eitaa logo
دانلود
✨به‌نام ‌خــدا✨ بخشی از داستان: ¹-عروسک خرسی رو دراوردم جلو صورتم گرفتم..صدایم را بچگانه کردم و گفتم.. _پس بخاطر دخترت بیدار شو... عروسک را از جلوی صورتم برداشتم.. ناگهان احساس کردم،پلکش می لرزید.. عروسک از دستم ول شد و روی دستش افتاد... ²-_بالاخره بهشون گفتم، اون سیلی که از بابام خوردم رو فراموش نمیکنم می‌گفت مگه من چن تا بچه دارم که زودی بره زیر خاک...ازم میخواست برم انصراف بدم اما قبول نکردم دلم میخواست ادامه بدم و دادم راستش اولاش هروقت شبا دیر وقت میرفتم خونه وقتی بابام رو میدیدم نگرانیش رو همیشه حس میکردم مادرم هم دست کمی از بابام نداشت اما من عاشق این شغل شدم، کم کم اونا هم به زود رفتن و دیر اومدن های من عادت کردن... ³-_پاکت رو باز کردم خوندم از یه ور دوست داشتم ریسک کنم از یه ور دلم به حال مامان بابام سوخت که قراره دو سه سال ازشون دور باشم..! روز اعزامم به لندن یه دل سیر نگاشون کردم... آزمونام رو پشت سر گذاشتم تا بلاخره استخدام شدم با نامِ (هنری آندرسون)... ⁴-دستم را روی تابوتش کشیدم، چه زیبا پرچم ایران رویش بود... پارچه را کنار زدم و پیکرش را در اغوش کشیدم، اشک‌هایم سرازیر شد...وقت وداع بود... ⁵-حالا ماشین مچاله شده، فقط چند متر با‌من فاصله داشت، خون از لای‌‌قطعات بیرون می‌زد...قرارمان این نبود که تنهایم بگذاری...قرارمان این بود، که باهم نرگس را بزرگ کنیم! ⁶-به‌خاطر اشتباه، جنابعالی یه جوون، یه مادر رو فرستادی زیر خاک، بعد توقع داری اخراجت نکنم...؟✨🖤 برای خواندن ادامه این قسمت ها به کانال بپیوندید...👇 https://eitaa.com/gandoo_roman
ساخت کانال...💯 کپی ممنوع🚫 فقط فورواد🌿🌱 @gandoo_roman
هدایت شده از اخبار 🇮🇷 20:20
🔴دستگیری سه جاسوس موساد در سیستان‌وبلوچستان 🔹اداره کل اطلاعات سیستان‌وبلوچستان: سه عضو جاسوسی موساد با حکم دستگاه قضایی دستگیر شدند. این افراد در انتشار اطلاعات و اسناد طبقه‌بندی‌شده دست داشته‌اند. ✅کانال اخبار 20:30👇 http://eitaa.com/joinchat/1684144128C592f3e217d
ان‌شاءالله فردا پارت خواهیم داشت...✨🌿 منتظر باشید...💯
در زبان کُردی به نَفَس، هَناس گفته میشه؛ به عشقتون بگین هَناسَمِی🤭♥️
📣هناس، متقاضی اکران عید فطر 🔸فیلم سینمایی به کارگردانی و تهیه‌کنندگی ، متقاضی اکران در عید فطر بوده و در صورت تصویب شورای صنفی نمایش در این اکران حضور خواهد داشت. 🔸 به معنای «نفس»، راوی بخشی از زندگی همسر شهید داریوش رضایی‌نژاد از دانشمندان شهید هسته‌ای کشورمان شده است. ✅مطالعه کامل خبر: 🌐b2n.ir/s82682
هواداران گاندویی😎👊 سـلام رفیق گاندویی⛓♥️ یه کانال خفن و گنگ اصلا جمع گاندویی ها اینجاست✌️ یه رمـان هم داره که رو دست نداره..... برشی از پارت های آینده رمان بـعد انفجار به سمـت ماشین رفتم..... نه ازش خبری نبود💔 بعد از کلی گشتن به سمت جنازه ماشین رفتم که ..... از وحشت اون اتفاق سرم گیج رفت اون دست بریده مطالق به.... بود🥀 ادامه پارت در کانال زیر👇😶 جوین باشـ رفیق؟ لینک کانالمونـح...... @gando2havadaran
هدایت شده از شبکه آی‌فیلم فارسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بالاخره به دام افتاد👌 سکانسی از سریال زیبای گاندو کانال رسمی شبکه آی‌فیلم @ifilmtvfarsi
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 ••‌از زبان سعید•• کنار میز فرشید ایستاده بودیم و برایش توضیح میدادم... _این مقدمات پرونده جدیده، اول باید هویت افراد مشخص بشه بعد بریم سراغ مرحله بعد... _اینا کیس های خرده پا و حاشیه‌ای پروندن،اول باید این هارو بررسی بشن...فقط نمیدونم چرا رسول نیستش استعلام هویتی هارو انجام بده..! _رفته بود اتاق آقای عبدی، ولی فک کنم نیومد پایین... از فرشید جدا شدم، در اتاقشان نیمه‌باز بود...تقه‌ای به در زدم... _بیا تو. _سلام آقا... مشغول جمع کردن کاغذ‌ها بودن... _شما نمی‌دونید رسول کجاست؟ _چیکارش داری؟ _درباره پرونده هست میخواستم برای استعلام هویتی کیس‌ها ازش کمک بخوام... _خب، چرا از علی کمک نمیگیری؟ خواستم جوابشان را بدهم که حرفم نیامد... _ولی آخه..‌. _اخه نداره، تا اطلاع بعدی علی جای رسول پشت سیستمش هست. _باشه پس میرم پیش علی...ممنون. _اها... سعید! _بله. _محمد فردا مرخص میشه، میری دنبالش مستقیم میره خونه بیاد اینجا ... هم تو توبیخی هم اون اخراج میشه... _سعیمو میکنم... ••از زبان سیما•• خسته خودم را روی مبل ولو کردم...که کیارش با بطری اب داخل سالن ظاهر شد... _صد دفه،گفتم دهن نزن به اون بطری بی‌صاحاب...مام ادمیم میخوریم ازش... بطری را از دهنش بیرون کشید، خیسیه دور لبش را با آستینش پاک کرد... _اگه آدم بودیم واسه چندرغاز دنبال اینو اون نمیرفتیم... _همین چندرغازه،نفری ۲۰۰میلیونه... _تو با۲۰۰تومن بتونی پراید بخری هنر کردی... _ما که نمیخایم ماشین بگیریم،میخایم پس‌انداز کنیم واسه اون ور آب. _کیا ؟! _ها... _میگم...طرف قابل اعتماده دیگه؟! _شارلوت گفته می‌شناستش. _اگه کارمونو کردیم پولمونو ندادی چی؟اگه سرمونو زیر آب کرد چی؟اگه... _عههه خو زهرمار یه دقیقه زبون به دهن بگیر اَه،هی اگه ‌اگه اگه...طرف غلط می‌کنه پولمونو نده مگه هرکی هرکیه؟ _حالا باید چیکار کنیم؟ _هیچی تو می‌ری دنبال خواهرش تو دانشگاه منم دنبال خود پسره و خانوادش میرم... _از فردا میری دنبال دختره... اطلاعات در میاری ازش، شارلوت رو گفته اگه کارمون رو تمیز انجام بدیم پولمون رو بیشتر می‌کنه... _خسته شدم کیا...تاکی باید دنبال اینو و اون باشیم... _یکم دیگه تحمل کن،چند وقت دیگه اون ور آبیم توی کشور خفن... فردا... ••از زبان سعید•• _مرخص میشه،ولی باید مواظب باشید که خودش رو اذیت نکنه دو سه ماهی باید تو خونه استراحت مطلق کنه، کارهم تعطیل... _میتونه دوباره راه بره؟ _شاید،هرهفته یک روز درمیون فیزیوتراپی ببریدشون...تا عضو های دیگه ضعیف نشن. _سوال دیگه‌ای بود درخدمتم. _ممنون دکتر، نه عرضی نیست... با رفتن دکتر،من هم وارد اتاق شدم... _چیشد؟ _هیچی دیگه رفتم پذیرش برگه ترخیصتون رو گرفتم... _دکتر مخالفت نکرد که؟ _نه،فقط...! _فقط چی؟ _گفتن...باید یه دو سه ماهی توی استراحت‌ مطلق باشید. نیم نگاهی انداخت،لبخندی روی لبش شکل گرفت... _مهندس،من اگه دو سه ماه استراحت میکردم همینجا می‌موندم...! صدایم ناخودآگاه بالا رفت... _این دفعه فرق داره،مگر از روی جنازه من رد بشی... _سعیییید!!!!عه بیمارستانه ها. _بب...ببخشید... حالا لبخندش جایش را به اخم داد! _سعید،بیرون باش میخام لباسم رو عوض کنم. _میخاین کمکتون کنم آخه... _لازم نیست برو بیرون،درم ببند... دستش را به سمت لباس برد تا بپوشتِش. _جسارتا آقا محمد چرا لباس خاکستری رو نمی‌پوشید؟ جوابی نداد، حدس میزدم از دستم دلخور باشد. مشغول بستن دکمه ها بود... رفتم کِنارش و دستانش را گرفتم...خواستم ببوسمش که دستش را کشید. _عه سعید این چه کاریه؟ _شما از دستم... دلخورید.! جوابی نداد... _به جون خودم،برای خودتون میگم... _پس بکش کنار. _اقا محمد منم بخوام بزارم که برید سایت آقای عبدی اخراجتون می‌کنه خودشون گفتن... _خواهش میکنم آقا به خاطر خودتون به خاطر خانوادتون به خاطر بچتون این چند ماه رو استراحت کنید... توروخدا! _تو خونه باشم که همش یا چشمم به در و دیواره یا به پنجره، سعید.! _میدونم ولی دکتر گفت مثل قبل میشید... لبخندی زد. _نه نمیشم،کاش میمردم...کاش همونجا تو ماشین جون میدادم... _عه آقا این چه حرفیه!! _ما به خاطر سلامتی خودتون گفتیم... _سعید؟! _جانم آقا... _یه تاریخ رو بهت بگم یادت می‌مونه...! _چی آقا؟ _۱۳۹۶/۱/۱۶ حفظش کن. _چشم آقاهرچی شما بگید، حالا این لباس رو عوض کنید خواهش میکنم ازتون!