#کوتاه_نوشت
تازگیها به یک بیماری عجیب و غریب و تا حدی پیچیده مبتلا شدهام؛ تازگیها که میگویم یعنی درست سیوپنج روز. مدت دقیق ابتلا را میدانم نه به خاطر اینکه حافظۀ خوبی دارم! نه! چون دقیقا از سیوپنج روز پیش که شروع به جمعخوانی #نامههای_سیمین_و_جلال با گروه #سهکتاب کردم، این بیماری در من هویدا شد. نگران نشوید! مسری نیست، ولی حقیقتا نمیدانم این بیماری تا کی و کجا با من خواهد بود.
اگر بخواهم این بیماری را دقیقتر شرح بدهم باید بگویم در این مرض، فرد مبتلا (یعنی خودم) درصدد است تا آن چه را که یک نفر در گذشتۀ دور یا نزدیک زندگی خود تجربه کرده، مجددا تجربه کند.
اجازه بدهید با مثال توضیح بدهم.
جناب جلال آلاحمد، در روزنگاشت جمعه پنج اکتبر مینویسد:«رفتم سینمایی در کوچه Renne که یک فیلم ژاپنی میداد به اسم جزیرۀ لخت...» (ج۳، ص۲۳)؛ من چه کار کردم؟ رفتم نشستم فیلم را دیدم! (البته باید عرض کنم که فیلم از جمله آثار صامت سینمای دنیاست و فاقد ناهنجاری تصویری است.)
یا در ص۶۰ همان کتاب نوشتهاست، رفتم خانۀ فلانی و اسکالوپ خوردم (غذای ایتالیایی که با مرغ پخته میشود.) من چه کردم؟ با اشارتهای ابرو به همسر جان فهماندم که این غذا را در منوی طبخ خود قرار دهد. (البته نمیدانم منظورم را گرفت یا نه! چون تا این لحظه دستور تهیه مرغ را صادر نفرمودهاند.)
یا آخرین مورد برمیگردد به ص۵۶ کتاب #آداب_کتابخواری؛ احسان رضایی در آن صفحه آوردهاست که در سالهای دور، شمارۀ ۳۴ مجلۀ دنیای سخن را خریده و خوانده؛ من چه کردم؟ خب در اینترنت جستجو کردم نسخۀ pdf آن را پیدا کردم.
البته که در این بیماری خطوط قرمز، مدنظر تجربهگری چون من قرار دارد و تصور تجربیاتی چون زهرمارخوری جلال را حتی به ذهن خودم راه نمیدهم؛ اما به هر روی گفتم تا در توسلات و عباداتتان، این بندۀ کمینۀ الهی را از دعای خیر فراموش نفرمایید، باشد که شفای عاجل و کامل حاصل شود.
ضمنا در ادامه فایل آن شماره از دنیای سخن را با شما گرامیان به اشتراک میگذارم؛ باشد تا به این بهانه دعا را فراموش نفرمایید.
@gahnevis
هدایت شده از تروسکه/ زهرا مهدانیان
تنها یکبار دیدمش.
دفعات قبل یا از قاب شیشهای تلویزیون بود یا از پشت صفحههای نوری گوشی و اینطور چیزها!
تمام جلسه، هر چه اتفاق میافتاد سر بر میگرداندم ببینم چه میکند. میخندد؟ گوش میدهد؟ حرف میزند یا اصلا هر چه.
نوبت حرفهایش که شد چندین و چندبار ازش عکس گرفتم. رویم میشد رو به جمعیت میایستادم و از خودم و خودش سلفی میانداختم. کتابهایش در کیفم بود و تصویرش بدون هیچ واسطهای، پخش مستقیم و فول اچدی در مردمک چشمهایم افتاده بود.
جلسه تمام شد.
به خودم امدم، تقریبا در صف مقابل میزش ایستاده بودم و سعی میکردم زیر فشار جمعیت، به این و آن نخورم. خون در رگهایم میدوید. گونههایم گرم میکردند برای قرمز شدن. انگشتهایم سِر شده بود و کتابها در دستم وزن گرفته بود.
کنارش ایستادم.
خدای من چطور باور میکردم یک قدم فاصله ماست؟
چطور باور میکردم نویسنده محبوب دوران نوجوانیام، او که دست مرا گرفت و از رمانهای زرد و چرت و پرت آن روزها بیرون کشید، اینجا کنارم نشسته و اسمم را میپرسد؟
طاقت نیاوردم.
او تند تند مینوشت و من تندتر حرف میزدم.
-من کتاب خوندن رو با من او شما شروع کردم. تمام کتابهاتون رو خوندم.
لبخند زد، گفت مایه افتخارش است و از این دست صحبتها.
کتابها را برداشتم. کتابهای دیگر منتظر همین یک پاره خط کلمه بودند.
قلبم هنوز میزد.
از قالب بیست و پنج سالگی خارج شده بودم و صاف افتاده بودم وسط پانزده سالگی.
درست همان اشتیاق پانزده سالگی برای دیدن رضا امیرخانی. نویسنده محبوبی که من را به دنیای واقعی ادبیات وصل کرد.
هرچند دیگر آنقدرها شیفته کارهایشان نیستم، اما طبق قراری نانوشته یا شاید ادای دین به اولین نویسنده محبوبم، هر زمان کتابی بنویسد، احتمالا به چاپ دوم نکشد که کتاب خوانده شدهاش در کتابخانهام باشد.
کتابخواران با همین چیزها خوشند دیگر...
.
بعد التحریر:
نه عمر عباس معروفی قد داد، نه من آنقدر پول پر جیبم خوابیده بود که راهی آلمان شوم و در کتابخانه هدایت را باز کنم و سمفونی مردگان را بگذارم جلویش و بگویم: در جدیدی از ادبیات با کتاب شما به رویم باز شد.
حیف و صد حیف!
@truskez
گاه نوشتههایم
تنها یکبار دیدمش. دفعات قبل یا از قاب شیشهای تلویزیون بود یا از پشت صفحههای نوری گوشی و اینطور چی
این متن شرح حال خودم بود با یک تفاوت؛ آن هم اینکه هنوز امیرخانی را ندیدهام.
#کوتاه_نوشت
#کتابها_خاطره_دارند
#خاطرهها_مرگ_ندارند
#اول
از این پس، #احسان_رضایی و کتاب #آداب_کتابخواری اش برایم یک خاطرۀ پررنگ دارد؛ پررنگ به رنگ مرگ.
در جمعخوانی مبنا، آخرین کتابی که مشغول خواندش بودیم، #آداب_کتابخواری بود. کتاب از نیمه گذشته بود که خبر فوت یکی از اعضا، ترمزدستی مغزم را کشید. یک مادر، با دو فرزند که او هم مشغول #آداب_کتابخواری بود یا نبود -نمیدانم-، تصادف کرد و مرد. (در کاربرد واژه «مرد» تعمد دارم چون خبر به همین کوتاهی و قطعیت بود.) نمیدانم شاید #رضایی باید باب مشبعی با عنوان #مرگ_کتابخوار به کتابش اضافه کند و در آن نمونهای از هزاران کتابخوان و کتابخواری بیاورد که در حین خرید و یا خواندن کتابی، دفتر عمر دنیایی خودشان بسته شد و تمام.
#وسط
اول هفته وقتی داشتم بالای کمد اتاقخواب را مرتب میکردم، دستم به کیسهای رسید؛ از خانمام نپرسیدم «چیه؟»، خودش فهمید و گفت: «اون کیسه کفنمونه!» دو روز پیش خبر درگذشت مادر همکارم را شنیدم و دیشب خبر درگذشت یکی از اعضای جمعخوانی مبنا را؛ خودم را تصور میکنم که کسی به شانهام میزند و حرکت میدهد و میگويد:اِسْمَعْ اِفْهَمْ يا محمدرجاء ابْنِ سعید؛ هَلْ اَنْتَ عَلَي الْعَهْدِ الَّذِي فارَقْتَنا عَلَيْهِ مِنْ شَهادَةِ اَنْ لا اِلهَ إلاَّ اللهُ وَحْدَهُ لا شَريکَ لَهُ وَ اَنَّ مُحَمَّداً صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ سَيِّدُ النَّبِيينَ وَ خاتَمُ الْمُرْسَلينَ وَ اَنَّ عَلِيَّاً اَميرُ الْمُؤمِنينَ وَ سَيِّدُ الْوَصِيينَ وَ اِمامٌ افْتَرَضَ اللهُ طاعَتَهُ عَلَي الْعالَمينَ...»
#آخر
شادی روح او که به تازگی رفتهاست و من که دیر یا زود خواهم رفت، فاتحهای مرحمت بفرمایید.
@gahnevis
#سرزمین_مقدس
#نشر_اطراف
- ... همسرم توی پزشکان بدون مرز کار میکنه.
- مرزها تا ابد هستن.
#کوتاه_نوشت
#آدابکتابخواری_بخش_نهم
کتابی که متفاوت تمام شد.
#آداب_کتابخواری پایانی متفاوت داشت. تفاوتاش نه در پایانبندی کتاب، که در اتمسفر ایام خواندنش بود. یک #کتابخوان که احتمالا این اثر را برای خواندن در دست داشت، درگذشت و خواندناش نیمه تمام ماند. درست در همان ایام همسرم اصرار داشت که کتابخانهتکانی داشتهباشم. خیلی وقت بود که این درخواست را داشت و من طفره میرفتم اما این بار چارهای جز نرمش قهرمانانه نداشتم. کتابهایی که خوانده و نخوانده بودم و از عادت مطالعاتیام خارج شده بودند را بیرون کشیدم. لحظهای که کتابها روی هم چیده شدند و یک برج کتابی نیمهبلند را به رخ میکشیدند، به این فکر افتادم که من هم دیر یا زود از این کهنه رباط خارج میشوم و تمام این کتابها میشود ماترک برای بازماندگان. بر همین اساس پیشنهاد میکنم #احسان_رضایی فصلی را به کتابش اضافه کند با این عنوان: #کتاب_دیروز_میراث_امروز؛ و در آن از کتابهایی که از گذشتگانمان به دستمان رسیده بنویسد.
@gahnevis
#کوتاه_نوشت
کلهم نور واحد؛ اما... درج فرمایش مولی(علیهالافتحیةوالسلام)، بر روی عکس گنبد و بارگاه علیبن موسیالرضا(علیهالسلام) را نمیفهمام یعنی چی؟
#کوتاه_نوشت
همه میگویند
امشب ماه گرفته
بینواها نمیدانند
این تویی که روی از من گرفتهای
@gahnevis
#کوتاه_نوشت
از امروز شنبه، جمعخوانی #رها_و_ناهشیار_مینویسم اثر #ادر_لارا و ترجمه الهام شوشتریزاده را با گروهی حرفهای و کاردرست شروع کردم. از خصایص شخصیام آن است که وقتی به کتابهای ترجمهای میرسم، فضولیام گل میکند. حالا ببینید چرا!
در پشت جلد کتاب ترجمه، نام طراح جلد آمدهاست و این یعنی طرح جلد کتاب اصلی، غیر از آن چیزی است که الان پیش روی من است. در اینترنت جستجو کردم. دو نوبت از چاپ نسخه اصلی کتاب را پیدا کردم و هر کدام با یک طرح جلد. طرح جلدی که حتما در اینجا قابل پذیرش نبود ولی اتفاقا چقدر با عنوان اثر همخوانی داشت؛ شرح نمیدهم، خودتان ببینید.
لطفا طرح جلد اینجا را هم ببینید! متوجه میشوید طرح یک دفتر است که در هنگامۀ طلوع آفتاب چیزی در آن نوشته نشده است، اما وقتی خورشید کمی خودش را بالا میکشد، نویسنده سطری را در دفترش قلمی کردهاست.
یک سئوال؛ چرا صفحه کاغذ مانند تیغ گیوتین طراحی شدهاست؟ من که نفهمیدم چرا.
و یک سئوال دیگر؛ عناصر طبیعی مانند کوه و خورشید چه ارتباطی با رها و ناهشیاری دارد؟ آن را هم نفهمیدم.
@gahnevis