دو شاخه 🔌تلویزیون 🖥و تلفن☎️ را از پریز جدا کرد. نمی دانست بنشیند یا راه برود😖. مثل دیوانه ها شده بود. عرض خانه را می رفت و می آمد. دلش می خواست بمیرد و این خبر را نشنود💔. حالا ناچار بود به یک نفر دیگر هم بگوید چه اتفاقی افتاده...🥺
فنجان چای☕ صبحانه هنوز روی میز آشپزخانه بود. دل و دماغ نداشت میز را جمع کند. بی اختیار رفت توی آشپزخانه و کمی از چای نوشید. #سرد بود و #تلخ. اما هر چه بود از خبر صبح جمعه سیزدهم دی ماه، تلختر نبود😭.
فنجان را روی میز گذاشت و به سمت اتاق رفت. محمد 👦مثل همیشه مشغول بازی بود. مادر سعی کرد لبخند بزند🙂.
-میخوام برات قصه بگم.
محمد عاشق😍 قصه بود. سریع خودش را توی بغل مادر انداخت و سر تا پا گوش شد.
ادامه دارد...
منبع: نشریه مکتب حاج قاسم
#قسمت_اول
#صبح_شهادت
#سیزده_دی_نود_و_هشت
#پدرانه
#ریحانه_مهرپویا
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
با عجله خودش را توی بغل مادر انداخت.
-آخ جون😃. من عاشق قصه ام😍.
مادر دستی به موهای نرم و مشکی محمد کشید😔. نگاهی به قاب عکس های روی دیوار انداخت. لبخندش محو شد🙁. با همان بغضِ تلخِ صبحِ جمعه🥺 قصه اش را سر انداخت.
-یه روز و روزگاری یه #پدر مهربون🧔 توی یه شهر شلوغ زندگی می کرد. پدر همیشه مراقب بچه هاش بود. با آدم بدها می جنگید ⚔و اجازه نمیداد ❌وارد شهر بشن. اون نمیزاشت به مردم آسیبی برسه و جلوی دشمن ها رو می گرفت🛡🛡. آدم بدها هم بیکار نمی نشستند، هی نقشه می کشیدند تا بابای مهربون😃 رو از بچه ها و مردم شهر بگیرند😔؛ ولی موفق نمی شدند. اونا امروز صبح، باز هم نقشه کشیدند و وقتی همه ما خواب بودیم😴، بابا قاسم مهربون بچه ها رو...
اولین قطره اشکش سُر خورد 😥و روی صورت محمد افتاد. محمد مثل برق گرفته ها💥 سرش را بلند کرد و از بغل مادر بیرون پرید. دومین و سومین و دهمین قطره اشک هم به سرعت ریختند😭😭.
محمد صندلی کوچکش را کشید زیر دیوار قاب عکس ها. بالا رفت و روی نوک پا ایستاد. از بین انبوه عکس های پدر، مادر و خودش، #قاب_عکس خندان حاج قاسم را برداشت و پایین پرید.
قاب عکس را بغل کرد🤗 و توی آغوش مادر زد زیر گریه😭😭.
-یعنی من دیگه بابا ندارم؟!
...
منبع: نشریه مکتب حاج قاسم
#قسمت_دوم
#صبح_شهادت
#سیزده_دی_نود_و_هشت
#پدرانه
#ریحانه_مهرپویا
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
آروم و بی صدا 🤫وارد سالن شد. توی نزدیکترین جای ممکن نشست تا نظم جلسه به هم نخوره☺️.
همون موقع یکی از بچه ها دیدش👀. از توی بغل مادرش با صدای بلند گفت🔊🔊: سلام حاج قاسم...
جمعیت لبخند زدند😄😄 و یک صدا صلوات فرستادند.
حاجی نگاهی به تک تک بچه ها انداخت.
خیلی آروم و با اشاره دست👋باهاشون سلام و خوش و بش کرد. همهمه ای از شادی و هیجان😃😃 توی جمعیت افتاد.
سخنران🎙 که دید همه محو حاجی شدند و دیگه حواسشون نیست با لبخند😊 رضایت تریبون رو 🎤به حاج قاسم سپرد.
منبع: نشریه مکتب حاج قاسم
#پدرانه
#سلیمانی_عزیز
#رفیق_خوشبخت_ما
#ریحانه_مهرپویا
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
هر صبح به یاد پدر🧔، لباس رزم می پوشید و به مادرش می گفت: حالا دیگه من مرد 🧔💪خونه شدم، مثل بابا لباس می پوشم تا حاج قاسم❤ بیاد با هم بریم جنگ🛡.
بعد از شهادت پدر😔، تمام امیدش به حاجی بود😍 و پدرانه هایش. وقتی خبر شهادت حاج قاسم💔 را شنید بی پشت و پناه شد🥺😭. دوباره یتیم شد.
#پدرانه
#حاج_قاسم
#دوباره_یتیمی
#ریحانه_مهرپویا
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
منبع: نشریه مکتب حاج قاسم
چند روز مانده بود به یازدهم دی ماه ۹۸، سالروز ولادت حضرت زینب سلام الله علیها😃😃. بیشتر اوقات، سردار در روزهای شادی و جشن، با خانواده شهدای مدافع حرم دیدار داشت😍😍. این بار هم دل❤ فرزندان شهدا گواهی می داد به زودی دور هم جمع می شوند 🤩و حاج قاسم را می بینند.
اما دو روز بعد از ولادت، در سیزدهم دی ماه ۹۸، خبر شهادت حاج قاسم به گوش مردم ایران و جهان رسید🥺😭. هیچ کس باورش نمی شد و برای فرزندان شهدا از همه سختتر بود.💔💔
بچه ها فکرش را هم نمی کردند امسال قرار است به جای جشن در مراسم تشییع سردار دور هم جمع شوند و با دل داغدار و اشک چشم پدر مهربانشان را بدرقه کنند.
منبع: نشریه مکتب حاج قاسم
#پدرانه
#صبح_شهادت
#سیزده_دی_نود_و_هشت
#ریحانه_مهرپویا
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
°•╼﷽╾•°
#عکس #جبهه 📸
ابراهیم خلیل(ع)
یک اسماعیل به قربانگاه بُرد
ندا آمد بازگرد!
اما پدران شهداء
دسته گلها به مقتل فرستادند
گاهی فقط پیکر میآمد
گاهی اِرباً اِربا میآمد
و گاهی همان هم
دیگر نمیآمد...
#وداع #پدرانه #شهید #حسین_جامد
#عید_قربان #قربانی #شهدا
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_یک_صلوات 🌷
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝