eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
260 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
تموم شد و محمدهای واقعی در نوبت شهادت...
این دو شلوار در جنگ پاره شده اند! یکی با جنگ سخت دیگری با جنگ نرم!
تو راه کربلا نشسته پاستیلاشو با زائرای امامش تقیسیم میکنه!💔😄.....
از چشمان سربازان گمنام بترسید!🙂
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
💐 #در_مسیر_عشق 💐 🍂 #پارت 168 🍂 رسول : نشسته بودم پیش فرشید زل زده بودم تو صورتش کم‌کم چشماش باز شد
🌺 🌺 🍃 169 🍃 فاطمه : سلام خانم نصیری خسته نباشید + .... فاطمه : در خصوص کیس بهرامی میخواستم صحبت کنم ایشون مگه ت‌.م نداشتن ؟ +.... فاطمه : خب اگر داشتن متوجه هستید چه اتفاقی افتاده + .... فاطمه : شما میگید هیچی نشده ؟ میفهمید چی میگید الان سوژه تون بازداشت آگاهی هستن اینو میدونید ؟ + .... فاطمه : خانم نصیری لطفا دیگه ادامه ندید شما چه مسئول پرونده ای هستید که از متهم خبر ندارید بنده در اسرع وقت یکی رو جایگزین شما میکنم + .... فاطمه : اما نداره شب خوش خدانگهدار .......... عطیه : ولی فکر نمیکنم این طرز برخورد بوده باشه ها فاطمه: مادر من اگر این خانم حواسش بود الان خواهر من رو تخت بیمارستان اونم چی شب عروسی نبود همش تقصیر بی کفایتی و بی مسئولیتی این خانمه عطیه: خیلی خب حالا پشت سرش حرف نزن فاطمه : میگم شما میخواید برید خونه استراحت کنید من هستم حواسم هست دیگه عطیه : آخه نمیتونم برم🙂💔 فاطمه : نگران نباشید همه چیز درست میشه پاشید با داداش برید خونه استراحت کنید عطیه : باشه حواست باشه پس خداحافظ * فردا * فاطمه: پشت شیشه داشتم نگاش میکردم چه آروم خوابیده بود چقدر دوست داشتم الان مثل قبل دم در وایسم و فقط تنها یه صداش بزنم تا از خواب بپره و بگه چیشده کاش از این خواب عمیق بلند‌شی خواهرم کاش زود تر برگردی پیشم تا از تنهایی در بیام چی میشد الان رسول دوباره با لگد میزد و میگفت پاشو داری خواب میبینی اماده شو واسه عروسی آبجیت ..🙂💔 خط دستگاه صاف شد..... پرستار ها و دکتر ها رفتن داخل اتاق منی که صورتم خیس شده بود از اشک و بابایی که رو صندلی اروم نشسته بود و سرش پایین بود دکتر : همراه خانم حسینی شما هستید؟ محمد : بله چیشد؟ دکتر : ما همه تلاش‌مون رو کردیم تسلیت میگم...💔 فاطمه : با شنیدن این جمله دنیا رو سرم خراب شد خواهرم پر‌کشید خواهرم رفت یقه بابا رو گرفتم : اینطور از خواهرم مراقبت میکردییی اینطور از دخترت مراقبت میکردی اصلا برات مهم نیست آره مُرد همین تموم شد بریم خاکش کنیم هااا؟؟ راضی شدی کشتیش ؟
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌺 #در_مسیر_عشق 🌺 🍃 #پارت 169 🍃 فاطمه : سلام خانم نصیری خسته نباشید + .... فاطمه : در خصوص کیس بهرا
🌸 🌸 🍂 170 🍂 فاطمه : یه صداهایی میومد... صدای بابا بود محمد : فاطمه بیدار شو فاطمه جان داری خواب میبینی پاشو عزیزم فاطمه : با وحشت از خواب پریدم محمد : نگران نباش داشتی خواب میدیدی بیا این لیوان اب و بخور فاطمه : حال زهرا ؟؟؟ حال زهرا چطوره؟ محمد : تغییر نکرده فاطمه : اوووووفففف خدایا شکرت محمد : چی ؟ خداروشکر بابت اینکه تغییر نکرده؟ فاطمه : نه آخه.. هیچی ولش کنید اصلا محمد: زیاد خوابیدی دیگه فکر کنم شب نخوابی ها😉😂 فاطمه: وایساده بودم دم اتاق و فقط نگاش میکردم پاشو دیگه لعنتی بسه این همه خواب خط دستگاه صاف شد و صداش بالا رفت دکتر و پرستار هارو صدا کردم و منی که تو بغل بابا گریه میکنم و پدری که با چشمای قرمز فقط اتاق و نگاه میکنه بعد پنج دقیقه دکتر از اتاق اومد بیرون محمد : خسته نباشید چیشد ؟ دکتر : تسلیت میگم 😓 محمد : ......💔 فاطمه : و منی بودم که رو دو زانو نشستم و سرم و مابین دستام گذاشتم یعنی خوابم به واقعیت پیوست یعنی اون برام تو واقعیت تکرار شد...💔 از الان بی خواهر شدم ... از الان بی زهرا شدم ... پشت و پناهم رفت ... تکیه گاهم ، کسی که تو سختیا کنارم بود رفت ... 💔 باورم نمیشد حالا چطور به مامان بگم رفتم تو اتاق پارچه سفید و کنار زدم و دست گذاشتم رو صورت بی رنگ و سفیدش سرد بود دستش و گرفتم ؛ همیشه دست و پاهاش سرد بود اما ایندفعه سرد تر چقدر سخت بود واقعا منی که دستشو گرفتم چرا دیگه با مهر و محبت دستمو فشار نمیده بگه من پشتتم از هیچی نترس : ولی این رسمش نبود آبجی تو قول دادی بهم تنهام نزاری تا اخرش پیشم باشی چرا زودتر رفتی 😭😭 || و منی بودم که داد میزدم : پاشو زهرا محمد: حال خوشی نداشتم مجبور بودم بی تفاوت نشون بدم فاطمه رو بلند کردم و بیرون نشوندمش تختی بود که زهرا رو از جلومون بردن هیچ وقت فکرشو نمیکردم این صحنه هارو ببینم فاطمه : بااابااا😭😭 زهرا رفففتتت چرا هیچی نمیگی هااا؟ چرا یه کلام باهاش حرف نزدی چرا نگفتی بی معرفته همش تقصیر منه از اولش باید به شما میگفتم محمد : چون هیچی نمیتونستم بگم فقط سکوت کرده بودم.. .... محمد : الو رسول رسول : سلام جانم محمد : یه چیزی میگم زیاد واکنش نشون نده زهرا رفت رسول : چیییی محمد : گفتم جلو مامانت هیچی نگو رسول : .... محمد : الو رسول صدامو داری؟ رسول : آ...ر..ه آره الان من چیکار کنم محمد : هیچی فقط باید یه طوری ب مامانت بگی رسول : نه من نمیتونم نمیتونمممم😭 محمد : رسوووللل اروم باااشش عع عطیه: چیه ؟ نکنه زهرا از بین‌مون رفت🙂💔 رسول : با سر جواب دادم تلفن و قطع کردم و به دیوار تکیه دادم عطیه : آروم باش به خواستش رسید البته اینی که شهادت حساب بشه براش خدا اجر زحماتش و بده پاشو رسول جان اینطور گریه نکن صبر داشته باش داغش خیلی سخته ولی باید خودتو قوی نشون بده تا خانواده بتونه بهت تکیه کنه رسول : ....🙂💔 .... ..... .....
‌حق‌الله‌ گردنت‌ نیست‌ کہ بخوای‌ کلِ‌روزو عبادت‌ کنـے تا حسابت‌ صاف‌ بشہ با خدا؟!🌼' تازه‌ اونم‌ اگہ بشہ...🌼'!