#رمان_شنود📟
#پارت۳۶
از زبون #حسین
ساعت ۲ شبه.طبق معمول همه رفتن خونه و منم موندم توی سایت😔😄واقعا من چرا نرفتم خونه؟
ارمان: بهههه اقا حسین چطوری؟😃
+ عه تو اینجا چیکار میکنی؟😐مگه نرفتی خونه؟😐
ارمان: فاطمه راهم نداد💔😔
+😐😐😐🤣
ارمان: چیه؟ سر اون شوخی گفته نیا خونه.
+مگه فاطمه مامانته؟🤣خیر سرت ازش یکسال بزرگتری😂باید میزدی تو سرش میگفتی تو نیا خونه😂
ارمان:😁😐😐😐
+ اصلا من یک سوال دارم. چرا ما الان باید توی یک خونه ویلایی دوره ای زندگی کنیم؟😐
ارمان: اینجوری که خوبه همه باهمیم😄من تو شیوا فاطمه ابجیم داداشت داداشم ابجیت ازاده همه باهمیم😃چند وقت دیگه هم فرامرز و سهیل رو هم با خودمون میاریم😃
+ عه...
ارمان: چیه؟😀
+ گفتی...داداشت داداشم ابجیت...بعدیش کی بود؟
ارمان: خب😄ازا....
+ عِمممم....😔
ارمان: 🥺😔😔
+ هنوز فراموشش نکردی مگه نه؟😔
ارمان: هنوز فکر میکنم قراره از سایت باهم بریم خونه😢😔......بعد از اون نمیتونم به زن دیگه ای فکر کنم...😔
+ ولی خودش میگفت که راضیه که دوباره ازدواج کنی🙂
ارمان: اون راضی بود...من که راضی نیستم...😔
+ هعی...😔..........عمممم ببین این چیزا رو ول کن😄ها؟خدا رحمتش کنه ديگه😄 تو هم تا اخر عمرت سینگل بمون اصلا به من چه؟ انقدر مجرد بمون تا بترشی😁😂
ارمان:😐😐مگه دخترم که بترشم؟😐😂
+حالا اونش دیگه به من مربوط نیست☺️😂
ارمان: خیلی ادمه...😐
+پَستی هستم میدونم😌😂
ارمان: بجا این کارا رو سوژه سوار باش😐😁
+سَوارم شما برو همون بترش☺️
ارمان: اصلا خودت چرا ازدواج نمیکنی؟😐☺️
+روی سوژه سوار باشم به نفعمه🙂😁
ارمان: نه دیگه فرار نکن ازش😁
+فرار نمیکنم...عه...هنوز هیچی معلوم نیست که😐😒
ارمان: فرشته خانم؟
+نه
ارمان: خانم سلیمانی؟
+نه
ارمان: مهسا خانم؟
+نهههههههه😠
ارمان: عشقه دیگه کاریش نمیشه کرد...بدبخت مهسا خانم که قراره زن تو بشه🥸😂
+عه عه عه😐بیا برووووو😑عجب غلطی کردماااا🤦♂
ارمان: باشه🤷♂ولی یادت باشه خودت خودتو لو دادی☺️😂
+جواب ابلهان سکوت است😑😁
ارمان:😂❤️
ادامه دارد...🌱
نویسنده: N.Z
پ.ن: حسین و مهسا خانووووم؟😂...
#رمان_شنود📟
#پارت۳۷
از زبون #هارپر_وینسلت
+اخ اخ دستت درد نکنه کارن خیلی چسبید. راستی این چه کبابی بود؟
_کباب برگ
+اها خیلی خوب بود دستت درد نکنه...راستی تبریک میگم افسر ارشد شدنتو
_ممنون...البته شما استاد مایی
+خیلی خب دیگه بسه...ساعت چند باید بریم روسیه؟
_ساعت ۹ شب...۹ پروازه
+اهان خیلی خب...پس بریم.
از زبون #شیوا_نظری
خاک تو سرم شد💔🤦♀دسترسی به گوشی هارپرو برداشتم🤦♀الان فقط دسترسی به گوشی سادیا و تامو داریم🤦♀حسین و اقا ارمین پوستمو میکنن😬🤦♀💔عه سهیل اومدددد
_به سلام عروس خانم گل من چطوری؟😍
+سلام سهیللل😬ببین گند زدممممم🤦♀
_چه گندی زدی همسرم؟🤦♂💔
+ببین فقط به حسین و فاطمه نگو پوستمو میکنن...خودم اروم اروم به اقا ارمین میگم😔
_میگی چیکار کردی یا برم؟😬
+نه نه میگم...چیزه...دسترسی به گوشی هارپرو برداشتم.😬🤦♀😔
_😳😐
+حسین پوستمو میکنه🤦♀😑
آرمین: بچه ها؟
+یا ابلفضل😨
_سسسسس...سلام اقا🙁
آرمین:چیه خانم نظری؟😐
+عه...ببخشید آقا...
آرمین: دسترسیمون به گوشی هارپر رفته...احتمالا یا خودش گوشیشو خاموش کرده یا یکی از بچه ها این اشتباهو کرده...شما که نبودید؟
+راستش.....من.....من برداشتم...حواسم نبود...یعنی...سر میز بودم خوابم رفت و دستم خورد روی کیبورد و...
آرمین: باشه اشکالی نداره...انشالله وقتی دوباره تام بهش زنگ زد گوشیشو هک میکنیم.
+پس تنبیه چی؟
آرمین: 🙂 خب...خودتون یک تنبیه در نظر بگیرید.
+م...ممنون😐
ادامه دارد...🌱
نویسنده: N.Z
پ.ن:خواهرم شیوا اخه چرا😑...
#رمان_شنود📟
#پارت۳۸
از زبون #فاطمه_احمدی
شیوا خیلی توی خودشه نمیدونم چشه🤦♀باید ازش بپرسم.
+شیوا...
_😔...
+خواهرم ناشنوایی؟😐
_خب چیه بگو😔
+چیشده؟چرا توی خودتی؟
_ولش کن بعدا بهت میگم😕
این هیچ وقت اینجوری نبود😕باید حسینو به جونش بندازم😈
رفتم پایین. حسین رو میزش خوابش رفته🤦♀💔این بشر چقدر خوابالوعه🤕
+حسین...
بیدار نشد😬
+حسین جاننننن
_هوم😴
+بیدار میشی یه دقه؟
_نه😴🥱
+خیلی ممنون😐...باید روت اب یخ بریزم؟
_😴😴😴
+اوکی😐من رفتم اب یخ بیارم😈...رفتم اب یخ بیارمااااا🙄
_😴😴😴
بیدار نمیشه🤦♀برم اب یخ بیارم حداقل چند قطره روش بریزم😑😈
...اومدم تو اشپز خونه. اب یخ فقط توی آشپزخونه پیدا میشه😁...عه فرامرز و ارمانم اینجان😃
+سلام به جنتلمنان سایت😁
ارمان: سلام بر عروس کوچولوی هکر ما😄
فرامرز: سلام عزیزم😃خوبی؟
+ممنون😁البته شما دوتا جنتلمن نیستیداااا فقط حسین جنتلمنه😂
ارمان: عجب ادمی هستی تو😬😂
فرامرز: اوکی بای😂
+بای واقعی یا الکی؟😅
فرامرز: من باتو شوخی دارم؟
+😑
ارمان: کارتو بگو.
+هیچی بابا اومدم اب یخ ببرم حسینو بیدار کنم.
ارمان: با اب یخ؟😬🙄
+کاریش نمیشه کرد😁
اب یخو برداشتم بردم دم میز حسین...عه😐نامرد فرار کرده😬نیستش😑...اها اقا سهیل اینجاس😄
+عه ببخشید اقا سهیل؟
_بله؟
+شما حسینو ندیدید؟
_رفت بالا...مثل اینکه دوباره تام به هارپر زنگ زده...اونم رفت دوباره ردشو بزنه.
+دوباره؟...مگه من قبلا ردشو نزده بودم؟🤨
_عههه😶(ذهن سهیل: وایییی نباید من بهش میگفتمممم🤦♂)
+گفتید بالاست؟
_عه اره...
+شیوا هم اونجاست؟😤
_بله🤦♂منم باهاتون میام😬...
از دست این شیوااااا🤦♀😤...
ادامه دارد...🌱
نویسنده: N.Z
پ.ن: شیوا خدا بگم چیکارت کنه🤦♀...
#رمان_شنود📟
#پارت۳۹
از زبون #هارپر_وینسلت
+الو؟سلام تام...منو میبینی؟
تام: سلام...اره میبینمت...چه خبرا؟
+یکساعت دیگه به سمت روسیه پرواز دارم.
تام: میخوای بری دیدن سادیا؟
+اره...😏
تام: خوبه...
#فاطمه
+چیشد حسین؟
حسین: الان دیگه تمومه...
#هارپر_وینسلت
+من دیگه باید برم...
تام: کجا بری؟ توکه الان توی فرودگاهی
+راستی دیگه خوب فارسی حرف میزنی
تام: اره تمرین زیادی داشتم...
+اوکی فعلا بای
تام: بای
#فاطمه
+حسین؟
حسین: ایول تونستم😄
آرمین: الان دسترسی به کدوم امکانات گوشیش داریم؟
حسین: موقعیت، دوربین، میکروفون و کل محتوا های داخل گوشیش...هرچند قبلش هم این دسترسی هارو داشتیم😒
شیوا:🥺
آرمین: به بقیه بچه ها بگین بیان...سریع باید یک تیم بفرستیم روسیه.
شیوا: من خبرشون میکنم.
...(چند دقیقه بعد)...
آرمین: فاطمه خانم، حسین، مهسا خانم و فرامرز...هماهنگ میکنم با اولین پرواز برید روسیه.به طور کامل تجهیزات همراهتون باشه اسلحه، جلیقه ضد گلوله اینارو حتما ببرید.
مهسا: اقا پس ساک؟
آرمین: به بچه ها میگم براتون لوازم ضروری رو آماده کنن.حله؟
سهیل: اقا پس ما چیکار کنیم؟
آرمین: شما میرید دنبال یک پرونده دیگه که بعدا بهتون توضیح میدم....تیم عملیات،حواستونو خوب جمع کنید. هردو تاشونو زنده میخوام.
حسین:😆
آرمین: چیه حسین؟😕
حسین: عه هیچی آقا😬
آرمین: سوال؟...همگی خسته نباشید...
ادامه دارد...🌱
نویسنده: N.Z
پ.ن: تیم عملیاتمون دارن میرن روسیه...
#رمان_شنود📟
#پارت۴۰
از زبون #شیوا_نظری
+فاطمههههههه😭
_جونممممممم😐😂
+مراقب خودت باش خب؟🥺
_مثلا اگه تو نمیگفتی من مراقب نبودم😂😐
+بی مزه😬 حیف من که نگران تو شدم...حیف حیف🤦♀...
_به من چه که تو صلاحیت انجام ماموریت نداشتی😎
+عهههه؟؟😒
آرمین: خانم نظری من دارم میرم فرودگاه دنبال بچه ها...شما پرونده جدیدو مطالعه کنید و به بچه ها ارائه بدید.....خانم احمدی سریعتر بیاید.
+حال کردی؟🤨😂
_😐
حسین: بیا دیگه فاطمههههه
_اومدم بابا😬...من میدونم و تو...
حسین: البته اگه زنده برگشتی😃
+عه زبونتو گاز بگیر🤨
حسین: بفرما😛
+😑😑همون بهتر که برید از شرتون خلاص شم😂😑
حسین: جدا از شوخی حلال کن...خدانگهدارت.😊
_خدانگهدار😄
+خداحافظتون😉❤️
هوففففف رفتن...ای وای از مهسا خداحافظی نکردم🙁
+مهسا...مهسااااا
مهسا:چیه؟😄
+مراقب خودت باشیاااااا
مهسا: حتما😄...رفتم اونجا میخوای بهت خبر بدم؟
+هرجور خودت میدونی😄
مهسا: باشه پس...به امید دیدار😁
+خدا به همراهت😉
اقا فرامرز راننده بود. جفتشم اقا آرمین...اون پشتم حسین و فاطمه کنار هم نشستن...مهسا هم با ماشین خودش میره دنبالشون...هعی🙂...خدا کنه سالم برگردن...
فرشته: هعی مهسا رفت😞
+رفیق جینگ مهسا تویی؟
فرشته: چطور مگه؟😅
+همینجوری...اخه منو فاطمه هم فامیلیم هم رفیق جینگ.گفتم شاید شما هم...
فرشته: اره رفیق جینگیم😄...البته به گفته خودش😁
+اوهوم...من برم سراغ پرونده...باید ارائش بدم
فرشته: باشه برو😊
ادامه دارد...🌱
نویسنده: N.Z
پ.ن: خدا کنه سالم برگردن...
#رمان_شنود📟
#پارت۴۱
از زبون #فاطمه_احمدی
آقا ارمین کلی بهمون اخطار داد که زنده میخوامشون و تا حد امکان هر دوتاشونو میخواد. البته به نظرم گرفتن هارپر کار غیر عقلانی ایه😕...البته به من مربوط نیستااااا خود اقا آرمین میدونه ولی خب حالا گفتم منم یک نظری داده باشم😁الانم هواپیما تو هواست😁فرامرز کنار پنجرس بعدشم حسین کنار منه و اونورمم مهساعه😁...
...(یک ساعت بعد)...
هعی کلی دیگه مونده🤦♀الان هارپر اینا رسیدن و ما هنوز تو هواییم🤦♀😬......حسین و فرامرز ریز ریز دارن پچ پچ میکنن😁خیلی باحالن😄
#حسین
داشتم به دستای مهسا خانم نگاه میکردم. هی داره به ناخناش وَر میره😕احتمالا استرس داره.هعی😔
_پیس پیس
+هوم؟
_کجارو داری نگاه میکنی؟
+نکنه باید جواب پس بدم؟🙄
_من فهمیدم...داشتی به مهسا خانم نگاه میکردی😁
+عه...عجبا😐...
_انقدر بهشون نگاه نکن زشته🤦♂
+نخیر به خودش نگاه نمیکردم به دستاش نگاه میکردم😑
_حالا هرچی...صبر کن ببینم...نکنه...😃
+داداش تروخدا تو دیگه این بازیو شروع نکن😐این ارمان از صبح هی این مخ منو خورد😑
_عههههه😁پس ارمانم میدونه😀
+لطفا این ماجرا رو ادامه نده😑😬
_فاطمه چی؟ اون میدونه؟
+نه نمیدونه...لطفا بهش نگو...بزار خودش بفهمه😕
_باشه ولی پنهون کاری اونم اول زندگی بده هاااا
+😑😑😑
فاطمه: چی میگید شما ها ؟هی پچ پچ میکنید زشته جلو مهسا😬
_اوکی دیگه ادامه نمیدیم🤷♂
+من که از همون اولشم خواستار پایان بودم😑
فاطمه:😂
_در همه حال بازم یک دلقک بازی درمیاریااا😂
+بله دیگهههه من دلقکم شماها عم تماشاچی باید به من بخندید😃
فاطمه:😂😁
_😂😐
ادامه دارد...🌱
نویسنده: N.Z
پ.ن: مهسا چقدر ساکته...
#رمان_شنود📟
#پارت۴۲
از زبون #هارپر_وینسلت
رسیدیم روسیه. هوا اینجا خیلی سرده.معلومه کارن هم خیلی سردشه. فکر کنم مجبور بشیم اینجا هم کاپشن بخریم.
_عه هارپر این هتله خیلی خوبه بریم اینجا؟
+پنج ستارس دیگه؟
_اره
+اوکی پس بریم.
...(۱ساعت بعد)...
+کارن چقدر چسبید این دوش. توهم برو یک دوش بگیر.
_باشه.
+از اسلحه خوشت میاد؟
_نه...اما جالبه. مخصوصا اسلحه تو
+هع...
#شیوا_نظری
پرونده رو خوندم. چند دقیقه دیگه که اقا آرمین اومد باید ارائش بدم😁
سهیل: شیوا؟
+جانم؟
سهیل: چه تنبیهی برای خودت در نظر گرفتی؟
+۲ شب شیفت وایسم.
سهیل: اوخی🙂
(دنگ دنگ دنگ)
+عه سهیل عزیزه
سهیل: عزیز کیه؟
+مامانبزرگ پدریم.مامان حسین😁
سهیل: اهان جواب بده.
+احتمالا دیده حسین برنمیداره نگران شده😁......
+عه الو عزیز جون؟
عزیز: سلام مادر خوبی؟
+ممنون عزیز شما خوبی؟
عزیز: اره مادر...فدات بشم از حسین و فاطمه خبر نداری؟ مامانت دلنگرانه.
+حسین و فاطمه رفتن ماموریت.
عزیز: کجا؟
+روسیه
عزیز: خاک عالم چرا به ما نگفتن😰
+دیگه مجبور بودن سریع برن.
آرمین: سلام...بقیه کجان؟
+عه عزیزمن بعدا بهت زنگ میزنم....سلام اقا.
سهیل: اقا الان میگم بیان بالا.
اقا ارمین اومد کنارم...با لحن اروم ازم پرسید
آرمین: تنبیه برای خودتون در نظر گرفتید؟
+۲ شب شیفت
آرمین: اهان خوبه.
ادامه دارد...🌱
نويسنده: N.Z
پ.ن: از اسلحه خوشم نمیاد اما جالبه...
#رمان_شنود📟
#پارت۴۳
از زبون #هارپر_وینسلت
(دنگ دنگ دنگ دنگ)
+عه الو سلام
_کیه؟
+اره خوبم تو خوبی؟...نفوذیمه...
_آها
+خب بگو ببینم خبر جدید چی داری؟.....
+روسیه؟.....
+چجوری رد منو زدین؟......
+لعنتی.....
+فرماندت میدونه میخوام سادیا رو حذف کنم؟.....
+خوبه که نمیدونه.....
+اسم مستعار؟.....
+آره خب اسم مستعار من مایاعه.تو چه اسمی میخوای بزاری؟.....
+آیلین...خوبه باحاله.....
+از این به بعد بهت میگم آیلین...با من در تماس باش ولی نزار بقیه بفهمن خب؟...بای بای...
_آیلین؟
+جوونه...پای کار هم هست
_البته اگه تهدیدش نمیکردی عمرا برات جاسوسی میکرد
+عا کارن. بعدشم میبینی که الانم خوشش اومده از اینکه داره جاسوسی میکنه...هع...تازه اسم مستعار هم انتخاب کرده...
_هعی...بگیریم بخوابیم...ساعت ۶ صبحه...
+نه...الان میریم خرید...بعدش وسایلو میزاریم توی هتل و بعدم میریم حذفش کنیم...تازه باید توی خونش حذفش کنیم. توی سفارت که نمیشه.
_منطقیه ولی من خیلی خستم.
+منم خستم. اما این مانع کار کردنم نمیشه.
_هرچی تو بگی...
ادامه دارد...🌱
نویسنده: N.Z
پ.ن: اسم مستعار نفوذی آیلینه...
#رمان_شنود📟
#پارت۴۴
از زبون #فاطمه_احمدی
۲ ساعته که رسیدیم روسیه.الان توی هتلیم...من و مهسا توی یک اتاقیم حسین و فرامرز هم توی یک اتاق.چون کسی به مهسا مَحرم نبود گفتم من و اون باهم باشیم که اذیت نشه. الانم دارم یخ میزنم🥶😂هیچ کاپشنی نیوردم فقط پالتو تنمه😔😁...
...(چند دقیقه بعد)...
این مهسا چقدر آرومه😕یکم باهاش حرف بزنم.
+مهسا😉
_هوم☺️
+عه...تو چند تا خواهر و برادر داری؟
_یدونه خواهر.🙂
+چه شغلی داره؟
_توی...نیرو هسته کار میکنه.🙂
+یعنی دانشمنده؟😃😍(من چرا انقدر ذوق کردم؟😂)
_اره...یکجورایی🙂
+تو همیشه انقدر دختر آرومی بودی؟(ای وای نباید اینجوری میپرسیدم ناراحت شد😕)
_عممم...اره...بچگیام البته خیلی شیطون بودم ولی خب...تغییر کردم🙂
+اوهوم😉بگیریم بخوابیم؟😁
_هرجور میدونی. البته من میخوام ببدار بمونم و روی سوژه سوار باشم🙂
+عم پس باشه اگه خبری شد بیدارم کن☺️
_حتما🙂
#حسین
همش تو فکر مهسا خانمم🤦♂دارم دیوونه میشم🤦♂باید خودمو مشغول کنم که انقدر بهش فکر نکنم.🤦♂☹️
_حسین؟
+هوم؟
_چجوری میخوای ازش خاستگاری کنی؟
+از کی؟😐
_خودتو نزن به اون راه😑مهسا خانومو میگم.
+میخوای وسط عملیات ازش خاستگاری کنم؟😅
_فکر خوبیه😂
+😐
_منو فاطمه بعد عقد قرار گزاشتیم که بعد پرونده عروسی بگیریم. سهیل هم با شیوا خانم. یکبار فاطمه به شوخی بهم میگفت عروسی من و شیوا خانم و آرمان و حسین همزمان باشه😁
+خب اون زیادی خیالپردازه...فعلا شما ۲ تا...تو و سهیلو میگم...عروسی کنید حالا شاید بعده ها منو آرمان باهم عروسی گرفتیم☺️😂
_ولی ۴ تایی بیشتر میچسبه هااااا.یعنی ۸ تایی😂❤️
+فرامرز ارمانو خواستم خفه کنم الان بجاش تورو خفه میکنما😐😂
_😂😂
ادامه دارد...🌱
نویسنده: N.Z
پ.ن: پرونده رو ول کردن دارن درباره چی حرف میزنن🤦♀😂...
#رمان_شنود📟
#پارت۴۵
از زبون #شیوا_نظری
+شهرام کیارش
۳۵ ساله
متولد ۲۵ خرداد ۱۳۶۷
تحصیلات: لیسانس حسابداری
فعلا برای سفارت انگلیس کار میکنه. توی کار صادر کردن ویزاست
نام پدر: عباس
نام مادر: ریحانه قنبری
خواهر و برادر: ۱ خواهر و ۲ تا برادر داره.
اقا، من با فرشته هماهنگ شدم و تونستیم آدرس پیچ اینستاگرامش رو پیدا کنیم. اتفاقا پیچش فعاله و اخرین پستش هم مال دیروز ساعت ۵ عصره.
آرمین: خب، دیگه؟
+چند تا عکس توی پیجش بود که...خودتون ببینید.
آرمان: اینا که...
فرسته: عکسای خودش و سوژه اصلی پرونده یعنی هارپر وینسلت.
سهیل: پس اینم با هارپر ارتباط داشته.
آرمین: اتفاقا چون با هارپر ارتباط داشت برامون عجیب بود...ارتباط با یک افسر ارشد MI6 جرم سنگینیه.
آرمان: خب الان باید چیکار کنیم؟
آرمین: دست خودتو میبوسه آرمان جان😁
آرمان: من باید چیکار کنم😶(ذهن آرمان:یا خدا چه نقشه ای برام کشیدن😬)
شیوا: باید به عنوان کسب که میخواد ویزای انگلیس رو بگیره بری توی سفارت. بعدش به محل کارش شنود وصل میکنی.
آرمین بعدم دستگاه تخلیه اطلاعات و هک رو به گوشیش وصل میکنی.
شیوا: به همین راحت☺️
آرمان: به همین راحتی هم نیستااا😑
آرمین:😄...خانم نظری اقا آرمان رو ببرید اتاق گریم😁
آرمان: عه😶اتاق گریم برا چی؟😦...همینطوری میرم دیگه😨عه نکن شیوا😠😟
+بیاااا بیاااااا😂
آرمین:😂❤️
آرمان: عه اقا آرمین برا چی؟😐...سهیل تو یه چیزی بگو😰
سهیل: من کاره ای نیستم😁😂
آرمان: عه...اقا آرمین😭😰
آرمین: برو دیگه😂
فرشته: اقا من برم روی پرونده کار کنم. شاید بتونم یک چیز جدید پیدا کنم ازش.
آرمین: 😂...بفرمایید😁...
ادامه دارد...🌱
نویسنده: N.Z
پ.ن: بیچاره آرمان😂...
#رمان_شنود📟
#پارت۴۶
از زبون #فاطمه_احمدی
_فاطمه
+هوم😴
_فاطمهههه
+هان😨🥱
_جی پی اس هارپر داره حرکت میکنه😬
+واقعا؟...ببینم🥱😳......ساعت چنده؟
_۱۰ صبح🙄
+خیلی خب...من به بچه ها خبر میدم...توعم برو آماده بشو😬
_باشه.
#فرامرز
دلنگ دولونگ دلنگ دولونگ
+الو😴.....
+نمیفهمم چی میگی فاطمه🥱😴.....
_ کیه؟🥱
+باشه باشه😑🥱.....
+خدافظ.....
_فاطمه بود؟🥱
+اره....حسین کارمون ساختس😑باید بریم دنبال هارپر.
_الان؟😳😑
+ساعت ۱۰ صبحه😬.
_عه...خیلی خب بریم😐
#فاطمه_احمدی
معلومه یک نقشه شوم تو سر این هارپره🤦♀به احتمال زیاد میخواد این سادیا رو حذ...چی؟😳
+مهسا نکنه این هارپر میخواد مریم سارمیو حذف کنه؟😬
مهسا: نمیدونم😐شاید درست باشه😬
حسین: سلام بچه ها بدوئید بریم.
فرامرز: با کدوم ماشین؟
مهسا: اقا آرمین برامون ماشین فرستاده.
حسین: با راننده یا بی راننده؟
مهسا: بی راننده.
حسین: اها پس خودم میرونمش😁
فرامز چی میگی داداش؟🤨
+خودم میرونم فقط بریم😐
سوار ماشین شدیم. از روی جی پی اس گوشی هارپر رسیدیم دم سفارت ایران تو روسیه.
+ ماشینش کدومه؟
مهسا: اون سفیده که اونجاس.
حسین: هردوشون داخل ماشینن. کارن و هارپر.
مهسا: احتمالا دارن سادیا رو تعقیب میکنن.
حسین: بله درسته🙂
فرامرز:😐
+😐
مهسا:😑🤭.....اها مریم سارمی اومد.
سوار ماشین شد. هارپر اینا افتادن دنبالش. ما هم افتادیم دنبال هر دوشون😁باید زنگ بزنم به اقا آرمین و گزارش بدم...نه حسین زنگ بزنه بهتره😕
+حسین
حسین: هوم؟ رانندگیتو کن.
+وا چه ربطی داره؟😐...به اقا آرمین زنگ بزن گزارش بده.
حسین: اها از اون لحاظ؟...باشه.
+پس از کدوم لحاظ؟😑
فرامرز: عهم😬😑
ادامه دارد...🌱
نویسنده: N.Z
پ.ن: دعوای دایی و خواهر زاده😁...
#رمان_شنود📟
#پارت۴۷
از زبون #آرمین
داشتم به پرونده هارپر وینسلت فکر میکردم.اینکه چطور یک زن ۳۳ ساله انقدر میتونه مرموز و...عه یه شماره روسیه ای داره بهم زنگ میزنه...حتما از بچه هان.
+بله؟
حسین:سلام اقا خوبین؟
+حسین تویی...خوبم...چیشده؟
حسین: هیچی اقا اومدم بهتون گزارش بدم.
+خب بگو.
حسین: اقا دیشب که مارسیدیم موقعیت هارپر توی یک هتل ۵ ستاره معروف مسکو بود. صبح حدودای ساعت ۱۰ موقعیت هارپر شروع کرد به حرکت و مارو برد سمت سفارت ایران. الان هم ماشین هارپر پشت سر ماشین سادیا در حال حرکته.
+خیلی خب. به محض اینکه...
حسین: اقا واستادن. به نظر میاد اینجا خونه مریم سارمی باشه...فاطمه پلاکو شناسایی کن ببین خونه کیه.
+😐❤️
حسین:...عه شرمنده آقا چی میخواستین بگین؟🤦♂
+به محض اینکه سوژه یک خواست وارد عمل بشه شما هم وارد عمل میشید...پشتیبانی تیم هم با خودت حسین.
حسین: چشم آقا.
+با من هم در تماس باش.
حسین: چشم.
+خدا پشت و پناهتون.
حسین: چشم اقا...
+😐😂
حسین: چیز نه یعنی...ممنون خدا پشت و پناه شما هم باشه🤦♂😬
+اها😂...بعد عملیات هم حتما بخواب😄
حسین: چشم اقا😂❤️
+خداحافظ .
حسین: یاعلی.
#فاطمه_احمدی
فرامرز: من برم یکچیز بگیرم بخوریم😬
+شکمو😂
فرامرز: نه وجدانا شما گشنتون نیست؟😐
حسین: من که گشنمه😁شما چی مهسا خانم؟ اگه گرسنتونه برم براتون یکچیزی بخرم☺️
+😐
مهسا: عه😕...ممنون...هرچی برای خودتون گرفتید برای منم بگیرید🙂
حسین: چشم...خب بریم فرامرز.
فرامرز: تو چیزی میل نداری فاطمه؟
+ هرچی گرفتید برای منم بگیرید😁❤️
فرامرز: خیلی خب پس بریم.
حسین چرا اینجوری شده؟😐به مهسا همش حق میده و از اینجور کارا میکنه🤦♂ وایسا ببینم نکنه...عاشق مهسا شده؟😂بزار تو پیامک از فرامرز بپرسم.😁
+سلام دوباره فرامرز.
فرامرز جان: سلام...چیه؟ چیزی مد نظرته برای خوراکی؟
+نه...میگم توعم متوجه رفتار عجیب حسین شدی؟
فرامرز جان: عههههه توعم فهمیدی عاشق مهسا خانم شده؟
+تو از کجا فهمیدی عاشقش شده؟😂
فرامرز جان: خودش بهم گفت.
+به نظرت خاستگاریش کنم برا حسین؟
فرامرز جان: انقدر زود؟
+😁
ادامه دارد...🌱
نویسنده: N.Z
پ.ن: فاطمه جان از تو بعیده😅...