🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_سوم
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
ذهنم پر از سوال بود...!
از صبح که بلند میشدم با خودم میگفتم میخوام چیکار میکنم؟
برای چه هدفی زندگی میکنم؟
بعد با خودم میگفتم: خب برای سیر کردن شکم زن و بچه تلاش میکنم دیگه...
ولی بعدش این به ذهنم میومد یعنی این همه کار و پول، فقط برای همین؟
درسته باید تو رفاه باشیم...
رفاه هرچه بیشتر بهتر،
خوش باشم و راحت زندگی کنم.
با این جوابا تا حدی خودمو آروم میکردم
اماااااا
یه عالمه سوال دیگه هجوم میاورد به ذهنم...
انگار آسمون و زمین دست به دست هم داده بودن تا منو به فکر وادارن...
اما واقعیتش من اصلا حوصله ی فکر کردن نداشتم😞
سعی میکردم حواسم رو از این سوالا پرت کنم و فقط فکر عـشــق و حالم باشم و شاد زندگی کنم...
تا اینکه
تو اوج پولداری و خوشبختی یهو ورق برگشت...
همه چیز عوض شد...
همه چی بهم پشت کرد...
دنیا روی دیگه ی خودش رو بهم نشون داد...
شرکتم ورشکست شد و کلی بدهی بالا آوردم....
همراه این قضیه، همسرم هم به همراه بچه ها منو ترک کرد!
خونه و زندگی، همه رو با هم از دست دادم.
آخه چرا؟!!
همه چی که داشت خوب پیش میرفت، خیلی خوب
اما یهو چرا اینطوری شد!؟
این سوالیه که تا همین الانم جوابی براش پیدا نکردم...
این قضایا باعث شد تا به این نقطه و این تصمیم برسم...
من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم...
هیچ انگیزه ای برای ادامه دادن ندارم...
مغزم پر از سوال بی جواب...
من الان یه آدم بی چیز و ندارم که هیچ چاره ای برای مشکلاتم وجود نداره
فقط یه راه برام مونده...!
برای رهایی از این همه مشکل و درد
بهترین راهی که دارم خودکشیه....
رها بشم از این همه فشار
دیگه تحمل این همه فشار و درد رو ندارم..
مرگ و رهایی و تمام...
من که هیچ دلیل خوبی برای ادامه ی این زندگی نمیبینم واقعا....
یک زندگی پر از درد و رنج و سختی و ... که چی ؟!!!
در همین حین، صدای مبهمی به گوشم میرسه...
صدای مبهمی که به تدریج واضح تر میشد...
پسر نوجوانی در حال عبور بود و بلند بلند جملاتی رو از کتابی میخوند:
ما انسان ها فکر میکنیم که دنیا عشرتکده است و مکانی برای خوشی، در حالی که دنیا راهی است که باید از آن عبور کنی.
دنیا کلاس است و زندگی کوره.
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan
سلام ویژه به اعضای گل کانال🌺
این قسمت داستانمون رو خوندین؟ چطور بود؟
دوس دارین یه چالش با هم داشته باشیم؟
برید دفتر و قلم بردارید که امروز تمرین داریم...🤓✍
خوب تمرینمون اینه که یه صفحه باز کنید و هر سوالی به ذهنتون می رسه بنویسید.
⁉️هر سوالی که از کودکی تا الان ذهنتون رو مشغول کرده⚡️
هر چی بیشتر بهتر💫😊
بعد به انتخاب خودتون مهم ترین سوالی که فکر می کنید براتون پیش اومده رو اینجا ناشناس به ما هم بگید😊👇
#در_جستجوی_گنج
https://harfeto.timefriend.net/16497500922347
منتظر سوالاتتون هستیم😊💝
🍃༺ @ganj_penhan ༻🍃
سلام دوستان همراه🌷
شبتون بخیر🌙
چی شد؟ سوالاتتون رو نوشتین؟
این چالش مهمیه
حتما براش وقت بذارین🙂
منتظریما😊🌸
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_چهارم
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
دنیا کلاسه و زندگی کوره؟!!
کوره؟!! چرا کوره؟!!
صدایی در ذهنم میگه: آره دیگه، کوره است!
این همه درد و بدبختی کشیدی، همینه دیگه، چون کوره است...
کوره انسان سوزی! تو باید بسوزی و بمیری همین...
نگاهی به پایین پرتگاه میندازم....
پاهام قفل میشه...
چشمامو میبندم و آب دهانم رو قورت میدم
گلوم مث چوب خشک خشک شده....
نفس عمیقی میکشم و خودمو آماده میکنم برا رهایی، که دوباره صدایی تو ذهنم میاد : نبرد ذهنی مهم تر از نبرد بدنیه...
به ذهنم پاسخ میدم که: نه، دیگه نمیتونم، حوصله ی جنگیدن ندارم...
اصلا... برای چی بجنگم؟!
تمام عمرم تلاش کردم و جنگیدم برای چیزهایی که الان هیچ کدومشون رو ندارم و به راحتی از دستشون دادم...!
خوب یادمه که این جنگیدن از کجا شروع شد...
از همون بچهگی
که پدرم همیشه میگفت: امید، باید تو هر کاری برنده باشی.
بازنده بودن در خانواده ی ما معنایی نداره.
همین شد که من تمام عمرم جنگیدم تا برنده باشم...
اما حالا ...
حالا... بدجور باختم و زمین خوردم...
یه سقوط به تمام معنا...
حس میکنم که زندگیم رو باختم...باید تمومش کنم...
یه قدم دیگه جلو میرم...
سنگریزه ها میلغزن و سقوط میکنن به پایین پرتگاه...
چشمم که به پایین پرتگاه میفته برای لحظه ای دلم هُرری میریزه...
ناخودآگاه چند قدم بر میگردم عقب...
چشمام رو میبندم و در حالی که آب دهانم رو به سختی پایین میدم، عرق پیشونیم رو که مثل بارون میریزه رو پاک میکنم...
نمیدونم چرا تصویر اون روز و پیرمرد جلوی چشمم میاد که با صدای لرزونش بهم گفت:
با این سرعــت کجا میری جووون...
دنبال چی هستی؟!...
داد میزنم: ای با...با...! ولم کن دیگه...
چی از جونم میخوای؟! دیگه چیزی نمیخوام
دارم میرم که بمیرم، خیالت راحت شد؟!!
- اگر همیشه همه چیز خوب باشه و مشکلی بهت نرسه که رشدی نمیکنی، جوون...
ناگهان یخ میزنم...
اینبار دیگه صدای ذهنم نبود...
صدای خود پیرمرد بود که از فاصله ای نزدیک میشنیدمش...!!
به سرعت به سمت صدا برمیگردم...
پشت سر من ایستاده ...
همون پیرمرد
با همون عصای چوبی و لباس سفید بلندش......
در حالی که هاج و واج نگاهش میکنم ، لبخندی بهم میزنه و میگه:
مهم ترین دارایی تو خودت هستی جوون...
نه اون چیزهایی که تا به حال داشتی.
تو استعدادها و نیروهایی داری که نمیشناسیشون...
اول باید خودت رو بشناسی....
در حالی که زبونم بند اومده بود و خیره خیره نگاهش میکردم...
عقب عقب رفتم که ناگهان پاهام روی سنگ ها لغزید و به عقب پرتاب شدم...
در حالی که آخرین جملات پیرمرد رو میشنیدم:
مهم ترین دارایی تو خودت هستی جوون...
خودت رو مفت از دست نده...
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan
جمعه بوی غربت میدهد😔
جمعه غربت مهدی را فریاد میکشد
جمعه ارث خانوادگی اهل بیت، همان "مظلومیت بین دوستان" را به رخ میکشد😔
تا کی خودمان را فریب دهیم به امرغیبت
تا کی "اللهم عجل لولیک الفرج" لقلقه زبانمان باشد
کاش به مهدی مضطر شویم✨
کاش بفهمیم چاره ای جزمهدی نداریم
کاش تک تک سلول هایمان مهدی را بخواهد و لاغیر💫
کاش مهدی را با جان و دل پذیرا شویم🌺
🍃༺ @ganj_penhan ༻🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬#کلیپ
🔴 سردرگمی و گمگشتگی مرز و زبان نمیشناسه👆
حرف هایی که برای هممون آشناست😔
🍃༺ @ganj_penhan ༻🍃
گنج پنهان
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز 🔸 #قسمت_چهارم #تصمیم_سرنوشت_ساز: دنیا کلاسه و زندگی کوره؟!! کوره؟!! چ
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز
🔸 #قسمت_پنجم
#تصمیم_سرنوشت_ساز:
چیزی جز تاریکی احساس نمیکنم...
تاریکی خیلی عمیقی که همه چیز رو احاطه کرده...
نه چیزی رو میبینم و نه میتونم تکون بخورم...
یعنی مُردم؟!!
تموم شد؟؟
اما نه
انگار صدایی میاد...
صدای آروم آبی که روی صورتم ریخته میشه...
تو یک تاریکی بی انتها گم شدم
نمیدونم کجام...
شاید دنیای دیگه ایه...
شاید هم ....
نمیدونم...
ولی حس سبکی و رهایی دارم...
به همراه احساسی از ترس و بی ثباتی...
حس میکنم هیچ راهی برای خروج از این تاریکی ندارم...
یکدفعه صدایی در فضا میپیچه:
امید... امید....
این صدا امید رو در من زنده میکنه،
اما هنوز توان پاسخ یا حرکت ندارم...
بیهوش در این تاریکی افتادم
و هر چقدر تلاش میکنم تا هوشیار بشم فایده ای نداره...
باز صدای آرام آب به گوشم میرسه
هر قطره آب که روی صورتم سقوط میکنه حس خنکی و تازگیش رو به من منتقل میکنه...
این حس خنکی مثل یه نور کوچیک تو این تاریکی، برام نشونه ی امیده...
سعی میکنم تا روی قطرات آب تمرکز کنم،
در آبی به وسعت بی نهایت و با لذتی بی پایان و وصف ناپذیر قوطه میخورم
ناگهان با ضربه ای که به صورتم میخوره و ندای امید... امید... چشمام رو باز میکنم....
نور مستقیم خورشید مثل تیری وارد چشمم میشه، وادارم میکنه دوباره چشمام رو ببندم
اما اینبار صدای جمعیتی که دور و برم بودن رو واضح میشنوم...
یکی میگفت: حتما گرما زده شده، باز روش آب بریزید تا خنک بشه...
یکی دیگه میگفت: فکر کنم میخواست خودکشی کنه که رفته بود لبه ی پرتگاه...
و صدایی آشنا و دلگرم که درست از کنار سرم میشنیدم:
امید... امید...
خوبی؟!! چشماتو باز کن...
💢 ادامه دارد...
https://eitaa.com/ganj_penhan