eitaa logo
گاه نوشته‌هایم
196 دنبال‌کننده
390 عکس
69 ویدیو
3 فایل
یک دوست یک پسر یک برادر یک همسر یک پدر یک صاحبدل از نوع محمدرجاء اینجا می‌شنوم: @MRAJAS اینجا از دیده‌ها و شنیده‌ها و فکرهایم می‌نویسم: https://eitaa.com/gahnevis
مشاهده در ایتا
دانلود
بهترین هدیه یک کتابخوان، به یک کتابخوان معمولی، بدون‌شک کتاب است. مخصوصا اگر در انتخاب کتاب اختیار وجود باشد. به لطف سرکار خانم یزدی‌زادگان و قرعۀ نام در ماراتن کتاب مبنا، مخیر شدم تا از آثار استاد حائری کتابی را انتخاب کنم؛ با همفکری همسرم، کتاب را انتخاب کردم. امروز که بسته رسید دیدم سرکارشان شرمنده‌ام کرده‌اند و علاوه بر کتاب صراط، سه جلد دیگر از آثار استاد را هم برایم فرستاده‌اند. خدا به ایشان و من و دیگر اهالی کتاب و کتابخوانی برکت مالی و معرفتی در این خرید‌ن‌ها و هدیه گرفتن‌ها و خواندن‌ها عنایت فرماید. بعدالتحریر: چقدر کتاب، کتاب، کتاب شد.😁 تعمدی است. @gahnevis
من یک استقلالی‌ بودم؛ شاید برای اینکه برادرم، پرسپولیسی بود؛ پدر همسرم، پرسپولیسی بود؛ دو تا از دایی‌هایم، پرسپولیسی بودند و اگر من استقلالی نمی‌شدم، نمی‌توانستم با تک‌تک‌شان، کل‌کل داشته باشم. وقتی پدر شدم، استقلالی ماندم تا به این بهانه بتوانم سر فوتبال دیدن‌ها، برای بچه‌ها هیجان ایجاد کنم. گل که می‌زد، بچه‌ها را سردست بلند می‌کردم و می‌چرخاندم و گل که می‌خوردند دنگی بهشان می‌زدم. از سه سال پیش که پدرهمسرم درگذشت؛ از دو سال پیش که تلویزیون خانه‌مان جمع شد؛ من هم دیگر فوتبال دیدن را کنار گذاشتم؛ اما به خودم که آمدم، دیدم دوست‌داشتن رنگ آبی، سنجاق شده به علاقه‌هایم؛ ولی از دیشب، درست از وقتی که این دستگاه بی‌قوارۀ مشکی روی تخت‌مان جاخوش کرد، به محض روشن شدن لامپ‌ آبی‌اش، از درونم هر چه آبی بود را قی کردم. رنگ آبی دیگر برایم آن آبی شادی آفرین و سربه‌سر گذار نبود؛ شد رنگ زهر فاصله؛ شد رنگ سفید چشم‌بند پسرم؛ شد رنگ زرد. @gahnevis
اگر اردیبهشت ماه فصل گلاب‌گیری کاشان و بهار دل‌انگیز شیراز است؛ فصل رمق‌کشی اهالی کتاب هم هست. رمق خریدار را یک جور می‌کشد و رمق فروشنده را جور دیگر؛ نتیجه اما یکی است. پشت پاهایم زوق‌زوق می‌کند؛ چشم‌هایم دودو می‌زند. شاید اگر بی‌نظمی نمایشگاه نبود این دردها اینقدر به چشمم نمی‌آمد. وسط این هیروویر دلم نامه‌های جلال به سیمین را می‌خواهد. مخصوصا قسمت‌های [...]اش را. از قلم رها و یله جلال و سیمین، و البته بیشتر جلال، لذت می‌برم. دیروز یک نفر اهل مطالعه و نظر می‌گفت بعد بیش از شصت سال اثری به قوت غربزدگی جلال در موضوع کتاب نداریم. یعنی می‌توانم این کتاب را بخوانم؟ زوق‌زوق پایم سوزن به بادکنک تخیلم می‌زند. باید فکری به حالش بکنم. بعدالتحریر: راقم این سطور به عنوان خدمتگزار اهالی کتاب و فرهنگ حضور داشت؛ نه خریدار. @gahnevis
- چیه خیره به عکس موندی؟ + مشغول خوب کردن حالم هستم! - حالا خودت کجای عکسی؟ + همه جاش و هیچ‌ جاش! - دیوونه! یعنی چی؟ + اینا که می‌بینی هم‌مسیرهای من‌ان. - یعنی چی! + کثرت در وحدت شنیدی؟ یعنی این عکس! - خدا خوبت کنه! + با مبنا و اهالی‌اش، حالم خوبه و ان‌شاءالله خوب‌تر هم می‌شه! @gahnevis
از جلال، عکس بسیار است اما در ذهن من، مقابل نام جلال، این تصویر سنجاق شده‌است. ماجرایش برمی‌گردد به سال اول دانشجویی در مقطع کارشناسی؛ وقتی می‌خواستم برای درس ادبیات عمومی، در مورد آل‌احمد تحقیق ارائه بدهم؛ کتابی خریدم که قاب بسته‌تر این عکس روی جلد آن نشسته بود. جلال این عکس، با موی مجعد و ریش سپیدش؛ عصا به دست چپ‌اش؛ چکمۀ کشاورزی به پایش و تبسمی معنادار بر لبش؛ شد آهنربا و من شدم برادۀ آهن. گلدسته‌هایش را در کتاب فارسی دبیرستان خوانده بودم و مدیر مدرسه و زن زیادی و خسی در میقاتش را جاذبه همین نگاه باعث شد تا بخوانم. از گردش روزگار، محل کار دومین شغل‌ام، که تا الان پاگیر همان هستم، بر بزرگراه جلال آل‌احمد واقع شد. قبل‌ترها سر تقاطع بزرگراه آل‌احمد-بزرگراه اشرفی اصفهانی یک مجسمه قدی از جلال نصب بود که در دوره دزدی‌های شبانه مجسمه‌های تهران، غیب شد. جایش یک سردیس نصب کردند. حالا صبح‌هایی که کناره بزرگراه را پیاده گز می‌کنم تا به محل‌کار برسم، به جلال ادبیات سلام می‌دهم. از وقتی که پاگیر شده‌ام، گاهی بعد از سلام صبح‌گاهی گفتگویی با سردیس جنابشان دارم که مثلا «چرا نوشیدی؟» «چرا درشت گفتی؟» «چرا سیاه کوچولوی شیرازی‌ات را آزردی؟» و پاسخ همه این سئوال‌ها همان نگاه مسی و بی‌حرکت جلال خان است که خیره به من می‌فهماند خفه‌خون بگیر و راه خودت را بگیر و برو. الخ... @gahnevis
این دست، از بسیاری دست‌گیری کرد؛ این دست، دست دخترش را به دستم گذاشت؛ این دست، بارها مضجع حضرت شمس‌الشموس را لمس کرد؛ این دست، چه محرم و صفرها که عظمت و غربت حضرت سیدالشهدا را به سر و سینه‌ صاحب‌اش یادآوردی کرد؛ این دست، چه شب‌ها که رو به آستان حضرت دوست دراز شد؛ و امروز آغاز پنجمین سال است که از لمس گرمای این دست محروم‌ام؛ هم من، هم همسرم، هم نوه‌هایش. سید بود؛ به نام جدش حسین خوانده می‌شد؛ در سالروز حضرت صادق آل محمد به صلوات و فاتحه‌ای دستگیرش باشیم. منت‌دارتان می‌شوم. @gahnevis
بالاخره، بعد از هفت روز دستم لرزید پول‌های جیبم در صندوق کتابفروش آرام گرفت و کتاب‌های کتابفروش در دست من، بی‌قرار خوانده شدن. @gahnevis
نوشته مربوط به خیلی قبل است؛ فکر کنم چهار سال. روزت مبارک. @gahnevis
دختر مامان و بابات! روزت مبارک. خدا را هزاران بار، شکر می‌گویم که چون تو دختری را در مسیر من قرار داد. @gahnevis