eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
254 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
از چشمان سربازان گمنام بترسید!🙂
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
💐 #در_مسیر_عشق 💐 🍂 #پارت 168 🍂 رسول : نشسته بودم پیش فرشید زل زده بودم تو صورتش کم‌کم چشماش باز شد
🌺 🌺 🍃 169 🍃 فاطمه : سلام خانم نصیری خسته نباشید + .... فاطمه : در خصوص کیس بهرامی میخواستم صحبت کنم ایشون مگه ت‌.م نداشتن ؟ +.... فاطمه : خب اگر داشتن متوجه هستید چه اتفاقی افتاده + .... فاطمه : شما میگید هیچی نشده ؟ میفهمید چی میگید الان سوژه تون بازداشت آگاهی هستن اینو میدونید ؟ + .... فاطمه : خانم نصیری لطفا دیگه ادامه ندید شما چه مسئول پرونده ای هستید که از متهم خبر ندارید بنده در اسرع وقت یکی رو جایگزین شما میکنم + .... فاطمه : اما نداره شب خوش خدانگهدار .......... عطیه : ولی فکر نمیکنم این طرز برخورد بوده باشه ها فاطمه: مادر من اگر این خانم حواسش بود الان خواهر من رو تخت بیمارستان اونم چی شب عروسی نبود همش تقصیر بی کفایتی و بی مسئولیتی این خانمه عطیه: خیلی خب حالا پشت سرش حرف نزن فاطمه : میگم شما میخواید برید خونه استراحت کنید من هستم حواسم هست دیگه عطیه : آخه نمیتونم برم🙂💔 فاطمه : نگران نباشید همه چیز درست میشه پاشید با داداش برید خونه استراحت کنید عطیه : باشه حواست باشه پس خداحافظ * فردا * فاطمه: پشت شیشه داشتم نگاش میکردم چه آروم خوابیده بود چقدر دوست داشتم الان مثل قبل دم در وایسم و فقط تنها یه صداش بزنم تا از خواب بپره و بگه چیشده کاش از این خواب عمیق بلند‌شی خواهرم کاش زود تر برگردی پیشم تا از تنهایی در بیام چی میشد الان رسول دوباره با لگد میزد و میگفت پاشو داری خواب میبینی اماده شو واسه عروسی آبجیت ..🙂💔 خط دستگاه صاف شد..... پرستار ها و دکتر ها رفتن داخل اتاق منی که صورتم خیس شده بود از اشک و بابایی که رو صندلی اروم نشسته بود و سرش پایین بود دکتر : همراه خانم حسینی شما هستید؟ محمد : بله چیشد؟ دکتر : ما همه تلاش‌مون رو کردیم تسلیت میگم...💔 فاطمه : با شنیدن این جمله دنیا رو سرم خراب شد خواهرم پر‌کشید خواهرم رفت یقه بابا رو گرفتم : اینطور از خواهرم مراقبت میکردییی اینطور از دخترت مراقبت میکردی اصلا برات مهم نیست آره مُرد همین تموم شد بریم خاکش کنیم هااا؟؟ راضی شدی کشتیش ؟
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌺 #در_مسیر_عشق 🌺 🍃 #پارت 169 🍃 فاطمه : سلام خانم نصیری خسته نباشید + .... فاطمه : در خصوص کیس بهرا
🌸 🌸 🍂 170 🍂 فاطمه : یه صداهایی میومد... صدای بابا بود محمد : فاطمه بیدار شو فاطمه جان داری خواب میبینی پاشو عزیزم فاطمه : با وحشت از خواب پریدم محمد : نگران نباش داشتی خواب میدیدی بیا این لیوان اب و بخور فاطمه : حال زهرا ؟؟؟ حال زهرا چطوره؟ محمد : تغییر نکرده فاطمه : اوووووفففف خدایا شکرت محمد : چی ؟ خداروشکر بابت اینکه تغییر نکرده؟ فاطمه : نه آخه.. هیچی ولش کنید اصلا محمد: زیاد خوابیدی دیگه فکر کنم شب نخوابی ها😉😂 فاطمه: وایساده بودم دم اتاق و فقط نگاش میکردم پاشو دیگه لعنتی بسه این همه خواب خط دستگاه صاف شد و صداش بالا رفت دکتر و پرستار هارو صدا کردم و منی که تو بغل بابا گریه میکنم و پدری که با چشمای قرمز فقط اتاق و نگاه میکنه بعد پنج دقیقه دکتر از اتاق اومد بیرون محمد : خسته نباشید چیشد ؟ دکتر : تسلیت میگم 😓 محمد : ......💔 فاطمه : و منی بودم که رو دو زانو نشستم و سرم و مابین دستام گذاشتم یعنی خوابم به واقعیت پیوست یعنی اون برام تو واقعیت تکرار شد...💔 از الان بی خواهر شدم ... از الان بی زهرا شدم ... پشت و پناهم رفت ... تکیه گاهم ، کسی که تو سختیا کنارم بود رفت ... 💔 باورم نمیشد حالا چطور به مامان بگم رفتم تو اتاق پارچه سفید و کنار زدم و دست گذاشتم رو صورت بی رنگ و سفیدش سرد بود دستش و گرفتم ؛ همیشه دست و پاهاش سرد بود اما ایندفعه سرد تر چقدر سخت بود واقعا منی که دستشو گرفتم چرا دیگه با مهر و محبت دستمو فشار نمیده بگه من پشتتم از هیچی نترس : ولی این رسمش نبود آبجی تو قول دادی بهم تنهام نزاری تا اخرش پیشم باشی چرا زودتر رفتی 😭😭 || و منی بودم که داد میزدم : پاشو زهرا محمد: حال خوشی نداشتم مجبور بودم بی تفاوت نشون بدم فاطمه رو بلند کردم و بیرون نشوندمش تختی بود که زهرا رو از جلومون بردن هیچ وقت فکرشو نمیکردم این صحنه هارو ببینم فاطمه : بااابااا😭😭 زهرا رفففتتت چرا هیچی نمیگی هااا؟ چرا یه کلام باهاش حرف نزدی چرا نگفتی بی معرفته همش تقصیر منه از اولش باید به شما میگفتم محمد : چون هیچی نمیتونستم بگم فقط سکوت کرده بودم.. .... محمد : الو رسول رسول : سلام جانم محمد : یه چیزی میگم زیاد واکنش نشون نده زهرا رفت رسول : چیییی محمد : گفتم جلو مامانت هیچی نگو رسول : .... محمد : الو رسول صدامو داری؟ رسول : آ...ر..ه آره الان من چیکار کنم محمد : هیچی فقط باید یه طوری ب مامانت بگی رسول : نه من نمیتونم نمیتونمممم😭 محمد : رسوووللل اروم باااشش عع عطیه: چیه ؟ نکنه زهرا از بین‌مون رفت🙂💔 رسول : با سر جواب دادم تلفن و قطع کردم و به دیوار تکیه دادم عطیه : آروم باش به خواستش رسید البته اینی که شهادت حساب بشه براش خدا اجر زحماتش و بده پاشو رسول جان اینطور گریه نکن صبر داشته باش داغش خیلی سخته ولی باید خودتو قوی نشون بده تا خانواده بتونه بهت تکیه کنه رسول : ....🙂💔 .... ..... .....