🔴عارفی که حمال شهر بود
✍در تبریز قبری مشهور به قبر حمال است و از آنِ کسی است که دعای #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه در حقش مستجاب شده است. نقل شده:
در بازار تبریز بار میبرده، یک روز بار، سر شانهاش بود که دید، بچه کارگری، از بالای داربست پایش لغزید و به طرف پایین افتاد، این حمال هم دستانش را بلند میکند، میگوید الهی نگه دارش!
این بچه کارگر بین زمین و آسمان معلق میماند، این حمال دستش را دراز میکند، این بچه را بغل میکند، زمین میگذارد، مردم دورش ریختن، تو کی هستی؟!
گفت: من همان حمالی هستم که 60 سال دارم برای شما بار میبرم، گفتند: چطور شد گفتی خدایا نگه دارش، خدا هم بین زمین و آسمان نگه داشتش،گفت: چیز مهمی نیست، 60 سال است به من گفت #دروغ نگو، گفتم: چشم، گفت #حرام نخور، اطاعت کردم، گفت: #تهمت نزن، گفتم: چشم … یک بار هم من گفتم، خدایا این کودک را حفظ کن، #خدا گفت: چشم
📚به نقل قول از علامه طباطبایی
@ganj_sokhan
مردی بود كه هر كار می كرد نمیتوانست #اخلاص خود را حفظ كند و #ریاكاری نكند، روزی چاره اندیشی كرد و با خود گفت: در گوشه شهر مسجدی متروك هست كه كسی به آن توجه ندارد و رفت و آمد نمیكند، خوبست شبانه به آن مسجد بروم تا كسی مرا ندیده خالصانه #خدا را عبادت كنم.
در نیمه های شب تاریك، مخفیانه به آن مسجد رفت، آن شب باران می آمد و رعد و برق و بارش شدت داشت. او در آن مسجد مشغول عبادت شد در وسط های عبادت، ناگهان صدائی شنید
با خود گفت: حتماً شخصی وارد مسجد شد، خوشحال گردید كه آن شخص فردا می رود و به مردم میگوید این آدم چقدر خداشناس وارستهای است كه در نیمه های شب به مسجد متروك آمده و مشغول نماز و عبادت است.
او بر كیفیت و كمیت عبادتش افزود و همچنان با كمال خوشحالی تا صبح به عبادت ادامه داد، وقتی كه هوا روشن شد و به آن كسی كه وارد شده بود، زیر چشمی نگاه كرد دید آدم نیست بلكه سگ سیاهی است كه بر اثر رعد و برق و بارندگی شدید، نتوانسته در بیرون بماند و به مسجد پناه آورده است
بسیار ناراحت شد و اظهار پشیمانی می كرد و پیش خود شرمنده بود كه ساعتها برای سگ عبادت می كرده است.
خطاب به خود كرد و گفت: ای نفس، من فرار كردم و به مسجد دور افتاده آمدم تا در عبادت خود، اَحدی را شریك خدا قرار ندهم، اینك می بینم سگ سیاهی را در عبادتم شریك خدا قرار دادهام
وای بر من! چقدر مایه تأسف است كه این حالت را پیدا كرده ام
#گنج_سخن
https://eitaa.com/ganj_sokhan
مردی بود كه هر كار می كرد نمیتوانست #اخلاص خود را حفظ كند و #ریاكاری نكند، روزی چاره اندیشی كرد و با خود گفت: در گوشه شهر مسجدی متروك هست كه كسی به آن توجه ندارد و رفت و آمد نمیكند، خوبست شبانه به آن مسجد بروم تا كسی مرا ندیده خالصانه #خدا را عبادت كنم.
در نیمه های شب تاریك، مخفیانه به آن مسجد رفت، آن شب باران می آمد و رعد و برق و بارش شدت داشت. او در آن مسجد مشغول عبادت شد در وسط های عبادت، ناگهان صدائی شنید
با خود گفت: حتماً شخصی وارد مسجد شد، خوشحال گردید كه آن شخص فردا می رود و به مردم میگوید این آدم چقدر خداشناس وارستهای است كه در نیمه های شب به مسجد متروك آمده و مشغول نماز و عبادت است.
او بر كیفیت و كمیت عبادتش افزود و همچنان با كمال خوشحالی تا صبح به عبادت ادامه داد، وقتی كه هوا روشن شد و به آن كسی كه وارد شده بود، زیر چشمی نگاه كرد دید آدم نیست بلكه سگ سیاهی است كه بر اثر رعد و برق و بارندگی شدید، نتوانسته در بیرون بماند و به مسجد پناه آورده است
بسیار ناراحت شد و اظهار پشیمانی می كرد و پیش خود شرمنده بود كه ساعتها برای سگ عبادت می كرده است.
خطاب به خود كرد و گفت: ای نفس، من فرار كردم و به مسجد دور افتاده آمدم تا در عبادت خود، اَحدی را شریك خدا قرار ندهم، اینك می بینم سگ سیاهی را در عبادتم شریك خدا قرار دادهام
وای بر من! چقدر مایه تأسف است كه این حالت را پیدا كرده ام
#گنج_سخن
https://eitaa.com/ganj_sokhan