#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_شصتوهفت
اولین قدم رو که به سمت در برداشتم علی بلند شد و به سمتم اومد و خواست دستم رو بگیره ،خودم رو عقب کشیدم و با جیغ گفتم :
_به من دست نزن ! الان دیگه واسه همه چی دیره! گفتم و از خونه رفتم بیرون ...
مصطفی بیرون وایساده بود با دیدن صورت عصبی و سرخ شدم گفت :_خوبی ؟ بهت گفتم نرو ول کن فقط خودتو اذیت میکنی ..
دستم رو به صورتم کشیدم و لبخند ساختگی زدمو گفتم :_اتفاقا الان خوب خوبم ...
بریم خونمون ....
مصطفی خواست چیزی بگه که جلوتر ازش راه افتادم ،ناچار سکوت کرد و پشت سرم اومد
به خونه که رسیدیم تصمیم گرفتم دوش بگیرم ،بدون حرف لباسام رو برداشتم و به حموم کوچیک گوشه خونه رفتم ،زیر دوش ایستادم و اجازه دادم اشکام بیاد ..
گریهی از ته دلی که مدت ها بود رو قلبم سنگینی میکرد !
بی شک خوشحال بودم که بهشون ثابت کردم من پاکم ولی هر کلمه از حرفایی که قبلا بهم زده بودن مثل خنجر بود روی قلبم ... باعث شده بود قلبم تیکه تیکه بشه ...
خیلی دردناکه که آدم از خانوادش بخوره !
وقتی حس کردم کاملا سبک شدم دوش سر سری گرفتم و پس از پوشیدن لباسام از حموم بیرون رفتم ،وقتی موهام رو کاملا خشک کردم مصطفی با یک لیوان به سمتم اومد و گفت:
_دمنوش هست ،نمیدونم چه دمنوشی هست ، ولی یادمه وقتی سمیه به رحمت خدا رفته بود مامانبزرگم از این میداد بخورم تا آرومبشم ....
تشکری کردم و لیوان رو ازش گرفتم...
کمی از دمنوش خوردم و مزه شیرینی سراسر وجودم رو فرا گرفت .چند قلپ که از دمنوش خوردم به مصطفی که تمام مدت بهم خیره بود نگاه کردم و گفتم :_ممنونم ..
تای ابروش رو بالا داد و گفت:_بابت ؟
_بخاطر همه چیز ...
اینکه منو بردی دکتر ، اینکه باورم کردم ، اینکه جلوی شهاب وایسادی ...
همه ی اینا خیلی برام ارزش داره ...
امیدوارم بتونم یروزی این خوبی هاتون جبران کنم ..
لبخند زد و گفت :_وظیفه بود ..
همین که الان حالت خوبه برای من مثل جبران میمونه ! قدردان بهش نگاهی انداختم و بلند شدم و گفتم: _من میرم شام رو آماده کنم ..._نمیخواد چیزی آماده کنی ... لباساتو بپوش بریم خونه ی ما ...
مکثی کردم و وقتی کامل دمنوش رو خوردم آماده شدم،تقریبا ساعت ۹ شب بود و عجیب بود این وقت شب رفتن خونه ی کسی !
اما مخالفتی نکردم و همراه مصطفی به سمت خونه ی پدریش رفتیم ،مادرش از بدو ورود ازمون استقبال گرمیکرد ...
انگار آرامش و خوش رفتاری در این خانواده ارثی بود !
کنار مصطفی داخل سالن نشستیم که خواهر کوچکتر مصطفی (زهرا) آزمون پذیرایی کرد ..
کمیکه گذشت فهمیدم این خوشحالی و این استقبال گرم بخاطر مشخص شدن حقیقت هست ،انگار مصطفی بهشون جواب قطعی دکتر رو گفته بوده و به قطع یقیین از این خوشحال بودن که تک پسرشون دیگه مجبور نیست بچه ی یکی دیگه رو بزرگ کنه ...
دروغ چرا یکم از این حرکت ناراحت شدم و دلم گرفت ..اما وقتی یاد کار هایی که مصطفی تو این مدت برام کرده بود افتادم کفه ی ترازو رو برابر کردم و امشب رو به کل نادیده گرفتم ...تا اینکه ...
تقریبا تا ساعت ۱۲ شب خونشون بودیم و برگشتیم ..
موقع خواب مصطفی مثل چند روز اخیر دستهاش و رو باز کرد تا کنارش بخوابم ....
روزها به سرعت برق و باد گذشت و بالاخره روز جراحی از راه رسید..
تو این چند روز مامان دوسه باری دم در خونمون اومد و هر بار به تندی پسش زدم ...
برای عمل جراحی هم مادر مصطفی قرار شد باهامون بیاد ...
همینجور که داخل اتول نشسته بودیم با استرس پاهام رو تکون میدادم که مصطفی کمی به سمتم خم شد و گفت :_استرس نداشته باش ...به این فکر کن دیگه الان تموم میشه... با بغض لب گزیدم و با بچگی گفتم:
_اگه زیر تیغ جراحی افتادم مُردم چی ؟
اخمی کرد و با چشم های ریز شده گفت :
_این حرفا چیه میزنی... به این چیزا فکر نکن اصلا !
عصبی سر تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم
تا رسیدن به بیمارستان دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد ..وقتی رسیدیم دکتر لباس مخصوص اتاق رو داد دستم تا تنم کنم ،قبلش هم زیر دستگاه عجیبی رفتم و دکتر گفت:_وزن توموری که داخل شکمت هست ۴ کیلو هست...
شوک زده دستم رو روی دهنم گذاشتم استرسم بیشتر از قبل شد ،مصطفی که حال بد منو دید پرسید :_این تاثیری تو روند خود عمل داره ؟ _نه ! فقط گفتم که بدونید !هنوز خیالم راحت نشده بود قبل از عمل چند دقیقه ای از بقیه خواستم تنها باشم بلکه بتونم با خودم کنار بیامو حداقل کمی از استرسم کم بشه ... سخت بود که ۱۵ سالت باشه و بخوای بری زیر تیغ جراحی !
بالاخره بعد از راضی کردن خودم پا به اتاق عمل گذاشتم و بعد تزریق بی هوشی به بدنم به عالم بیهوشی و بی خبری فرو رفتم .وقتی بیهوشمکردم انگار پا به یک دنیای دیگه گذاشته بودم ،دنیایی که همه چیز در آن سفید بود .به هر طرف که نگاه میکردی چیزی جز سفیدی نمیدیدی ...
دنیای عجیبی بود !
https://eitaa.com/ganj_sokhan