eitaa logo
دانلود
هدایت شده از اربعین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم‌کمتردیده‌شده‌از حماسه‌‌سازی‌ملت‌غیوراسرائیل 😂 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @namanam ╰────────────
اگه میخوای یک استایل جــذاب با تم رنگی درست و قشنگ داشته باشی بپیوند🤞🏿🔗 . . . مطالبی درباره برند های مطرح💎 معرفی انواع استایل👠 بهترین روش های چیدمان اتاق🏆 ست رنگ ها🎨 و کلی اطلاعات کارآمد دیگه داخل این کاناله↓✨ •.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.• @Fact_style •.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.•.• ツ♡حمایت🙌🏿
🆗 آماده برای پرداخت ایتا 🤓🤍 @AIMAHDIETOR_1401 چنلمون 🌸🙂
🔸اینستاگرام ۵ هزار پست با هشتگ را حذف کرد 🔹اپلیکیشن اینستاگرام در ادامه سیاست‌های دوگانه و ضد ایرانی خود، پست‌های کاربران با هشتگ را از دسترس خارج کرد. 👉 yjc.news/00Y5Vg 🆔 @YjcNewsChannel
آمار رو ببینید... نصف جمعیت کشورمان😄 عبور بازدیدکنندگان تلوبیون سریال گاندو‌۲ از ۴۰ میلیون بازدید... (توجه کنید ۴۰ میلیون بازدید!!!!)
•°|❤️🔥|°• ‏ولی امروز توی راهپیمایی حس و حال همخونی با آهنگ جدید حامد زمانی خیلی خالی بود(((: یعنی دلجویی کردن از یه خوانندهِ جوونِ متعهدِ انقلابی انقد سخته؟؟ چیکارش کردین مگه؟((((((: @istafan
هدایت شده از میثاق
فکر کن؛ موهات بور باشه و چشمات آبی، وضعیت مالی خوبی داشته باشی ۱۶سالگی بری آمریکا، تو دوتا از بهترین دانشگاه های آمریکا تحصیل کنی، بایه دختر لبنانی ازدواج کنی همه چیز برات مهیا باشه، بعد پاشی بیای ایران، باسیّدمرتضی‌آوینی رفیق بشی وباهاش راه بیفتی دنبال مستند سازی، چندسال بعد که تو بوسنی جنگ میشه،دوربینت رو برداری و بری وسط میدون تا حقیقت رو به همه نشون بدی. یه فیلم سینمایی بسازی که ده‌ها مقاله درموردش بنویسن و بشه جزو ۱۰۰فیلم برتر جهان درهالیوود باموضوع حضرت عیسی. ایده‌ی تشکیل شبکه افق و جشنواره‌عمار رو بدی. صدها شاگرد رسانه‌ای قوی تربیت کنی. کنفرانس 'افق‌نو' روتشکیل بدی و صدها نفرفیلسوف و اندیشمند ودانشمندوآدم حسابی از سراسر جهان جمع کنی و انقلاب اسلامی رو بهشون معرفی کنی. تحریمت بکنند ولی فایده نداشته باشه،بعد مجبور بشن ترور بیولوژیکیت کنند. تو تموم این سالها برای آزادی قدس شریف مبارزه کنی،وبالاخره تو روز قدس پرواز کنی، این زندگی زیبا نیست!!؟؟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 ••‌از زبان رسول•• آخرین دکمه لباسم را بستم،کمی موهایم را سر و سامان دادم... در اتاق را که باز کردم خواهر فضول مثل همیشه پشت در بود.! _تو نمیتونی تو سالن منتظر باشی، تا من بیام؟ _دیرم میشه واسه همین همینجا می‌مونم تا بیایی...! _به اطلاعتون برسونم که، من امروز شمارو دانشگاه نمیبرم با موتور میرم جایی...! _خب بی معرفت زودتر میگفتی ایش... _یه امروز رو نرو به خاطر برادرت.!؟ _نمیشه،اصلا چرا باید منت تو رو بکشم با مترو میرم خداحافظ... کوله را که به پشتش انداخت توی صورتم خورد... _حقته،دلم خنک شد خدافظ. _زهرا...! _بلهههه چیه باز. _انقد نق نزن هروقت برگشتی خونه یه زنگ بزن خیالم راحت شه چون اون سر‌هم بی‌زحمت باید با مترو بیایی... (ریز‌ ریز خندیدم.) _زهرمار، باشه خان‌داداش دارم برای شما. _از در پشتی برو. _باشههههه... وقتی که رفت، کمی خیالم راحت شد...موتور را بیرون آوردم دور برم نگاهی انداختم، خبری نبود...کلاه کاسکتم را پوشیدم موتور را روشن کردم... وارد خیابان اصلی شدم نگاهی به آیینه بغل‌های‌ موتور می انداختم... چند کیلومتری که رفتم صدای آژیر آمبولانس می‌آمد مثل بقیه ماشین ها کنار کشیدم تا رد شود...بعد از اینکه رد شد وارد خیابان فرعی شدم...توی مسیر به حرف های محمد فکر میکردم... _(رفتی سایت برو بخش بایگانی اونجایی که پرونده های استخدام چند سال پیش رو گذاشتن برو پرونده خودت رو یه نگاهی بنداز...) دیروز که داشتم پرونده هم را نگاه میکردم چند تکه کاغذ با گیره به جلد پرونده وصل شده بود... خود محتوایات همان ها بودن اما نوشته های روی کاغذ جدید بودند. کاغذ را جدا کرده بودم تا بخوانم، دستخط آقا محمد بود:(به دلیل ماموریت ویژه آقای رسول احمدی توسط بخش مفاسد اقتصادی در سازمان جاسوسی لندن تا اطلاع بعدی ایشان در این بخش استخدام خواهند شد...۱۳۸۹/۴/۲۵(محمد حسنی) خیره به کاغذ ماندم، پس آقا محمد همه ماجرا را می‌دانست.ولی چرا بقیه این موضوع رانمی‌دانستند...؟ از این تاریخ حدوداً شش هفت سال میگذشت و حالا من اکنون فهمیده بودم... احساس میکردم از بودن محمد دلم قرص هست... امروز هم برای مرخص شدنش به پیشش می‌روم تا بیشتر قضیه را بفهمم...سر راه یک جعبه شیرینی وگل گرفتم... وقتی‌که رسیدم بیمارستان، سعید داخل راهرو قدم می‌زد و با تلفن حرف میزد...رفتم کنارش ضربه‌ی آرامی به شانه‌اش زدم به سمتم برگشت... _بعدا بهت زنگ میزنم خدافظ...عه رسول اومدی؟ _علیک سلام همین الان رسیدم... _ببخشید سلام یادم رفت... _کجایی تو زنگ می زنیم نیستی تو سایت هم نیستی بقیه هم که ازت خبر ندارن... _الان که هستم:) گوشی را از دستش قاپیدم و توی جیبم گذاشتم... _عه چته تو مریضی مگه؟! حالا با آن یکی دستم جعبه سنگین و دسته را تو بغلش گذاشتم... _این چرا انقد سنگینههه... _بی زحمت ببر اتاق گوشیتم بعدا میدم خسته شدم خب. _ای خدا سایه اینو از سرِما کم کن الهی آمین... _خدا لازم باشه ساعت عمر بنده ‌هاش رو تموم می‌کنه لازم نیست وکیل وسیع بشی... خواست در باز کند که سوال بعدی از دهنم پرید بیرون... _راستی سعید داوود تو اتاقه؟ _نه نیومده گفت کار داره نمیاد. آرام و زیر‌لب گفتم: خدارو شکر... بعد از سعید من هم بی معطلی وارد اتاق شدم... پ.ن¹: ماجرا لو رفت... 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀