eitaa logo
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
586 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
27 فایل
بسم‌رب‌‌الشهدا🌱 ‍ ‍‍ گروه‌ پژوهشی فرهنگی‌ خط‌ مقدم ‍ ‍ شهید‌آوینی؛ ای‌شهید‌!ای‌آنکه‌بر‌کرانه‌ی‌ازلی‌و‌ابدی‌وجود‌برنشسته‌ ای‌،دستی‌برار،و‌ما‌قبرستان‌نشینان‌‌عادات‌سخیف‌را‌نیز؛از‌این‌منجلاب‌بیرون‌کش!🌷 ارتباط‌ با‌ ادمین‌کانال👇🏻 @aslani70
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞 🔹"بی قرار" خاطره ای دیدنی و قابل تأمل از آخرین شب حضور شهید حسین امینی امشی در شلمچه ۱۹ دی ۱۳۶۵ شب عملیات کربلای ۵ کاری از: سیداحمد معصومی نژاد کارگروه_رسانه/فضای مجازی ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس 🆔️@frontlineIR 🆔️@frontlineIR
💞 💢کتاب مصور تو هنوزاینجایی ، مشتمل بر زندگی‌نامه شهید «حسین امینی امشی» از تولد تا بلوغ، ازدواج، زندگی مشترک، شهادت و رجعت پیکر ایشان است. بخشی از وصیت‌نامه شهید، نامه شهید به فرزندانش، ویژگی شهید از زبان دوستان رزمنده، ویژگی‌های رفتاری شهید، علاقه شهید به ورزش برخی از مطالب بیان شده در این کتاب هستند. 💢 این کتاب ارزشمند و عاشقانه نوشته همسر گرانقدر شهید امینی امشی است که گروه پژوهشی فرهنگی خط مقدم افتخار همراهی ایشان را بعنوان نویسنده چندین کتاب برجسته شهدایی دارد 🔻همراه ما باشید با داستان زندگی شهید امینی امشی از زبان یار ایشان خانم پورواجد عزیز تا بدانیم معنای را... ادامه دارد....💌 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس 🆔️@frontlineIR 🆔️@frontlineIR
💞 ✿࿐ʚ تو هنوز اینجایی ɞ࿐✿ ✍️مقدمه: آغاز زندگی مشترک ما با شروع جنگ یکی بود.... حسین به جنگ رفت.... روزهای دیگری بود... روزهای پر از ترس.... انتظار و صبر.... هجوم هزاران فکر که زمان سرشان نمیشد، وقت و بی وقت می آمدند و دیگر نمی رفتند.‌‌.. آن روزها فکر می کردم که زندگی مشترک ما تمام میشود، اما جنگ نه. حسین شهید شد..... سال ها بعد... جنگ هم تمام شد.... اما زندگی مشترک ما نه..... روز ها همان روزهاست؛ فقط نوع نگرانی ها تغییر کرده است، نوع دیگری از انتظار، نوع دیگری از صبر. صبر برای فردای بهتر فرزندانم، صبر برای فردای بهتر نوه هایم. من مشکلات را تنها به دوش نمی کشم. چون تو هنوز اینجایی... 📍ادامه دارد... 📚منبع: کتاب تو هنوز اینجایی زندگی نامه شهید حسین امینی امشی 🖋نویسنده: هاجر پورواجد ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس 🆔️@frontlineIR 🆔️@frontlineIR
💞 ✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿ ✍تولد تا بلوغ قسمت اول: سوم بهمن ماه، سال ۱۳۳۸ شمسی، در روستای اُمشه سنگر از توابع سرسبز گیلان در یک خانواده مذهبی کودکی زیبا چشم به جهان هستی گشود. به گفته مادر بزرگوارشان چون در ماه محرم به دنیا آمد، خانواده نام حسین را برای اون انتخاب کرد. حسین به دنیا آمد و رشد کرد. آن ایام که کشور عزیز ما ایران از صدای چکمه ها و زمزمه اجنبی ها لحظه ای آرام نبود، این خانواده هرگز از ایمان و تقوا و توکل به خداوند و توسل به اهل بیت(ع) فاصله نگرفتند. حسین باتوجه به تنگناهای اقتصادی خانواده و دور بودن مدرسه از محل زندگی، برای کمک به مخارج خانواده مشغول به کار شد. او با نظارت پدر، درمکان های مناسبی که توان و قدرت بدنی اش اجازه میداد، سرگرم کار شد در این عرصه فنون و مهارت های را آموخت. در سن ده سالگی به تهران کوچ کردند و در محله سرآسیاب مهرآباد، واقع در منطقه ۹، ساکن شدند. وقتی، به سن شانزده سالگی رسید، برای به دست آوردن شغل مناسب و دائم بسیار تلاش کرد. تلاش او به ثمر نشست و در سال ۱۳۵۴ در کفش ملّی رسماً مشغول به کار شد. 📍ادامه دارد... 📚منبع: تو هنوز اینجایی زندگینامه شهید امینی امشی 🖋نویسنده:هاجر پورواجد ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس 🆔️@frontlineIR 🆔️@frontlineIR
💞 ✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿ ✍تولد تا بلوغ قسمت دوم: به راستی که پروردگار عالمیان با بندگان خود رئوف و رحیم است. و این پاداش، تلاش و خلق و خوی زیبای حسین بود. حسین تا آن روز سختی های فراوانی را متحمل شده بود، اما هرگز شکوه ای نداشت نه تنها گلایه نمیکرد، بلکه شکر گزار هم بود. او فردی درست کار، مؤمن با شرم و حیا، با ادب و صادق بود و وجدان کاری او زبانزد تمامی همکاران و اطرافیان بود. به دلیل ویژگی هایی که داشت نسبت به هم سن و سالان و هم ردیفان متمایز بود. مهربانی با بزرگ ترها، احترام به مو سفید ها، حرمت و اکرام او به پدر و مادر و حمایتش از ضعیفان موجب شده بود که در محل کار محبوبیت خاصی داشته باشد. طبق تعاریف همکارانش، حسین ساعت ها به افرادی که از کار خود عقب می ماندند کمک می کرد بدون اینکه توقعی داشته باشد. تا اینکه به سن سربازی رسید، او با افتخار تمام دفترچه اعزام به خدمت را دست گرفت. درخرداد ماه سال ۱۳۵۷ زمانی که نهضت اسلامی به رهبری امام (ره) به اوج رسید، به خدمت سربازی اعزام شد و در گارد شاهنشاهی مشغول به خدمت شد. هم زمان با خدمت حسین، انقلاب اسلامی ایران به رهبری پیر جماران امام خمینی (ره) و تلاش ملت همیشه در صحنه ایران که پانزده سال برای رسیدن به هدف خود تلاش کرده بودند ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ به پیروزی رسید. 📍ادامه دارد... 📚منبع: تو هنوز اینجایی زندگینامه شهید امینی امشی 🖋نویسنده:هاجر پورواجد ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس 🆔️@frontlineIR 🆔️@frontlineIR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین به ولایت 🌸سلطان اولیا، امير مومنان، علی بن ابی طالب (ع) 🔸با نواى: صابر خراسانى 🍃 فقط حیدر امیرالمومنین است😍 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی دفاع مقدس 🆔️ @frontlineIR 🆔️ @frontlineIR
مخاطب هنرمند علی حسنی ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی دفاع مقدس 🆔️ @frontlineIR 🆔️ @frontlineIR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به عشق مولا علی (ع)❣ کاری از کوثر انصاری کارگروه نوجوانان ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی دفاع مقدس 🆔️ @frontlineIR 🆔️ @frontlineIR
💞 ✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿ ✍قسمت سوم تولد تا بلوغ: با توجه به اینکه حسین در گارد شاهنشاهی خدمت می کرد، برای رسیدن به پیروزی نهایی این گروه از سربازان بر خلاف خواسته ها و فرامین مسئولین خود که دست نشاندگانِ طاغوت (لعنت الله علیه) بودند، مخالف کردند و از پادگان های خود به خیابان ریختند، با مردم عادی هم گام شدند و در تظاهرات به مردم پیوستند. در خرداد سال ۱۳۵۸ خدمت سربازی او به پایان رسید. ایشان به قدری در محل کار خود محبوبیت داشت که جای او را در محلی که مشغول کار بود حفظ کردند و پس از خدمت سربازی مجدد به سنگر کارو تلاش بازگشت. اوپس از تشکیل بسیج، به فرمان امام عزیز(ره) لبیک گفت و به عضویت این نهاد انقلابی درآمد و هم زمان با کار و تلاش و حضور در جبهه ها، به کسب علم و دانش نیز مشغول شد. شهید امینی در کنار فعالیت های بسیجی در محل زندگی به جبهه های حق علیه باطل نیز اعزام می شد. پایان قسمت تولد تا بلوغ. 📍ادامه دارد... 📚منبع: تو هنوز اینجایی زندگینامه شهید امینی امشی 🖋نویسنده:هاجر پورواجد ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس 🆔️@frontlineIR 🆔️@frontlineIR
💞 ✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿ 💍ازدواج قسمت اول: من در گوشه‌ای از خطهء سرسبز گیلان، شهرستان آستارا به همراه پدر و مادر مهربانم، بابا علی بیک و نه نه قمر و کنار خانواده ام زندگی می کردم. حیاط خانه مان پر از گل ها و درختان میوه، مثل به، سیب، آلوچه و انار بود. درخت انار کنار حوض کوچکی بود. یکی از شب‌های فروردین ۱۳۵۷ دلم خیلی گرفته بود. کمی در حیاط قدم زدم، با خودم حرف می زدم، اما گره از مشکل من باز نشد. از چاه آب کشیدم (آن زمان آب لوله کشی نداشتیم) وضو گرفتم و به نماز و دعا مشغول شدم. به راستی که قلبم آرام گرفت و به خواب رفتم. همان شب در خواب دیدم که صدای مناجات می آید. از پله ها پایین رفتم و به دیوار منزل تکیه دادم. با خودم گفتم پروردگارا ! فدای مولایم علی (علیه السلام) شوم؛ چه صدای زیبا و دلنشینی دارند.)) صدای حضرت مولا علی (علیه السّلام) را می‌شنیدم که می‌گفتند: (( مولای یا مولای انت الجواد و انا السائل هل یرحم السائل الا الجواد..‌‌.)) همانجا ایستادم تا مناجات به پایان رسید. به طرف صاحبِ صدا رفتم. مولایم را دیدم که زیر همان درخت انار روی سبزه ها نشسته اند. از من خواستند کنارشان بنشینم؛ بعد از من پرسیدند: (( دخترم از من چه میخواهی؟)) جواب دادم: (( مولای من! می خواهم که همه را به راه راست هدایت نمایید.)) در حال گفت‌وگو بودیم که جوانی از آن سوی حیاط به طرف ما آمد. یک دست لباس ورزشی آبی به تن داشت در حالی که با پای خود توپی را که درون تور انداخته بود بالا و پایین می‌انداخت، به طرف ما می‌آمد. امام علی (ع) آن جوان را صدا زدند. من سمت چپ امام نشسته بودم و آن جوان در سمت راست امام علی(ع) نشست. آقا (ع) آیاتی از قرآن کریم را زمزمه نمودند و دست مرا در دست جوان گذاشتند. من ناخودآگاه از سرِ حیا، دستم را کشیدم و گفتم: (( آقا ! ما نامحرم هستیم.)) ایشان (ع) فرمودند: (( من شما را به عقد هم در آوردم.)) سپس، رو به من کردند و فرمودند: (( فرزندم! حسین جوان شایسته است، از او اطاعت کن و او را گرامی بدار، این جوان یکی از یاران فرزندم حسین (ع) در کربلا خواهد بود.)) 📍ادامه دارد... 📚منبع: تو هنوز اینجایی زندگینامه شهید امینی امشی 🖋نویسنده:هاجر پورواجد ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═════ ࿇ ═════╗ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ╚═════ ࿇ ═════╝
💞 ✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿ 💍ازدواج قسمت دوم: با صدای اذان مسجد محل از خواب پریدم ولی پریشان و متحیر بودم نمی توانستم بفهمم که تعبیر این خواب چیست. همیشه و همه جا دنبال چهره رویای خود میگشتم خانه ما چهار اتاق داشت که همه پر بود خانواده پر جمعیتی بودیم پدر مادر و خواهر و پنج برادر و خاله پیری که او نیز با ما زندگی می‌کرد و خواهری که در راه بود. ما هرگز مکانی برای اجاره دادن نداشتیم اما تقدیر الهی چیز دیگری را رقم زد حدود پنج ماه از خوابم نمی گذشت یک روز من و مادرم روی پله منزل که مشرف به حیاط بود نشسته بودیم در زدند در را باز کردم دیدم آقایی با لباس مخصوص ارتش پشت در ایستاده است. اجازه خواست و وارد حیاط شد با التماس و خواهش از ما تقاضا کرد که دو تا از اتاق های خود را به او اجاره دهیم. فارسی صحبت می‌کرد اما مادرم فارسی بلد نبود من حرف های آن آقا را برای مادرم و حرفهای مادرم را برایشان ترجمه میکردم. خلاصه حرف مادر می شد که ما اتاق برای اجاره دادن نداریم شب شد و پدرم منزل آمد مادرم قضیه را برای پدرم تعریف کرد پدرم با تعجب گفت: آقا روی چه حسابی از من اتاق اجاره‌ای می‌خواهد؟ جریان از چه قرار است؟ فردای آن روز همان آقا با مادر خانمش مجدد به منزل ما آمدند و با گریه و التماس پدر و مادرم را راضی کردند که دو تا از اتاق ها را به آن ها اجاره دهیم چند روز بعد اساس آوردند و این خانواده مستاجر ما شدند. 📍ادامه دارد... 📚منبع: تو هنوز اینجایی زندگینامه شهید امینی امشی 🖋نویسنده:هاجر پورواجد ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═════ ࿇ ═════╗ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ╚═════ ࿇ ═════╝
💞 ✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿ 💍ازدواج قسمت سوم: چند ماه از این موضوع گذشت، فصل زمستان از راه رسید و تلاش های مردم به ثمر نشست و انقلاب به پیروزی رسید. تقریباً دو هفته به عید مانده بود.‌ یک روز فاطمه خانم مستاجر ما که زن مهربانی بود و خیلی با هم صمیمی بودیم با خوشحالی گفت‌:« برادرهایم فردا به اینجا می‌آیند و قرار است که سه هفته پیش من بمانند.» من هم به او تبریک گفتم. فردای آن روز از مدرسه آمدم. اذان مغرب وقت نماز را اعلام کرد. به سوی چاه رفتم تا آب بردارم و وضو بگیرم. در همان حال که سرم پایین بود و از چاه آب میکشیدم شنیدم که جوانی گفت: سلام ! سرم را به طرف صدا چرخاندم . با حیرت او را نگاه کردم با خودم گفتم: « این چهره چقدر آشناست؟ او را کجا دیده ام؟» به تمام مکان هایی که رفته بودم، تمام کتابخانه ها و مغازه ها و... فکر کردم تا ببینم این جوان را کجا دیده ام؟ او همان بود! همانی که خوابش را دیده بودم. با همان چشمها به همان چهره نورانی با همان معصومیت خاص. دوباره گفت: « سلام دختر خانم! اجازه هست من هم یک سطل آب بردارم؟» بدون اینکه چیزی بگویم سطل را خالی کردم؛ آن را لب چاه گذاشتم و به گوشه تاریک ایوان خانه پناه بردم. به فکر فرو رفتم با خودم گفتم:« این جوان همان جوان است. اما اسم حسین بود؟ ولی از کجا معلوم که اسم این جوان هم حسین باشد.» در همین فکر و خیال بودم که فاطمه صدا زد: « حسین جان! زود باش! داداش؛ آب را بیاور که سماور سوخت؛» 📍ادامه دارد... 📚منبع: تو هنوز اینجایی زندگینامه شهید امینی امشی 🖋نویسنده:هاجر پورواجد ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═════ ࿇ ═════╗ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ╚═════ ࿇ ═════╝
💞 ✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿ 💍ازدواج قسمت چهارم: به خدا سوگند با شنیدن اسم حسین لرزه به تنم افتاد و کنترل زانوانم را از دست دادم. به شدت تب و لرز کردم و حسابی از نفس افتادم. نمی‌دانستم که واقعاً این چه حکمتی است. ما که اصلاً اتاق برای اجاره نداشتیم؛ این خانواده با اصرار خانه را از ما اجاره کرده بودند و حالا حسین و برادرش اسماعیل با هم به خانه خواهرشان فاطمه خانم آمده بودند تا او را ببینند. رویای من به حقیقت پیوست. اسماعیل پس از دو هفته به تهران بازگشت. اما حسین حدود سه هفته منزل خواهرش ماند. اتاق ها با درب چوبی از هم جدا می شدند. آن طرف دیوار چوبی، صدای صحبت های شان به گوش می رسید. شنیدم که حسین از خواهرش پرسید: «فاطمه جان! دختر صاحب خانه شما چند سال دارد؟» گفت:« کدامشان؟» حسین جواب داد: نمیدانم، همانی که آن روز برایت قند خرد کرد.» فاطمه گفت:« آهان هاجر را می گویی. سوم دبیرستان است. چطور مگر ؟» حسین سکوت کرد و حرفی نزد. من خوشحال شدم. حس خوبی پیدا کردم .فردای آن روز فاطمه مرا صدا زد و از علاقه حسین برایم گفت. من که قبلاً صحبت های خواهر و برادر را شنیده بودم،با شنیدن این موضوع در حالی که در پوست خود نمی گنجیدم، خجالت کشیدم و پاسخی ندادم. بی درنگ ماجرای علاقه حسین را برای مادرم شرح دادم. مادرم طی ایامی که از خواب دیدن من می گذشت، متوجه بی قراری های من شده بود و هرگز دوست نداشت دلم بشکند. پرسید: «دخترم! دوستش داری؟» خجالت زده سرم را زیر انداختم و سکوت کردم. مادرم گفت: «سکوت علامت رضاست. پس دوستش داری. اما دخترم یادت نرود که این پسر از شهر دوری آمده،غریبه است،خانواده اش را نمی شناسیم. خوب فکر هایت را بکن. تصور نمی کنم که پدرت با این ازدواج موافقت کند. شب چهارشنبه سوری فرا رسید. در حیاط خانه، آتشی روشن کردیم و همگی دور آتش جمع شدیم. فاطمه، همسرش، بچه هایش و حسین نیز پیش ما آمدند. فاطمه از مادرم اجازه گرفت تا من و حسین دقایقی با هم صحبت کنیم. 📍ادامه دارد... 📚منبع: تو هنوز اینجایی زندگینامه شهید امینی امشی 🖋نویسنده:هاجر پورواجد ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═════ ࿇ ═════╗ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ╚═════ ࿇ ═════╝
💞 ✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿ 💍ازدواج قسمت پنجم: مادرم با اصرار فاطمه و با توجه به برق نگاه حاکی از رضایتی که در چشمان من می دید، پذیرفت. آن شب مهتابی را هرگز فراموش نمیکنم. گویا ماه و ستاره ها نیز حضور ما را جشن گرفته بودند. در گوشه ای از حیاط ایستادیم و چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم. در این مدت کوتاهی که با هم گفتگو کردیم، هر دو برای ازدواج نظر موافق داشتیم. من به این خواسته،سریع پاسخ مثبت دادم و انگیزه این انتخاب همان خوابی بود که دیده بودم. همه چیز جور بود و درست همانی بود که به دنبالش می گشتم. نوروز ۱۳۵۸ از راه رسید. فاطمه خانم با همسرش در حالیکه یک جعبه شیرینی در دست داشتند،به خانه ما آمدند و مرا برای حسین خواستگاری کردند،اما من سال سوم دبیرستان بودم و نمی خواستم درسم را رها کنم از طرفی پدرم راضی به این وصلت نبود. پدرم درسم را بهانه کرد و جواب رد داد. پدرم قلب من راضی به این وصلت نبود. پیش از این به مادرم گفته بود: «به غریبه دختر نمی دهم. من هیچ شناختی از این خانواده ندارم. دختر عزیز دردانه خود را نمیتوانم رهسپار دیار غربت کنم. نه! نه! هرگز چنین کاری نمیکنم .» من به رغم علاقه شدید خودم، به پدرم حق میدادم. چون خانواده حسین در تهران زندگی می کردند و غریبه بودند. مرخصی حسین تمام شد و به تهران بازگشت. دلتنگی های من شروع شد. احساس میکردم،سالهاست که او را میشناسم. گویی سال ها در کنارم بوده است. هر روز که می‌گذشت دلتنگ تر میشدم. 📍ادامه دارد... 📚منبع: تو هنوز اینجایی زندگینامه شهید امینی امشی 🖋نویسنده:هاجر پورواجد ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═════ ࿇ ═════╗ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ╚═════ ࿇ ═════╝
💞 ✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿ 💍ازدواج قسمت ششم: یک روز صبح که برای رفتن به مدرسه آماده میشدم،صدای حسین را از اتاق بغلی شنیدم. قلبم لرزید و زانوانم سست شد دلواپسی و اضطراب عجیبی به سراغم آمد. مادرم با دیدن حال من گفت: « دخترم! موضوع چیست؟ تب داری؟ چرا رنگت سرخ شده است؟» گفتم: «مادر! صدای حسین را شنیدم آیا واقعیت دارد؟یعنی حسین آمده است؟» مادرم گفت: « کدام حسین؟» گفتم:« برادر فاطمه ».مادرم سرش را با نگرانی تکان داد و حرفم را تایید کرد. فردای همان روز حسین رفت. بدون اینکه او را ببینم. چون پدرم به او جواب رد داده بود ،جرات نکرده بود آفتابی شود. اما فاطمه برایم خبر خوبی آورده . حسین آدرس تهران را داده بود تا من برایش نامه بفرستم. همچنین، یک عکس هم داده بود تا نزد خودم بماند و تسلای دلتنگیهایم باشد. پشت عکس نوشته بود: «این روزها تمام میشود. فقط تو غصه نخور.» دو سال سپری شد. طی این مدت، بارها به خواستگاری آمدند و هر بار به رقم رضایت مادرم، با جواب منفی پدر مواجه شدند. بالاخره مجبور شدم و خوابم- یعنی آن رویایی صادقه- را برای پدر و مادرم تعریف کردم. به لطف خدا،با پافشاری حسین، بی تابی های من و پادرمیانی مادرم و عمویم- شیخ کریم- که ارج و قرب فراوانی نزد پدرم داشت، پدرم با این وصلت موافقت کرد و در شهریور ماه ۱۳۵۹ به عقد هم در آمدیم. 📍پایان قسمت ازدواج، ادامه دارد... 📚منبع: تو هنوز اینجایی زندگینامه شهید امینی امشی 🖋نویسنده:هاجر پورواجد ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═════ ࿇ ═════╗ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ╚═════ ࿇ ═════╝
💞 ✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿ 🏡زندگی مشترک قسمت اول: با خرید یک حلقه و یک مقنعه و چادر سفید به عنوان لباس عروس، مراسم عروسی را برپا کردیم. مراسم ما به خواست من و حسین بسیار ساده برگزار شد. در اصل،جشنی در کار نبود. ما تنها به یک مهمانی ۱۵ نفره و مختصر بسنده کردیم. بعد از برپایی مراسم،دو روز مهمان خواهرش، مهری در رشت بودیم و سپس،به تهران آمدیم. من برای اولین بار بود که قدم در این شهر بزرگ می نهادم. برایم خیلی جالب و دیدنی بود. در اولین توقف کمی روی چمن‌های میدان آزادی نشستیم. در آن زمان میدان آزادی مملو از افرادی بود که برای تفریح، بازدید و عکاسی در آنجا حضور داشتند. یک عکاس از کنار ما عبور می کرد که حسین صدا زد: «آقای عکاس! لطفاً بیا و از این عروس و داماد یک عکس یادگاری بنداز. عکاس دوروبرش را با تعجب نگاه کرد،اما عروس و دامادی ندید. حسین گفت:« دنبال چه میگردی؟به ما نمیاد که عروس و داماد باشیم؟» و اینگونه بود که تنها عکس عروسی خود را گرفتیم و یاد و خاطره اش را برای همیشه در قلبمان ثبت کردیم. عکس نگاه می کنم، می گویم :«ای بی وفا !»بعد به خودم می آیم و می گویم:« اگرچه رفتی ،اما تو هنوز اینجایی... در قلبم،در وجودم زنده ای. هستی، می آیی، می روی و زندگی می کنی...» از میدان آزادی با یک ماشین دربستی به خانه آمدیم. نزدیک خانه،حسین به راننده گفت: «آقا لطفاً! بوق بزن. داری عروس میبری.» با استقبال بابا جمشید، پدر حسین و افسر خانم و همسرش آقای نصیری (صاحبخانه حسین) قدم به منزل حسین گذاشتم و زندگی مشترکمان را در یک اتاق ۱۲ متری و یک آشپزخانه دو متری آغاز کردیم.این در حالی بود که من از خانه پدرم در یک ساختمان ۱۵۰ متری با حیاط ۵۰۰ متری، وارد چنین زندگی جمع و جوری شدم. اما کاملاً راضی بودم چرا که حسین را در کنار خود داشتم و دیگر دلتنگش نبودم. از سوی دیگر، دلتنگی بزرگ دیگری به سراغم آمد. از خانوادم دور شده بودم. با خودم می گفتم: نگاه مهربان و نگران مادرم را چه کنم؟ 📍ادامه دارد... 📚منبع: تو هنوز اینجایی زندگینامه شهید امینی امشی 🖋نویسنده:هاجر پورواجد ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═════ ࿇ ═════╗ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ╚═════ ࿇ ═════╝
💞 ✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿ 🏡زندگی مشترک قسمت دوم: گرمای وجود پدرم را از که بگیرم؟ یاد و خاطره شیطنت و هیاهوی برادرانم: رحیم، رضا، موسی، عسگر و مهدی محبت های خواهرم مریم و شیرین زبانی های آخرین فرزند خانواده مان، زهرا کوچولو مرا می آزرد. گویی دلتنگی همیشه همراه من بود؛ تنها از نوعی به نوع دیگر تغییر می یافت. فردای آن روز حسین به همراه پدرش به بازار رفتند و مقداری وسایل اولیه زندگی مانند فرش، چوب لباسی، گاز پیک نیک، رختخواب، قابلمه، قاشق و چنگال خریداری کردند. در اصل من و حسین زندگی خود را از صفر شروع کردیم. هر گوشه از اتاق کوچک خود را با وسایل اولیه زندگی پر کردیم. طاقچه ای داشتیم که با آینه، عکس حسین و در دو طرف گلدان هایی از گل سرخ، مزین کرده بودیم. پنجره اتاقمان رو به حیاط گشوده میشد که گاهگاهی پرنده ای خسته از پرواز، لبه آن می نشست و مونس دلتنگی هایم می شد. به رغم دلتنگی ها و کوچکی فضا،اتاق من به وسعت یک گلستان بود. زندگی سخت، اما شادی داشتم. حسین، مهربان و با وفا بود. هیچگاه مرا رنجیده خاطر نمی کرد. یادم می آید شبی غذا ته گرفته بود. نه تنها سرزنشم نکرد، بلکه با شوخی سر به سرم گذاشت تا خجالت نکشم. 📍ادامه دارد... 📚منبع: تو هنوز اینجایی زندگینامه شهید امینی امشی 🖋نویسنده:هاجر پورواجد ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═════ ࿇ ═════╗ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ╚═════ ࿇ ═════╝
💞 ✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿ 🏡زندگی مشترک قسمت سوم: حس غریبی و تنهایی به من دست داده بود،دلم گرفت و گریه کردم. طفلی به قدری عذر خواهی کرد تا آرام شوم. فردای آن روز هنگامی که قصد رفتن به سر کار داشت دوباره از من پرسید: مرا بخشیدی؟ گفتم:« بله آقا بیشتر از این مرا خجالت نده.» عصر از کار به خانه برگشت. دیدم دست هایش را به پشت گرفته و باز با نگرانی پرسید:« تو مرا بخشیده ای؟ گفتم:« بله عزیزم. شما کاری نکردید. یک شوخی بود و تمام شد. من بی جهت اشکم ناگهان درآمد. دستهایش را از پشت بیرون آورد و در حالی که، انگشت اشاره اش باندپیچی شده بود به من نشان داد. خیلی ناراحت شدم و پرسیدم چی شده است گفت:« هنگام کار، انگشتم زیر دستگاه چرخ ،بدجوری زخمی شد. لابد هنوزم هم از دست من ناراحت هستی.» به حسین اطمینان دادم که این اتفاق بیش نبوده و ربطی به موضوع دیشب ندارد. کمی آرام گرفت و فراموش کرد. در مجموع روزهای خوب و آرامی داشتیم. زندگی ساده ای داشتیم گرم و باصفا بود. کنار هم و با هم بودیم. همدل و همراز یکدیگر بودیم. 📍ادامه دارد... 📚منبع: تو هنوز اینجایی زندگینامه شهید امینی امشی 🖋نویسنده:هاجر پورواجد ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═════ ࿇ ═════╗ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ╚═════ ࿇ ═════╝
💞 ✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿ 🏡زندگی مشترک قسمت چهارم: من جارو میزدم ،حسین شیشه پاک می کرد ؛من لباس ها را می شستم، حسین پهن می‌کرد؛ خلاصه هر وقت منزل حضور داشت، تنهایم نمی گذاشت. گاهی به شوخی نصف استکان چای مرا می نوشید و یا چند قاشق از غذای مرا بر می داشت و می گفت:« همه جا شریک هستیم.» هنوز هم که هنوز است با گذشت چندین سال، وقتی مشغول خوردن غذا هستم احساس می کنم ،چند قاشقش را حسین می خورد شاید برای دیگران عجیب باشد، اما او همیشه در کنار من است. به هر گوشه ی زندگیم می نگرم ،حضورش را حس می کنم. بیشتر از بیست روز از زندگی مشترکمان نگذشته بود که جنگ تحمیلی آغاز شد. از آنجایی که منزل ما در حوالی فرودگاه مهرآباد واقع شده بود،حال و هوای جنگ و بمباران هوایی و ترس و اضطراب اش کاملا حس می شد. آن روزها،زندگی به آسانی و راحتی الان نبود. در کنار مشکلات جنگ،برای خرید مایحتاج زندگی روزمره که اکنون اصلاً به چشم نمی آیند: پنیر،تخم مرغ،شیر،تاید،گوشت، مرغ، برنج ،گاز و نفت و... ساعت ها در صف های طولانی می ایستادیم. از سوی دیگر حسین طبق فرمان امام (ره) عضو بسیج شده بود. هم فعالیت های سنگینی در بسیج بر دوشش بود و هم جبهه می رفت؛زمانی هم که از جبهه باز می گشت به خانواده های همسنگران خود،کمک می کرد؛به دیدن آنها می رفت، از آنها دلجویی می کرد، برای آنها نفت می خرید،کپسول گاز پر می کرد و این همه مشغله او موجب شده بود تا من مشکلات روزمره زندگی را به تنهایی به دوش بکشم. سال بعد در ایام میلاد با سعادت امام زمان (عج) خداوند فرزند پسری به ما عطا کرد که نامش را مهدی گذاشتیم. 📍ادامه دارد... 📚منبع: تو هنوز اینجایی زندگینامه شهید امینی امشی 🖋نویسنده:هاجر پورواجد ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═════ ࿇ ═════╗ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ╚═════ ࿇ ═════╝
💞 ✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿ 🏡زندگی مشترک قسمت پنجم: یک سال و هشت ماه گذشت فرزند دوم ما نیز به دنیا آمد. من اسم محمد را برای کودک انتخاب کردم و بابا جمشید که پدر حسین بود نام علی را.👨🏻‍🍼 حسین، زمانی که برای گرفتن شناسنامه می‌رفت از او پرسیدم: «بلاخره کدام اسم را انتخاب می کنی؟»🤔 او گفت:« اسمی را انتخاب می کنم که نه تنها شما راضی باشید بلکه خدا هم راضی باشد.» گفتم: کاری کن که پدر ناراحت نشود.»🥰 بعد از برگشت از ثبت احوال دیدم اسم «محمد علی» را برای فرزندمان انتخاب کرده است. این مطلب بیانگر دل رئوف حسین بود که دوست نداشت کسی را رنجیده خاطر کند. 🌷 من و حسین ۶ سال و ۳ ماه و ۹ روز با هم زندگی کردیم. طی این مدت، هم مشغول کار بود و هم سنگینی فعالیت در بسیج بر دوشش بود و هم در راستای فراگیری علم و دانش کوتاهی نکرد.📖 حسین در آن سالها به موفقیت های چشمگیری نائل آمد. در طول این مدت هر گاه دلم برای خانوادم تنگ میشد،حسین بدون معطلی مرا به آستارا برای دیدنشان میبرد. 🚗 گذشت زمان،خوبی های حسین را برای پدر و مادرم آشکار کرد.او واقعا مهربان و دلسوز و با ادب بود. ❣ در طول زندگی مشترک،حسین سه مرحله به جبهه اعزام شد. در این مدت هم در کفش ملی مشغول کار بود و هم در راستای علم و دانش تلاش بسیار کرد. آخرین دیدار من با حسین ۱۳ آذر ۱۳۶۵ بود. از آن تاریخ به بعد با یاد خاطراتش زندگی می کنم.💞💞💞 📍پایان قسمت زندگی مشترک.📍 📚منبع: تو هنوز اینجایی زندگینامه شهید امینی امشی 🖋نویسنده:هاجر پورواجد ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═════ ࿇ ═════╗ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ╚═════ ࿇ ═════╝
AUD-20220323-WA0033.mp3
15.17M
💢گفت و گو رادیو گفت و گو با سرکار خانم پورواجد بزرگوار همسر شهید حسین امینی امشی، نویسنده کتاب تو هنوز اینجایی 💞 و همچنین سرکار خانم معظمی عزیز و بزرگوار 💢از نویسندگان عزیز گروه پژوهشی فرهنگی خط مقدم ─━━━━⊱✿⊰━━━━─ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═════ ࿇ ═════╗ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ╚═════ ࿇ ═════╝
💞 ✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿ 🏴شهادت قسمت اول:🏴 اوایل آذر ماه ۱۳۶۵ دور هم نشسته، بودیم صحبت میکردیم.☺ حسین گفت:چند روزی مهمان شماهستم.😄 با تعجب پرسیدم: «چرا؟» 🤔 گفت:« قرار است به جبهه اعزام شوم.» 🙂 اعتراض کردم و گفتم: «شما تازه از جبهه برگشته‌اید؛ در ضمن، قبلاً هم به جبهه رفته اید. حالا وظیفه دیگران است.🥺 او گفت: «تعجب می کنم. شما که هیچ وقت مخالفت نمی کردید. با اینکه می دانید جهاد یک امر واجب و ضروری است،چرا الان مخالفت می کنید؟من باید بروم دیگران هم باید بروند،این یک تکلیف است تمام کسانی که می توانند باید بروند. تا زمانی که صدای توپ تانک شنیده میشود و دشمن در خاک ما حضور دارد،رفتن به جبهه وظیفه همه ما است.» 😊 گفتم: «درست! همه این ها را میدانم،اما هر بار که به جبهه می روید من تنها می شوم. پدر و مادر پیر و مریض هستند ،خواهرتان هم همینطور. بچه ها کوچک و ناتوانند در غیاب شما من میمانم با کوله باری از مشکلات. شما بگو با این مشکلات چه کنم؟» 😔 بابا جمشید هم حرف مرا تایید کرد و گفت: «پسرم همسرت راست می گوید،ماکه ناتوانیم.من خیلی زرنگ باشم و بتوانم نانی تهیه کنم. همسرت می ماند با دوتا بچه کوچک. همه چیز هم که کوپنی است و یک نفر لازم است فقط توی این صف ها بایستد.» 😐 حسین که مثل همیشه جواب آماده داشت،گفت: «اگر من باشم خودم به شما کمک می کنم،اما اگر نباشم خداوند یارو یاور شما خواهد بود و خداوند بزرگترین یاری کننده است. غصه نخورید. شما قوی هستید و از عهده تمام سختی ها بر می آیید ،نگران نباشید. شما تنها نیستید،خداوند شما را پشتیبانی خواهد کرد😇 بابا جمشید گفت: «حسین جان،اگر تصمیم به رفتن گرفتی برو؛ دست خدا به همراهت. خدای ما هم بزرگ است. 🥰 📍ادامه دارد..... 📚منبع: تو هنوز اینجایی زندگینامه شهید امینی امشی 🖋نویسنده:هاجر پورواجد ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═════ ࿇ ═════╗ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ╚═════ ࿇ ═════╝
💞 ✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿ 🏴شهادت قسمت دوم: حسین در کنار فعالیت‌های بسیجی اش دوباره به جبهه اعزام شده بود،یک بار بهمن ۱۳۶۴ و بار دیگر خرداد ۱۳۶۵ او اکنون،برای سومین بار در تاریخ ۱۱ آذر،سال ۱۳۶۵، به پایگاه مقداد می رفت تا به جبهه اعزام شود. به کوری چشم دشمنان اسلام به قدری جوانان مشتاق در پایگاه جمع شده بودند که اعزام عده ای به خصوص حسین به روز دیگر موکول شد. حسین به همراه نیروهای دیگر آن شب در پایگاه ماندند. آن شب بچه ها را خواباندم و به آشپزخانه رفتم. ساعت‌ها نشستم. احساس عجیبی داشتم .قلبم بی قرار بود، از درونم غوغایی به پا شده بود حال خوشی نداشتم، گویی که منتظر اتفاقی بودم با تمام وجود ندایی را می شنیدم. یاد خوابی افتادم که در رابطه با ازدواجم دیده بودم. مفاتیح را برداشتم و مناجات آقا امیرالمومنین را خواندم. از اینکه در رابطه با اعزام حسین اعلام نارضایتی کرده بودم، احساس خوشایندی نداشتم. گفتم :«خداوندا تو میدانی که من با جهاد مخالفتی ندارم ،اما اگر حسین نباشد من واقعا بی کس و تنها میشوم. البته این را هم میدانم که تو بزرگ هستی،قادر و توانا هستی،تو حافظ،نگهدار و پشتیبان همه ای اما آن احساس عجیب،آن بی قراری و آن ندای غریب مرا رها نمی کرد. پیش بچه ها رفتم که بخوابم،اما خواب به چشمانم نرفت. آفتاب روز چهارشنبه دوازدهم آذر ۱۳۶۵ طلوع کرد ساعت ها از پی هم رفتند تا غروب شد. من در آشپزخانه مشغول بودم و بچه ها در کنار من نشسته بودم. زنگ خانه به صدا درآمد من اعتنایی نکردم؛چون کسی را نداشتم که به سراغ ما بیاید. 📍ادامه دارد..... 📚منبع: تو هنوز اینجایی زندگینامه شهید امینی امشی 🖋نویسنده:هاجر پورواجد ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═════ ࿇ ═════╗ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ╚═════ ࿇ ═════╝
💞 ✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿ 🏴شهادت قسمت سوم: با خودم گفتم: «حتما زنگ را اشتباه زده.» دوباره زنگ به صدا درآمد، اما باز هم اعتنا نکردم. برای بار سوم،زنگ طبقه پایین را زدند. صاحب خانه در را باز کرد. دقایقی نگذشته که یک نفر چشم هایم را از پشت گرفت. دست های گرم و صمیمی و نفس هایِ مهربان و آشنای حسین بود. با تعجب برگشتم و او را پشت سر خود دیدم از خوشحالی فریاد زدم. بچه ها شادی کردند. پرسیدم: «حسین من، کجا بودی؟ یک روز برای من بیش از چند سال سپری شد، همگی به اتاق رفتیم. حسین با بچه ها مشغول بازی شد. من هم چای و غذا آماده کردم. پس از صرف شام به صحبت نشستیم. بابا جمشید پرسید: «حسین جان،چرا نرفتی؟مگر دیروز قرار نبود اعزام شوید؟» حسین گفت: «شکر خدا داوطلب به قدری زیاد بود که خوب ها را دیروز بردند و قرار شد بنجل ها را فردا ببرند؛ اما من برای مسئله دیگری آمدم.» پرسیدم: «چیزی شده حسین من؟» احساس کردم حال و هوای خاصی دارد. علت آمدنش را اینگونه تعریف کرد: دیشب که در پایگاه خوابیدم،خواب دیدم در صحرای کربلا در رکاب مولایم آقا امام حسین (ع) میجنگم. غریب به ۴۰ روز مبارزه کردم و پیروز شدم تمامی رزمندگان به خانه هایشان برگشتند من نیز قصد کردم که برگردم دیدم که از دور آقایی که روی اسب سفید نشسته بودند و پرچم سبزی بر دست داشتند به من نزدیک شدند و صدا زدند: «حسین! پسرم! بایست.» من سوار بر اسب شدم. گفتند: «می خواهم به تو درجه ای بدهم.» پرسیدم: «آقا! چه درجه ای؟» فرمودند: «من درجه را میزنم تو بخوان.» درجه را به سمت چپ سینه من چسباندند. خم شدم و آن را خواندم نوشته شده بود «پسرم تو به خاطر رشادت های فراوانی که از خودت نشان دادی،به درجه شهادت نائل آمد سراسیمه از خواب پریدم و تصمیم گرفتم که به منزل بیایم شما را دوباره ببینم و وصیت نامه ام را بنویسم. حسین از من خواست تا قلم و کاغذ بیاورم؛آوردم و به حسین دادم؛اما او گفت:《 تو بنویس، چون دست خط تو بهتر است.》 📍ادامه دارد..... 📚منبع: تو هنوز اینجایی زندگینامه شهید امینی امشی 🖋نویسنده:هاجر پورواجد ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═════ ࿇ ═════╗ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ╚═════ ࿇ ═════╝
💞 ✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿ 🏴شهادت قسمت چهارم: ▪️کاغذ و قلم را گرفتم. دستانم می لرزید. نمی‌توانستم تصور کنم حسین من،عزیزم،جانم از پیشم برود. ▪️با دیدن اشک هایم و لرزش دستانم به شوخی گفت: « عزیزم،من هفت جان دربدن دارم؛اگر یکی از بین برود باز هم شش تایش باقی می ماند! نگران نباش.نوشتن وصیت،وظیفه هر مسلمان است، بعد او گفت و من نوشتم. ▪️وصیت نامه که نوشته شد،کسانی که حضور داشتند،امضا کردند. ▪️صبح پنجشنبه،سیزدهم آذر، به پایگاه بازگشت و همان روز به جبهه جنوب اعزام شد. از طریق نامه با هم ارتباط داشتیم. آخرین نامه ای که از او به دستم رسید هفدهم دیماه بود. ▪️ شب نوزدهم دی خواب دیدم،نامه ای به دستم رسیده است. روی نامه نوشته شده بود: «ثارالله». این نامه را به دست گرفتم و درب حیاط را باز کردم تا به همان جایی برویم که این نامه از آنجا آمده بود. ▪️ناگهان جلوی من دشت سرسبزی ظاهر شد و جاده‌ای عریض وسط آن نمایان گشت. دو طرف جاده،سرسبز بود و درختانی بلند و پر شاخ و برگ داشت. شروع به دویدن کردم. آنقدر دویدم تا به ساختمان رسیدم که روی درب آن یک میله بود. انتهای میله،پرچم نصب شده بود و روی آن پرچم،بزرگ و خوانا نوشته شده بود« ثارالله». 📍ادامه دارد..... 📚منبع: تو هنوز اینجایی زندگینامه شهید امینی امشی 🖋نویسنده:هاجر پورواجد ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝