📔#حکایت_پندآموز
پادشاهی کنیزکی زیبارو داشت؛ پادشاه بیش از حد به کنیزک علاقمند بود
از قضا کنیزک بیمار شد
حال او روز به روز بدتر و بدتر میشد
پادشاه که از این وضع ناراحت بود برای درمان کنیزک بهترین طبیب ها را از نقاط دور و نزدیک فراخواند
طبیب هایی که آمدند بسیار زبردست و ماهر بودند ولی غرور و خودشیفتگی آن ها باعث شد تا فراموش کنند اگر پروردگار هستی نخواهد سنگی از جایش تکان نخواهد خورد، برگی از درختی نمی افتد و در نتیجه هیچ موفقیتی به دست نخواهند آورد
طبیبها به پادشاه گفتند که درمان کنیزک، نزد ما است و شک نکنید ما که از بهترین طبیبهای مملکت هستیم او را درمان خواهیم کرد.
طبیب ها درمان خود را شروع کردند ولی هرچه می کردند حال کنیزک بهتر نمی شد که نمی شد.
اتفاق عجیبی افتاده بود؛ اثر داروها وارونه شده بود؛ یعنی دخترک با خوردن آنها بهتر که نمیشد هیچ؛ حالش روز به روز وخیم تر و بدتر میشد
آب گویا خاصیت نفت پیدا کرده بود. آب روی آتش میریختند تا شعله کم شود آتش با آب بیشتر و شعله ور تر میشد
شاه با مشاهده این و ضعیت و با دیدن درماندگی طبیبها متوجه اشتباه خود شد
فهمید که با غرور بی جا و با غفلت خود فراموش کردند که اگر اراده ی الهی نباشد آب شعله ور میکند و آتش گرمای خود را از دست میدهد همان طور که برای حضرت ابراهیم علیه السلام سرد شد.
پس با گریه و زاری بر درگاه پروردگار عالم نشست و با عذرخواهی و تقاضای بخشش خواست تا خداوند راه صحیح را به او نشان دهد.
خداوند هم در خواب طبیبی را به او معرفی کرد که با راهنمایی ها و نسخه هایی که برای دخترک پیچید توانستند او را درمان کنند و در نهایت بیماری او بهبود یافت
📔#برگرفته_از : مثنوی معنوی
گنج سخن
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#حکایت_پندآموز
دزدی خانهی همسایهی ملانصرالدین را زد. از شبِ روز بعد، مردم از ترس، در محلهی ملّا، شبها در دکّان میخوابیدند و نصفشب بیدار شده و بیرون از خانه را نگاه میکردند. بعد از یک هفته مردم مطمئن شدند، دزد، غریبهای بود که از شهر دیگری آمده، اینک فرار کرده و دیگر در شهر نیست. پس راحت در خانهها خوابیدند.
ده روز بعد یکی از همسایگانِ ملا مرد. ملا نزدیک اذان صبح به کوچهها رفت و در خانه مردم را زد و به همه گفت در مسجد جمع شوند، «خبر مهمی دارم هر کس نیاید پشیمان میشود.»
مردم خوابآلود در مسجد شهر جمع شدند، ملّا گفت: «نمازتان را بخوانید تا من منبر بروم.» مردم نمازشان را خواندند و ملا منبر رفت. گفت: «واقعا متاسفم بر شما که دزدی در گوشهی این شهر مالی از یکی برد، همه شهر شبها بیخواب بودید که مبادا آن دزد، سراغ خانه و مغازه شما هم بیاید و اجناس شما را هم بدزدد.
امروز کسی از جمع ما رفت ولی ما شب را خوابیدیم و هرگز بیدار نماندیم تا عبادتی کنیم که فردا هم نوبت ماست. آن دزد مال همه شما رو نمیدزدید! ولی اجل جان همه ما را خواهد دزدید.»
https://eitaa.com/ganj_sokhan