eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
259 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
__
نوکرت شبانه روز تو فکر اربعین:)'
۲۵روز دیگه ایران نباشیم صلوات:)' کربلا-اربعین
┊ʚ📦🌿ɞ┊↴ امیرالمومین|؏|می‌فرمایند: این‌ انسان‌ها نیسـتند کہ مـا را آزرده‌ می‌کنند؛ بلکہ امیدی‌ است‌ کہ بہ آنها داشتیم ...⛓
_ کربلامیخوای...؟! هیئت‌میخوای...؟! حب‌حسینشومیخوای...؟! :) از مادرش‌بخواه :)💔
سعےڪن‌ازامروزتاعمردارے حداقل‌روزےیڪباربگی: اَلسَّلـامُ عَلَیْڪَ یا اَبـاعَبْدِاللَّهِ اَلسَّلـامُ عَلَیْڪَ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ ثواب‌بیست‌حج‌درنامه‌اعمالت‌ نوشته‌میشه(:💫 -حجت‌الاسلام‌عالی
بریم واسه قسمتی که همه‌چی معلوم میشه 🙂🤝
🌺 🌺 🌸 صد ‌و‌ شصت 🌸 زهرا :: امشب قرار بود خونه مادر‌فرشید بمونم ولی تمام ذهنم درگیر فاطمه بود فرشید : خب زهرا خانم اینم یه چایی داغ تا خنک بشه صحبت کنیم زهرا : سکوت.. فرشید : زهرا؟ زهرا : سکوت‌.. فرشید : با‌توام😐👋🏻 کجایی ؟ زهرا : هیچی چیشده فرشید : میگم چایی اوردم تا خنک بشه صحبت کنیم زهرا : آها دستت دردنکنه فرشید : میگم راستی کار خواهرت به کجا رسید زهرا : پس فردا باید باهاش تا یه جایی برم تا قضیه کامل روشن بشه فرشید : یعنی چی ؟؟ نخیر اصلا من اجازه نمیدم باهاش بری اصلا معلوم نیست زنده برگردی یا نه 😠 زهرا : یعنی تو فکر میکنی اون جاسوسه😠 فرشید: بله که همین فکر و میکنم زهرا : واقعا شماهارو نمیفهمم چرا الکی قضاوت میکنید ها؟😡 فرشید : اون آدم خطرناکیه رفت و امد داشته تو سفارت اینو تو چی میفهمی ؟ زهرا: آره خوب میفهمم ولی خواهر من جاسوس نیست تهمت بیجا نزنید اینو تو بفهم مادر فرشید : چه خبره چیشده صداتون تا پایین میاد چرا جر و بحث میکنید زهرا : آخ ببخشید😓 سر یه موضوع اداری بحث‌مون شد شرمنده مادر فرشید : آقا فرشید شماهم کم رو نداری ها اینارو بزار بعدا نشون بده زشته نه اول زندگی که دختر مردم همین جا پشیمون بشه فرشید : 😶 بله‌چشم مادر فرشید: حالا هم برید بخوابید دیر وقته زهرا : چشم شب‌بخیر زهرا : خوبت شد مامانت هم اومد بالا فهمید 😒 فرشید : بس کن حالا چاییت سرد شد زهرا : فردا‌کی میخوای بری اداره ؟ فرشید : ۶ صبح شیفتم شروع میشه تا ۲۴ ساعت بعدش زهرا : خیلی خب میتونی قبلش منو ببری خونه بزاری من ۹ بیام ؟ فرشید: باشه بابا باشه زهرا : اصلا نخواستم ول کن فرشید : یعنی چی زهرا : نمیخواد ببری فرشید: لجباز تر از تو ندیدم که دیدم و ندیده از دنیا نرفتم زهرا : من خستم میرم بخوابم با اجازه تون😒 فرشید : 🙄🙄🙄🙄 °•°•°•°•°•° پس فردا °•°•°•°•°• فاطمه : راجع‌ب‌این ماجرا چیزی به کسی نگفتی که؟ زهرا : نه فاطمه : خیلی خب الان تو راه یه سری توضیحات میدم تا برسیم به مکان اصلی زهرا : می‌شنوم فاطمه : یادته چند وقت پیش کیس سهیلی رو داشتیم و جاسوس بود و اینا دیگه بقیه‌شو نمیخوام بگم.. زهرا : آره خب چطور فاطمه : اینو از کجا شناسایی کردیم ؟ زهرا : مثل اینکه از بچه های پایگاه تون بود فاطمه : خب درسته حالا این اتفاق واسه حوزه افتاده زهرا : متوجه نمیشم فاطمه : ببین ما الان داریم میریم حوزه خب؟ چند وقت پیش یعنی کیس سهیلی که تموم شد از طرف حوزه گفتن برم قسمت اطلاعات اونجا کار کنم یعنی هر موقع که وقتم آزاد بود و البته اونا کار مهمی داشتن زهرا : یعنی از فرماندهی پایگاه اومدی بیرون؟ فاطمه : آره چون نمی‌رسیدم ولی یکم کارم سبک‌تر شد تو قسمت اطلاعات حوزه بودم که یه سوژه پیدا شد امنیتی بود و قرار شد من ت‌.م اون باشم بچه های سایبری شنود هاش رو گوش کردن و رسیدن به اینکه واسه کار مهمی میخواد بره سفارت فرانسه منم مجبور شدم دنبالش بیام این چند روز هم رفت و آمد این خانم رو تحت نظر داشتم زهرا : یعنی همیییییین؟😐😐😐 واسه چی تو سامانه ما ثبت نشده؟ فاطمه : گفتم ثبت نشه یه سری از اطلاعات به راحتی به دست نمیاد ببین در واقع من با تجربه ای که از تو سازمان داشتم منو اوردن تو حوزه و تقریبا یه سری از کارهای اداره رو مثل اون تو حوزه انجام میدادم زهرا : خب سختت میومد بگی خواهر من؟ فاطمه : نمیخواستم کسی متوجه بشه الانم تورو امین خودم دونستم و توهم نمیخوام به کسی بگی حتی بابا زهرا : باشه خیلی خب ولی بهتر از این نبود که بیفتی زندان؟ فاطمه : همچی زندان هم نبودا😂 زهرا : حالا هرچی فاطمه : آره خب نمیخواستم کسی متوجه بشه برای بار شونصد هزارم گفتم 😐💔 زهرا : باشه الان چرا میریم حوزه؟ فاطمه : زیرا بریم یه سری از کارهارو ببینیم که مطمئن بشی اونجا کار میکنم😂 زهرا : آها بله صحیح 😂 .... .... .... محمد : خب چیشد کجا رفتید چی گفت زهرا : نمیتونم بگم ولی همه‌چی قابل اعتماد خیال‌تون راحت هیچ ایرادی نداشته فقط باید بگم زود قضاوت کردید😏 و الکی تهمت جاسوسی بهش زدید محمد : یعنی چی این حرفا کامل بگو زهرا : اون ب من اعتماد کرد و گفت و درخواست کرد هیچی به هیچکس نگم ولی در این حد میتونم بگم جاسوس نیست و حتی کارهای خوبیه و مشکلی نداره محمد : چرا نمیگی؟ اون یه حرفی زد گفت نگو تو نمیدونی که باید بگی زهرا : یعنی شما هم به من اعتماد ندارید؟😏 محمد : حالا ک اینطور شد نه ندارم زهرا : بسیار خب خسته نباشید با اجازه و بدون اینکه حرفی بشنوم سریع اومدم بیرون چون حوصله هیچکس و نداشتم رفتم تو نماز‌خونه تا کمی استراحت کنم ‌‌...
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌺 #در_مسیر_عشق 🌺 🌸 #پارت صد ‌و‌ شصت 🌸 زهرا :: امشب قرار بود خونه مادر‌فرشید بمونم ولی تمام ذهنم در
✨ ✨ 161 ✨ عطیه : محمد؟ اتفاقی افتاده ؟ تو که گفتی فاطمه یه هفته میره ماموریت امروز روز چهارمه محمد : نه هیچی نشده فقط کارشون زود تموم شده عطیه : خب امروز داشتم با مادر فرشید صحبت میکردم محمد : خب؟ عطیه : میگفت هرچه زودتر باید عروسی بگیریم محمد: نظر زهرا رو میدونی دیگه راضی نیست عطیه : عجیبه از سر لجبازیه یا واقعا راضی نیست محمد : بعدا صحبت میکنم باهاش باید قطعی تکلیف این موضوع روشن بشه عطیه : باشه فردا شب یکم زودتر بیاید خواهرت دعوت کرده محمد : عه باشه حالا سعی میکنم زودتر بیام عطیه : حالا هم بجای اینکه چایی بخوری پاشو برو بخواب دیر وقته محمد : چشم😂 ... محمد : در اتاق زهرا رو زدم فکر نمیکردم جواب بده زهرا : کیه؟ محمد : عه نخوابیدی زهرا : عه سلام محمد : عه چرا سلام میکنی 😂 زهرا : هیچی همینجوری محمد : بخواب دیگه دیر وقته با کی داشتی چت میکردی حواسم بود آنلاین بودی ها زهرا : 😂 فرشید بود 🤦🏻‍♀ محمد : نچ‌نچ عروسی نمیکنید برید سر خونه زندگی خودتون اینقدر بسته اینترنت مصرف نکنید زهرا : 😂 خب دوباره میخواید شروع کنید؟ محمد : آفرین که فهمیدی بله باید مشخص بشه فقط قبلش میخوام قضیه فاطمه روشن بشه زهرا : بابا من گفته باشم هیچی نمیگم بهتون ولی میگم جایی که منو برد قابل اطمینان بود و هیچ کار خلافی نمیکرد هیچ جاسوسی در کار نبود میگم زود قضاوت کردید محمد : خب چرا نمیگی زهرا : چون من قول دادم بهش جز من هیچکس ندونه محمد : لا اله الا الله باشه هر طور خودت میدونی سر قضیه عروسی هم خانواده فرشید گفتن برگزار بشه توهم لجبازی نکن پول همه چیت که جوره تقریبا مهم هاش بیشتر وسایلت هم که تو حیاطه دنبال خونه بیفتید و عروسی تمام تازه فرشید گفته خونه هم جوره زهرا : بابا برای خودتون بریدید و دوختید😩 حداقل یه مشورتی چیزی محمد : حالا داریم صحبت میکنیم من الان فقط وظیفه‌م اینه راضی بشی به مراسم گرفتن همین زهرا : خرجش زیاد میشه نمیخوام بجاش یه روستای محرومی رو سر میزنیم دل بچه های اونجا رو شاد کنیم محمد : باشه شما مراسم‌تون رو بگیرید روستا هم برید خوبه؟ زهرا : خوبه ولی گفته باشم یه مراسم ساده محمد : آفرین خودشه بالاخره راضی شدی منم راحت میشم از دستت یه بچه شرش کم میشه😂😂 نه شوخی کردم خوبه دیگه زهرا : 😐 محمد: پس میفتید دنبال کارهای خونه که فرشید ردیف کرده وسایلت هم تو حیاطه بعدا میرید میچینید و در اخر عروسی رو میگیرید زهرا : 😐😐 اوووووففف کی حال اینهمه کارو داره اصلا حوصلشو ندارم محمد : من دوساعت داشتم با کی حرف میزدم؟ زهرا : با خانم محسن زاده😌😂 محمد : اوووووو خانم محسن زاده؟🤨🤨 زهرا : 😐بلللههه محمد : بزار بگذره بعدددد زهرا : باشه اصلا حالا دیگه بحث و‌باز نکنید هرچی سر فرصتش محمد : نمیشه با تو صحبت کرد شب بخیر ... فاطمه : آبجی؟ زهرا : جانم بیا تو چرا نخوابیدی فاطمه : صحبت هات رو با بابا شنیدم زهرا : خب؟ فاطمه : خیلی بد شده بنظرم بگو من چی کار میکردم زهرا : یعنی واقعا مشکلی نداری بگم دیگع؟ فاطمه : آره بگو فقط طوری نگی مخالفت کنه ها زهرا: باشه بزار برای فردا وقت اداری فاطمه : راستی میگم که عروسی رو زودتر بگیرید دیگه یه مراسم خوب بعد مدتها بریم دیگه زهرا : باشع حالا زوده😂 برو بخواب دختر فاطمه : بپیچون آفرین شب خوش 😒🔪
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
✨ #در_مسیر_عشق ✨ ✨ #پارت 161 ✨ عطیه : محمد؟ اتفاقی افتاده ؟ تو که گفتی فاطمه یه هفته میره ماموریت ا
🍃 🍃 🍃 162 🍃 زهرا : در زدم و وارد شدم محمد : زهرا خانم اجازه دادم وارد شدی؟🤨 زهرا : حالا .. اومدم درباره فاطمه صحبت کنم محمد : خب باشه بشین بگو زهرا : فاطمه منو برد حوزه شون اونجا داره تو اطلاعات حوزه کار میکنه ... و همه چی رو تعریف کردم.... محمد : عجب پس که اینطور چرا زودتر نگفت اینکه ایرادی نداره زهرا : 🙂💔 ولی دیدید زود قضاوت کردید تهمت زدید🙂💔 محمد : با سر جوابش و دادم زهرا : نمیخواست کسی بفهمه محمد : خیلی خب برو بهش بگو بیاد بالا کارش دارم زهرا : باشه ... محمد : خب فاطمه خانم ما حالتون چطوره فاطمه: شکر ممنون محمد : زهرا همه چیو گفت و متاسفانه باید بگم زود قضاوت کردیم ببخشید فاطمه : نه مشکلی نیست 🙂💔 همین که خیال‌تون از بابت من راحت بشه کافیه محمد : راحت شد حالا هم پاشو برو اگر کاری داری فاطمه : جدا؟😃 محمد : مگه من با شما شوخی دارم🤨 فاطمه : بعید نیست محمد : بله؟؟🤨 فاطمه : هیچی 😬 محمد: پاشو برو دیگه فقط کی برمیگردی فاطمه : بستگی به طرف داره تا کی اونجا باشه محمد : خیلی خب برو موفق باشی فاطمه: 😶 بله ممنون *اندکی‌کوتاه🙂😂*
و خدانگهدار تا روز های آینده
Salavat Khasseh.mp3.mp3
1.25M
زائران عزیز 💠 امروز چهارشنبه است و بنا بر احادیث و روایات، از جمله روزهای وارده برای زیارت حضرت رضا علیه السلام چهارشنبه هر هفته می‌باشد چنان‌که با خلوص نیّت و معرفت نسبت به این امام همام همراه باشد، دارای پاداشی منحصر به فرد است. 💠 چهارشنبه ها با قرائت صلوات خاصه آن حضرت، دلهایمان را روانه صحن و سرای امام مهربانی‌ها کنیم... ✔️با نوای مرحوم حاج رضا انصاریان ❣️اینجا است ؛ کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع) 🆔 @razavi_aqr_ir
نجم الدین شریعتی چرا در برنامه ی سمت خدا نیست‼️ 🛑نجم‌الدین شریعتی مجری شناخته شده برنامه‌های مذهبی تلویزیون قرار است مدتی برای استراحت، اجرایِ برنامه «سمت خدا» را به شخص دیگری واگذار کند. رضا ملایی که در رادیو معارف مجری شناخته شده‌ای است تا اول ربیع‌الأول این مسئولیت را برعهده خواهد گرفت. به گزارش پایگاه اطلاع رسانی دیارمیرزا به نقل از تسنیم، مجری «سمت خدا» برای استراحت ۲ ماهه‌ای، اجرا را به یکی از مجریان با سابقه رادیو معارف واگذار کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام رضا مددی همه دلخوشی سالم یه زیارت مخصوصه... 💐دوستانتان را مهمان کنید 🔰 🖤اینجا است؛ کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع) 🆔 @razavi_aqr_ir
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🍃 #در_مسیر_عشق 🍃 🍃 #پارت 162 🍃 زهرا : در زدم و وارد شدم محمد : زهرا خانم اجازه دادم وارد شدی؟🤨 زهر
💫 💫 💫 163 💫 رسول : بَههههههه زهرا خااااانمممم چطوری ؟ زهرا : 😐 اخوی چرا اینطور رفتار میکنی رسول : هیچی چه خبرا خواهر گرامی مون کجاست زهرا : با پدر گرامی مون پارک تشریف دارن امر‌تون ؟😐 رسول : عه واقعا نچ‌نچ چقدر وقت دنیارو میگیرن آها مبارکا باشه میبینم که بدون مشورت منم حتی رفتید خونه گرفتید زهرا : عاااااخخخ ببخشید شمارو فراموش کردیم باید نظر میدادید 😒 رسول : بله که باید نظر میدادم اصلا بدون اجازه من نمیتونید تو اون خونه بشینید زهرا : شرمنده واقعا اخوی ان شاءالله فردا یه سر میبر‌م‌تون اونجا ببینید اگر خوب نبود بگید عوض کنیم رسول : بله بله حتما ممنون از لطف شما حالا این شوهر خواهر ما کجاست چرا پیداش نمیشه زهرا : ببخشید دیگع پیداش نمیشه خودشون گفتن روشون نمیشه رسول : یعنی چی روشون نمیشه حتما میخوان یه ماموریت طولانی بهشون بخوره تا ما اینطور باهاشون در ارتباط باشیم زهرا : هیس رسول اروم تر محمد : اهالی خونه چه خبرتونه صدات تا پشت در هم میاد سلااامم فاطمه : جهت اطلاع سلام😂 رسول : بَهههه خواهر گرامی فاطمه جان بیا اینجا که حسابی دلم تنگ شده بود برات زهرا : 😶😶 چیزی شده؟ سرت به جایی خورده؟ داری میمیری ؟ داریم میمیریم ؟ رسول : ععع زبون‌تو گاز بگیر این حرفا چیه میزنی دلم تنگ شده بود برای ارتباط های صمیمی مون زهرا : آها😶 فقط مواظب باش زیادی داری فاطمه رو لِه میکنی اون بنده خدا ساکت مونده فاطمه : بله بله همون که ایشون گفتن محمد: اهالی خونه لطف کنید بیاید تو 😂 رسول : بله بله مزاحم‌تون میشیم بدوئید دخترای خوب افرین برید تو تا من بیام فاطمه : شما کجا؟🤨 رسول : 😐 حالا من باید به شما جواب پس بدم؟ فاطمه : نه نه لزومی نداره😬😶 رسول : آفرین بدو برو فاطمه خانم شماهم ندو باید محترمانه برخورد کنید کنید عروس‌خانم زهرا : بدم میاد نکن😒🔪 رسول : باشه بابا زهرا جون خوبه؟ زهرا : برو بابا نخواستیم اصلا .... محمد : خب فاطمه از اون سوژه تون چه خبر فاطمه : 😶🤐💔 با..با .. محمد : نترس حالا چیزی نیست که فاطمه : هیچی فعلا روش سوارن یه ذره بیشتر اطلاعات به دست اوردیم فعلا مقدمات چیدیم برای دست‌گیریش رسول: 😏 باز خوبه اداره ما الان اینقدر کویره انگار دشمنا دارن تو سکوت خبری کارشون رو میکنن محمد : آقا رسول لازم نیست همه چیو برای شما تعریف کرد🤨 رسول : 🤐🤐
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
💫 #در_مسیر_عشق 💫 💫 #پارت 163 💫 رسول : بَههههههه زهرا خااااانمممم چطوری ؟ زهرا : 😐 اخوی چرا این
🌴 🌴 🍃 164 🍃 محمد : اقا این چند روز هم اگر اجازه بدید زودتر برم خونه و فردا رو عبدی : باشه برو حواست باشه این چند روز اتفاقی نیفته روزهای خوبی باشه براشون محمد : چشم عبدی : از طرف منم به فرشید و زهرا تبریک بگو محمد : بله چشم با اجازه ..... زهرا : نمیدونم چرا ولی شاید برعکس همه من تو روز عروسی هیچ استرسی نداشتم فاطمه : زهراااا زهرا : هاااااننن چییییههه سکته کردم فاطمه : نگاه کن این چه لباسیه 😩 زهرا : 😐 خوبه الکی حرف نزن بیا برو شلوغش نکن فاطمه : راستی لباس خودت کو؟ زهرا : بجای اینکه بخرم کرایه کردم واسه آتلیه و شب عروسی فردا صبح میارن فاطمه : فردا دیره هااا شما فردا صبح میخواید برید آتلیه زهرا : 😐‌وای خواهر من اون ظهره اون صبح میاره وای اصلا من چه غلطی کردم قبول کردم اینقدر مشغله داشته باشم فاطمه : خوب کاری کردی یه هفته خیلی حال خوبه زهرا : مشخصه خیلی😐😐 کار و ول کردیم چسبیدیم به زندگی فاطمه : وای بسه زهرا بسه هیچی نمیشه یه هفته کار نکنیم انگلیسی ها که حمله نمیکنن حواسشون هست دو سه نفر نباشن هیچی نمیشه ولی میگم خوش بحال مردا موقع مراسم یه کت شلوار میپوشن و تموم میشه میره همین😐💔ما چرا اینقدر دغدغه لباس و کوفت و زهر مار داریم؟ زهرا : به نکته خوبی اشاره کردی ولی من ندارم فاطمه : باشه حالا😒 مطمئنی لباسم خوبه دیگه؟ زهرا : آرررههه آرررههه خووبهه فاطمه : ااهه من بجای تو استرس گرفتم خدا لگدت کنه😒 زهرا : استرس نداره خواهر من فاطمه : صحیح ولی نمیدونم حس میکنم قراره یه اتفاقی بیفته زهرا : 😐 باشه حالا برو بجای این کارا صدقه بده فاطمه : ما الان تو خونه چه کار میکنیم😐💔 زهرا : وای فاطمه بسه خیلی رو مخی ساکت شو فاطمه : نمیخوام زهرا : رسول کجاست فاطمه : زورت میاد یه داداشی بهش اضافه کنی؟ با شوهر خواهرم جلوی در تو ماشینن زهرا : واو😐😐😐 ..... عطیه : آقا فرشید شما امشب بگید شام خانواده تشریف بیارن اینجا فرشید : نه زحمت میشه دست شما درد نکنه عطیه : چه زحمتی بده چند شب میخوایم دور هم باشیم فرشید : ممنون از لطف تون چشم میگم پیس پیس زهرا زهرا : هااا؟ فرشید : بابا اینطور دارم آب میشم یه چیزی بگو زهرا : 😐 دست شما درد نکنه ها فردا عروسی‌مونه میخوای دیگه تو این خونه رفت و آمد کنی خجالت چی میکشی فرشید : نمیدونم ولی یه جوریه زهرا : خیلی خب حالا احساس میکنم زیادی دیگه موندیم تو خونه شما بفرما محل کار بنده هم با خواهرم خودمو بهتون میرسونم فاطمه : ععع چی چی میرسونم ول کن بابا زهرا : عه؟ کی بود میگفت کارهامون عقب میمونه و فلان فاطمه : من که نبودم😂خیلی خب زهرا : باشه پس تو و رسول برید ماهم بیایم یه سری کارها رو ردیف کنیم که بریم تا اخر هفته نباشیم فرشید : ولی بهتر نیست فردا که ولادت حضرت زهراعه یه کادوی خوب به مامانت بدیم؟😂 زهرا : حالا فکر اونجاشم کردم برو دیگه وقت دنیارو نگیر رسول گوشه حیاط ایستاده و نگاشون میکنه: باز از کلمات من استفاده کردید 🙄 زهرا : خیلی خب استاد ایشون رو بردار ببر مثل اینکه قصد رفتن نداره فرشید : اخه دلم نمیاد برم زهرا : برو بسه اینقدر حرف نزن خدافظ😂
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌴 #در_مسیر_عشق 🌴 🍃 #پارت 164 🍃 محمد : اقا این چند روز هم اگر اجازه بدید زودتر برم خونه و فردا رو
•°•° 🌸 🌸 °•°• •• 🌷 165 🌷 •• اداره فاطمه : داشتم میرفتم پایین که بابا از اتاق اومد بیرون محمد : سلام فاطمه : سلام وقت بخیر خسته نباشید محمد : همچنین کجا؟ فاطمه : اومدیم یه سری کارهارو انجام بدیم و ان شاءالله اگر اجازه بدید تا آخر هفته نباشیم محمد : اون خواهر‌تونه که لازم نیست باشه شما چی؟ 🤨 فاطمه : 🤐🤐😶😶 محمد : سلام زهرا خانم خوبید شکر ماهم خوبیم سلامتی امن و امان زهرا : 😅 ببخشید سلام محمد : حالا هم بجای این کارا پاشید برید خونه تو مهمونی امشب کمک کنید زهرا : بله چشم با اجازه محمد: کجاااا باهم میریم فاطمه : نه عه خب ببخشید اگر میشه منو زهرا تا یه جایی بریم و بعد راهی منزل بشیم محمد : کجا؟ فاطمه : حوزه محمد : آها بله به سلامت خوش بگذره .... زهرا : منو واسه چی داری میبری حوزه فاطمه : باید تو دستگیری بهرامی باشی زهرا : بهرامی کیه دیگه ؟ فاطمه: بابا همون کسی که بخاطرش زندان هم رفتم🙄 زهرا : آهااا خب مگه امروز دستگیرش میکنن؟ فاطمه : آره امروز که سه شنبس شنبه به ما گفتن امروز میخوان بگیرنش حالا دیگه خبر ندارم زهرا : بعد من این وسط چی کاره‌ام فاطمه : مثل کار رسول و تو حوزه انجام میدی زهرا : وای نه توروخدا فاطمه : ببین بحث نکن به اندازه کافی اعصابم خورده ..... فاطمه: یعنی چی خانم نصیری؟ مگه نقشه رو برای امروز نچیدید ؟ + بله ولی سوژه امروز یه کار فوری پیش اومده فعلا معلوم نیست فاطمه : باشه ممنون لحظه به لحظه‌ش رو گزارش بدید من این یکی دو روزه درگیرم + باشه ممنون ک اطلاع دادید ..... زهرا : ولی خداروشکر ها امروز اصلا حوصله کار کردن و نداشتم یه دکمه اشتباه میزدم فرانسوی ها متوجه میشدن جاسوس شون رو گرفتیم😉😂 فاطمه: نمک کی بودی تو🙂😂 زهرا : خواهر گرامی یه ذره آروم تر خواهشا میخوام استراحت کنم فاطمه : بله چشم چون شما گفتی. صدای مولودی رو زیاد کردم و گازش و گرفتم زهرا : کرم نریز خواهرم مارو روز عروسی به فنا نده فاطمه : اتفاقا حال میده😂 هووووو عروسیه عروووسییی زهرا : ایشالا به زودی قسمت خودت میشه میفهمی فاطمه : یهو زدم رو ترمز : 😡😡😡 دیگه نبینم از این حرفا بزنیا خیر نبینی الهی زهرا : اوه اوه 😶چت شد یهو مگه چیز بدی گفتم فاطمه: آره از نظر من هیچ وقت همچین چیزی رو به من نسبت نده فهمیدی یا نه؟ زهرا : اره اره حَرِّک زائر 😶 فاطمه : 😐
شما ساعت رو مشاهده کنید سه قبل از ظهر یعنی سه نصف شب