هدایت شده از [ هُرنو ]
آن شب خواب دیدم که بر بال پرنده بزرگی نشستهام و آن پرنده در سمت قبله پرواز میکند. پرنده پس از چندی جهت خود را تغییر داد و به سمت راست متمایل شد و آنگاه به سوی مشرق رو کرد و سرانجام در جهت جنوب به پرواز درآمد. سپس مدتِ درازی رو به سمت مشرق رفت و در زمین تاریک سرسبزی فرود آمد و مرا فروگذاشت.
این جملات، بخشی از مقرری دیروز ما در #سهکتاب بود. توصیف یکی از خوابهایی است که جناب ابنبطوطه در اقامتش در اسکندریه دیده است. فردایش هم برای تعبیر خوابش پیش یکی از علمای شهر میرود.
تصویر را هم هوش مصنوعی بینگ ساخته است. راستش را بخواهید، دیگر جرأت نوشتن خوابهایم را ندارم. میترسم. بعضی از خوابها، خیلی شخصی است. یعنی اصلا عالم خواب را دیگر باید بگذاریم برای آدمها باقی بماند. یک نقطهٔ امنِ همیشگی.
#خوابنگاری
کانال عمومی سهکتاب را داشته باشید.
به زودی آغاز به کار خواهد کرد. 👇
@seketaab
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
#فلش_فیکشن (=داستان کوتاهِ کوتاهِ کوتاه)
#آن_مرد
مردی بعضی شبها برای ما نان و خرما میآورد. صدای قدمهای آن مرد خسته بود. از وقتی خلیفه در مسجد ترور شد، دیگر آن مرد نیامد. دیروز مادرم از زن همسایه پرسید: «مگر خلیفه نماز هم میخواند؟»
شاید آن مرد برای کمک به خلیفه رفته است. کاش خلیفه از آن مرد یاد بگیرد که مراقب ما بچه یتیمها و بیچارهها باشد.
#gahnevis
مصاحبه جام جم با نادر ابراهیمی سال ٧٨
یک قصه برای شنیدن؟
-خیلی کار مشکلی است.
با این حال...
-قصه بگویم؟ من که تا به حال قصهسرا نبودهام. ما "قصه نویسیم"، من هی باید بنویسم. آدم دیوانه میشود با این همه یادداشتهای پراکنده روی میز.
اسم چند نویسنده را میگویم، نظرتان را...
-کار خوبی نیست. این همه «هیچ» توی مملکت ریخته همهشان هم مدعی هستند. راجع به خوبها باید حرف زد که درباره آنها هم نوعی ممنوعیت حسی پیدا شده است.
پس خودتان از خودتان سوال کنید.
-من میگویم راجع به ذات هنر حرف بزنیم. فقط حالم خوب نیست، پنج دقیقه که حرف میزنم خسته میشوم و باید بنشینم میدانید که سرطان مغز دارم، دوباره برای معلاجه به فرانسه میروم.
خوش خیم است؟
-نه بدخیم است. خیلی بدخیم است.
امیدوارم که...
-نه، معتقدم وقتی بهترین جوانهای مملکت توی جبههها کشته شدند، مرد ۶٣ ساله نباید از مرگ بترسد از من ١٠۶ جلد کتاب چاپ شده است و الان چهار جلد کتاب آماده چاپ دارم.
به هر حال امیدوارم که...
-من راحتم، نمیترسم.
این کتاب، کتاب نقد است؟
-کتاب تاویل است؛ تاویل و نمونهگذاری همان هرمنوتیک که خیلیها میگویند و نمیدانند چیست.
یادداشتهایی که گفتید روی میزتان را پر کرده...؟
-مربوط به رمانی است که به ناشرم متعهد هستم. مینویسم و اگر از معالجه در فرانسه برگشتم دوباره پاک نویسش میکنم یک کتاب کوچک ١٣٠ تا ١۵٠ صفحهای است؛ مثل «یک عاشقانه آرام» اما نزدیک به ٢٠٠٠ صفحه یادداشت برایش فراهم کردهام.
طرح رمان؟
-رمان؟ بیمعنی است خواهش میکنم لغت داستان را به کار ببرید اروپاییها هم میگویند رمان؛ اما اقرار دارند که اشتباه است دست کم ١٠ تا متن اروپایی داریم که در آن نوشتهاند نمیدانیم «رمان» چیست.
قصه چطور؟
-عالی است؛ اما قصه نوعی از داستان است که حضور ذهن و ذهنپردازی در آن بیشتر است.
انواع دیگر؟
-حکایت، روایت، فیلمنامه، نمایش و...
وضعیت کنونی ادبیات داستانی ایران؟
-ما خوشبختانه روی کوهی از داستان ایستادهایم اینقدر عظیم است که نمیبینیم. مثل امریکا نیستیم که فقر داستان داشته باشیم.
و حاصل این پشتوانه؟
-نفوذ شگفتانگیز در ادبیات غرب. هیچ داستان بزرگی در غرب نامتاثر از از «هزار و یک شب» مشرق زمین نیست. مارکز میگوید بدون هزارویک شب من داستان نویس نمیشدم.
موقعیت نثر فارسی در ادبیات داستانی امروز؟
-زبان ما از استعمار آسیب دیده است. استعمار فرهنگی اولین صدمهاش را به زبان میزند. رابطه مخدوش است. یعنی پیام که میفرستیم، همانی نیست که گیرنده میگیرد.
زبان قصهنویسان قبل و بعد از انقلاب؟
-زبان بعضی قدری سست بود؛ مثل آل احمد و زبان برخی قویتر مثل زبان خانم جلال (سیمین دانشور) در سووشون بعد از انقلاب از آنجا که انقلاب ما انقلابی مردمی بود عرصه را به داستاننویسانی واگذاشت که از همین مردم بودند. از تودهها؛ و شاید خیلی تسلط ادبیانهای را که فکر میکنید بر زبان نداشتند.
پشتوانه فرهنگی برای داستان نویس؟
-مایه حیات است. در همین داستانی که دارم مینویسم قهرمان داستان چنین می گوید: «نویسندگان باید طبیعت بدانند همانطور که باید هنر بدانند» شوهر قهرمان این داستان کشته شده و او علت این کشته شدن را در همین میبیند که او «طبیعت» میدانسته است اینها را همه باید بدانند؛ حتا یک پیکرهساز. ما که یک جور خواندن بیمار گونهای داریم.
ما یعنی همه؟
-نمیدانم، حافظ و خیام و فردوسی خواندن که کاری ندارد. تو اگر شبی دو رباعی از خیام بخوانی در یک سال یک بار و نیم خیام خواندهای. چرا نمی کنند؟ شاید بخل دانش ادبا را گرفته و به همین خاطر است که کاری نمیکنند تا ادبیات به کوچه و بازار برود و مردم با آن رابطه ای عاشقانه محبانه و الزامی پیدا کنند.
مردم به داستان بیاقبالند؟
-نمیشود گفت. کتاب مرا با عنوان ...نه، ننویسید. خودستایی میشود.
«یک عاشقانه آرام»؟
-این کتاب در دو سال آخر چهار بار چاپ شده و در یک سال گذشته دوبار. به خانمم میگویم مبهوتم. مبهوت از این همه محبت مردم، تنها روشنفکرها هستند که کتاب نمیخوانند. آنها اصلا قابل بحث نیستند معنای «روشنفکر» را که در اینجا به کار میبرم، در جایی به طور مفصل توضیح دادهام.
کی میتوانیم به دیدنتان بیاییم؟
-روزهای سه شنبه ۵ تا ٧ عصر در خانه من به روی همه باز است، آدرس را یادداشت کنید. خیابان کارگر شمالی...
#داستانِ_کوتاهِ_کوتاهِ_کوتاه
#سنگ
میخواهم سنگی در میان دستان تو باشم؛ پرتاب کردن با تو، بقیهاش با من!
قول میدهم وزنم به اندازه رشته کوهها شود، تا وجود آن سنگدلی که برادر شش سالهات را در حین سنگبازی، هدف گرفته بود، خُرد کنم.
@gahnevis
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فیلم_نوشت
عطا، پسر کوچکم به راه افتادن رسیده است. آنقدر مشتاق به قدم برداشتن است که نگو. زمین که میخورد، خودش را چپ و راست میکند تا بلند بشود؛ جایی را میگیرد تا بلند بشود؛ بلند که میشود باز زمین میخورد ولی باز تلاش میکند. این که ما میبینیم زمین میخورد برایش مهم نیست، اراده به بلند شدن برایش مهم است.
این رمضان که تمام شد ولی کاش در بندگی کردن کمی اینطور بودم.
#gahnevis
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
✨ سرباز وظیفه!
▫️حوله، آبِ وضو را از ریشهای جوگندمِی مرد، کامل نگرفت. نگاهی به سفره انداخت. سه بشقاب، سه قاشق، سه لیوان؛ حوله را روی پشتیِ صندلی انداخت و گفت: «باز که سه تا ظرف گذاشتی؟»
زن خودش را به ریختن خورشت مشغول کرد تا شوهر، نمِ چشمانش را نبیند.
«خدا رو چه دیدی! شاید به پسرم مرخصی دادن و سحری اومد خونه!...»
مرد کفگیر را در دیس تکاند. صدای رعشهدار زن را شنید: «هزاربار گفتم! حوله خیسِت رو، اینور و اونور ننداز!»
مرد لا اله الا اللهی گفت و تنها تکۀ گوشت را به ظرف خورشت برگرداند. پیش خودش گفت: «خدا رو چه دیدی! شاید پسرم برای سحری اومد!»
🖋محمدرجاء صاحبدل
#شهر_خدا
| @mabnaschoole |