eitaa logo
گاه نوشته‌هایم
192 دنبال‌کننده
389 عکس
69 ویدیو
3 فایل
یک دوست یک پسر یک برادر یک همسر یک پدر یک صاحبدل از نوع محمدرجاء اینجا می‌شنوم: @MRAJAS اینجا از دیده‌ها و شنیده‌ها و فکرهایم می‌نویسم: https://eitaa.com/gahnevis
مشاهده در ایتا
دانلود
دختر مامان و بابات! روزت مبارک. خدا را هزاران بار، شکر می‌گویم که چون تو دختری را در مسیر من قرار داد. @gahnevis
دیروز برای کاری از تقاطع نادری - ایتالیا عبور کردم که جناب تصویر بالا میخکوبم کرد. خواستم از این عظمت عکس بگیرم که عابری به سمتم در حرکت بود. سرم را در گوشی کردم. چهار گام که از من دور شد دوربین را به سمت سوژه گرفتم. سنگینی نگاهی را احساس کردم. دیدم عابر عبور کرده از من، برگشته و من را نگاه می‌کند. فقط توانستم همین یک عکس را بگیرم. چقدر من از این سبک معماری خوشم می‌آید؛ چقدر راضی‌ام که را خوانده‌ام تا بفهمم خانه‌ها خانه‌ها آجر و سیمان و اسکلت خالی نیستند؛ روح دارند؛ هویت دارند؛ زنده‌اند و همین حیات‌شان است که آدم‌ها را پاگیر می‌کند. @gahnevis
بر خلاف آن دسته از آدم‌هایی که خیلی دوست دارند جای آدم‌های دیگر باشند، شاید تعداد انهایی که بخواهند جای یک شئ بی‌جان باشند، زیاد نباشد؛ اما با کمال افتخار می‌خواهم عرض کنم شما هم‌اکنون در حال خواندن نوشته یکی از آن دستۀ دوم هستید. دقیق یادم نیست کدام سال از دهۀ هشتاد بود که ، آن هم به این فرم و قالب، در تالار وحدت اجرا شد و خوشبختانه من یکی از بینندگان آن برنامه بودم. البته از بالکن طبقه سوم تالار وحدت. وای از آن شور و هیجانی که آن شب داشت. گام به گام‌ موسیقی، در هوا منتشر می‌شد و می‌شد از راه چشم، پوست و حتی بویایی به جان فروکشید. همان شب بود که احساس کردم چقدر دوست داشتم جای آن چوب دستی، مجیدخان انتظامی می‌بودم تا می‌چرخیدم؛ می‌ایستادم؛ بالا و پایین می‌رفتم؛ می‌گشتم، تا با هر حرکتم، صدایی در اتمسفر سالن منتشر می‌شد. سنج، دمام، ویولون... وای خدای من. از آن تجربه زیسته‌هایی که دیگر هیچ‌وقت تکرار نشد. دوست داشتید فیلم را از اینجا ببینید. https://www.aparat.com/v/IUV6Z موسیقی را به جان بگیرید و برای سلامتی مجیدخان انتظامی که از تک سواران موسیقی ایران است دعا کنیم؛ و نیز برای قطره قطره خون‌هایی که ریخته شد و موهایی که سپید شد و کمرهایی که شکسته شد تا خونین‌شهر آزاد شود، طلب غفران و صبر کنیم که اگر حماسه آن روز نبود، حماسه این روز خلق نمی‌شد. @gahnevis
بِسمِ رَبِ خُرَمشَهرّ هآ .
کاش چشمانم، همیشه، چراغ‌های مسیر زندگی‌ام را می‌دید. @gahnevis
هدایت شده از نبات🌻
- استاد! شما چرا با این‌که می‌دونین نیش زدن توی ذات عقربِ، نجاتش می‌دین؟ - چون ذات من هم نجات دادنشِ. نجات یه زندگی، قطعا ارزش نیش خوردنو داره.
جلسه داشتم و دیرم شده بود. با گام‌های بلند از جلوی نگهبانی اداره گذشتم. ورودم را که ثبت کردم، همکار نگهبان از داخل آکواریوم محل استقرارش با لهجه شیرین‌اش گفت: «آقای صاحبدل! بسته دارید. بازم کتاب براتون اومده.» منتظر بسته بودم. دست کرد داخل سبد کنار دستش و بسته‌ای را بیرون آورد. قطر و اندازه بسته، به آنهایی که منتظرش بودم نمی‌خورد. تا رسیدن به اتاق بسته را چندین بار ورانداز کرد. وارد دفتر کارم که شدم همکارم گفت: «زنگ زدن گفتن جلسه امروز صبح‌تون افتاده ظهر!» خوشحال شدم. کیفم را گذاشته‌نگذاشته مشغول باز کردن بسته شدم. کتاب که از داخل پاکت بیرون آمد، چشمانم گرد شد؛ البته چند دوره‌ای هست که هنرجوی نویسندگی مبنا شده‌ام و هنوزم که هنوزه، خودم را نویسنده نمی‌دانم اما قد ۱۸۹ سانتی‌متری‌ام را کنار عنوان کتاب تصور کردم، خنده‌ام گرفت. همکارم زیرچشمی نگاهم می‌کرد. نمی‌دانم عنوان کتاب را دید یا خنده‌ام را! گذشته از شوخی، تشکر می‌کنم از بزرگواری که به این ترتیب برایم شگفتانه داشت. منتظرم تا خودشان را معرفی کنند که قدردانی‌ام را با نام از خدمت‌شان داشته باشم. بزرگواری که این لطف را به بنده داشتند پیام دادند. کتاب را به نیت پسرم ارسال کرده بودند. از همین تریبون از سرکار خانم روزبهانی که خودشان از اهالی کتاب و قلم هستند تشکر می‌کنم. گفتنی است لطفشان ادامه‌دار است. @gahnevis
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَلِيَّ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَمُودَ الدِّينِ آقاجان! می‌دانم که می‌دانید؛ دانستن خلق هم به کارم نمی‌آید؛ همین. به تو از دور سلام . . . . عکس از کانال جناب جواهری @hornou
پیوست این تصویر در پُست بعدی است؛ شاید بگویید ربطش کجاست؟ راستش خودم هم نمی‌دانم.
بچه بودم. مدرسه نمی‌رفتم. پدر در بالکن خانه نیمه‌ساخته‌مان مشغول تعمیر وسیله‌ای بود و من محو تماشایش. کارش که تمام شد می‌خواست وسایل را جمع کند که گفتم: «من کمک کنم؟» پدر، رو کرد به من و گفت: «باشه! برو به مادرت بگو اون نخود سیاهو بهت بده بیار!» پدر ماموریت ویژه‌ای به من سپرده بود. دویدم سمت مادر؛ داخل آشپزخانه بود. «مادر! مادر! پدر گفته نخود سیاهو بِدی تا براش بِبَرم» مادر خندید. جمله‌ای را که گفته بودم در ذهنم مرور کردم. جایی از پیام را بالاوپایین نگفته بودم پس چرا مادر خندید؟ «برو چهارتا سیب‌زمینی بیار!» از درخواست مادر جاخوردم. «پس نخودسیاه پدر چی؟» نگاهی به قد و قامتم انداخت و گفت: «تا تو میری بیاری منم پیداش می‌کنم.» به سبد سیب‌زمینی و پیازها که در پاگرد راه‌پله رو به پشت بام بود، رسیدم. سیب‌زمینی‌ها را ورانداز کردم. «بزرگ باشه یا کوچیک؟» صدایم در راه پله پیچید. گوش تیز کردم تا پاسخ مادر را بشنوم. پاسخی نشنیدم؛ دوباره و این‌بار بلندتر پرسیدم: «مادر! سیب‌زمینی‌ها بزرگ باشه یا کوچیک؟» «ک» کوچیک را نگفته بودم که مادر سر به راه‌پله کشید و گفت:«چرا داد می‌زنی پسرم! بچه همسایه خوابه! متوسط باشه!» در زیرزمین خانه‌مان مستاجر داشتیم. جمله‌اش که تمام شد نگاهم به سیب‌زمینی‌ها دوخته شد. چهار سیب‌زمینی را به حدس و گَمان متوسط تشخیص دادم؛ بغل زدم و پایین آمدم. -خب! کوشن؟ -چی کوش؟ اطراف آشپزخانه را نگاه انداختم و گفتم: «نخود سیاه‌ها دیگه!» مادر انگار چیزی یادش آمده باشد. لبخندی زد و گفت:«برو به پدر بگو تموم کردیم.» دوست داشتم نخودسیاه را ببینم. پَکَر پیش پدر برگشتم. پدر ابزار کارش را جمع کرده بود. احساس خُسران عجیبی داشتم؛ نه در جمع کردن ابزار کنارش بودم، نه نخود سیاه را دیده بودم.
هر کس در زندگی‌اش مدیون شخص یا اشخاصی است و من هم از این اصل مستثنا نیستم. یکی از افرادی که مدیونشان هستم این آقای در عکس است. معرفی می‌کنم دایی بزرگه‌ام هستند؛ دایی ابراهیم. این عکس برای سال ۶۲ است. همو بود که پنج سال بعد از این عکس، یکبار و برای اولین و آخرین بار مرا به جایی بُرد که توانستم حضرت روح‌الله را نشسته بر آن صندلی ببینم. جماران کوچکتر از تصورم بود اما جذبه‌ داشت. نورافکن‌ها، بلندگوها، پاسدارهایِ زیر بالکن و همه و همه‌شان را قبل‌تَر در تلویزیون سیاه‌وسفید چهارده اینچ‌مان دیده بودم اما فقط همان یکبار بود که توانستم همۀ آنها را نفس بکشم. همان باری که دست در دست دایی ابراهیم، از زیر درخت‌های سر در هم فرو بُرده گذشتیم و وارد حسینیه جماران شدیم. دیرتر از بقیه رسیده بودیم. انتهای جماران خودمان را جا دادیم. یکی دوبار قلم‌دوش دایی ابراهیم شدم. تا امام را راحت‌تر ببینم. شعارها از دل برمی‌آمد و بر جان می‌نشست و همه منتظر اشارۀ امام بودند تا از فریاد به سکوت و از زبان به گوش تبدیل بشوند. دیدار بعدی من و امام شد به مصلی؛ او داخل آن یخچال شیشه‌ای بود و من تپه‌های خاکی عباس‌آباد را با پدر و مادر و برادر دوساله‌ام پیاده طی می‌کردم.
حتما اگر بخواهی روز ۱۶ خرداد، دربارۀ رویداد ۱۴ خرداد بنویسی، مطلب‌ات تاریخ گذشته می‌شود؛ اما حقیقت این است که گفتن و شنیدن و خواندن از حضرت روح‌الله، زمان و مکان بَردار نیست. چند روزی است که به پیشواز جمع‌خوانی نادر ابراهیمی رفته‌ام. عجیب پُرکِشش است. برای پیوستن به گروه همخوانی کتاب سه دیدار اینجا را ببینید. @gahnevis