🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت24 احسان کوچک فکر کرد از حرف اوست که چهره در هم کشیده است، پس
❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت25
صدای همان مَردش بود... همسرش! رها لحظهای مکث کرد و دوباره به
کارش ادامه داد.
_یعنی با صورت رفتی تو ظرف سالاد هیچی نبود؟ بعدشم، آقا احسان
کشمش هم دُم دارهها، رها چیه میگی؟ رها جونی، رها خانومی، خاله
رهایی چیزی بگو بچه!
_من و رها با هم این حرفا رو نداریم که مگه نه رها؟
-رهایی؟!
_گیر نده دیگه عمو صدرا!
_راستی رها...
احسان به میان حرفش پرید:
_عمو! کشمش هم دُم دارهها! زنعمو رویا بشنوه ناراحت میشهها!
مامانم گفته که نباید اسم رهایی رو جلوی زنعمو رویا بیاری، میگه طفلی
دلش میشکنه!
_ساکت باش بچه، بذار حرفمو بزنم! رها یهکم کشک بادمجون به من
میدی؟
رها نگاهی به ظرف کشک بادمجانی انداخت که برای احسان آماده کرده
بود. نصف آن را در بشقابی ریخت و به سمت همسرش گرفت، همسری
که هنوز هم چهرهاش را ندیده بود.
_نده رهایی، اون مال منه!
_برای شما هم گذاشتم نگران نباش!
احسان لب برچید:
_اما من میخوام زیاد بخورم!
_خیلی زیاد برات گذاشتم.
صدرا رفته بود. رها هم لقمه لقمه به دست احسان میداد... احسان
شیرین زبان بود، لبخند به لب میآورد. مثل وقتهایی که احسان بود،
آیه بود، سایه بود، مادر بود.
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت25
ارمیا لبهایش به لبخندی شیرین باز شد:
_پس ساعت دو میایم دنبالتون که هم ناهار بخوریم هم بریم خرید.
آیه اینبار نگاهش را به ارمیا دوخت:
_خرید چی؟
ارمیا کمی این پا، آن پا کرد و پس از مکثی که انگار دنبال توجیه
میگشت گفت:
_فکر میکردم خانوما خرید دوست دارن، اینه که اگه بگم شما دلیل
نمیپرسین ازم، اما انگار اشتباه کردم. راستش دوست داشتم برای شما و
دخترم خرید کنم. خب من تا حالا با خانوادهم خرید نرفتم. فکر کنم ایدهی
بدی بود.
آیه به دستپاچگی ارمیا لبخند زد:
_اتفاقا ایدهی خوبیه، میخواستم برای زینب یه کم لباس بخرم، خوشحال
میشه که یه بارم شده با پدرش بره خرید.
شاد کردن دلها چقدر آسان است. یکی دل ارمیا که بعد از سالها طعم
خانواده را میچشید، یکی دل زینب که طعم پدر را میچشید، یکی دل
آیه که آرامش را میچشید...
آیه که با رها و صدرا رفت، ارمیا زینب را سوار ماشین رها کرد و به خانه
مشترکش با یوسف و مسیح رفت و لباسهایش را عوض کرد، وسایلش
را جمع کرد، نگاهی به خانه انداخت و به خانهی آیه برگشت. وسایلش را
گوشهی اتاق زینب گذاشت. نگاهی به خانه انداخت و مقابل عکس بزرگ
سید مهدی که روزی خودش همینجا به دیوار زده بودش ایستاد:
_دل بریدن سخت بود؟ رفتن سخت بود؟ من که یه گوشه چشم از بانوی
این خونه دیدم، بند شده دلم و پای رفتنم نیست. یه امروز و یه فردا و
بعد یه ماموریت دیگه... نگاهتو ازم برندار! بهخاطر توئه که من اینجام!
زن عاشقی داشتی سید... اونقدر عاشق که از عشقش به تو بود که منو
قبول کرده!
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️