❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت22
ارمیا تمام غذای فردای آیه و زینب را که خورد، تشکر کرد:
_خیلی عالی بود!اولینباره که دستپخت شما رو خوردم و میتونم بگم
بهترین غذای عمرم بود، بهتره رفع زحمت کنم!
آیه که ظرفها را جمع کرده و در سینی بزرگی میچید، دست نگهداشت و
به ارمیایی که قیام کرده بود برای رفتن نگاه کرد:
_اینجا دیگه خونهی شما هم هست، کجا میخواید برید؟
_نمیخوام حضورم اذیتتون کنه، میرم پیش بچهها، هنوز توی اون
خونه جا دارم.
_حضورتون منو اذیت نمیکنه!
_پس این چادر چیه؟ چهل روزه عقد کردیم.
آیه چادر را روی سرش مرتب کرد:
_با رفتنتون که بهتر نمیشه، بذارید آروم آروم حضورتونو بپذیرم!
ارمیا روی دو زانو مقابل آیه نشست:
_تو دوست داری من بمونم؟
_زینب...
حرفش را برید:
_پرسیدم تو آیه، خود تو چی میخوای؟ اگه من و تو زن و شوهریم
بهخاطر خواست زینبه، اما بودن و نبودن من توی این خونه فقط به
خواست تو انجام میشه؛ من به پدر شدن برای زینبت هم راضیام! تو
بخواه که باشم، هستم، تو نخوای فقط پدر زینب میمونم!
آیه باقی وسایل سفره را درون سینی گذاشت و تا خواست بلندش کند،
ارمیا آن را برداشت و به آشپزخانه برد:
_سلیقهی خوبی داری، خونه عجیب آرامشبخش چیده شده!
آیه آرام گفت:
_براتون تو اتاق زینب رختخواب میاندازم!
ارمیا سینی را روی اپن گذاشت و به آیه با لبخند نگاه کرد:
_یه پتو و بالشم بدید کافیه!
آیه رختخواب را پهن کرد و حوله و لباس راحتی روی آن گذاشت. ارمیا
وارد اتاق شد که آیه گفت: _شرمنده لباس نداشتم، اینا مال سید مهدیه،
اگه دوس نداشتید نپوشید؛ آدما دوست ندارن لباس مُردهها رو بپوشن.
دیر وقته و رها اینا هم خوابن وگرنه از آقا صدرا میگرفتم! حالا تا فردا که
وسایلتون رو میارید یه جور سر کنید. وسیله هم گذاشتم اگه خواستید
برید حموم، آمادهست.
_تو ساکم لباس دارم اما خب چهل روزه که شسته نشده!
_بذارید من میاندازم تو ماشین لباسشویی، اگه با همونا راحتید، همونا رو
بپوشید؛ ملافهها تمیزن و بعد از استفادهی شما هم دوباره شسته میشن،
وسواس نیستم اما ممکنه مهمونا وسواس باشن، بهخاطر همین سعی
میکنم همیشه تمیز باشن!
چرا برای ارمیا توضیح میداد؟ شاید چون باید کم کم با اخلاق و رفتار هم
آشنا میشدند!
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت23
ارمیا حوله و لباسها را برداشت و گفت:
_با اجازه من یه دوش بگیرم!
آیه به اتاقش رفت و زینب را در آغوش کشید. خواب به چشمانش
نمیآمد. مَردی مهمان خانهاش شده بود که غریبهی آشنایی بود با نامی
که در شناسنامهی آیه داشت.
نماز صبح را که خواند، صبحانه را آماده کرد. نوری که از اتاق زینب
میآمد، نشان میداد ارمیا هم بیدار است؛ شاید او هم شب را خواب
نداشته است.زینب چشمانش را میمالید که از اتاق بیرون آمد:
_مامان! مامان!
آیه به سمتش آمد:
_هیس... بابا خوابه عزیزم!
چشمان زینب برق زد:
_پس کو؟
آیه به دخترکش لبخند زد:
_تو اتاق تو خوابیده.
نتوانست زینب را بگیرد. به سمت اتاق دوید و داد زد:
_بابایی!
ارمیا تازه داشت روی رختخواب دراز میکشید که زینب خود را به
آغوشش انداخت. "جانِ پدر! نفسهای پدر! من فدای بابایی گفتنهایت
دُردانهی سید مهدی!"
آیه لباسهایش را مرتب کرد. بلوز، دامن و روسری بزرگی روی سرش تمام
موهایش را پوشانده بود. ارمیا با زینب حرف میزد که صدای آیه آمد:
_پدر و دختر نمیان سر سفره؟
شاید سخت بود برایش صدا کردن ارمیا! برای شروع که بد نبود؟ بود؟
ارمیا زینب به بغل از اتاق خارج شد و با لبخند سر سفره نشست:
_همیشه اینموقع صبحونه میخورید؟
آیه همانطور که استکان چای زیرفون را مقابل ارمیا میگذاشت گفت:
_دوازده ساله که بعد از نماز صبح صبحانه میخوریم؛ یه جورایی خانوادهی
یه ارتشی هم ارتشی میشن، غذا خوردن، خواب، بیداری، لباس پوشیدن،
همه چیز تو زندگی یه نظم ارتشی پیدا میکنه!
ارمیا لبخند زد:
_زینب هم هر روز بیدار میشه؟
آیه دستی روی موهای دخترش کشید:
_آره! عادت کرده با هم صبحانه بخوریم و کارامونو انجام بدیم. من ساعت
هفت و نیم میرم سرِ کار و زینب و مهدی میرن پایین پیش محبوبه
خانم.
لقمهای به دست زینب داد که لقمهای مقابلش گرفته شد. نگاهش را به
ارمیا دوخت که صدای آرامش را شنید:
_حالا که میخوای به حضورم عادت کنی!، خوب عادت کن؛ حالا هم برای
تمرین این رو از دست من بگیر!
آیه لقمه را از دست ارمیا گرفت. ارمیا نفس عمیقی کشید و گفت:
_نمی دونستم توی این خونه پذیرفته شدم، به خاطر همین یه ماموریت
یه ماهه گرفتم، دو روز دیگه هم باید برم.
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت24
زینب مشغول خوردن بود که با شنیدن رفتن ارمیا چشمان اشکآلودش را
به ارمیا دوخت:
_نرو!
بعد از جایش بلند شد و خود را در آغوش ارمیا انداخت. ارمیا نوازشش
کرد:
_برای من سختتره، اما وقتی بیام میریم سفر، بهش چی میگن؟ ماه
عسل، قبوله؟
نگاهش با آیه بود. آیه نگاهش را به قاب عکس بزرگ سید مهدی
دوخت... قلبش درد گرفته بود؛ نه... ماه عسل نمیخواست!
آیه: لازم نیست، شما تا برید و بیایید پاییز شده دیگه، سفر لازم نیست.
ارمیا معنای آن نگاهِ گریزان را خوب میدانست! کمی درد داشت اما
گفت:
_با صدرا و محمد هماهنگ میکنم دسته جمعی بریم مشهد، برای
دستبوسِ آقا باید برم! من شما رو از امام رضا )ع( دارم.
آیه خجالت کشید؛ ارمیا میدانست دردش چیست و گاهی چقدر اینکه
دردت را بدانند، خجالت دارد...
آیه لباسهایش را پوشیده بود و چادرش را روی سرش مرتب میکرد که
صدای در اتاق آمد. کسی به در میزد و در این روز سه نفره، او کسی نبود
جز ارمیا!
آیه: بفرمایید داخل!
ارمیا سر به زیر وارد شد. نگاهش را به پاهایش میخ کرده بود و سرش را
بلند نمیکرد. آیه نگاهش را بلند کرد و آه از نهادش بلند شد. عکسهای
سید مهدی... برای خودش سری تکان داد و برای حواس پرتش افسوس
خورد.
ارمیا: ببخشید میشه من زینب رو ببرم پارک؟
آیه: برای بیرون بردن دخترتون از من اجازه میگیرید؟
ارمیا با احتیاط سرش را بالا آورد و به چشمان آیه دوخت:
_پس اگه اینطوره برای بیرون رفتن با شما هم لازم به اجازه گرفتن
نیست؟
آیه سرش را پایین انداخت:
_ساعت دو کارم تموم میشه، اگه دوست دارید با زینب بیایید دنبالم.
امروز آقا صدرا ما رو میرسونه. کلید ماشین دم در آویزونه. یه دست از
کلید خونه هم همونجا هست، دادم برای شما درست کردن.
حس شیرینی که در جان ارمیا ریخته شد شیرینتر از عسل بود. همین
است که میگویند قند در دلم آب میشود؟
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت25
ارمیا لبهایش به لبخندی شیرین باز شد:
_پس ساعت دو میایم دنبالتون که هم ناهار بخوریم هم بریم خرید.
آیه اینبار نگاهش را به ارمیا دوخت:
_خرید چی؟
ارمیا کمی این پا، آن پا کرد و پس از مکثی که انگار دنبال توجیه
میگشت گفت:
_فکر میکردم خانوما خرید دوست دارن، اینه که اگه بگم شما دلیل
نمیپرسین ازم، اما انگار اشتباه کردم. راستش دوست داشتم برای شما و
دخترم خرید کنم. خب من تا حالا با خانوادهم خرید نرفتم. فکر کنم ایدهی
بدی بود.
آیه به دستپاچگی ارمیا لبخند زد:
_اتفاقا ایدهی خوبیه، میخواستم برای زینب یه کم لباس بخرم، خوشحال
میشه که یه بارم شده با پدرش بره خرید.
شاد کردن دلها چقدر آسان است. یکی دل ارمیا که بعد از سالها طعم
خانواده را میچشید، یکی دل زینب که طعم پدر را میچشید، یکی دل
آیه که آرامش را میچشید...
آیه که با رها و صدرا رفت، ارمیا زینب را سوار ماشین رها کرد و به خانه
مشترکش با یوسف و مسیح رفت و لباسهایش را عوض کرد، وسایلش
را جمع کرد، نگاهی به خانه انداخت و به خانهی آیه برگشت. وسایلش را
گوشهی اتاق زینب گذاشت. نگاهی به خانه انداخت و مقابل عکس بزرگ
سید مهدی که روزی خودش همینجا به دیوار زده بودش ایستاد:
_دل بریدن سخت بود؟ رفتن سخت بود؟ من که یه گوشه چشم از بانوی
این خونه دیدم، بند شده دلم و پای رفتنم نیست. یه امروز و یه فردا و
بعد یه ماموریت دیگه... نگاهتو ازم برندار! بهخاطر توئه که من اینجام!
زن عاشقی داشتی سید... اونقدر عاشق که از عشقش به تو بود که منو
قبول کرده!
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
برای رسیدن سریع به قسمت های رمان #از_روزی_که_رفتی{فصل اول رمان #شکسته_هایم_بعد_تو 💔}به کانال زیر وارد شده و روی قسمت لینک دلخواه کلیک کنید .
🌸{https://eitaa.com/joinchat/896335929C2880ca8e81 }🌸
برای رسیدن سریع به قسمت های رمان #شکسته_هایم_بعد_تو 💔به کانال زیر وارد شده و روی قسمت لینک دلخواه کلیک کنید .
🌱{https://eitaa.com/joinchat/1628176460C6a94c4c679 }🌱
.
.
موفقیت این نیست که هرگز اشتباه نکنیم،😊
بلکه یعنی یک اشتباه را دوباره تکرار نکنیم.😇
”جرج برناد شو”
#انگیزشی🌱🌙
#جوانان_ایرانے
✉️ڪانالے مخصوص دهـہ هفتادے تا دهـہ نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...
میدونی...
#ایتاللهبهجت میگن...
←نماز...
مثله #لیموشیرین میمونه...🍋
•لیموشیرین رو وقتی می بُری اولش شیرینه 😋
•ولی وقتی بمونه تلخ میشه 🤢
نمازم همون جوریه 😶
🍂هر مقدار از #اولوقت بودنش بگذره
شیرینیه اولش میره 😥
نمازتونو شیرین میل کنید😉
#جوانان_ایرانے
✉️ڪانالے مخصوص دهـہ هفتادے تا دهـہ نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
زندگے
راز بزرگیسٺـــ
ڪہ در ما چاریسٺـــ🍃
#دخترانه🌿
#پس_زمینه🌄
#گل_گلی🌱🌸
#جوانان_ایرانے
✉️ڪانالے مخصوص دهـہ هفتادے تا دهـہ نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
• • •
الهی هیچ قلبی
بدون شهادت از کار نیفتد ...
#پروفایل🍁
#پسرانه🏵
#مذهبی✨
#جوانان_ایرانے
✉️ڪانالے مخصوص دهـہ هفتادے تا دهـہ نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️