eitaa logo
تلخ‌اما‌شیرین:)
422 دنبال‌کننده
47 عکس
24 ویدیو
0 فایل
✨️بــســم‌رب‌؏ــشق✨️ "رمان‌تلخ‌اماشیرین" https://harfeto.timefriend.net/16988327208398 ناشناسمون👆 برای‌دسترسی‌به‌آیدی‌ناشناس‌پیام‌بدید‌،آیدی گذاشته‌میشه تأسیس¹⁴⁰²/⁴/²⁹
مشاهده در ایتا
دانلود
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ _رسول از ماموریت برگشتههه + در مورد آدمای مهم زندگیم _تهدیدم کردن گفتم بلایی سره رسول میارن +آغاز عملیات _این ی دستوره ، از اونجا دور شو سریعتر +تا تهش هستم رو من حساب کن _قول داده بودی پیشم باشیااا چیشد زدی زیر قولت ، تو ک هیچ وقت بد قول نمیشدی +شاید جسمم کنارت نباشه ولی همیشه روحم کنارته .. _بچمو گروگان گرفتن ب خاطر اینکه زهر چشم از من بگیرررن +چشمم خورد ب گلوله ای ک بابا رو نشونه گرفته بود _حواسم پرت شد ک ی دفعه رسولو خونی.... ادامه در لینک زیر👇 https://eitaa.com/gandoei رمانی پر از تهدید و اتفاق های شاد و غمگین + یزید بازی خوشحال میشیم خونواده ی گاندویی ما رو بزرگ ترش کنید
محمد مهدوی ۴۵ ساله همسر عطیه پدر رسول و ریحانه فرمانده
عطیه حسینی ۴۲ساله مادر رسول و ریحانه کارمند وزارت خارجه
رسول مهدوی ۲۳ ساله مامور امنیتی هکر (نخبه)
ریحانه مهدوی ۲۰ ساله دانشجوی پزشکی مهربون و دلسوز برادر ولی شیطون
‌ ✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part¹ راوی: بعد از گذشت چند روز خستگی و سختی ب خونه برگشته خونه ای ک بعد از این همه کار و مشغله باز آغوشش را برایش باز کرده بعد از چندین ساعت با سرو صداهای خواهرک شیطونش از خواب بیدار می‌شود مطابق صورتش ، صورتی ‌ک مدت ها دلش برایش تنگ شده را می‌بیند لبخندی می‌زند، خود را نزدیکش می‌کند خواهرش هم متمایلن کنار برادرش مینشیند و خود را در آغوش امن تکیه گاهش جای می‌دهد آغوشی ک مدت ها ازش دور بوده و حسابی دلتنگش بوده است بعد از چند دقیقه صدای بلند خنده ی هر دو تاشون در خانه می‌پیچد. آن طرف خانه مادریست ک حسابی از خوشحالی فرزندانش خوشحال است و با خنده ی آنها خنده ای روی لب هایش نقش می‌بندد پس از چند مین با صدای موتور ریحانه ب طرف حیاط پا تند می‌کند و خود را ب پدرش می‌رساند ، صدای خنده ی پدر و دختر ب داخل خانه می‌رود عطیه همان طور ک کفگیر ب دست ب سمت حیاط می‌رود بلند می‌گوید : خوب خلوت کردید پدر و دختر چشم آقا رسولو دور دیدید و از آن سمت رسول وارد حیاط می‌شود با خنده میگوید : داشتیم آخه حاجی محمد لبخندی ب صورت خسته ی رسول می اندازد و میگوید حاجی دور سره پسرش بگرده و بی اختیار ب سمتش می‌رود و آغوشش را برایش باز می‌کند ، تیکه ای از وجودش را در بغل می‌گیرد ، پس از چند دقیقه ای ک با پسرکش گذرانده با صدای عطیه داخل خانه می شوند. در حال خوردن شام هستن ک رسول متوجه ی حرکات ریحانه می‌شود چیزی نمی‌گوید می‌گذارد با خواهرش، خلوتی خواهر برادرانه داشته باشند و باری کسی هم نگرانی پیش نیاد شام را خورده اند و هر کدام گوشه ای از خانه مشغول کار های خودشان هستن رسول:با تقه ای آروم وارد اتاق ریحانه شدم ، بر عکس بعد از ظهر تو خودش بود سرش پایین بود و گویا در حال خوندن کتابی ک در دست داشت بود ولی با حرکاتی ک خیلی نا محسوس سعی داشت من رو زیر نظر بگیره و خود را عادی جلوه بدهد نشان می‌داد اصلا هواسش ب کتابش نیست کتاب رو آروم از دستش کشیدم و مشغول ورق زدن صفحات کتاب شدم رسول: خب می‌شنوم ریحانه: چیو داداش رسول : می‌شنوم ریحانه: .... رسول:چیشده ک انقد خواهر ما تو خودشه ریحانه: ... رسول : ریحانه جانم خواهرم ، اگه ازت دلیل این حالتو میپرسم همش بخاطر خودته ، نمیخام خم ب ابروت بیاد ، نمیخام کسی شاهد این حالِ بدت باشه چون خودم هم با دیدن این حالت بَدَم ، نمیخام خواهرم بریزه تو خودش و دیگران شاهد حالِ بدش باشن همه ی اینارو گفتم ک بدونی ی نفر اینجا هس ک هواسش بهت هست هر موقع خواستی میتونی روش حساب کنی تا تهش باهاتم... ریحانه : بعد از تموم شدن حرفاش از اتاق بیرون رفت و من موندم با حرفاش با تمام حرفای رسول آروم شدم ، کسی ک مرحم همه ی رازهامه ، کسی ک همدم گریه ها و شادیامه ، کسی ک وقتی پزشکی قبول شدم خودش بهم این خبرو با خوشحالی داد و کلِ خونرو مهمون کرد همه ی این حرفا ، حرفای کسی بود ک بهش ایمان کامل داشتم و دارم پ.ن¹:با خستگی و سختی برگشت پ.ن²: تکیه گاه🫀 پ.ن³: حاجی دورِ سر پسرش بگرده پ.ن⁴: ریحانه چشه؟ https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part² راوی: وارد حیاط می‌شود، بعد از گفتن آن حرف ها حالِ خودش هم منقلب است ک چطور رفتار کرده است ک خواهرش او را محرم خود ندانسته است. پس از چنددقیقه قدم زدن در هوای آزاد صدای در او را ب خود می آورد ، پدرش کاپشن ب دست ب سمت او می‌رود و با خنده می‌گوید محمد: آخه بچه نمیگی مامور این مملکت سرما بخوره بیفته رو دست ما ی جای این مملکت میلنگه رسول ک حسابی ذهنش درگیره ریحانه هست با حرف پدرش لبخندی محو می‌زند و کاپشن را از دست پدرش می‌گیرد و از او تشکر می‌کند محمد رسول را ب طرف تخت چوبیه کوچک کنار حوض هدایت می‌کند و خودش هم همراه او ب تخت نزدیک می‌شوند محمد سکوت را می‌شکند و می‌گوید آقای با معرفت ی وقت حالِ مادربزرگه پیرتو نگیریا ، هی ریحانه میگه عزیز چیه این رسول رو دوست داری حق میگه والا و بعد لبخندی می‌زند و لبخندش مطابق می‌شود با خنده ی رسول رسول با خجالت سرش را پایین می اندازد و بعد از چند ثانیه ب پدرش نگاه می‌کند و در جواب می‌گوید اتفاقا وقتی اومدم اولین جایی ک رفتم خونه ی عزیز بود ولی خب چاره چیه شانس نداشتم نتونستم ببینمش ولی عوضش چون پیشه امام رضاس خیالم راحته و سپس لبخندی ب روی پدرش میزند... محمد از این معرفت و محبت رسول ب وجه می آید و از داشتن همچین پسری خدارا شکر می‌کند بعد از چند دقیقه گفت و گو بین پدر و پسر صدای عطیه آنها را از خلوت دو نفره ی خود دور می‌کند رسول و محمد ب اومدن عطیه با سینی چایی با لبخند نگاه می‌کنند عطیه : باز من باید تکرار کنم آخه شما چشم ریحانه خانم منو دور دیدین میاین میشینین با هم پچ پچ میکنین عهههه و با همان خنده صدایش رو بلند می‌کند و دخترکش را صدا می‌زند ریحانه: حرفای رسول تو سرم اکو میشد ، دوست نداشتم باعث حالِ بده کسی باشم اونم نزدیک ترین آدم زندگیم رسول با صدا زدن های مامان ب سمت پله ها حرکت کردم و خودم رو ب حیاط رسوندم سعی کردم خودم و خوب نشون بدم ک هیچ کس متوجه ی حالِ بدم ک در مورد آدمای مهم زندگیمن نشه با لبخند وارد حیاط شدم ب جمع ۳ نفرشون خیره شدم ، چقد قشنگ بودن ، چقد خنده های روی لب هاشون قشنگ بود از خدا خواستم هیچ وقت این خنده از بین نره چقد خداروشکر کردم و میکنم بابت داشتن همچین خانواده ای ... ... پ.ن¹: مامور مملکت😁 پ.ن²: آقای بامعرفت پ.ن³: چشم ریحانه رو دور دیدن... پ.ن⁴: جمع ۴ نفرشون قشنگ تره😍 پ.ن⁵: نظرات فراموش نشه https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part³ ریحانه : دیشب کلی ب حرفای رسول فکر کردم و ب نتیجه رسیدم باهاش صحبت کنم وارد آشپزخونه شدم سلام ب خانواده ی مهدوی ب جز رسولشون😂 رسول: عه فقط من اظافیم عطیه: چیکار داری با بچم عه ریحانه محمد: صبحانتونو بخورید مشغول خوردن شدم متوجه کم نگاه کردن های رسول شدم ، شاید ازم دلگیره ، شاید ناراحت یا شایدم من این حسو دارم رسول: موقع رفتن ب سایت بود ، داشتیم با بابا میرفتیم سمت حیاط ک متوجه نگاه های ریحانه شدم انگار میخواست چیزی بگه ولی چیزی نگفتم ک اگه خواست خودش بگه با مامان و ریحان خدافظی کردیم ب سمت سایت راه افتادیم بعد از ۱ ماه ماموریت خاج از شهر پامو دوباره گذاشتم تو سایت چقد دلم تنگ شده بود واسه سایت ، آدماش ، میزاش😂 و از همه مهم تر رفیقاامممم وارد شدم کم کم ب بچه ها پیوستم سرو کله ی همشون پیدا شد بعد از چند دقیقه سلام و احوال پرسی و رفع دلتنگی سراغ میزم رفتم اینبار علی نَشِسته بود پشتش ، این عجیب بود😂 مشغول کارهام شدم و بعد برای جلسه ی پرونده ی جدید آماده شدم در حین کار کردن بودم ولی فکرم پیشِ ریحانه درگیر بود ک دست یکی رو روی شونم احساس کردم ، سرمو چخوندم و با داوودی ک لبخند روی لب داشت مواجه شدم ، متقابلا لبخند زدم و سوالی نگاش کردم و گف بریم جلسه... ریحانه : امروز استثنائا کلاس نداشتم و تو خونه بودم تصمیم گرفتم ب رسول بگم و باهاش بیرون قرار بزارم بهش پیام دادم و در قبال پیام من ج داد و گف میاد دنبالم ، خیالم راحت شد "شب" موقعیت : بام تهران ریحانه : خب رسول بهت گفتم بیایم حرف بزنیم چون هم ب حرف زدن باهات نیاز داشتم و میخواستم یه قضیه ای ک این چند روز فکرمو درگیر کرده رو برات تعریف کنم رسول فقط گوش میداد و هیچ حرفی نمیزد شروع کردم: یه روز تو دانشگاه با بچه ها نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم متوجه رفتارای غیر عادی یکی شدیم ، هر جا میرفتیم دنبالمون بود ، از بچه ها اطلاعات میگرف ک بعد متوجه شدم فقط در مورد من بوده ک داشته اطلاعات جمع میکرده هی از بچه ها می‌شنیدم ک میگن ی کسی هی در مورد تو پرس و جو میکنه دیگه نمی‌کشیدم و نمیخواستم این حرفارو بشنوم ی روز خاستم برم جلوشو بگیرم و ازش بپرسم ولی هر جارو گشتم پیداش نکردم حتی ب رفیقامم سپردم ولی انگار نه انگار گفتم شاید بازم سرو کلش پیدا شه اون موقع میرم پیشش ولی هیچی ک هیچی انگار ک آب شده رفته تو زمین بعد از چند روز یه کاغذ های مشکوکی ب دستم می‌رسید، روی میزم ، کمدم ، کیفم و هر سری روش یه جمله نوشته بود نوشته بود : مراقب داداش مامورت باش از اون موقع بودک فهمیدم میخان از طریق من ب تو برسن ، زمانی ک ماموریت بودی خوشحال بودم ک نمیتونن پیدات کنن ولی حالا ... رسول : ریحانه یه حرفایی زد ک برای من ک مامورم تعجبی نداشت ولی این واسم سوال بود ک چرا از طریق ریحانه ریحان رسید ب جاهایی ک دیگه نتونس ادامه بده و تو آغوشم فرو رفت ، هق هق گریه هاش قلبمو ب درد می آورد بعد از چند دقیقه ک آروم شد سرشو از رو سینم برداشتم رو ب روی صورتم با دستام نگه داشتم ب چشمایی ک حلقه ی اشک توشون موج می‌زد نگاه کردم و با ی لبخند ملیح گفتم من همیشه کنارتم ، شاید جسمم نباشه ولی روحم ، قلبم همیشه پیشته همیشه ..🫀 پ.ن¹: خانواده ی مهدوی ب جز رسولشون😁 پ.ن²: دلش واسه میزش تنگ شده پ.ن³: مراقب داداش مامورت باش... پ.ن⁴:همیشه کنارتم... 🫂 https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part⁴ بعد از اینکه مطمئن شدم ریحانه بهتره ، تصمیم گرفتم خواهر برادری با هم بریم دور دور چقد دلتنگ این لحظه هامون بودم ... بالخره نگاهشو از نقطه ای ک زل زده بود گرفت و ب من داد لبخند محوی زد و دستم و محکم تر از قبل دورش صفت کردم بعد از چند ساعت خواهر برادری و خستگی ب خونه رسیدیم و جفتمون ولو شدیم ، سعی کردم هر کاری کنم تا ریحانه از فکرو خیالات دور باشه و فقط بهش خوش بگذره و موفق هم شدم روزه خوبی رو با هم گذروندیم ولی حرفای ریحانه خیلی ذهنمو درگیر کرده بود ، ب افکارم خاتمه دادم و سعی کردم دیگه هیچ فکری نکنم تا زمانی ک با بابا صحبت کنم بعد از چند دقیقه چشمام گرم و شد و ب عالم بی خبری فرو رفتم ریحانه: چقد خوشحالم ک کسی مثل رسول پشتمه خدارو بابت داشتنش چند هزار مرتبه شکر کرد و کم کم چشام سنگین شد محمد: وارد اتاق رسول شدم برای آماده شدن و رفتن به سایت ، خیلی مظلوم خواب بود چقد دلتنگ این چهره بودم ، کنار تخت نشستم به چهرش خیره شدم با تکون خوردن پلک هاش متوجه بیدار شدنش شدم و به خودم اومدم و با لبخندی منتظر باز کردن چشم هاش شدم راوی: بعد از چند دقیقه صحبت با پسرش اتاق را ترک می‌کند و به سمت آشپزخانه قدم می‌گذارد و مثل همیشه عطیه خانم صبحانه ای لذیذ برای اعضای خانواده اش آماده کرده ، لبخندی روی لب های محمد شکل می‌گیرد و بل صدای بلندی میگه : عطیه خانم چه کردییی عطیه متقابلا در جواب محمد لبخندی می‌زند و همسرش را به پشت صندلی هدایت می‌کند پس از چند دقیقه ریحانه همراه با رسول وارد آشپزخانه می‌شوند و در سکوت مشغول خوردم صبحانه می‌شوند موقع رفتم ب سایت است ریحانه با چشای نگران ب رسول خیره است ، رسول هم برای اطمینان دادن به قلب خواهرش چشم هایش را محکم روی هم می‌گذارد و چشمکی به او میزند وارد سایت می‌شوند، هر کدام سره کار خود می روند ، پس از چندی کار از پله ها بالا می‌رود و خود را ب اتاق پدرش می‌رساند محمد: با تق تق در به خودم اومدم ، رسول بود وارد شد ، نگرانی توی چشم هاش داد میزد ولی خودش رو خیلی حفظ کرده بود ک ... بالخره سکوت را شکست رسول: میتونیم صحبت کنیم ؟ محمد: چرا که نه رسول: .... محمد: جانم چی شده که انقد پکری رسول : راستش ... خب چجوری بگم وقتی از ماموریت اومدم متوجه رفتارای ریحانه شدم ، تو خودش بود ، کم صحبت برعکس دفعه های قبل بود سعی کردم با صحبت کردن از زیر زبونش بکشم که موفق هم شدم ، باهام صحبت کرد گفت ک ..گفت یه کسایی توی دانشگاه هی در موردش سوال میپرسیدن ، کاراشو زیر نظر داشتن و برگه های تهدید ب دستش میرسوندن بابا ریحانه بعد از خوندن اون نامه ها ترسی توی وجودش کاشته شده محمد: توی اون نامه ها چی بود ؟! رسول: .... محمد: چی بوده رسول ؟ رسول: برگه هایی که ریحانه در اختیارم گذاشته بود رو روی میز بابا گذاشتم و با ، با اجازه ای از اتاق خارج شدم هدفم از حرف هایی که به بابا زدم فقط و فقط امنیت ریحانه بود که نخوان از طریق ریحانه به ما برسن ‌‌‌‌.... پ.ن: رسول نگرانه خواهرکشه🫀 پ‌.ن²: امنیت ریحانه پ.ن³: برگه های تهدید...