eitaa logo
گنج سخن
430 دنبال‌کننده
270 عکس
118 ویدیو
1 فایل
کانال فرهنگی و ادبی با ارائه داستان‌های پند آموز و اخلاقی دوستان عزیز می‌توانند حکایات و داستانهای کوتاه خود را از طریق مدیریت در این کانال به اشتراک بگذارند @shafie_48
مشاهده در ایتا
دانلود
با ذوق به سمتش برگشتم و گفتم :_واقعا؟ سری تکون داد که کمی فکر کردم و گفتم : _من مشهد دوست دارم ... تا حالا نرفتم... مامانم و بابام اونموقع با هم رفته بودن منم گذاشتن خونه همسایه ...ولی منو نبردن ... خیلی دوست دارم برم‌ زیارت کنم ... ابرویی بالا انداخت و زیر لب گفت :_تو حتی بیشتر از تصورات من هستی ! حرفش رو خیلی آروم گفت اما من به خوبی شنیدم که چی گفته...بعد از اون مقدمات سفر به مشهد رو راشد انجام داد ،ازش خواستم خودمون با اتول بریم ... اینجوری منم میتونستم حین راه جاهای دیدنی بیشتری رو ببینم .. قبل از اینکه ما بریم مشهد دایی راشد همراه با لعیا و جیران وسایلشون رو جمع کرده بودن تا برگردن تبریز ،عمیقا از رفتنشون خوشحال بودم جوری که راشد بهم گفت: _من اگه میدونستم تو انقدر خوشحالی میشی زود مقدمات میچیدم! من در جوابش فقط خندیدم چیزی نگفتم موقع رفتن جیران راشد رو بغل کرد و گفت _پسرم مراقب خودت باش ،هروقت هم خواستی قدمت رو چشم حتما بیا تبریز پیشمون .... راشد لبخندی زد و گفت :_حتما با آوین بهتون سر میزنیم روی آوین تاکید زیادی کرد که باعث شد جیران مکث کنه و چیزی نگه . به غیر از دایی راشد حشمت خان که با خوشرویی با من خداحافظی کردن لعیا و جیران بدون اینکه حتی چیزی بگن از خونه رفتن بیرون ،راشد قدم برداشت تا چیزی بهشون بگه که فوری دستش رو گرفتم و اجازه ی اینکار رو بهش ندادم،با رفتنشون نفس عمیقی کشیدم و لبخند روی لبم شکل گرفت .. وارد سالن که شدیم سلیمه قهوه درست کرد و برامون آورد ،بتول خانم رو به راشد پرسید : _پسرم انشالا فردا که راهی شدید وسط راه حواستون باشه حتما هم کم کم برید استراحتم کنید دیگه حواسم‌به بقیه حرفاشون نبود، سلیمه قهوه رو جلوی من آورد دوباره حس کردم داره از بوش حالم بد میشه ،نخواستم خیلی جلب توجه کنم سریع بلند شدم و با ببخشیدی راهی دستشویی شدم ،هرچی که از صبح خورده بودم آنی بالا آوردم،دوسه روزی بود دیگه این حال رو نداشتم اما انگار دوباره برگشت،من چرا اینجوری شده بودم وقتی صورتم رو آب زدم از دستشویی خارج شدم و یک راست رفتم داخل اتاق روی تخت نشستم و سرم رو مابین دوتا دستم گرفتم ...دلم ميخواست باور کنم که ممکنه مسموم شده باشم اما اینطور نبود ،مسمومیت ممکن بود نهایت یک روز یا دوروز طول بکشه نه این همه وقت ،چند نفس عمیق کشیدم تا به خودم‌ مسلط بشم بعد از اون از داخل پارچ کمی آب برای خودم ریختم و یک‌نفس سر کشیدم تا تلخی دهنم از بین بره ،وقتی حس کردم روبراهم از اتاق بیرون رفتم و وارد سالن شدم. کنار راشد نشستم که با اخم کم رنگی به سمتم خم شد و آروم کنار گوشم گفت : _چی شد ؟ خوبی ؟ چرا رفتی ؟ مادر و پدر راشد بهمون نگاه میکردن از این رو لبخندی مصلحتی زدم و گفتم:_هیچی خوبم فقط رفتم دست به آب و برگشتم،ابروشو بالا داد و چیزی نگفت.اما همچنان اخم داشت کمی به دور و بر نگاه کردم و متوجه اردشیر شدم که کمی دور تر از ما کنار پنجره ایستاده و قهوش رو میخوره... چیزی نگفتم و از لیوان آبی که کنار قهوه بود کمی خوردم چند دقیقه ای نشستیم که راشد دست منو گرفت و با هم بلند شدیم بعد روبه مادر و پدرش گفت :ما دیگه میریم استراحت کنیم فردا راه زیادی در پیش داریم سری تکون دادن و ما با هم راهی اتاق شدیم. راشد بدون حرف روی تخت دراز کشید منم وقتی دیدم چاره ای ندارم کنارش خوابیدم روز بعد از صبح زود بیدار شدیم و با اتول راهی مشهد شدیم ،چندبار بین شهر ها ایستادیم و راشد جاهای جدیدی رو به من نشون داد ، از اول سفر خیلی خوشحال بودم چون اولین سفر زندگیم رو داشتم با کسی میرفتم که از قضا شوهرم بود و من خیلی دوستش داشتم..البته این اعترافی بود که من خودم بشخصه پیش خودم کرده بودم و به راشد هنوز چیزی نگفته بودم ،دوست داشتم حسم رو بهش ثابت کنم !بعد از حدودا ۲۴ ساعت بالاخره به مشهد رسیدیم، راشد به سمت هتلی رفت که از قبل گفته بود هماهنگ کنن ،وقتی داخل هتل مستقر شدیم کمی استراحت کردیم و قرار شد با هم عصر بریم به حرم..بعد از کمی خوابیدن و دوش گرفتن چادری که از قبل داخل ساک گذاشته بودن در آوردم و سرم کردم ،راشد در حالی که داشت دکمه های پیراهنش رو می‌بست با دیدن من اونم در قاب چادر اول مکث کرد و بعد چشماش برقی زد..به سمتم اومد و گفت :_انقدر خوشگل شدی که اصلا دلم‌نمیخواد بریم بیرون دلم میخواد ساعت ها جلوم بشینی و من فقط نگاهت کنم !لبخند محجوبی زدم و سرم رو پایین انداختم که اینبار گونم رو بوسید و گفت :_من که نمیتونم داخل زنونه بیام ،ولی رفتی حواست باشه گم نشی ...سر ساعت ۸ هم بیا دم در اصلی برگردیم حالا رفتیم بهت نشون میدم سری تکون دادم و باشه ای گفتم :راشد وقتی کامل لباساش رو پوشید کیف پولش رو برداشت و دستم رو گرفت و با هم بیرون رفتیم .. https://eitaa.com/ganj_sokhan