May 11
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
_رسول از ماموریت برگشتههه
+ در مورد آدمای مهم زندگیم
_تهدیدم کردن گفتم بلایی سره رسول میارن
+آغاز عملیات
_این ی دستوره ، از اونجا دور شو سریعتر
+تا تهش هستم رو من حساب کن
_قول داده بودی پیشم باشیااا چیشد زدی زیر قولت ، تو ک هیچ وقت بد قول نمیشدی
+شاید جسمم کنارت نباشه ولی همیشه روحم کنارته ..
_بچمو گروگان گرفتن ب خاطر اینکه زهر چشم از من بگیرررن
+چشمم خورد ب گلوله ای ک بابا رو نشونه گرفته بود
_حواسم پرت شد ک ی دفعه رسولو خونی....
ادامه در لینک زیر👇
https://eitaa.com/gandoei
رمانی پر از تهدید و اتفاق های شاد و غمگین + یزید بازی
خوشحال میشیم خونواده ی گاندویی ما رو بزرگ ترش کنید
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
Part¹
راوی:
بعد از گذشت چند روز خستگی و سختی ب خونه برگشته خونه ای ک بعد از این همه کار و مشغله باز آغوشش را برایش باز کرده
بعد از چندین ساعت با سرو صداهای خواهرک شیطونش از خواب بیدار میشود مطابق صورتش ، صورتی ک مدت ها دلش برایش تنگ شده را میبیند لبخندی میزند، خود را نزدیکش میکند خواهرش هم متمایلن کنار برادرش مینشیند و خود را در آغوش امن تکیه گاهش جای میدهد
آغوشی ک مدت ها ازش دور بوده و حسابی دلتنگش بوده است
بعد از چند دقیقه صدای بلند خنده ی هر دو تاشون در خانه میپیچد.
آن طرف خانه مادریست ک حسابی از خوشحالی فرزندانش خوشحال است و با خنده ی آنها خنده ای روی لب هایش نقش میبندد
پس از چند مین با صدای موتور ریحانه ب طرف حیاط پا تند میکند و خود را ب پدرش میرساند ، صدای خنده ی پدر و دختر ب داخل خانه میرود عطیه همان طور ک کفگیر ب دست ب سمت حیاط میرود بلند میگوید : خوب خلوت کردید پدر و دختر چشم آقا رسولو دور دیدید
و از آن سمت رسول وارد حیاط میشود با خنده میگوید : داشتیم آخه حاجی
محمد لبخندی ب صورت خسته ی رسول می اندازد و میگوید حاجی دور سره پسرش بگرده و بی اختیار ب سمتش میرود و آغوشش را برایش باز میکند ، تیکه ای از وجودش را در بغل میگیرد ، پس از چند دقیقه ای ک با پسرکش گذرانده با صدای عطیه داخل خانه می شوند.
در حال خوردن شام هستن ک رسول متوجه ی حرکات ریحانه میشود
چیزی نمیگوید میگذارد با خواهرش، خلوتی خواهر برادرانه داشته باشند و باری کسی هم نگرانی پیش نیاد
شام را خورده اند و هر کدام گوشه ای از خانه مشغول کار های خودشان هستن
رسول:با تقه ای آروم وارد اتاق ریحانه شدم ، بر عکس بعد از ظهر تو خودش بود
سرش پایین بود و گویا در حال خوندن کتابی ک در دست داشت بود ولی با حرکاتی ک خیلی نا محسوس سعی داشت من رو زیر نظر بگیره و خود را عادی جلوه بدهد نشان میداد اصلا هواسش ب کتابش نیست
کتاب رو آروم از دستش کشیدم و مشغول ورق زدن صفحات کتاب شدم
رسول: خب میشنوم
ریحانه: چیو داداش
رسول : میشنوم
ریحانه: ....
رسول:چیشده ک انقد خواهر ما تو خودشه
ریحانه: ...
رسول : ریحانه جانم
خواهرم ، اگه ازت دلیل این حالتو میپرسم همش بخاطر خودته ، نمیخام خم ب ابروت بیاد ، نمیخام کسی شاهد این حالِ بدت باشه چون خودم هم با دیدن این حالت بَدَم ، نمیخام خواهرم بریزه تو خودش و دیگران شاهد حالِ بدش باشن
همه ی اینارو گفتم ک بدونی ی نفر اینجا هس ک هواسش بهت هست هر موقع خواستی میتونی روش حساب کنی تا تهش باهاتم...
ریحانه : بعد از تموم شدن حرفاش از اتاق بیرون رفت و من موندم با حرفاش
با تمام حرفای رسول آروم شدم ، کسی ک مرحم همه ی رازهامه ، کسی ک همدم گریه ها و شادیامه ، کسی ک وقتی پزشکی قبول شدم خودش بهم این خبرو با خوشحالی داد و کلِ خونرو مهمون کرد همه ی این حرفا ، حرفای کسی بود ک بهش ایمان کامل داشتم و دارم
پ.ن¹:با خستگی و سختی برگشت
پ.ن²: تکیه گاه🫀
پ.ن³: حاجی دورِ سر پسرش بگرده
پ.ن⁴: ریحانه چشه؟
https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
Part²
راوی:
وارد حیاط میشود، بعد از گفتن آن حرف ها حالِ خودش هم منقلب است ک چطور رفتار کرده است ک خواهرش او را محرم خود ندانسته است.
پس از چنددقیقه قدم زدن در هوای آزاد صدای در او را ب خود می آورد ، پدرش کاپشن ب دست ب سمت او میرود و با خنده میگوید
محمد: آخه بچه نمیگی مامور این مملکت سرما بخوره بیفته رو دست ما ی جای این مملکت میلنگه
رسول ک حسابی ذهنش درگیره ریحانه هست با حرف پدرش لبخندی محو میزند و کاپشن را از دست پدرش میگیرد و از او تشکر میکند
محمد رسول را ب طرف تخت چوبیه کوچک کنار حوض هدایت میکند و خودش هم همراه او ب تخت نزدیک میشوند
محمد سکوت را میشکند و میگوید آقای با معرفت ی وقت حالِ مادربزرگه پیرتو نگیریا ، هی ریحانه میگه عزیز چیه این رسول رو دوست داری حق میگه والا و بعد لبخندی میزند و لبخندش مطابق میشود با خنده ی رسول
رسول با خجالت سرش را پایین می اندازد و بعد از چند ثانیه ب پدرش نگاه میکند و در جواب میگوید اتفاقا وقتی اومدم اولین جایی ک رفتم خونه ی عزیز بود ولی خب چاره چیه شانس نداشتم نتونستم ببینمش ولی عوضش چون پیشه امام رضاس خیالم راحته و سپس لبخندی ب روی پدرش میزند...
محمد از این معرفت و محبت رسول ب وجه می آید و از داشتن همچین پسری خدارا شکر میکند
بعد از چند دقیقه گفت و گو بین پدر و پسر صدای عطیه آنها را از خلوت دو نفره ی خود دور میکند رسول و محمد ب اومدن عطیه با سینی چایی با لبخند نگاه میکنند
عطیه : باز من باید تکرار کنم آخه شما چشم ریحانه خانم منو دور دیدین میاین میشینین با هم پچ پچ میکنین عهههه
و با همان خنده صدایش رو بلند میکند و دخترکش را صدا میزند
ریحانه: حرفای رسول تو سرم اکو میشد ، دوست نداشتم باعث حالِ بده کسی باشم اونم نزدیک ترین آدم زندگیم رسول
با صدا زدن های مامان ب سمت پله ها حرکت کردم و خودم رو ب حیاط رسوندم
سعی کردم خودم و خوب نشون بدم ک هیچ کس متوجه ی حالِ بدم ک در مورد آدمای مهم زندگیمن نشه
با لبخند وارد حیاط شدم
ب جمع ۳ نفرشون خیره شدم ، چقد قشنگ بودن ، چقد خنده های روی لب هاشون قشنگ بود از خدا خواستم هیچ وقت این خنده از بین نره
چقد خداروشکر کردم و میکنم بابت داشتن همچین خانواده ای
... ...
پ.ن¹: مامور مملکت😁
پ.ن²: آقای بامعرفت
پ.ن³: چشم ریحانه رو دور دیدن...
پ.ن⁴: جمع ۴ نفرشون قشنگ تره😍
پ.ن⁵: نظرات فراموش نشه
https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
Part³
ریحانه : دیشب کلی ب حرفای رسول فکر کردم و ب نتیجه رسیدم باهاش صحبت کنم
وارد آشپزخونه شدم
سلام ب خانواده ی مهدوی ب جز رسولشون😂
رسول: عه فقط من اظافیم
عطیه: چیکار داری با بچم عه ریحانه
محمد: صبحانتونو بخورید
مشغول خوردن شدم متوجه کم نگاه کردن های رسول شدم ، شاید ازم دلگیره ، شاید ناراحت یا شایدم من این حسو دارم
رسول: موقع رفتن ب سایت بود ، داشتیم با بابا میرفتیم سمت حیاط ک متوجه نگاه های ریحانه شدم انگار میخواست چیزی بگه ولی چیزی نگفتم ک اگه خواست خودش بگه
با مامان و ریحان خدافظی کردیم ب سمت سایت راه افتادیم
بعد از ۱ ماه ماموریت خاج از شهر پامو دوباره گذاشتم تو سایت
چقد دلم تنگ شده بود
واسه سایت ، آدماش ، میزاش😂 و از همه مهم تر رفیقاامممم
وارد شدم کم کم ب بچه ها پیوستم سرو کله ی همشون پیدا شد بعد از چند دقیقه سلام و احوال پرسی و رفع دلتنگی سراغ میزم رفتم
اینبار علی نَشِسته بود پشتش ، این عجیب بود😂
مشغول کارهام شدم و بعد برای جلسه ی پرونده ی جدید آماده شدم
در حین کار کردن بودم ولی فکرم پیشِ ریحانه درگیر بود ک دست یکی رو روی شونم احساس کردم ، سرمو چخوندم و با داوودی ک لبخند روی لب داشت مواجه شدم ، متقابلا لبخند زدم و سوالی نگاش کردم و گف بریم جلسه...
ریحانه : امروز استثنائا کلاس نداشتم و تو خونه بودم تصمیم گرفتم ب رسول بگم و باهاش بیرون قرار بزارم بهش پیام دادم و در قبال پیام من ج داد و گف میاد دنبالم ، خیالم راحت شد
"شب"
موقعیت : بام تهران
ریحانه : خب رسول بهت گفتم بیایم حرف بزنیم چون هم ب حرف زدن باهات نیاز داشتم و میخواستم یه قضیه ای ک این چند روز فکرمو درگیر کرده رو برات تعریف کنم
رسول فقط گوش میداد و هیچ حرفی نمیزد
شروع کردم:
یه روز تو دانشگاه با بچه ها نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم متوجه رفتارای غیر عادی یکی شدیم ، هر جا میرفتیم دنبالمون بود ، از بچه ها اطلاعات میگرف ک بعد متوجه شدم فقط در مورد من بوده ک داشته اطلاعات جمع میکرده هی از بچه ها میشنیدم ک میگن ی کسی هی در مورد تو پرس و جو میکنه
دیگه نمیکشیدم و نمیخواستم این حرفارو بشنوم ی روز خاستم برم جلوشو بگیرم و ازش بپرسم ولی هر جارو گشتم پیداش نکردم حتی ب رفیقامم سپردم ولی انگار نه انگار گفتم شاید بازم سرو کلش پیدا شه اون موقع میرم پیشش ولی هیچی ک هیچی انگار ک آب شده رفته تو زمین
بعد از چند روز یه کاغذ های مشکوکی ب دستم میرسید، روی میزم ، کمدم ، کیفم و هر سری روش یه جمله نوشته بود
نوشته بود : مراقب داداش مامورت باش
از اون موقع بودک فهمیدم میخان از طریق من ب تو برسن ، زمانی ک ماموریت بودی خوشحال بودم ک نمیتونن پیدات کنن ولی حالا ...
رسول : ریحانه یه حرفایی زد ک برای من ک مامورم تعجبی نداشت ولی این واسم سوال بود ک چرا از طریق ریحانه
ریحان رسید ب جاهایی ک دیگه نتونس ادامه بده و تو آغوشم فرو رفت ، هق هق گریه هاش قلبمو ب درد می آورد
بعد از چند دقیقه ک آروم شد سرشو از رو سینم برداشتم رو ب روی صورتم با دستام نگه داشتم ب چشمایی ک حلقه ی اشک توشون موج میزد نگاه کردم و با ی لبخند ملیح گفتم من همیشه کنارتم ، شاید جسمم نباشه ولی روحم ، قلبم همیشه پیشته همیشه ..🫀
پ.ن¹: خانواده ی مهدوی ب جز رسولشون😁
پ.ن²: دلش واسه میزش تنگ شده
پ.ن³: مراقب داداش مامورت باش...
پ.ن⁴:همیشه کنارتم... 🫂
https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
Part⁴
بعد از اینکه مطمئن شدم ریحانه بهتره ، تصمیم گرفتم خواهر برادری با هم بریم دور دور
چقد دلتنگ این لحظه هامون بودم ...
بالخره نگاهشو از نقطه ای ک زل زده بود گرفت و ب من داد لبخند محوی زد و دستم و محکم تر از قبل دورش صفت کردم
بعد از چند ساعت خواهر برادری و خستگی ب خونه رسیدیم و جفتمون ولو شدیم ، سعی کردم هر کاری کنم تا ریحانه از فکرو خیالات دور باشه و فقط بهش خوش بگذره و موفق هم شدم
روزه خوبی رو با هم گذروندیم ولی حرفای ریحانه خیلی ذهنمو درگیر کرده بود ، ب افکارم خاتمه دادم و سعی کردم دیگه هیچ فکری نکنم تا زمانی ک با بابا صحبت کنم
بعد از چند دقیقه چشمام گرم و شد و ب عالم بی خبری فرو رفتم
ریحانه: چقد خوشحالم ک کسی مثل رسول پشتمه خدارو بابت داشتنش چند هزار مرتبه شکر کرد و کم کم چشام سنگین شد
محمد: وارد اتاق رسول شدم برای آماده شدن و رفتن به سایت ، خیلی مظلوم خواب بود چقد دلتنگ این چهره بودم ، کنار تخت نشستم به چهرش خیره شدم
با تکون خوردن پلک هاش متوجه بیدار شدنش شدم و به خودم اومدم و با لبخندی منتظر باز کردن چشم هاش شدم
راوی: بعد از چند دقیقه صحبت با پسرش اتاق را ترک میکند و به سمت آشپزخانه قدم میگذارد و مثل همیشه عطیه خانم صبحانه ای لذیذ برای اعضای خانواده اش آماده کرده ، لبخندی روی لب های محمد شکل میگیرد و بل صدای بلندی میگه : عطیه خانم چه کردییی
عطیه متقابلا در جواب محمد لبخندی میزند و همسرش را به پشت صندلی هدایت میکند
پس از چند دقیقه ریحانه همراه با رسول وارد آشپزخانه میشوند و در سکوت مشغول خوردم صبحانه میشوند
موقع رفتم ب سایت است ریحانه با چشای نگران ب رسول خیره است ، رسول هم برای اطمینان دادن به قلب خواهرش چشم هایش را محکم روی هم میگذارد و چشمکی به او میزند
وارد سایت میشوند، هر کدام سره کار خود می روند ، پس از چندی کار از پله ها بالا میرود و خود را ب اتاق پدرش میرساند
محمد: با تق تق در به خودم اومدم ، رسول بود
وارد شد ، نگرانی توی چشم هاش داد میزد ولی خودش رو خیلی حفظ کرده بود ک ...
بالخره سکوت را شکست
رسول: میتونیم صحبت کنیم ؟
محمد: چرا که نه
رسول: ....
محمد: جانم چی شده که انقد پکری
رسول : راستش ... خب چجوری بگم
وقتی از ماموریت اومدم متوجه رفتارای ریحانه شدم ، تو خودش بود ، کم صحبت برعکس دفعه های قبل بود
سعی کردم با صحبت کردن از زیر زبونش بکشم که موفق هم شدم ، باهام صحبت کرد
گفت ک ..گفت یه کسایی توی دانشگاه هی در موردش سوال میپرسیدن ، کاراشو زیر نظر داشتن و برگه های تهدید ب دستش میرسوندن
بابا ریحانه بعد از خوندن اون نامه ها ترسی توی وجودش کاشته شده
محمد: توی اون نامه ها چی بود ؟!
رسول: ....
محمد: چی بوده رسول ؟
رسول: برگه هایی که ریحانه در اختیارم گذاشته بود رو روی میز بابا گذاشتم و با ، با اجازه ای از اتاق خارج شدم
هدفم از حرف هایی که به بابا زدم فقط و فقط امنیت ریحانه بود که نخوان از طریق ریحانه به ما برسن ....
پ.ن: رسول نگرانه خواهرکشه🫀
پ.ن²: امنیت ریحانه
پ.ن³: برگه های تهدید...