22.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شب_نامه
اتفاق عجیبی که سازمان سیا به آن میرسد : با بررسی رفتار ایرانی ها متوجه شدیم که این ملت در طول تاریخ ، هیچ بیعتی با هیچ "غیرمسلمان" نداشته اند و این اگر به دیگر مسلمان ها منتقل شود ، مشکل ساز خواهد شد / مراکز علمی در همه جای دنیا با حکومت ها همراه هستند ، اما مراکز علمی نجف و عراق تا قبل از انقلاب 57 با تمام حکام زمان خود در تقابل بوده اند .../ انقلابی که به تشکیل دفتر شیعه شناسی در سازمان سیا منجر شد / 40 سال پیش سازمان سیا 40 میلیون دلار برای مطالعه درباره مذهب ایرانی ها هزینه ها می کند / کارشناس سازمان سیا : بعد ماجرای طبس به مذهب شیعه حساس شدیم / کارشناس های سازمان در عراق و دیگر کشورها مدام از پیامد های انقلاب مردم ایران بر روی ملت ها می گفتند .../ مقابله با پهلوی یک حس طبیعی نبود ، آنها داشته های امروز را از یک اتفاق در قلب تاریخ دارند به نام واقعه ی عاشورا ...
#قسمت_نهم
🏴@gamedovomeenqelab
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
9⃣#قسمت_نهم
💢 زینت همان شتر را عوض کردند...و عایشه را بر آن نشاندند. و #عایشه ، دعوى جنگ با #على کردبهانه چه بود⁉️ خونخواهى عثمان! و خودشان بهتر از هر کس مى دانستند که این #بهانه تا کجا مضحک است.
🖤مروان حکم ، سعید عاص را به همراهى در جنگ دعوت کرد. #سعید عاص پرسید:_همراهان تو کیانند؟گفت :
_#طلحه و زبیر عوام و عایشه و سعد و عبدالرحمن و محمد بن طلحه و عبدالرحمن اسید و عبداالله حکیم و...
سعید عاص گفت : _چه بازى #غریبى ! اینها که همه خود، دستشان به خون💔 عثمان آلوده است!
💢 مروان حکم ، #سکوت کرد و از او گذشت.ام سلمه(5) با اتکاء به آنچه از #پیامبر شنیده بود اعلام کرد:_بدانید هر که به جنگ با على رود، کافر است و عصیانگر بر دین خدا. اما فریاد او در ازدحام جمعیت گم شد....
#مالک_اشتر نامه نوشت📝 به #عایشه که از خدا بترس و حریم پیامبر را نگاه دار.
🖤عایشه پاسخ داد:
_تو هم لابد شریک قتل عثمانى که با من مخالفت مى کنى.#امیرمؤمنان ، ناخواسته پا به این عرصه گذاشت و با هفتصد سوار به ((ذى قار)) فرود آمد.
و عایشه وقتى این را شنید، نامه نوشت به حفصه(6) که:_#على به ذى قار فرود آمده است ، نه راه پس دارد، نه راه پیش... 🦋
💢 حفصه با دریافت این پیام ، #مطریان و مغنیان را جمع کرد و دستور داد که این مضمون را به #شعر درآورند و با دف و تنبک بنوازند و بخوانند تا مگر على بدین واسطه خفیف و #استهزاء شود. تو خبر را که شنیدى ، احساس کردى که دیگر جاى درنگ نیست....
از خانه بیرون شدى و با #رویى پوشیده و ناشناس به خانه حفصه درآمدى.
🖤خانه🏡 شلوغ بود....
مغنیان مى نواختند، کودکان کف مىزدند و زنان دم مى گرفتند:ماالخبر ماالخبر
على فى سقرکالفرس الاشقران تقدم عقر
ان و تاءخر نحر.
راه را #شکافتى تا به مقابل حفصه رسیدى که در بالاى مجلس نشسته بود...
وقتى درست مقابل او قرار گرفتى ، #چهره ات را گشودى ، غضبناك نگاهش کردى ، دندانهایت را به هم #ساییدى و گفتى :
💢راست گفت #رسول خدا که(البغض یتورات)، کینه موروثى است.
اى #دخترعمر! که اکنون با دختر ابوبکر #همدست شده اى براى کشتن پدر من . پیش از این نیز با #پدرانتان همدست شده بودید براى کشتن پیامبر. اما خدا پیامبرش را از #مکر خاندان شما آگاه و کفایت کرد. با پدرانتان در #قتل پیامبر #ناکام ماندید و اکنون کمر به قتل وصى و برادر او بسته اید. شرم کنید.
🖤همین آیه قرآنى📖 براى رسوایى همیشه تان بس نیست ؟
"وان تظاهرا علیه فان االله هو مولیه و جبریل و صالح المؤ منین و الملائکۀ بعد ذلک ظهیر.(7) دوست دارى به برادرت یادآورى کنى که این آتش🔥 #اززمان_پیامبر در زیر خاکستر خفته است.
💢 اینها اگر #جرات مى کردند، پیامبر را از میان برمى داشتند. نتوانستند، سر از #سقیفه در آورند،
#بیست_و_پنج_سال خورشید را به بند کشیدند و در شهر #کوران ، پادشاهى کردندو بعد بر شتر نشستند و بعد، سر از #نهروان(8) درآوردند،
به لباس 👕ابوموسى اشعرى درآمدند و دست آخر، شمشیر🗡 را به دست #ابن_ملجم دادند.
و کدام آخر؟معاویه از همه گذشتگان پلیدتر مکارتر بود. نیش معاویه بود که #زهر را به جان برادرمان حسن ریخت.
🖤دوست دارى فریاد بزنى :
برادرم ! تو که اینها را مى دانى چرا اتصالت را به خدا و پیامبر علم مى کنى ؟اما فریاد نمى زنى ،.
#ادامه_دارد.......
🍃🌹🍃🌹
🔴@gamedovomeenqelab
گام دوم انقلاب
#ابوحلما💔 #قسمت_هشتم : ترور 💣 ساعت ۸:۲۰صبح امروز در میدان کتابی خیابان گل نبی با انفجار بمب مغناطی
#ابوحلما💔
#قسمت_نهم : بخاطر آنها🌿🌼
با صوت قشنگ قرآن خواندن محمد، بیدار شد. از اتاق بیرون آمد و تماشایش کرد که زیر نور کم سوی آپاژور، آهسته و با لحن دلنشینی قرآن میخواند. محمد که متوجه حضور حلما شد، سرش را بالا آورد. بلند شد و او را آورد کنار خودش روی مبل نشاند. حلما طوری که انگار چیزی از صحبت های دیشب بخاطر ندارد، پرسید: اذانو گفتن؟
محمد لبخندی زد و جواب داد:
-نه هنوز...ده دقیقه ای مونده...ام....امروز حال داری باهام یه جا سربزنیم؟
+موتورتو ک...
-ماشین بابامو میگیرم حالا میای؟
+کجا؟
-بریم میبینی
+با تو باشم هرجا باشه
-قربانت
+نگو اینجور، زنده باشی
(ساعت ۱۱:۲۷- بیمارستان تخصصی کودکان)
+چرا منو آوردی اینجا حالم بد میشه
-میخوام یکی رو ببینی
+کی؟
-بیا
فضای داخلی بیمارستان با بقیه بیمارستانهایی که حلما تا آن موقع دیده بود، فرق داشت. دیوارهایش نقاشی شده و رنگارنگ بودند. کنار تخت های کوچک عروسک های قد ونیم قد به چشم میخورد. بوی مواد ضدعفونی کننده و الکل هم کمتر به مشام میرسید ولی...صدای سرفه های مداوم از گلو های نازک بچه ها گوش را چون خاطر انسان می آزرد. کمی که جلو رفتند محمد با پرستار بخش صحبتی کرد و بعد رو به حلما گفت: اون درِ سمت راست راهرو رو میبینی؟
حلما بهت زده و غمگین پاسخ داد:
+آره
-هلش بده و برو داخل با کمک پرستار لباس مخصوص بپوش و برو پشت شیشه کسی اونجاست که میخوام ببینیش.
حلما بعد از مکث کوتاهی با قدم هایی مردد به طرف در رفت. بعد از تعویض لباس ها و پوشیدن پاپوش های مخصوص، رفت ایستاد پشت شیشه مراقبت های ویژه، پرستار داخل اتاق شد و پرده سبز رنگ را از جلوی شیشه کنار زد. یک نوزاد شش،هفت ماهه در دستگاه زیر ماسک اکسیژن بود. به سرش سِتِ سِرُم وصل کرده بودند و سینه کوچکش آرام بالا و پایین میرفت. یکدفعه یک دختربچه سه، چهار ساله دست حلما را کشید و گفت: اون داداشمه اسمش آرشه، میای اتاق منم ببینی خاله؟
حلما مات چشم های گود افتاده و بی مژه دخترک بود. بی اختیار به سر بی مویش هم نگاهی انداخت و با بغض گفت: اتاقت کجاست؟
دخترک با خوشحالی دست حلما را دنبال خودش کشید و شروع به دویدن کرد. آنها از راهرو مقابل چشمان سرپرستار و محمد عبور کردند و به اتاق صورتی رنگی رسیدند که چهار تخت کوچک درونش قرارداده شده بود. دخترک دست حلما را سمت اولین تخت کشید و خرس کوچک پارچه ای را از زیر تخت بلند کرد و گفت:
×اینو مامانم برام خریده من خیلی دوستش دارم ولی خانم پرستار میگه برای نفسم ضرر داره و باید بندازمش دور، ولی من قایمش میکنم و هر شب به جای صورت مامانم بوسش میکنم ببین...
و خرس را بغل کرد و نفس عمیقی کشید انگار آغوش مادرش را گم کرده باشد، شروع به بوسیدن عروسکش کرد بعد عروسک را سمت حلما گرفت و گفت:
×بوی مامانمو میده
+داره از بینیت خون میاد...خیلی...زیاد....خانم پرستار... پرستار
❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀
به قلم؛ سین.کاف.غین
⚫کانال گام دوم انقلاب ✌
⚫https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🎧نسخه صوتی🎧
📚رمان دا ⇩⇩⇩
#قسمت_نهم 9⃣
نویسنده: سیده زهرا حسینی
🌷خاطرات #سیده_زهرا_حسینی از جنگ تحمیلی و اوضاع خرمشهر در روزهای آغازین جنگ است.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_1203077243631304853.mp3
4.86M
🎧 #رمان_صوتی
#دا
#قسمت_نهم 9⃣
🌹🍃🌹🍃
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
#چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت #قسمت_هشتم گفتم: آخه لیلا ما تا کجا میخوایم پیش بریم؟ همینطور
#چهارشنبه_های
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_نهم
تازه فهمیدم چی شد! گفتم وای پنجشنبه کتابخونه تعطیله!
اکرم سری تکون داد و با تاسف گفت: ببخشید واقعا من اصلا حواسم نبود! بعد با نگرانی ادامه داد حالا تا کی باید تحقیقتون رو تحویل بدید؟
نگاهی به لیلا انداختم و گفتم: اکرم جون اشکال نداره؛ لیلا خانم خودش کارا رو انجام میده!
لیلا ازحالت من فهمید منظورم چیه سریع و خیلی شیک جواب داد و گفت: آره بابا اصلا نگران نباشین! چنان تحقیقی آماده کنم نازی جون نمره کامل رو بگیره! بعد هم فنجون قهوه اش را سر کشید...
گفتم: لیلا حالا جدی، جدی چکار کنیم ؟من که شنبه کلاس ندارم!
گفت: نگران نباش! خودم شنبه درستش می کنم گفتم: لیلا خرابتر نکنی جون من! دیدی که امروزچه پروژه ای درست شد!
گفت: خیالت راحت!
توی ذهنم گفتم: دقیقا وقتی می گی خیالت راحت من باید نگران باشم!
از بچه ها خدا حافظی کردم و راه افتادم سمت خونه، وقتی فکر می کردم امروز چه بساطی توی دانشگاه درست کردیم مو به تنم سیخ می شد! باید زودتر به با پدر ومادرم صحبت می کردم پنج شنبه و جمعه فرصت خوبی بود.
می دونستم گفتنش خیلی سخته و اصلا توقع نداشتم راحت بپذیرند ولی خوب چاره ای هم نبود! باید زمان می گذشت تا به روال عادی برگردیم چه خودم چه خانوادم! و این جز صبر نمی طلبید خصوصا برای من...
یکشنبه صبح رسیدم دانشگاه لیلا جلوی کلاسم ایستاده بود و داشت ناخنهای دستش رو می جوید رفتم جلو سلام کردم جواب سلام نداده برگشت گفت: معلوم هست کجایی؟
از دیروز هر چی زنگ میزنم به گوشیت میگه خاموشه! از حالتش فهمیدم یه چیزی شده گفتم: لیلا... نگو که دیروز خرابکاری کردی!؟
گفت: یعنی واقعا از قیافم مشخصه!
گفتم: تعریف کن ببینم...
گفت: نازنین راستش من با خودم کلی فکر کردم گفتم میرم به سعید میگم ما نتوانستیم بریم کتابخونه اگه امکانش هست شما یه وقته یک ساعته روز دوشنبه برای ما بذارید ما سوال هامون رو از شما بپرسیم دیگه هم مزاحم شما نمی شیم، اینطوری راحت میزدیم به هدف!
چون امید هم دوشنبه بود و ماجرا رو
می دید ولی...
با استرس گفتم: ولی چی لیلا خوب چی شد؟ راستش اصلا فکر نمی کردم سعید همچین حرکتی بزنه!
گفتم: لیلا میگی بالاخره چی شد؟
گفت: هیچی آقا سعید با یک لبخند ملیح گفت: خیلی دوست داشتم کمکتون کنم اما متاسفانه من وقت ندارم!
بعد هم سریع یه برگه و خودکار از
کیفش بیرون آورد یه شماره تلفن و
آدرس نوشت و داد به من گفت این
شماره خانم حسینی ...
مطمئنم هر سوالی راجع به تحقیقتون داشته باشید راهنمایی تون می کنن فقط چون سرشون خیلی شلوغه من باهاشون تماس می گیرم همون دوشنبه صبح پیششون برید و بگید از طرف آقای صالحی اومدید...
لیلا آب دهنش را قورت داد ادامه داد: نازی به جون خودم من بهش گفتم نکنه بخاطر ماجرای چند روز پیش اتفاق افتاد ناراحت هستید ما واقعا معذرت میخوایم ولی دست ما نبود که!
گفت: نه اصلا اینطور نیست! من به خاطر یه اخطار کار خوب رو رها نمی کنم! اما چون وقت ندارم و اینکه مطمئنم ایشون کارتون رو راه می اندازه خیالم راحته! اگر به مشکل خوردید من در خدمتتونم!
من همین جور هاج واج داشتم لیلا رو نگاه میکردم!!! غر زدن که فایده ایی نداشت! قرار شد فردا با هم بریم به همون آدرس، چون دیگه نمی شد این یکی رو مثل کتابخونه پیچوند!
فردا صبح وقتی سوار ماشین شدیم نمی دونم چرا توی دلم آشوب بود ترس عجیبی وجودم را فرا گرفته بود!
انگار لیلا هم حال من رو داشت گفت: نازی من نگرانم...
بعد هم دستش را انداخت توی فرمون ماشین و درو میدون رو یه دور انگلیسی زد با حرص گفت:عجب خودمون رو دستی، دستی انداختیم تو هچل!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت #قسمت_هشتم: از اونروز به بعد ,طارق هروقت فرصت میکرد احکام دین و
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#قسمت_نهم
پدرم خیلی زود برگشت و رو به مادرم کرد وگفت:اوضاع خیلی خیلی خراب است ,بی دین هاا,ابلیسان هرکه وهرچه که جلویشان بایسته اتش میزنن حتی به سنی هایی مثل خودشان رحم نمیکنند....یاایزد پاک پسرم رابه خودت سپردم ,یعنی این بچه کجاست؟؟
مادرم مدام اشک میریخت ،لیلا توخودش بود وعمادهم انگاری اوضاع رادرک میکرد ودست از شیطنت وسروصداکشیده بود با کامیون اسباب بازیش ور میرفت...
بلند شدم تا به عبادتگاهم پناه ببرم واز خدا وامامانم طلب نجات برای خودم وخانواده ام کنم که با حرف پدرم ایستادم.
پدر:لیلا ,سلما,ام طارق هرسه تان بیایید اینجا...
اونطوری که از عملکرد داعشیا برمیاد به ما که مرد هستیم هیچ رحمی ندارند ,زنان که دیگه جای خود دارند,اینی که میگم برای احتیاطه,سرشب برای همین بیرون رفتم,یک اشنایی داشتم که سراز دارو دوا وسم وزهر درمیاورد,باهزار التماس وخواهش وتمنا والبته پول زیاد راضی شد سه تا حب(قرص)سمی بهم بدهد,اینها درعرض چند دقیقه ادم رااز پا درمیارن,هرکدام ازشما یکی ازاینا راهمراه داشته باشید واگر خدای نکرده شرایطی پیش امد که ازهم جداشدیم ویا درچنگ یکی ازاین شیطانها گرفتار شدید ,راحت به زندگیتان پایان میدهد.
این حرف را زد وپدرم,مرد زندگی ما وقهرمان خانه مان که هیچ وقت اشکش راندیده بودم,باصدای بلند زد زیرگریه...هق هق همه ی ما بلند شد ومیدانستیم که این عمل بابا اوج دوست داشتن,نگرانی وغیرت مردانه اش است.
نفری یک قرص به من ولیلا ومادر دادو هرکدام مشغول پنهان کردنش در درز روبنده هایمان شدیم که هم پنهان باشد وهم درهرحالی قابل دسترسی....
خدای من,پروردگارم به حق پنج تن مقدست ,طارق رابرسان ,داعش رانابود کن و...
ادامه دارد....
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 #قسمت_نهم
کاسب کاهل نماز آستان قدس رضوی!
✍ جای دوستان خالی، ظهر جمعه، مشرف شدم حرم مطهر امام رضا علیه السلام
پارکینگ خیابان شیرازی، هم سطح صحن شیرازی است. کنار پارکینگ فروشگاه رسمی آستان قدس رضوی قرار داره.
اواخر خطبهها بود که دیدم فروشگاه آستان قدس همچنان بازه و مشغول کار! نماز شروع شد و حین نماز هم تعطیل نکردن! 🤔
رفتم داخل فروشگاه و بعد از خریدی جزئی به مسئول فروشگاه با خنده گفتم: وقت نمازه ها!!! توجه نکرد! گفتم: نماز جمعه است ها! احیانا تعطیل نمیکنین؟!🤷♂️
گفت : اونایی که تعطیل میکنن نماز میخونن؟؟!😉
حرفش رو گذاشتم رو حساب شوخی☺️
جدیتر بهش گفتم : والا آقا، خدای من و شما تو کتابش میگه: یا ایها الذین ءامنوا اذا نودی للصلاة من یوم الجمعة فاسعوا الی ذکر الله و ذروالبیع ذلکم خیر لکم ان کنتم تعلمون
🌱ای کسانی که ایمان آوردهاید، چون برای نماز جمعه ندا در داده شد، به سوی ذکر خدا بشتابید و داد و ستد را واگذارید، اگر بدانید، این برای شما بهتر است.
یعنی اینکه آقا، وقت نماز، در دکون دستگاهتو ببند!
خندید!
گفتم : دم آستان قدس گرم، با همچین متصدی هایی!😏
جویا شدم متوجه شدم کل فروشگاههای زنجیرهای آستان قدس اطراف حرم، حین نماز جمعه باز بودند❗️😨
✅ دوستانی که مشرف میشوند اماکن مذهبی ضمن التماس دعا، موقع نماز یه تذکری هم به فروشگاهها بدن! شاید به فضل خدا این سنت حسنه هم احیاء شد👌
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff