•
.
چشمان آسمان و زمین شاهدند که 🌈
در برکه ای حقیر 🌱
ناگاه منعکس شد🌓
تصویر یک حماسه جاوید و بی نظیر✨
دستان آفتاب رسالت🤚🏻
در دست های مؤمن مهتاب سر به زیر...✋🏻
پس آفتاب اشاره روشن به ماه کرد 🌔
آری برای شام پس از خود ⭐️
آن روشنای یکسره را رو به راه کرد.🌟
آن ماه آن دلیر...🌙
آن کوکب سعادت دامنگیر...🍃
تصویر این حماسه🌿
افتاده توی آینه برکه غدیر... ⚡️
پیشاپیش عید غدیر خم مبارک ...🌱
✍️| #سودابه_مهیجی
#Live_like_Ali
#عید_غدیر🌱
#غدیر 🌿
#فقط_به_عشق_علي ✨
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
unnamed (2).gif
119.2K
.
.
چشم و چراغ آل فاطمه آمد 💛
دست گل جواد الائمه آمد 💚
بانگ منادى آمد تبارک اللَّه 💜
موسم شادى آمد تبارک اللَّه🧡
#امام_هادي
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
☘️پیش بینی شهید باقری از نقشه آمریکایی ها بعد از جنـگ تحـمیـلی
🔹آمریکا همانطور که از منافقین و بنی صدر به نتیجه نرسید، از این جنگ هم به نتیجه نخواهد رسید اما بعد از جنگ دو کار علیه ما انجام خواهد داد: اول اینکه ایران را محاصره اقتصادی خواهد کرد و دوم اینکه اعراب را بجای اسرائیل روبروی ما قرار خواهد داد.
📝شهید حسن باقری | دست نوشته های شهیدباقری سال60🔰🔰
#از_شهدا_بیاموزیم 💫
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت106 بعد از آن شب، تک تک مهمانها رفتند. زندگی روی روال همیشگیا
❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت107
شانه.های ارمیا خم شده بود. غم تمام جانش را گرفته بود. فکرش را
نمیکرد امروز آیه را ببیند. از آن شب تا کنون بانوی سید مهدی را ندیده
بود. دل دل میکرد. با این حرفهایی که آیه زده بود، نمیدانست وقت
پیش رفتن است یا نه؟
دل به دریا زد و جلو رفت!
آیه کفشهای مردانهای را مقابلش دید. مَرد نشست و دست روی قبر
گذاشت... فاتحه خواند. بعد زینب را در آغوش گرفت و با پشت دست،
صورتش را نوازش کرد. عطر گردنش را به تن کشید. هنوز زینب را نوازش
میکرد که به سخن درآمد:
_سالها پیش، خیلی جوون بودم، تازه وارد دانگاه افسری شده بودم. دل
به یه دختر بستم... دختری که خیلی مهربون و خجالتی بود. کارامو رو به
راه کردم و رفتم خواستگاریش! اون روز رو، هیچوقت یادم نمیره... اونا
مثل حاج علی نبودن، اول سراغ پدر و مادرم رو گرفتن؛ منم با هزار جور
خجالت توضیح دادم که پدر مادرم رو نمیشناسم و پرورشگاهیام! این رو
که گفتم از خونه بیرونم کردن، گفتن ما به آدم بیریشه دختر نمیدیم!
اونشب با خودم عهد کردم هیچوقت عاشق نشم و ازدواج نکنم. زندگیم
شد کارم... با کسی هم دمخور نمیشدم، دوستام فقط یوسف و مسیح
بودن که از پرورشگاه با هم بودیم. تا اینکه سرِ راهِ زندگی سید مهدی قرار
گرفتم. راهی که اون به پایان خوشش رسیده بود و من هنوز شروعش هم
نکرده بودم! من خودمو در حد شما نمیدونم؛ شما کجا و منِ جامونده
کجا؟ خواستن شما لقمهی بزرگتر از دهن برداشتنه، حق دارید حتی به
درخواست من فکر نکنید. روزی که شما رو دیدم، عشقتون رو دیدم، علاقه
و صبرتون رو دیدم، آرزو کردم کاش منم کسی رو داشتم که اینجوری
عاشقم باشه! برام عجیب بود که از شما گذشته و رفته برای اعتقاداتش
کشته شده! عجیب بود که بچهی تو راهشو ندیده رفته! عجیب بود با
اینهمه عشقی که دارید، اینقدر صبوری کنید! شما همهی آرزوهای منو
داشتید. شما همهی خواستهی من بودید... شما دنیای جدیدی برام
ساختید. شما و سید، من و راهمو عوض کردید. رفتم دنبال راه سید!
خودش کمکم کرد... راه رو نشونم داد... راه رو برام باز کرد... روزی که این
کوچولو به دنیا اومد، من اونجا بودم! همهی آرزوم این بود که پدر این
دختر باشم! آرزوم بود بغلش کنم و عطر تنشو به جون بکشم! حس خوبیه
که یه موجود کوچولو مال تو باشه... که تو آغوشت قد بکشه! حالا که
بغلش کردم، حالا که حسش کردم میفهمم چیزی که من خیال میکردم
خیلی خیلی کوچکتر از حسیه که الان دارم! تا ابد حسرت پدر شدن با
منه... حسرت پدری کردن برای این دختر با من میمونه... من از شما
بهخاطر زیبایی یا پولتون خواستگاری نکردم! حقیقتش اینه که هنوز
چهرهی شما رو دقیق ندیدم! شما همیشه برای من با این چادر مشکی
هستید. اولا که شما اجازه نمیدادید کسی نگاهش بهتون بیفته، الان
خودم نمیخوام و به خودم این اجازه رو نمیدم که پا به حریم سید
مهدی بذارم. از شما خواستگاری کردم بهخاطر ایمانتون، اعتقاداتتون،
بهخاطر نجابتتون! روزی که این کوچولو به دنیا اومد، مادرشوهرتون اومد
سراغم. اگه ایشون نمیاومدن من هرگز جرات این کار رو نداشتم... شما
کجا و من کجا! من لایق پدرِ این دختر شدن نیستم، لایق همسرِ شما
شدن نیستم، خودم اینو میدونم! اما اجازهشو سید مهدی بهم داد!
جراتشو سید مهدی بهم داد. اگه قبولم کنید تا آخر عمر باید سجدهی شکر
کنم بهخاطر داشتنتون! اگه قبولم نکنید، بازم منتظر میمونم. هفتهی دیگه
دوباره میرم سوریه! هربار که برگردم، میام به امید شنیدن جواب مثبت
شما.
ارمیا دوباره زینب را بوسید و به سمت آیه گرفت دخترکِ کوچکِ دلنشین
را...
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت107 شانه.های ارمیا خم شده بود. غم تمام جانش را گرفته بود. فکر
❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت108
وقتی خواست برخیزد و برود آیه گفت:
_زینب... زینب سادات، اسمش زینب ساداته!
ارمیا لبخند زد، سر تکان داد و رفت... آیه ندید؛ نه آن لبخند را، نه سر
تکان دادن را... تمام مدت نگاهش به عکسِ حک شده روی سنگ قبر
مَردش بود... رها کنارش نشست. صدرا به دنبال ارمیا رفت. مهدی در
آغوش پدر خواب بود.
رها: چرا بهش یه فرصت نمیدی؟
آیه: هنوز دلم با مهدیه، چطور میتونم به کسی فرصت بدم؟
رها: بهش فکر میکنی؟
آیه: شاید یه روزی؛ شاید...
صدرا به دنبال ارمیا میدوید:
_ارمیا... ارمیا صبرکن!
ارمیا ایستاد و به عقب نگاه کرد: تو اینجا چیکار میکنی؟
صدرا: من و رها پشت سرِ آیه خانم ایستاده بودیم، واقعا ما رو ندیدی؟
ارمیا: نه... واقعا ندیدمتون! چطوری؟ خوشحالم که دیدمت!
صدرا: باهات کار دارم!
ارمیا: اگه از دستم بر بیاد حتما!
صدرا: چطور از جنس آیه شدی؟ چطور از جنس سید مهدی شدی؟
ارمیا: کار سختی نیست، دلتو صاف کن و یاعلی بگو و برو دنبال دلت؛
خدا خودش راهو نشونت میده!
صدرا: میخوام از جنس رها بشم، اما آیهای ندارم که منو رها کنه!
ارمیا: سید مهدی رو که داری، برو دنبال سید مهدی... اون خوب بلده!
صدرا: چطور برم دنبال سید مهدی؟
ارمیا: ازش بخواه، تو بخواه اون میاد!
ارمیا که رفت، صدرا به راهی که رفته بود خیره ماند."از سید بخواهم؟
چگونه؟"
*****************************************************
زینب از روی تاب به زمین افتاد... گریهاش گرفت... از تاب دور شد و زد
زیر گریه!
آیه رفته بود برایش بستنی بخرد. بستنی نمیخواست! دلش تاب
میخواست و پسرکی که جایش را گرفته بود و او را زمین زده بود.
پسرکی که با پدرش بود... گریهاش شدیدتر شد! او هم از این پدرها
میخواست که هوایش را داشته باشد. تابش دهد و کسی به او زور
نگوید!
مَردی مقابلش روی زمین زانو زد. دست پیش برد و اشکهایش را پاک
کرد.
-چی شده عزیزم؟
زینب سادات: اون پسره منو از تاب انداخت پایین و خودش نشست! من
کوچولوئم، بابا ندارم!
زینب سادات هقهق میکرد و حرفهایش بریده بریده بود. دلش
شکسته بود. دخترک پدر میخواست... تاب میخواست! شاید دلش
مَردی به نام پدر میخواست که او را تاب بدهد... که کسی او را از تاب به
زمین نیندازد! ارمیا دلش لرزید... دخترک را در آغوش کشید و بوسید.زینب گریهاش بند آمد:
_تاب بازی؟
ارمیا به سمت تاب رفت و به پسرک گفت:
_چرا از روی تاب انداختیش؟
پسرک: بلد نبود بازی کنه، الکی نشسته بود!
زینب: مامان رفت بستنی، مامان تاب تاب میداد!
پدرِپسر: شما با این بچه چه نسبتی دارید؟ ما همسایهشون هستیم، شما
رو تا حالا ندیدم!
صدای آیه آمد:
_زینب!
ارمیا به سمت آیه برگشت:
_سلام! یه کم اختلاف سر تاببازی پیش اومده بود که داره حل میشه!
آیه: سلام! شما؟ اینجا؟
ارمیا: اومده بودم دنبال جوابِ یه سوالِ قدیمی! زینب سادات چقدر بزرگ
شده! سه سالش شده؟
آیه: فردا تولدشه! سه ساله میشه!
زینب را روی زمین گذاشت و آیه بستنیاش را به دستش داد. زینب که
بستنی را گرفت، دست ارمیا را تکان داد. نگاه ارمیا را که دید گفت:
_بغل!
لبخند زد به دخترکِ شیرین آرزوهایش:
_بیا بغلم عزیزم!
آیه مداخله کرد:
_لباستون رو کثیف میکنه!
ارمیا: پس به یکی از آرزوهام میرسم! اجازه میدید یهکم یا زینب سادات
بازی کنم؟
زینب سادات خودش را به او چسبانده بود و قصدِ جداشدن نداشت. آیه
اجازه داد... ساعتی به بازی گذشت، نگاه آیه بود و پدری کردنهای
ارمیا... زینب سادات هم رفتار متفاوتی داشت! خودش را جور دیگری
لوس میکرد، ناز و ادایش با همیشه فرق داشت، بازیشان بیشتر پدری
کردن و دختری کردن بود
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
{ مُبتلا شدن به دردعشق تُ
شیرین ترین درد دنیاست ❤️
پس خواهشا مرا مُبتلا کن }
#دلانه (:
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
#شهدا🌱 بسیاری از مردم تصوری اساطیری از شهدا دارند و فکر میکنند شهیدان با هالهای از نور به دنیا آ
#شهدا🌱
موضوع خاصی در فرآیند تربیتیتان هست که بتوانید از آن اسم ببرید و بگویید این موضوع به طور مستقیم بر تربیت محمدحسین تأثیرگذاشته است؟
پاسخ مادرشهید 🔸 من همان بایدها و نبایدها را رعایت میکردم. رزق حلال را میتوانم نام ببرم؛ اما این به تنهایی نبود. حقالناس هم از جمله اصولی بود که بسیار بر روی آن حساس بودیم و به فرزندانم هم یاد داده بودم که حقالناس سهم بزرگی در رشد انسان دارد. البته این را هم بگویم که من با موسیقی هم مخالف بودم؛ اما از ابتدا این موضوع را به ناگهان منع نکردم تا در فرزندان سرکوب شود. در خانه ما اگر بچهها چیزی را میخواستند که ما با آن مخالف بودیم سعی میکردیم رفتهرفته این موضوع را به بچهها منتقل کنیم و هرگز ضربتی عمل نمیکردیم. با همین روش بود که موسیقی از زندگی بچههایمان حذف شد. البته این را هم بگویم که محمدحسین از بچگی با موسیقی میانهای نداشت و مداحی را به هر چیزی ترجیح میداد .
#شهید_محمدحسین_حدادیان✨
#خاطرات_شهدا🥀
#قسمت4️⃣
#بخش_اول
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریبمان
💫💫💫💫💫
🔅آگاه باشید؛ او (حضرت مهدی) تمامی دِژها را فتح نموده و ویران خواهد ساخت.
📝 فرازی از سخنان پیامبر اکرم در #خطبه_غدیر درباره امام زمان
#مهدویت