eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
253 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
💚 #در_مسیر_عشق 💚 💛 #پارت_صد و بیست‌‌و‌چهارم 💛 زهرا از راه میرسه : سلام محمد : به عروس خانم 😍 زه
💫 💫 💛 و بیست‌و‌پنجم 💛 زهرا: به رسول پیامک دادم پارک سر کوچه منتظرشم واقعا دلم براشون تنگ میشه🙂 دعوا ها جشن پتو ها یعنی تا کی قراره بمونن کردستان قبلش زنگ زدم بابا زهرا : سلام محمد : علیک سلام کجا رفتی زهرا : خواستم بگم تا کی میمونن کردستان ؟ محمد : تا هر وقت آدم بشن زهرا : مگه الان چشونه محمد : بماند حالا اونجا بهشون نیاز دارن زهرا : خب.. خیلی خب خدافظ رسول : سلام چطوری زهرا : علیک سلام خسته نباشید بشین میخوام صحبت کنم باهات رسول : خب .. بفرمائید زهرا: میشه بگی چه کار کردی که بابا داره میفرستدتون کردستان؟🙂 رسول: 😒 بیا برو بابا زهرا : 🙂 داداش تو میفهمی وقتی فاطمه هم همراهت بیاد من ضربه میخورم شما دوتا باهمید من نیاز دارم بهتون 🙂💔 اینو درک کن فقط خودتو نبین رسول : دیگه فایده نداره 😒🔪 زهرا : 🙂اها صحیح🙂💔 باشه . از طرف منم از فاطمه خدافظی کنید ان شاءالله سفر خوبی داشته باشید و موفق باشی 🙂 خدانگهدار رسول: عععع صبر کن چی میگی زهرا : بدون توجه به حرفش به راهم ادامه دادم. ادامه دارد...
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
💫 #در_مسیر_عشق 💫 💛 #پارت_صد و بیست‌و‌پنجم 💛 زهرا: به رسول پیامک دادم پارک سر کوچه منتظرشم واقعا دل
☘ ✨ صد و‌بیست‌و‌ششم✨ فاطمه : رسیدیم فرودگاه خوشحال بودم که با رسولم😃 از بابا خدافظی کردیم و سوار هواپیما شدیم : اها راستی رسول زهرا کجا بود ؟؟ رسول : اینقدر خوشحالی که حواست نبود خواهرت هست یا نیست؟😒🙂 فاطمه : خب چه کنم..🙁😔 جوابی از رسول نشنیدم _ تو فکر بود . نمیخوای بگی به چی فکر میکنی؟ 🙃 رسول : هیچی ~~~~~~~~~` زهرا : خلوت کرده بودم که فرشید زنگ زد. حوصله جواب دادن نداشتم بعد از دو بار تماس پیام داد ( میدونم دلت نمیخواد جواب بدی اما کار واجب دارم . سریع خودتو برسون اداره ) با خوندن این پیام دلم هُری ریخت پایین اماده شدم که از اتاق بیام بیرون و با مامان مواجه شدم عطیه : کجا این وقت شب ؟🤨 زهرا : اقا محمد کجاست ؟ (از قصد اینکه نمی خواستم بابا صداش کنم اینطور بیان کردم) عطیه: اولا اقا محمد نه و بابا محمد دوما رفته محل کار زهرا : باش منم باید برم پیشش عطیه : خیلی خب مراقب باش زهرا : تا اومدم پامو از خونه بیرون بزارم یهو یاد رسول افتادم و نشستم زمین و زدم زیر گریه ....
سلام علیکم✋ من ادمین جدید هستم🤍🧸 من رو با❥³¹³بشناسید🤗 و انشاالله قراره براتون کلی پست های جذاب بذارم 🥰✨ ناشناس من برای نظر دادن💖👇 www.6w9.ir/msg/8159489
سرنوشت هر آدمی...