۵ خرداد ۱۴۰۲
هدایت شده از نبات🌻
- استاد! شما چرا با اینکه میدونین نیش زدن توی ذات عقربِ،
نجاتش میدین؟
- چون ذات من هم نجات دادنشِ.
نجات یه زندگی،
قطعا ارزش نیش خوردنو داره.
#مرداب
#یه_قاچ_از_انیمیشن
#ها_عَین
۵ خرداد ۱۴۰۲
#کوتاه_نوشت
#نویسنده_کوچولو
جلسه داشتم و دیرم شده بود. با گامهای بلند از جلوی نگهبانی اداره گذشتم. ورودم را که ثبت کردم، همکار نگهبان از داخل آکواریوم محل استقرارش با لهجه شیریناش گفت: «آقای صاحبدل! بسته دارید. بازم کتاب براتون اومده.»
منتظر بسته بودم. دست کرد داخل سبد کنار دستش و بستهای را بیرون آورد.
قطر و اندازه بسته، به آنهایی که منتظرش بودم نمیخورد.
تا رسیدن به اتاق بسته را چندین بار ورانداز کرد. وارد دفتر کارم که شدم همکارم گفت: «زنگ زدن گفتن جلسه امروز صبحتون افتاده ظهر!»
خوشحال شدم. کیفم را گذاشتهنگذاشته مشغول باز کردن بسته شدم. کتاب که از داخل پاکت بیرون آمد، چشمانم گرد شد؛ البته چند دورهای هست که هنرجوی نویسندگی مبنا شدهام و هنوزم که هنوزه، خودم را نویسنده نمیدانم اما قد ۱۸۹ سانتیمتریام را کنار عنوان کتاب تصور کردم، خندهام گرفت. همکارم زیرچشمی نگاهم میکرد. نمیدانم عنوان کتاب را دید یا خندهام را!
گذشته از شوخی، تشکر میکنم از بزرگواری که به این ترتیب برایم شگفتانه داشت. منتظرم تا خودشان را معرفی کنند که قدردانیام را با نام از خدمتشان داشته باشم.
#بعدالتحریر
بزرگواری که این لطف را به بنده داشتند پیام دادند. کتاب را به نیت پسرم ارسال کرده بودند. از همین تریبون از سرکار خانم روزبهانی که خودشان از اهالی کتاب و قلم هستند تشکر میکنم. گفتنی است لطفشان ادامهدار است.
#شگفتانه_یک_کتابخوان_برای_یک_خانواده_کتابخوان_دیگر
@gahnevis
۶ خرداد ۱۴۰۲
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَلِيَّ اللَّهِ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَمُودَ الدِّينِ
آقاجان! میدانم که میدانید؛ دانستن خلق هم به کارم نمیآید؛ همین.
به تو از دور سلام
.
.
.
.
عکس از کانال جناب جواهری
@hornou
۱۰ خرداد ۱۴۰۲
#کوتاه_نوشت
بچه بودم. مدرسه نمیرفتم. پدر در بالکن خانه نیمهساختهمان مشغول تعمیر وسیلهای بود و من محو تماشایش. کارش که تمام شد میخواست وسایل را جمع کند که گفتم: «من کمک کنم؟» پدر، رو کرد به من و گفت: «باشه! برو به مادرت بگو اون نخود سیاهو بهت بده بیار!» پدر ماموریت ویژهای به من سپرده بود. دویدم سمت مادر؛ داخل آشپزخانه بود. «مادر! مادر! پدر گفته نخود سیاهو بِدی تا براش بِبَرم» مادر خندید. جملهای را که گفته بودم در ذهنم مرور کردم. جایی از پیام را بالاوپایین نگفته بودم پس چرا مادر خندید؟ «برو چهارتا سیبزمینی بیار!» از درخواست مادر جاخوردم. «پس نخودسیاه پدر چی؟»
نگاهی به قد و قامتم انداخت و گفت: «تا تو میری بیاری منم پیداش میکنم.»
به سبد سیبزمینی و پیازها که در پاگرد راهپله رو به پشت بام بود، رسیدم. سیبزمینیها را ورانداز کردم. «بزرگ باشه یا کوچیک؟» صدایم در راه پله پیچید. گوش تیز کردم تا پاسخ مادر را بشنوم. پاسخی نشنیدم؛ دوباره و اینبار بلندتر پرسیدم: «مادر! سیبزمینیها بزرگ باشه یا کوچیک؟» «ک» کوچیک را نگفته بودم که مادر سر به راهپله کشید و گفت:«چرا داد میزنی پسرم! بچه همسایه خوابه! متوسط باشه!» در زیرزمین خانهمان مستاجر داشتیم. جملهاش که تمام شد نگاهم به سیبزمینیها دوخته شد. چهار سیبزمینی را به حدس و گَمان متوسط تشخیص دادم؛ بغل زدم و پایین آمدم.
-خب! کوشن؟
-چی کوش؟
اطراف آشپزخانه را نگاه انداختم و گفتم: «نخود سیاهها دیگه!»
مادر انگار چیزی یادش آمده باشد. لبخندی زد و گفت:«برو به پدر بگو تموم کردیم.»
دوست داشتم نخودسیاه را ببینم. پَکَر پیش پدر برگشتم. پدر ابزار کارش را جمع کرده بود. احساس خُسران عجیبی داشتم؛ نه در جمع کردن ابزار کنارش بودم، نه نخود سیاه را دیده بودم.
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
#کوتاه_نوشت
هر کس در زندگیاش مدیون شخص یا اشخاصی است و من هم از این اصل مستثنا نیستم. یکی از افرادی که مدیونشان هستم این آقای در عکس است. معرفی میکنم دایی بزرگهام هستند؛ دایی ابراهیم. این عکس برای سال ۶۲ است. همو بود که پنج سال بعد از این عکس، یکبار و برای اولین و آخرین بار مرا به جایی بُرد که توانستم حضرت روحالله را نشسته بر آن صندلی ببینم. جماران کوچکتر از تصورم بود اما جذبه داشت. نورافکنها، بلندگوها، پاسدارهایِ زیر بالکن و همه و همهشان را قبلتَر در تلویزیون سیاهوسفید چهارده اینچمان دیده بودم اما فقط همان یکبار بود که توانستم همۀ آنها را نفس بکشم. همان باری که دست در دست دایی ابراهیم، از زیر درختهای سر در هم فرو بُرده گذشتیم و وارد حسینیه جماران شدیم. دیرتر از بقیه رسیده بودیم. انتهای جماران خودمان را جا دادیم. یکی دوبار قلمدوش دایی ابراهیم شدم. تا امام را راحتتر ببینم. شعارها از دل برمیآمد و بر جان مینشست و همه منتظر اشارۀ امام بودند تا از فریاد به سکوت و از زبان به گوش تبدیل بشوند.
دیدار بعدی من و امام شد به مصلی؛ او داخل آن یخچال شیشهای بود و من تپههای خاکی عباسآباد را با پدر و مادر و برادر دوسالهام پیاده طی میکردم.
#روحت_شاد_روحالله
#ممنونم_دایی_ابراهیم
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
#کوتاه_نوشت
حتما اگر بخواهی روز ۱۶ خرداد، دربارۀ رویداد ۱۴ خرداد بنویسی، مطلبات تاریخ گذشته میشود؛ اما حقیقت این است که گفتن و شنیدن و خواندن از حضرت روحالله، زمان و مکان بَردار نیست.
چند روزی است که به پیشواز جمعخوانی #سه_دیدار نادر ابراهیمی رفتهام. عجیب پُرکِشش است.
برای پیوستن به گروه همخوانی کتاب سه دیدار اینجا را ببینید.
@gahnevis
۱۶ خرداد ۱۴۰۲
هدایت شده از [ هُرنو ]
اگر پنجاه سالِ بعد، هیچ اثری از من در دستهای مردمِ اهل کتاب نمانده باشد و کسی آنها را طلب نکند و با آنها زندگیِ خویش را نسازد و از آنها برای خوب و طاهرانه و عمیق و بامعنیزیستنْ مدد نگیرد، این بهترین سند است در باب اینکه نوشتههایم بَد بوده است، نادُرُست، مصرفی، غیر فرهنگی، غیر هنری، سُست، پوچ، و به دور از زندگی معنوی و تعالی؛
اما اگر چنین بشود که سالیانِ سالْ بعد، حتّی یکی از این قصّهها و داستانها که نوشتهام در کتابخانهای مشغولِ خاکْ خوردنْ نباشد، و یا نپوسیده باشد و دورانداخته نشده باشد، و کارآمد و دوستِ مخاطبان باشد، آنوقت، خاکِ من، یا روحِ من، یا خاطرهٔ من، یقیناً شاد خواهد شد، راضی خواهد شد، خود را باور خواهد کرد، و به اوجِ شادمانی خواهد رسید.
۱۶خرداد سالروز درگذشت نادرخان ابراهیمیِ کاردرست
خدا رحمتت کنه مرد.
#حکایت_آن_اژدها
#نادر_ابراهیمی
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
۱۶ خرداد ۱۴۰۲
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
#بریدۀ_کتاب
#إلی، ص۸۵
#فائضه_غفارحدادی
امام موسی صدر:«بدتر از اسرائیل در جهان وجود ندارد. اگر اسرائیل با شیطان درگیر شود، ما در کنار شیطان خواهیم ایستاد!»
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
#کوتاه_نوشت
اینکه آدم از خانواده یا دوست و رفیقِ چندین و چندسالهاش کتاب هدیه بگیرد چیز خاصی نیست؛ نه اینکه خاص نباشد ولی بالاخره در طول یک رفاقت چند بهار و تابستان به خود دیده، هدیه دادن کتاب چندان دور از ذهن نیست؛ اما وقتی چنین لطفی از طرف یک نفر که تابحال ندیدیاش و حتی چوبخط سلام و علیکات به یکسال هم نرسیده، باشد شگفتانهای پرهیجان است.
این دوست ندیدۀ بر دل نشسته، علاقۀ خاصی به ژانر جنایی و معماگونه داشته و دارد. ژانری که من هرچه قالب فیلم و سریالاش را دوست دارم، قالب کتابش را نه! نهِ نه هم که نه! نهای که بر آمده از ترس پاپیش گذاشتن برای امتحان کردناش است.
پیام داد: فلان کتاب را خواندهای؟
جوابش دادم: نع.
گفت: یکیدو کتاب برایت میفرستم؛ بخوان! دُچارِ این ژانر میشوی.
لطفاش بود اما از قیمت کاغذ و چاپ با خبر بودم؛ نمیخواستم به زحمت بیافتد. مقاومت کردم. اما مگر میتوانستم جلوی بارش این باران لطف را بگیرم. سِپَرِ مقاومت انداختم و آدرسام را دادم. امروز صبح که پا داخل محل کارم گذاشتم، همکار نگهبان، جعبه چسبپیچی شدهای را به سمتم گرفت.
خودش بود. خوشحال شدم. شرمنده لطفاش شدم.
این ابر مهربانی، مصطفاست به اسم و جواهری است به فامیل؛ اما این اسم و فامیل، مسما به رفتار و مَنِشاش هم هست.
و اینها همه از برکات مبناست برایم. پیش از این هم دو بزرگوار دیگر از خطۀ مبنا مرا به لطفشان نواخته بودند؛ خانمها روزبهانی و علیپور.
به قدر بضاعت اندکم، قدردانشان بوده و هستم و خواهم بود ولی امید دارم که خدا به احسن وجه برایشان جبران کند.
@gahnevis
۲۰ خرداد ۱۴۰۲