🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
#خاطرات_شهدا 🌷
🔹↫جهیزیه ی #فاطمه حاضر شده بود.
یک عکس قاب گرفته از بابای #شهیدش را هم آوردم،دادم دست فاطمه...
گفتم: بیا مادر!
اینو بگذار روی وسایلت...
🔸↫به شوخی ادامه دادم:
بالاخره #پدرت هم باید وسایلت رو ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری برات بیاره...
🔹↫شب #عبدالحسین را خواب دیدم،گویی از آسمان آمده بود؛با ظاهری آراسته و چهره ی روشن و نورانی✨...
🔸↫یک پارچ خالی تو دستش بود، داد بهم!!با خنده گفت:این رو هم بگذار روی جهیزیه ی #فاطمه!.
🔹↫فردا رفتیم سراغ #جهیزیه.
دیدیم همه چیز خریدهایم؛
غیر از #پارچ...
🌷 #شهید_عبدالحسین_برونسی
🌺👈 گالری یاس👇
🌺👉 @galeriyasrazeghi
#خاطرات_شهدا⟮.▹🌼◃.⟯
#همیشہباوضۅبود...!:)
مۅقع شھادٺش هم با وضۅ بود
دقایقے قبڵ از شھادٺش وضۅ گࢪفت و رو بہ من گفت:
"ان شاءالله آخࢪیش باشہ!!"
#آخࢪیشهمشد...
#شهید_محمودرضا_بیضایی
╭─┅🍃🌺🍃┅─╮
@galeriyasrazeghi گالریاس
╰─┅🍃🌺🍃┅─╯
❤️#شهیداحمدکشوری
💚#خاطرات_شهدا
🧡#روایت_عشق
صبحانہ ای ڪه بہ خلبانها میدادم ، ڪره ، مربا و پنیر بود .
یك روز شهید ڪشوری مرا صدا زد و گفت :
فلانی ! گفتم : بله .
گفت : شما در یك منطقهی جنگی
در مهمانسرا ڪار میڪنید .
پس باید بدانید
مملڪت ما در حال جنگ است
و در تحریم اقتصادی بہ سر میبرد .
شما نباید ڪره ، مربا و پنیر را
با هم به ما بدهید
درست است ڪه ما باید
با توپ و تانكهای دشمن بجنگیم
ولی این دلیل نمیشود
ما این گونه غذا بخوریم .
شما باید یك روز به ما ڪره ،
روز دیگر پنیر و روز سوم بہ ما مربا بدهید .
در سہ روز باید از اینها استفاده ڪنیم
وگرنه این اسراف است .
من از شما خواهش میڪنم
ڪه این ڪار را نڪنید .
من گفتم : چشم .
╭┅🍃🌺🍃┅╮
@galeriyasrazeghi
گالریاس
╰┅🍃🌺🍃┅╯
#خاطرات_شهدا
🔹گریههای محدثه یک طرف، بیماری و بیقراری محمد یک طرف، پدر مادرم از دست گریههای این دو تا بچه عاصی شده بودند. پدرم گفت: «زنگ بزن حاجی بیاید، این بچه دارد میمیرد.»
🔸19 اسفند 1363 که محدثه چهار روزه بود،من بعد از اذان صبح شروع کردم به تماس گرفتن با مریوان، تا این که ساعت هفت صبح موفق شدم تماس بگیرم، از بس بوق اشغال شنیدم، سرم درد گرفت. وقتی تماس برقرار شد، آنقدر برایم غیرمنتظره بود که دستپاچه شـدم و به تته پته افتادم، یکـی از سربازهای سپاه مریوان گوشی را گرفته بود، گفت: «حاجی گشت بوده، همین یک ساعتِ پیش خوابیده.»
🔹گفتم: «خانمش هستم، کار واجب دارم، بیدارش کنید.» رفت بیـدار کرد، حاجـی آمد گوشی را گرفت، تا جـواب سلامم را داد، گفت: «چه بیموقع زنگ زدهای؟»
🔸هم تعجب کردم، هم ناراحت شدم، سابقه نداشت با من اینگونه صحبت کند، بلافاصله لحنش عوض شد، توضیح داد: «همین الان داشتم خواب میدیدم شهید شدهام، دارند تابوت مرا میآرند مازندران.»
🔹گفتم: «حاجی جان! من که قصد نداشتم تو را از آرزوهات جدا کنم، محمد مریض شده، محدثه دم به دقیقه گریه میکند، زودتر بیا ما را ببر مریوان، اگر خودت فرصت نمیکنی، دایی حسین علی یا پسرداییام را بفرست بیایند ما را ببرند، پدر و مادرم پیرند، حال و حوصلهی ونگ و وینگِ بچهها را ندارند.»
🔸گفت: «سبحانالله! تو هم عجب فراموش کار شدهای حاج خانم، مگر من همه چی را به تو و دخترم نگفتهام. اگر زنده بودم و درگیریها کم شد، عید میآیم دنبالتان، اما باز هم دارم بهت میگویم، آمدنی در کار نیست، من به خواب امروزم ایمان دارم.»
🔹قبل از خداحافظی گفت: «عماره جان! منتظر باش، همین امروز خبر شهادتم به گوشت میرسد.» این جملهها را با مهربانترین لحنی که در عمرم از او شنیده بودم به زبان آورد.
🔸این مکالمهی تلفنی، آخرین گفت و گوی من و حبیب بود. یاد نخستین گفت و گو افتادم. روزی که به خانهی ما آمد تا باهم حرف بزنیم و اگر هم دیگر را پسندیدیم، عقد کنیم، آن روز هم حبیب از شهادت حرف زده بود، در حالی که من تصور روشنی از معنای شهادت نداشتم.
🔹گوشـی را گذاشتـم، رادیـو را روشن کردم و گوش به زنگ نشستم، از حرفهای حبیب چیزی به پدر مادرم نگفتم، آنقدر خوابِ راست از او شنیده بودم که مطمئن بودم، همان میشود که او گفته است.
🔸یک ساعت بعد از تلفن من، پسر داییام از تهران تماس گرفت، گفت: «ماشین خراب شده بود، آوردم تهران درست کنم، زنگ زدهام مریوان، حاجی گفت بیایم بهشهر یک سر به شما بزنم بعد برگردم مریوان.»
🔹پیش خودم گفتم اگر امروز شهید نشد، همراهِ پسردایی برمیگردم مریوان. بعد از تلفنِ پسر داییام، رادیو اعلام کرد هواپیماهای عراقی چند بار مریوان را بمباران کردهاند، همین موقع محدثه شروع کرد به گریه کردن، بیاختیار آیهی اِسترجاع به زبانم آمد: «انّا لِله و انّا الیه راجعون.»
🔸محدّثهی چهار روزه را بغل کردم و توی گوش او هم آیهی استرجاع خواندم. گریهاش بند آمد، نمیدانم بغلش کردم ساکت شد یا حرفم باعث شد. نزدیک ظهر آقای حمیدی مسئول تدارکات سپاه مریوان زنگ زد بهشهر.
🔹پرسید: «از مریوان چه خبر؟» مگر مریوان نیستید؟ گفت : «نه، رشتم، آمدم دنبال تدارکات، میخواهم حرکت کنم سمت مریوان.» ماجرای تلفن کردن به حاجی و خواب حاجی و اخبار رادیو را برای آقای حمیدی تعریف کردم.
🔸گفت: «من هم چون اخبار رادیو را شنیدهام زنگ زدهام به شما، صبر کن تماس بگیرم مریوان، دوباره زنگ میزنم.» نیم ساعت بعد زنگ زد.
گفت: «حاجی راست گفت»
✍به روایت همسربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ سپاه مریوان
#سردارشهید_حبیبالله_افتخاریان🌷
●ولادت : ۱۳۳۴ بهشهر ، مازندران
●شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۱۹ مریوان ، بمباران هوایی
╭─┅🍃🌺🍃┅─╮
@galeriyasrazeghi گالریاس
╰─┅🍃🌺🍃┅─╯
🌾سیزده به در جبهه🌾
🍀 تازه از صبحگاه برگشته بودیم که بچهها دورهام کردند که برویم سیزده بدر! هر چه گفتم: چه سیزده بدری؟ این حرفها چیه؟ ول کنید بابا! که اصرار و التماس کردند که الا و بالله باید برویم.
🌿 از تدارکات ناهار گرفتیم و رفتیم لب رود کرخه. جای باصفایی پیدا کردیم. بچهها تاب درست کردند و آخر سر، ما را هم که قیافه گرفته بودیم که مثلا مسئول دستهایم به وسوسه انداختند. موقعی به خودم آمدم که دیدم تاب میخورم و میخندم.
🌿ناهار را میان گل و چمن، لا بهلای دار و درختها فرستادیم به خندق بلا. بچهها به شوخی سبزه گره میزدند و آه میکشیدند. کلی خندیدیم و عصر برگشتیم اردوگاه.
🌱 یک هفته نشد که تو عملیات «کربلای هشت» خیلی از آنان به شهادت رسیدند.
🍃 با سر و صدای بچهها به خودم میآیم. بچههای تبلیغات در حال پخش عیدی هستند. اسکناسها تبرک شده حضرت امام که مثل طلا و جواهر در دست میچرخند و چشمها را به نمی اشک مهمان میکند.
☘ بچهها دم میگیرند که : فصل گل و صنوبره/عیدی ما یادت نره!فرمانده میخندد و با تکان دادن دست، بچهها را ساکت می کند و میگوید: «باشد، باشد، اما عیدی شما این است که دو تا سه روز دیگر میرویم عملیات» بچهها صلوات میفرستند و چند نفر سوت بلبلی میزنند. همه میخندیم. صلوات پشت صلوات.
🌿 میروم وضو بگیریم که باز چشمم میافتد به ستون رو به رو که رویش نوشته: «برای شادی روح شهدای آینده صلوات.»
راوی: داود امیریان
#خاطرات_شهدا
#جبهه
╭┅🍃🌺🍃┅╮
@galeriyasrazeghi
گالریاس
╰┅🍃🌺🍃┅╯
#خاطرات_شهدا 📖
جذب به مسجد و نماز 🍃
وقتی محمد شهید شد ، یڪی از همسایهها ڪه مغازهدار بود و از نظر ایمان ڪسی رویش حساب باز نمیڪرد آمد و گفت : شما نمیدانید چه ڪسی را از دست دادهاید . گفتم : چطور ؟ گفت : محمد آقا مبلغ ڪمی ڪه از بسیج میگرفت را به من میداد و میگفت : صبح جمعه با این پول صبحانهای تهیه ڪنید و به مسجد ببرید برای آنهایی ڪه دعای ندبه می خوانند . این پول مال خودم است و چون میدانم حلال است برای این ڪار خیر به شما میدهم .
با این ڪارش میخواست ڪه این آقا را به سمت مسجد گرایش دهد و همسایه ها نسبت به این آقا نظر خوبی پیدا ڪنند .
#شهید_محمد_ملازاده_مقدم 🕊
🌹شادی روح شهدا🌸 امام شهدا صلوات و فاتحه ای نثار کنیم.
╭┅🍃🌺🍃┅╮
@galeriyasrazeghi
گالریاس
╰┅🍃🌺🍃┅╯
💌#خاطرات_شهدا
🔵شهید مدافعحرم #سید_محمد_حسینی
♨️از «سید طلا» تا «ننــــه»
🎙راوے: همسر شهید
همه همرزمان سید محمد در سوریه🇸🇾
به او «سید طلا» میگفتند😇
چون هم اخلاقش واقعا طلا بود
و هم دو تا دندانِ✌️🦷
با روکشِ طلاییرنگ داشت🎖
در عین آرامــــش و کمحرفی،
بسیــــار شـــوخطبــــع بــــود😃
و اگر کسی از او کمکی میخواست،
محال بود دست رد به سینهاش بزند💞
آنگونه که فهمیدهام،
گاهی که به رزمندهها غذا نمیرسیده🍗
سیدمحمد همه آنهایی را
که غــــذا نخورده بودند🤒
دور هــــم جمــــع میکــــرده
و فوراً غذایی تدارک میدیده است🥫
بهخاطر دستپخت خوب🧑🍳
و مدیریتش در این قبیل کارها🧮
دوستانی که با او صمیمیتر بودهاند،
بهشوخیبهاو«ننه»هممیگفتهاند🧑🎄😁
╭┅🍃🌺🍃┅╮
@galeriyasrazeghi
گالریاس
╰┅🍃🌺🍃┅╯
#خاطرات_شهدا
🔮 شفای زهرا
🍀 تنها فرزندم زهرا و تنها يادگار حاج مهدي در تب مي سوخت و تلاش هايم براي پايين آوردن دماي بدنش اثري نداشت. 😔😔
نگران بودم. اگر بلايي سرش مي آمد، خودم را نمي بخشيدم.😭
بالاي سرش نشستم و قدري قرآن خواندم. در همين حال به یاد قسمتي از پارچه اي كه روي جنازه ي همسرم انداخته بودند و چند نفر با خواست خدا به وسيله ي تبرك جستن به آن پارچه شفا يافته بودند، افتادم.😍😍
پارچه را آوردم و كنار زهرا خوابم برد. در عالم رؤيا ديدم حاج مهدي در كنار بستر زهرا نشسته و او را بغل گرفته است. او مرا از خواب بيدار كرد و با لبخندي گفت: «چرا اين قدر ناراحت هستي؟»😊😊
گفتم: «زهرا تبش پايين نمي آيد، مي ترسم بلايي سرش بيايد.»
حاج مهدي گفت: «ناراحت نباش. زهرا شفا پيدا كرده و ديگر تب ندارد.»☺️☺️
از خواب بيدار شدم. به اطرافم نگاه كردم. كسي نبود. دست بر پيشاني زهرا گذاشتم، تب نداشت. آري او شفا يافته بود.🙏😍😊
"" شادی روح شهدا صلوات ""
راوي : 🌹 همسر#شهيد_حاج_مهدي_طیاری
╭─┅🍃🌺🍃┅─╮
@galeriyasrazeghi
گالریاس
╰─┅🍃🌺🍃┅─╯
#خاطرات_شهدا
🔹رمز یازهرا سلام الله علیها ...
برای تولد تنها فرزندمان داوود در خرداد سال 1363 از اندیمشك به دزفول آمدیم. در طول مسیر حاجی نشان بیمارستان را از مردم میپرسید،
متوجه شدیم كه تنها بیمارستان مناسب كه مزین به نام حضرت زهرا (س) بود در همان حوالی است.
وقتی حاجی نام خانم فاطمه زهرا (س) را شنید، ذكر نام ایشان را آنچنان بیان كرد كه فكر كردم اتفاقی افتاده ولی خودش به من چنین گفت:
🍃«نام همسرم زهراست، در عملیات فتحالمبین با رمز یا زهرا (س) مجروح شدهام و اینك تولد فرزندم نیز در بیمارستان حضرت زهرا (س) است.» حاج عباس درست میگفت زندگی ما با رمز یا زهرا (س) گره خورده بود.
حتی شهادت او هم در عملیات بدر با رمز یا زهرا (س) بود و پیكرش میهمان ابدی بهشت زهرا (س) شد.
همسرشهید عباس کریمی✍🏻
╭─┅🍃🌺🍃┅─╮
@galeriyasrazeghi
گالریاس
╰─┅🍃🌺🍃┅─╯