✅شغل اصلی و اولیه ی زن، زنِ خانه بودن است و این تجلیلِ زن است.
زن 🌸سوگلیِ خانه😍 است و مرد،پادویِ خانه.
❣شغل اصلی و اولیه ی زن، زنِ خانه بودن است.این تحقیر نیست، این احترامِ زن است، این تجلیل زن است. در خانه است، زنِ خانه است.محیطِ خانه را، یعنی آن محلِ رشدِ انسان را،مرتب میکند، آماده میکند، مرد هم مخصوص این است که برود کارهایش را بکند و وسیله ی تغدیه ی این محیط را فراهم بیاورد.
❣آنی که در خانواده همه ی کار ها با اوست؟همه چیز به او نگاه میکند، اوست که این محیط را دارد میسازد، او بیشتر احترام پیدا میکند، یعنی زن....مرد هم پادویی اش را میکند🚶♂
🧕👱♂ وقتی هم پای مسئولیت اجتماعی(در قسمت بعد توضیح میدهند.) رسید، پای مبارزه رسید، پای سیاست رسید هر دو باید حاضر بشوند...
☝️اما از این محیط اجتماعی و فعالیت سیاسی و این ها که گذشتیم، به سراغ خانه🏡 که رفتیم آنجا " سوگلیِ" خانه زن است🧕..و پادویِ خانه مرد🚶♂است.
#کتاب_قدرت_و_شکوه_زن🌸
#قسمت_سیزدهم
#امام_خامنه ای
#کار_گروه_خانواده_مهدوی💚
🇮🇷 @frontlineIR
🔺 #بعد_از_عاشورا_چه_شد ؟
💠 #قسمت_سیزدهم
⚫️ #محرم_الحرام
سخنان امام سجاد(ع) در مجلس عبیدالله بن زیاد
مورخ مشهور از جمله طبری، آورده است: "با ورود قافله حسینی به مجلس تشریفاتی عبیدالله، عبیدالله به امام سجاد(ع) رو کرد و پرسید: نامت چیست؟ امام سجاد (ع) فرمود: علی ابنالحسین. عبیدالله گفت: مگر خداوند علی ابن الحسین (ع) را در کربلا نکشت؟ علی ابن الحسین(ع) لحظهای سکوت کرد. عبیدالله خطاب به امام(ع) گفت: چرا پاسخ نمیدهی؟ امام سجاد(ع) فرمود: "خداوند جانها را به هنگام مرگ دریافت میکند. هیچ انسانی نمیمیرد مگر به اذن الهی".
عبیدالله بن زیاد با مشاهده آن حضور ذهن و حاضر جوابی و پاسخ کوبنده جوانی که در زنجیر اسارت است، خشمگین شد و دستور داد تا علیبنالحسین(ع) را نیز به شهادت رسانند، ولی حضرت زینب کبری(س) فریاد برآورد:
" ای ابن زیاد! آن همه از خونهای ما که ریختهای، برایت کافی نیست؟ سوگند به خدا! اگر میخواهی او را بکشی، مرا هم با او بکش". شرایط مجلس عبیدالله و سخنان افشاگر حضرت زینب(س) سبب شد تا ابن زیاد از کشتن امام زین العابدین(ع) منصرف شود.
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
قسمت سیزده.m4a
5.35M
کتاب دختر شینا به صورت صوتی
#قسمت_سیزدهم
#دختر_شینا
#داستان_شبانه
#خط_مقدم
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
#قسمت_سیزدهم
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینة بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد.
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانوادة صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم. آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.
نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.» تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم.
بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانة ما می زد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک بار یک جفت گوشوارة طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده. یک بار هم یک ساعت مچی آورد. پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپن است.»
کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛ اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.
یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.»
#داستان_شبانه
#دختر_شینا
#خاطرات
#شهادت
#خط_مقدم
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝