمیلی آغاز شد. از آنجایی که منزل ما در حوالی فرودگاه مهرآباد واقع شده بود،حال و هوای جنگ و بمباران هوایی و ترس و اضطراب اش کاملا حس می شد.
آن روزها،زندگی به آسانی و راحتی الان نبود. در کنار مشکلات جنگ،برای خرید مایحتاج زندگی روزمره که اکنون اصلاً به چشم نمی آیند: پنیر،تخم مرغ،شیر،تاید،گوشت، مرغ، برنج ،گاز و نفت و... ساعت ها در صف های طولانی می ایستادیم. از سوی دیگر حسین طبق فرمان امام (ره) عضو بسیج شده بود.
هم فعالیت های سنگینی در بسیج بر دوشش بود و هم جبهه می رفت؛زمانی هم که از جبهه باز می گشت به خانواده های همسنگران خود،کمک می کرد؛به دیدن آنها می رفت، از آنها دلجویی می کرد، برای آنها نفت می خرید،کپسول گاز پر می کرد و این همه مشغله او موجب شده بود تا من مشکلات روزمره زندگی را به تنهایی به دوش بکشم.
سال بعد در ایام میلاد با سعادت امام زمان (عج) خداوند فرزند پسری به ما عطا کرد که نامش را مهدی گذاشتیم.
📍ادامه دارد...
📚منبع: تو هنوز اینجایی
زندگینامه شهید امینی امشی
🖋نویسنده:هاجر پورواجد
#دفاع_مقدس
#رفیق_شهیدم
#زندگینامه_شهدا
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
﷽
#عشق_مقدس 💞
✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿
🏡زندگی مشترک قسمت پنجم:
یک سال و هشت ماه گذشت فرزند دوم ما نیز به دنیا آمد. من اسم محمد را برای کودک انتخاب کردم و بابا جمشید که پدر حسین بود نام علی را.👨🏻🍼
حسین، زمانی که برای گرفتن شناسنامه میرفت از او پرسیدم: «بلاخره کدام اسم را انتخاب می کنی؟»🤔
او گفت:« اسمی را انتخاب می کنم که نه تنها شما راضی باشید بلکه خدا هم راضی باشد.» گفتم: کاری کن که پدر ناراحت نشود.»🥰
بعد از برگشت از ثبت احوال دیدم اسم «محمد علی» را برای فرزندمان انتخاب کرده است. این مطلب بیانگر دل رئوف حسین بود که دوست نداشت کسی را رنجیده خاطر کند. 🌷
من و حسین ۶ سال و ۳ ماه و ۹ روز با هم زندگی کردیم. طی این مدت، هم مشغول کار بود و هم سنگینی فعالیت در بسیج بر دوشش بود و هم در راستای فراگیری علم و دانش کوتاهی نکرد.📖
حسین در آن سالها به موفقیت های چشمگیری نائل آمد. در طول این مدت هر گاه دلم برای خانوادم تنگ میشد،حسین بدون معطلی مرا به آستارا برای دیدنشان میبرد. 🚗
گذشت زمان،خوبی های حسین را برای پدر و مادرم آشکار کرد.او واقعا مهربان و دلسوز و با ادب بود. ❣
در طول زندگی مشترک،حسین سه مرحله به جبهه اعزام شد. در این مدت هم در کفش ملی مشغول کار بود و هم در راستای علم و دانش تلاش بسیار کرد. آخرین دیدار من با حسین ۱۳ آذر ۱۳۶۵ بود. از آن تاریخ به بعد با یاد خاطراتش زندگی می کنم.💞💞💞
📍پایان قسمت زندگی مشترک.📍
📚منبع: تو هنوز اینجایی
زندگینامه شهید امینی امشی
🖋نویسنده:هاجر پورواجد
#دفاع_مقدس
#رفیق_شهیدم
#زندگینامه_شهدا
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
By Mp3Cut_ProAUD-20220323-WA0033.mp3
زمان:
حجم:
15.17M
💢گفت و گو رادیو گفت و گو با سرکار خانم پورواجد بزرگوار همسر شهید حسین امینی امشی، نویسنده کتاب تو هنوز اینجایی
#عشق_مقدس 💞
و همچنین سرکار خانم معظمی عزیز و بزرگوار
💢از نویسندگان عزیز گروه پژوهشی فرهنگی خط مقدم
#دفاع_مقدس #زندگینامه #شهدا #شهادت
─━━━━⊱✿⊰━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
﷽
#عشق_مقدس 💞
✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿
🏴شهادت قسمت اول:🏴
اوایل آذر ماه ۱۳۶۵ دور هم نشسته، بودیم صحبت میکردیم.☺
حسین گفت:چند روزی مهمان شماهستم.😄
با تعجب پرسیدم: «چرا؟» 🤔
گفت:« قرار است به جبهه اعزام شوم.» 🙂
اعتراض کردم و گفتم: «شما تازه از جبهه برگشتهاید؛ در ضمن، قبلاً هم به جبهه رفته اید. حالا وظیفه دیگران است.🥺
او گفت: «تعجب می کنم. شما که هیچ وقت مخالفت نمی کردید. با اینکه می دانید جهاد یک امر واجب و ضروری است،چرا الان مخالفت می کنید؟من باید بروم دیگران هم باید بروند،این یک تکلیف است تمام کسانی که می توانند باید بروند. تا زمانی که صدای توپ تانک شنیده میشود و دشمن در خاک ما حضور دارد،رفتن به جبهه وظیفه همه ما است.» 😊
گفتم: «درست! همه این ها را میدانم،اما هر بار که به جبهه می روید من تنها می شوم. پدر و مادر پیر و مریض هستند ،خواهرتان هم همینطور. بچه ها کوچک و ناتوانند در غیاب شما من میمانم با کوله باری از مشکلات. شما بگو با این مشکلات چه کنم؟» 😔
بابا جمشید هم حرف مرا تایید کرد و گفت: «پسرم همسرت راست می گوید،ماکه ناتوانیم.من خیلی زرنگ باشم و بتوانم نانی تهیه کنم. همسرت می ماند با دوتا بچه کوچک. همه چیز هم که کوپنی است و یک نفر لازم است فقط توی این صف ها بایستد.» 😐
حسین که مثل همیشه جواب آماده داشت،گفت: «اگر من باشم خودم به شما کمک می کنم،اما اگر نباشم خداوند یارو یاور شما خواهد بود و خداوند بزرگترین یاری کننده است. غصه نخورید. شما قوی هستید و از عهده تمام سختی ها بر می آیید ،نگران نباشید. شما تنها نیستید،خداوند شما را پشتیبانی خواهد کرد😇
بابا جمشید گفت: «حسین جان،اگر تصمیم به رفتن گرفتی برو؛ دست خدا به همراهت. خدای ما هم بزرگ است. 🥰
📍ادامه دارد.....
📚منبع: تو هنوز اینجایی
زندگینامه شهید امینی امشی
🖋نویسنده:هاجر پورواجد
#دفاع_مقدس
#رفیق_شهیدم
#زندگینامه_شهدا
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
﷽ #عشق_مقدس 💞 ✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿ 🏴شهادت قسمت اول:🏴 اوایل آذر ماه ۱۳۶۵ دور
﷽
#عشق_مقدس 💞
✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿
🏴شهادت قسمت دوم:
حسین در کنار فعالیتهای بسیجی اش دوباره به جبهه اعزام شده بود،یک بار بهمن ۱۳۶۴ و بار دیگر خرداد ۱۳۶۵
او اکنون،برای سومین بار در تاریخ ۱۱ آذر،سال ۱۳۶۵، به پایگاه مقداد می رفت تا به جبهه اعزام شود.
به کوری چشم دشمنان اسلام به قدری جوانان مشتاق در پایگاه جمع شده بودند که اعزام عده ای به خصوص حسین به روز دیگر موکول شد.
حسین به همراه نیروهای دیگر آن شب در پایگاه ماندند.
آن شب بچه ها را خواباندم و به آشپزخانه رفتم. ساعتها نشستم. احساس عجیبی داشتم .قلبم بی قرار بود، از درونم غوغایی به پا شده بود
حال خوشی نداشتم، گویی که منتظر اتفاقی بودم با تمام وجود ندایی را می شنیدم. یاد خوابی افتادم که در رابطه با ازدواجم دیده بودم.
مفاتیح را برداشتم و مناجات آقا امیرالمومنین را خواندم. از اینکه در رابطه با اعزام حسین اعلام نارضایتی کرده بودم، احساس خوشایندی نداشتم.
گفتم :«خداوندا تو میدانی که من با جهاد مخالفتی ندارم ،اما اگر حسین نباشد من واقعا بی کس و تنها میشوم.
البته این را هم میدانم که تو بزرگ هستی،قادر و توانا هستی،تو حافظ،نگهدار و پشتیبان همه ای اما آن احساس عجیب،آن بی قراری و آن ندای غریب مرا رها نمی کرد.
پیش بچه ها رفتم که بخوابم،اما خواب به چشمانم نرفت. آفتاب روز چهارشنبه دوازدهم آذر ۱۳۶۵ طلوع کرد ساعت ها از پی هم رفتند تا غروب شد.
من در آشپزخانه مشغول بودم و بچه ها در کنار من نشسته بودم. زنگ خانه به صدا درآمد من اعتنایی نکردم؛چون کسی را نداشتم که به سراغ ما بیاید.
📍ادامه دارد.....
📚منبع: تو هنوز اینجایی
زندگینامه شهید امینی امشی
🖋نویسنده:هاجر پورواجد
#دفاع_مقدس
#رفیق_شهیدم
#زندگینامه_شهدا
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
﷽
#عشق_مقدس 💞
✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿
🏴شهادت قسمت سوم:
با خودم گفتم: «حتما زنگ را اشتباه زده.» دوباره زنگ به صدا درآمد، اما باز هم اعتنا نکردم. برای بار سوم،زنگ طبقه پایین را زدند. صاحب خانه در را باز کرد. دقایقی نگذشته که یک نفر چشم هایم را از پشت گرفت.
دست های گرم و صمیمی و نفس هایِ مهربان و آشنای حسین بود. با تعجب برگشتم و او را پشت سر خود دیدم از خوشحالی فریاد زدم. بچه ها شادی کردند. پرسیدم: «حسین من، کجا بودی؟ یک روز برای من بیش از چند سال سپری شد، همگی به اتاق رفتیم. حسین با بچه ها مشغول بازی شد.
من هم چای و غذا آماده کردم. پس از صرف شام به صحبت نشستیم. بابا جمشید پرسید: «حسین جان،چرا نرفتی؟مگر دیروز قرار نبود اعزام شوید؟» حسین گفت: «شکر خدا داوطلب به قدری زیاد بود که خوب ها را دیروز بردند و قرار شد بنجل ها را فردا ببرند؛ اما من برای مسئله دیگری آمدم.»
پرسیدم: «چیزی شده حسین من؟» احساس کردم حال و هوای خاصی دارد. علت آمدنش را اینگونه تعریف کرد: دیشب که در پایگاه خوابیدم،خواب دیدم در صحرای کربلا در رکاب مولایم آقا امام حسین (ع) میجنگم. غریب به ۴۰ روز مبارزه کردم و پیروز شدم تمامی رزمندگان به خانه هایشان برگشتند من نیز قصد کردم که برگردم دیدم که از دور آقایی که روی اسب سفید نشسته بودند و پرچم سبزی بر دست داشتند به من نزدیک شدند و صدا زدند: «حسین! پسرم! بایست.»
من سوار بر اسب شدم. گفتند: «می خواهم به تو درجه ای بدهم.» پرسیدم: «آقا! چه درجه ای؟» فرمودند: «من درجه را میزنم تو بخوان.» درجه را به سمت چپ سینه من چسباندند. خم شدم و آن را خواندم نوشته شده بود «پسرم تو به خاطر رشادت های فراوانی که از خودت نشان دادی،به درجه شهادت نائل آمد سراسیمه از خواب پریدم و تصمیم گرفتم که به منزل بیایم شما را دوباره ببینم و وصیت نامه ام را بنویسم.
حسین از من خواست تا قلم و کاغذ بیاورم؛آوردم و به حسین دادم؛اما او گفت:《 تو بنویس، چون دست خط تو بهتر است.》
📍ادامه دارد.....
📚منبع: تو هنوز اینجایی
زندگینامه شهید امینی امشی
🖋نویسنده:هاجر پورواجد
#دفاع_مقدس
#رفیق_شهیدم
#زندگینامه_شهدا
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
﷽
#عشق_مقدس 💞
✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿
🏴شهادت قسمت چهارم:
▪️کاغذ و قلم را گرفتم. دستانم می لرزید. نمیتوانستم تصور کنم حسین من،عزیزم،جانم از پیشم برود.
▪️با دیدن اشک هایم و لرزش دستانم به شوخی گفت: « عزیزم،من هفت جان دربدن دارم؛اگر یکی از بین برود باز هم شش تایش باقی می ماند! نگران نباش.نوشتن وصیت،وظیفه هر مسلمان است، بعد او گفت و من نوشتم.
▪️وصیت نامه که نوشته شد،کسانی که حضور داشتند،امضا کردند.
▪️صبح پنجشنبه،سیزدهم آذر، به پایگاه بازگشت و همان روز به جبهه جنوب اعزام شد. از طریق نامه با هم ارتباط داشتیم. آخرین نامه ای که از او به دستم رسید هفدهم دیماه بود.
▪️ شب نوزدهم دی خواب دیدم،نامه ای به دستم رسیده است. روی نامه نوشته شده بود: «ثارالله». این نامه را به دست گرفتم و درب حیاط را باز کردم تا به همان جایی برویم که این نامه از آنجا آمده بود.
▪️ناگهان جلوی من دشت سرسبزی ظاهر شد و جادهای عریض وسط آن نمایان گشت. دو طرف جاده،سرسبز بود و درختانی بلند و پر شاخ و برگ داشت. شروع به دویدن کردم. آنقدر دویدم تا به ساختمان رسیدم که روی درب آن یک میله بود. انتهای میله،پرچم نصب شده بود و روی آن پرچم،بزرگ و خوانا نوشته شده بود« ثارالله».
📍ادامه دارد.....
📚منبع: تو هنوز اینجایی
زندگینامه شهید امینی امشی
🖋نویسنده:هاجر پورواجد
#دفاع_مقدس #همسر_شهیدم
#زندگینامه_شهدا #خاطرات_شهدا
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝