『بنام خداوندی که قلم را آفرید』
♡زبان عشق♡
「پارت:⁶」
معلوم بود ترسیده،که بعد از چند لحظه همه ریختن داخل که مامانم پرسید:
_فاطمه جان مادر چیشده چرا داد میزنی؟
بااین حرفش زدم زیر گریه ومیون گریم گفتم:
_اگه شما به این جناب رو نمیدادی الان نمیومد پیش منِ عزدار بگه بعد از چهلم عقد میکنیم
بااین حرفم داوود حمله ور شد سمتش که دایی هام جلوش رو گرفتن
داوود از زیر دندون های کلید شدش غرید:
_بی ناموس تو غلط کردی همچین چیزی به خواهرم گفتی
جاوید هم بایه لبخند مسخره جواب داد:
_برادر زن آینده درست نیست به به داماد آیندتون توهین...
هنوز حرفش تموم نشده بود که مصادف شد با فرود اومدن مشت داوود تو صورتش؛و روون شدن خون،من از وقتی که یادم میاد از خون میترسیدم و وقتی میدیدم بیهوش میشدم
یادش بخیر یه بار کنار بابا بودم دستم رو با چاقو بریدم خون رو که دیدم بیهوش شدم
***سیاهی مطلق
میخواستم تلاش کنم که چشمام رو باز کنم ولی نمیشد انگار یه وزنه صدکیلویی روچشمام بود؛وصداهای گنگی از اطراق میشنیدم
_چیشده آقای دکتر خواهرم حالش چطوره؟
_جناب ایشون علاوه بر اینکه از خون میترسیدم یه شو ک عصبی خیلی سخت بهشون وارد شده که ضعف کردن
_خیلی ممنون،الان حالش چطوره؟
_خوبه خدارو شکر،بعد از تموم شدن سرمش میتونید ببریدشون
_ممنون
_سعی داشتم که چشمام رو بازکنم وبالاخره موفق شدم
دیدم که داوود داره نگام میکنه
_سلام فاطمه جان
منم باصدای ضعیفی که از ته چاه در میومد گفتم:
_سلام...
-----------------------------------------
پ.ن:خون💉
پ.ن:داماد...🤵🏻
پ.ن:شوک عصبی
پ.ن:غمگین🥀🍂
『بنام خداوندی که قلم را آفرید』
♡زبان عشق♡
「پارت:⁷」
_حالت خوبه عزیزم
یه لبخند بی جون زدم وگفتم:
_ممنون،کِی میریم
_الان میریم قربونت برم، من برم تسویه کنم برمیگردم
بابازو بسته کردن چشمام موافقتم رو اعلام کردم
اون رفت و من یکی یکی اتفاقات قبل از بیهوشیم رو مرور کردم چقدر عذاب آور بود
ساعت۵مراسم تشییع بود والان ساعت۳ من هنوز تو بیمارستان بودم
داوود اومد ورفتیم تموم راه تو سکوت بود این سکوت هم برای هر دوتامون مناسب بود
***بهشت زهرا
#داوود
نشسته بودم سرخاب وفقط نگاه میکردم اصلا اشکم درنمیومد وتو شوک بودم ولی فاطمه زجه میزد اونقدری که کل صورتش رو خراش داده بود
با اینکه یه ذره هم ناخن نداشت ولی کل صورتش خونی شده بود
بابا چرا رفتی،ببین فاطمهت رو ببینش تک دخترت و یادته چقدر دوسش داشتی؛بابا چرا منو وفاطمه رو یتیم کردی چرا مامانو بی سرپناه کردی
صدای فاطمه میومد که میگفت:
_چرا دارید بابام و خاک میکنید بابام زندهس؛بابا حرف بزن تا اینا خاک نریزن روت
اما دریغ از یک ندا...روز سختی بود روزی که من یتیم شدم روزی که دیگه بابای نبود غر بزنه شب زود بخوابید تاصبح زود بیدار شید و من وفاطمه بخندیم وبگیم بابا اون دوره ها تموم شده دیگه
#محمد
واقعا نمیدونستم چی بگم چیکار کنم تا دیروز همه میگفتن آقای محمدی ولی الان میگن شهید محمدی؛
میدونم شهادت آرزو خیلی از آدماست ولی الان برای خانواده محمدی،بچه های سایت همه و همه تو شوک هستن و هضم کردنش برامون سخته
------------------------------------
پ.ن:شهادت...
『بنام خداوندی که قلم را آفرید』
♡زبان عشق♡
「پارت:⁸」
#رسول
خانوادهی محمدی،خانم محمدی،داوود،فاطمه خانم و بچه های سایت تو موقعیت خیلی بدی بودن بیچاره خواهر داوود کل صورتش رو چنگ انداخته وهمش گریه میکنه
واقعا نمیدونستم بامرگ یه آدم کلی آدم به هم میریزه
آقا محمد گفت که دیگه بریم یه تسلیت بگیم وبریم
*
تسلیت رو گفتیم ورفتیم
#رامین
هِه دختره اسکلِ خنگ آخه کی واسه مرگ یه آدم بی ارزش انقدر گریه میکنه؟
تازه میخوام ازشون انتقام بگیرم،باخراب کردن زندگی دخترشون با نابودن
کردنشون،همونطوری که اونا خانواده مارو نابود کردن
بابام رئیس یه باند خلافکاری خیلی بزرگ بوده واحمد محمدی هم یه مامور ضد تروریسم،بابام قبل از مرگش از من قسم گرفته بود که بعد از اون من انتقامش رو از احمد وخانواده بگیرم منم چند نفر رو مجبور کردم که باآرپیچی بزنن به ماشینش که بمیره،بعد با ازدواج کردن با خواهرش وبدبخت کردنش و کشتن برادرش همهی مال واموالشون رو از سمیه خالم بگیرم؛
منم الان جای بابام رئیس اون باند هستم مامانمم قرار بود به خاله نزدیک بشه وخامش کنه تا فاطمه بامن ازدواج کنه
من یه خواهر دارم که از پرورشگاه اوردنش از من بزرگتره.چون اونموقع مامانم نازا بوده و بعد از اومدن ربکا خواهرم مامانم بعد از چند وقت به من باردار شده وهمه معتقدن که از پا وقدم خوب اون بوده که من به دنیا اومدم وبرای اینه که همه خیلی دوسش دان
#فاطمه
بابام دیگه رفت از این به بعد کی بهم دلداری بده؟کی پابه پام بشینه وبه حرفام گوش بده و هزار تا کیِ دیگه
*چند روز بعد
به پیشنهاد آقا محمد و داوود بعد از چهلم برم تو سایت کارکنم چون نیروی خانم کم دارن
وبرای منم بهتر شد که بیشتر وقتم رو بیرون بگذرونم
-----------------------------------
پ.ن:نقشه شوم رامین...
پ.ن:کارکردن تو سایت
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
『بنام خداوندی که قلم را آفرید』 ♡زبان عشق♡ 「پارت:⁸」 #رسول خانوادهی محمدی،خانم محمدی،داوود،فاطم
چرا این خلافکارا همیشه فک میکنن حق دارن؟😐
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
چرا این خلافکارا همیشه فک میکنن حق دارن؟😐
چون زورگو بودن وهستن وخواهند بود😒😔😂
بچه ها
یه زحمتی بکشید
یکی از دوستانمون گفتن که
برای سلامتی و ظهور امام زمان نفری پنج تا صلوات بفرستید
چیز زیادی نیست😅✨