#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هفتادویک
تا دو سه روز پیش میگفتم راشد رو دوست دارم و الان حس جدیدی داشت تو وجودم شکل میگرفت ..
انگار راست میگن که عشق وقت و معنا نمیشناسه !لباسم رو بالا زدم و نگاهی به پانسمان تمیزی که مصطفی کرده بود انداختم ...الحق که کارش رو بلده ..
تصمیم گرفتم فعلا بیرون نرم و کمی بخوام و دور از هیاهو باشم ...
*
خیلی زود ساعت از هم گذشت فردا شد..
از صبح استرس و دلشوره داشتم ،مصطفی هم متوجه شد و چندباری پرسید چته ... چیزی شده ؟
اما با گفتن شب خواب بد دیدمپیچوندمش
وقتی اینو گفتم خندید و گفت :
_خواب بد رو همه میبینن دختر خوب ...
الان سر راه صدقه میندازم انشالا که خیره
قدردان بهش نگاه کردم...مثل همیشه بعد از خوردن صبحانه با خداحافظی از خونه رفت
براش دست تکون دادپ و با استرس روی زمین نشستم ..
مامان گفته بود امروز راشد میره خونمون
بین دوراهی رفتن و نرفتن گیر افتاده بودم...
از طرفی دوست داشتم برم و بهش بگم دیدی به من چه حرفایی زدی دیدی من پاک بودم ...
از طرف دلم نمیخواست برم و دوباره هوایی بشم ...
مغزم داشت دیگه از هم منفجر میشد که سریع بلند شدم و به طرف اتاق رفتم ...
چادری روی سرم کشیدم و بعد از برداشتن کلید از خونه بیرون رفتم!
میدونستم اگه نرم، بعده از اینکه نرفتم خودخوری میکردم دیوونه میشدم !
حین رفتن دوسه باری پشیمون شدم و از حرکت ایستادم ،حتی این یادماومد که به مصطفی هیچی راجب رفتن خونمون نگفتم ....
وقتی به خودم اومدم که جلوی در خونه بودم
قدمی به عقب برداشتم و خواستم منصرف بشم از زنگ زدن اما ندایی درونم نهیب زد که برو... میبینی بر میگردی ..تو که تا اینجا اومدی بعدا بخاطر اینکه نرفتی داخل خودخوری میکنی ...
نفس کلافه ای کشیدم و ناچار زنگ در خونه رو زدم ..کمی طول کشید که مامان اومد و در رو باز کرد ،با دیدنم لبخندی زد و گفت :
_میدونستم میای دخترم ... کار درستی کردی
چشم غره ای بهش رفتم که کنار رفت ،وارد خونه شدم و چشم چرخوندم قلبم تند تند میزد...بعد از چندماه قرار بود ببینمش !
مامان جلوتر از من رفت و گفت بیا راشد داخل نشسته ...نفس لرزانی کشیدم و پشت سرش وارد خونه شدم ...
و بالاخره دیدمش !
تغییر کرده بود ...
صورتش خسته بنظر میرسید و صورت همیشه اصلاح شدش اینبار پر از ریش بود .... مامان وقتی دید من داخل رفتم عقب رفت و گفت :_من تنهاتون میزارم حرف بزنید !
سرم رو چرخوندم که دیدم رفت داخل حیاط و درم بست ...
آب دهنم رو قورت دادم که راشد گفت :
_نمیخوای بشینی ؟
بهش نگاه کردم و رفتم و با فاصله ی قابل توجهی روبروش نشستم ...
اجزای صورتم رو از نظر گذروند و گفت :
_تغییر کردی.... ولی مثل قبلا هنوز دلبر و خوشگلی ...پلکی زدم.... بازی با کلمات رو مثل همیشه خوب بلد بود ...
هیچی نگفتم که ادامه داد :_نمیخوای چیزی بگی ؟
باز هم سکوت کردم ! سکوتی که خودش پراز حرف بود !
پوف کلافه ای کشیدم و گفت :
_پس روزه ی سکوت گرفتی !
اما من حرفم رو میزنم ...
آوینمن واقعا متاسفم ..... کاش..کاش میشد زمان رو به عقب برگردوند تا بتونم برات جبران کنم !
پوزخندی زدم و بالاخره سکوتم رو شکوندم و گفتم :
_برای تاسف یذره زیادی دیر شده راشد خان !
سرش رو تکون داد و بلند شد که سریع دستم رو بالا بردم و گفتم :_نزدیک من نمیای !
جا خورد ! انتظار این برخورد تند رو از من نداشت !سرش رو تکون داد و نشست که گفتم :_یادته تو همین حیاط شهاب منو گرفته بود زیر مشت و لگد تو فقط وایسادی نگاه کردی ؟
_آوین ...
_بزار حرفمو بزنم !
تویی که دم از عشق و عاشقی میزدی تویی که میگفتی نمیزارمآب تو دلت تکون بخوره ....
همینجا داخل این حیاط وایسادی جون دادن منو زیر دست و پای داداشم نگاه کردی !
بعد از اون همه تاب عشق کشیدن انگار الان داغ دلم تازه شد ! گفتم و خاطرهی اونروز مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد ..
به حیاط نگاه کردم و اشاره ای زدم و گفتم :
_همینجا بهت گفتم بخدا من گناهی ندارم .!
ولی تو چی گفتی راشد ؟ یادت میاد ؟
پوزخندی زدم و گفتم :
_معلومه ی که یادت نمیاد ! اما من یادت میارم !تو یه جمله گفتی منتظر زمان طلاق باشید ! الان یادت اومد ؟ خب طلاق گرفتیم ، الان واسه چی برگشتی ؟ اومدی داغ دلمو نازه کنی ؟
_اومدم گذشته رو جبران کنم ... دوباره با هم میسازیمش !
خندیدم ! اما خنده از نوع عصبی بعد گفتم :
_چرا فکر کردی من خونمو رو آب میسازمتا دوباره از هم بپاشه؟ سرش رو سریع تکون داد و گفت :
_اینبار اجازه نمیدم حتی طوفان و سیلم این خونه رو از هم بپاشونه!
_ولی من نمیخوام دیگه زندگیمو با تو بسازم!
سریع گفت :_دروغ میگی ! چشمات اینو نمیگه .... من تو رو از خودت بهتر بلدم آوین....
قلبم دوباره به طپش افتاد و دستام رو کنار پاهام مشت کردم تا مبادا خودمو رسوا کنم ...
_من زندگی الانمو ..
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هفتادودو
مصطفی رو دوست دارم
بازم هم جا خورد ! خودمم از حرفی که زدم جا خوردم !از حرفی که زده بودم خودمم مطمئن نبودم
خندید و گفت :_دروغ میگی ؟
آدم تو سه چهار ماه عشق اولش رو فراموش نمیکنه بره دوباره عاشق بشه !
با صراحت گفتم :
_چرا اتفاقا خوبم میشه ! حداقل تو این عشقم حماقت نکردم !عاشق مردی شدم که جنم داشت ! منو باور کرد ! بخاطرم همه کار کرد ...
کاری که تو برام نکردی راشد!
چند لحظه سکوت کرد و گفت :
_الان اومدم حماقت خودمو جبران کنم برات !
تو عاشق اون مرتیکه نیستی ! من مطمئنم ... اینو از چشمات از لرزش صدات میتونم حس کنم ! راست میگفت منو واقعا بلد بود !
اما الان عاشق مصطفی نبودم اما میتونستم که بهش یه فرصت بدم ؟! از روی زمین بلند شدم که سریع همراه من بلند شد ..
_راشد دیگه نیا !دیگه چیزی بین ما وجود نداره که بخوایم زندگیمونو از اول بسازیم ،من نسبت به تو شکاکم تو نسبت به من ...
برو بزار منم زندگی کنم ..با یکی باش که در سطحت باشه ....مکثی کردم و گفتم :
_مثل لعیا !
سریع به سمتم قدم برداشت و روبروم ایستاد و گفت :_اسم اون زنو جلو من نیار
آوین من تو رو میخوام ... من تورو دوست دارم....
اصلا جز تو نمیتونم زندگیمو با کسی بسازم!
سرمو تکون دادم و گفتم :
_الان دیره واسه این حرفا ،اینو وقتی باید یادت میاومد که منو تو انباری خونتون زندونی کردی ،وقتی که منو جلو داداشم انداختی گفتی بچه ی تو شکم خواهرت واسه من نیست ،اینا رو اونموقع باید یادت میاومد..
الان دیگه اینجا نیا ... من از زندگیم راضیم!
دادی زد که باعث شد شونه هام بالا بپره و چشمامو ببندم ...
گوشه ی چادرم رو سفت گرفتم و الان بود که پشیمون شدم بخاطر اومدنم به اینجا !
_آوین انقدر نگو از زندگیم راضیم !
نیستی ! من میدونم به اجبار موندی بخاطر کاری که برات کرد ،ببین هر چقدر پول بخواد بخاطر کاری که برات کرده بهش میدم ...
اینجوری دیگه تو هم عذاب وجدان نداری...
برگرد سر خونه زندگیت..
روبه بهش با عصبانیت گفتم :چرا فکر کردی میتونی همه چیو با پول بخری!
راستی گفتی پول صبر کن ...
به اتاق سابقم تو این خونه رفتم ،در کمد رو باز کردم و مخفی گاهی که طلاهای هدیه راشد رو داخلش گذاشتم بودم پیدا کردم
با دیدن جعبه ها خرسند بیرونشون آوردم و از اتاق بیرون رفتم ..
جعبه رو تخت سینش زدم و گفتم :
_اینم چیزایی که گرفته بودی ،نه من نه مصطفی احتیاجی به صدقه ی تو نداریم !
برو راشد ،فقط برو بیشتر از خودتو خراب نکن !
جعبه ها رو دستش گرفت و زود تر از من به سمت در رفت و بیرون رفت ..
موقع پوشیدن کفش هاش گفت :_میرم آوین! ولی بزودی برمیگردم ! تو رو میبرم سر خونه و زندگیمون ، اینو تو سرت فرو کن ...
گقت و سریع از خونه بیرون رفت جوری که مامان هم به گرد پاهاش نرسید !
مامان سریع با اخم و تَخم به سمتم اومد و بازوم رو گرفت و گفت: _چی بهش گفتی چش سفید که اینجوری رفت؟ اونا چی بود تو دستش ؟
دندون قروچه ای کردم و دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :
_اونا طلاهایی بود که با ساکم بعد طلاق فرستاد ! آره گفتم بره !چون من از زندگیم راضیم !من نخوام دوباره با راشد باشم باید کیو ببینم ! بابا دست بردار از زندگی من دیگه...
پشت دستش زد و گفت :
_بی چشم و رو تو رو دوست داشت که اونهمه طلا واست خرید این پسره مصطفی چیکار واست کرده هان ؟
با خشم به سمتش خم شدم و گفتم :
_مصطفی کاری برام کرد که شما ها نکردید
ارزش اینکارش از صدتای این طلا و جواهرا بیشتر بود !
بعد به سمت در اصلی رفتم و گفتم :
_اگه دوباره راشد سر و کلش تو زندگی من پیدا بشه به مصطفی میگم ! من از زندگیم راضیم!
تف انداخت رو زمین گفت :_خاک بر سر بی لیاقتت کنن ،بمون تو همون خونه تا مصطفات بره سر زمینای مردم کار کنه ....
بیشتر این نباید بهت بها بدن ،حیف حیف واقعا!
دندونام رو محکم رو هم فشار دادم جوری که شاید فشار بیشتر باعث شکستنشون میشد
با حرص از در خونه بیرون رفتم و در رو محکم به کوبیدم ،وسط کوچه ایستادم و از حرص نفس نفس میزدم ،راشد دیگه راشد قبلنا نبود !شده بود یه آدم حریص !
یه آدم حریص که واسه خواستش ممکن بود دست به هر کاری بزنه ! لبم رو به دندون گرفتم و سریع چادرم رو جلو کشیدم و به سمت خونمون رفتم ...
باید قضیه ی امروز رو به مصطفی میگفتم
میگفتم تا بعدا از زبون یکی دیگه نشنوه !چادرم رو روی جالباسی آویزون کردم و روی زمین نشستم ،میدونستم اومدن راشد الان ممکنه خیلی چیز ها رو خراب کنه ...
شروع کردم به کندن پوست کنار دستم و خودخوری کردم که چرا رفتم اونجا ...
وقتی خون از کنار انگشتم نگاهی بهش انداختم و پوفی کشیدم ...از روی زمین بلند شدم و بعد از شستن خون کنار انگشتم سر خودم رو با آشپزی گرم کردم بلکه فکرم از اون سمت بره ....
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#آوین
#قسمت_هفتادوسه
حدودا ساعت ۸ شب بود که مصطفی برگشت خونه با اومدنش نفس راحتی کشیدم ،الان تنها کسی که کنارش حس امنیت داشتم خود مصطفی بود!
به استقبالش رفتم و بهش سلامی دادم .
با خوشرویی بهم جواب داد و رفت تا دست و صورتش رو بشوره ...الان خسته بود شاید اگه بهش میگفتم ناراحت بشه ،تا رفته بود وسایل شام رو چیدم و گذاشتم .
شام رو در سکوت خوردیم و بعد از تمومش شدنش همونجور ک مشغول جمع کردن ظرفا بودم ،یک اسکناس پول روی اُپن گذاشت
متعجب پرسیدم :_اینا چیه ...
_هر وقت من خونه نبودم و چیزی لازم داشتی با این پول بگیر ،البته سعی کن بیشتر به خودم بگی خودت کمتر بری بیرون اتفاقی واست نیفته ... اگه خودتم واسه خودت چیزی خواستی بگیر ...بهش لبخندی زدم و تشکری کردم ،سرش رو تکون داد و با خستگی خمیازه ای کشید و گفت :
_من میرم بخوابمآوین خیلی خستم هست ...
شب بخیر ...
انگار امشب نمیشد بهش بگم چیشده ...
سری تکون دادم و شب بخیری بهش گفتم به مسیر رفتنش به اتاق خواب نگاه کردم ،درونم آشوب بود و استرس داشتم ...
با استرس خواستم ظرفا رو بشورم که لرزش دستم نزاشت و باعث شد دوتا از ظرف ها از دستم بیفته و بشکنه ...
کلافه نفسم رو بیرون فرستادم و خورده ها رو از روی زمین برداشتموو بیخیال شستن بقیش شدم و رفتم داخل اتاق تا منم بخوابم..
شاید خواب باعث میشد دیگه فکر و خیال نکنم ،به چهره غرق در خواب مصطفی نگاه کردم و کنارش آروم دراز کشیدم... تو خواب هم میشد خستگیش رو به خوبی دید ....
کم کم منم خوابم برد...
بین خواب و بیداری بودم و چرخی زدم که همونموقع صدای شکستن شیشه ی خونه به گوش رسید ،ترسیده از روی تخت بلند شدم و مصطفی هم بلند شد ،دستش رو به چشمش کشید و گفت :_چیشده ؟
با ترس شونم رو بالا دادم و با صدای لرزانی گفتم :_نمی دونم صدای شکستن شیشه اومد
سریع از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت ،پشت سرش منم بیرون رفتم و شیشه های خورد شده در سالن رو روی زمین دیدم....
هینی کشیدم و دستم رو دهنم گذاشتم که همونموقع سنگ دیگه ای از دور پرت شد و اینبار شیشه ی اتاق من شکست ..
شونه هام بالا پرید و جیغی کشیدم ...
مصطفی به سمت من اومد:_نترس برو تو اتاق بیرونم نیا ...من برم ببینم چیشده !
دستم رو کشید و به سمت اتاق رفتیم
دلشوره ی سر شبم پس بخاطر همین بود !
مطمئن بودم راشد یجوری زهر خودش رو میریزه ... اونطرف تخت رفتیم و گفت :
_همینجا بشین بیرونم نیا ...
سرم رو تند تکون دادم وقتی خواست بره سریع دستش رو گرفتم و گفتم:
_مواظب خودت باش ....
تنها لبخند زد و دستش رو از دستم کشید و از اتاق بیرون رفت ...
دستام هنوز میلریزید ،حس میکردم با اونجا نشستن مثل یک آدم بلاتکلیف هستم !
بر خلاف حرف مصطفی از روی زمین بلند شدم و با احتیاط از اتاق بیرون رفتم...
نگاهی به خورده شیشه های شکسته روی زمین انداختم و چشمم به سنگی خورد که دورش گردنبندی پیچیده شده بود !همون گردنبندی بود که راشد بهم اون شب هدیه داده بود نگین ها تو همون نور کم سالن میدرخشید...خم شدم و سنگ رو برداشتم و گردنبند رو از دوروش باز کردم ..
کنارش کاغذی هم بود، سنگ رو روی زمین انداختم و با دست های لرزون کاغذ رو باز کردم و خوندم :
_تا خودت نیای زندگی رو برات جهنم میکنم !
کار خودش رو کرده بود ..و مطمئن بودم که میخواد زندگی رو برام جهنم کنه !
برای بار هزارم به خودم لعنت فرستادم بخاطر رفتن انروز ،شاید اگه نمیرفتم میفهمید همه چی تموم شده ! دندون قروچه ای کردم و نگاهی به اون گردنبد نحس فرستادم ...
به اتاق برگشتم و همونجایی که بودم نشستم
گردنبند رو محکم دور دستم با حرص پیچیدم
جوری که دستم دیگه به خون مردگی میزد ..
صدای برگشتن مصطفی اومد و بعد وارد اتاق شد ،چراغ اتاق رو روشن کرد و به سمتم اومد ..کنارم نشست و گفت :
_وقتی رفتم دویدن رفتن ،دنبالشون رفتم ولی نرسدیم بهشون ..
سکوت کردم و چیزی نگفتم ولی همچنان گردنبند رو دور دستم میپیچدم که بالاخره پاره شدنش رو حس کردم ...
روی سرم رو بوسید و گفت :_تو که نترسیدی .. خوبی ؟
من نمیدونم اینا کی بودن و از کجا پیدا شدن ... پوفی کشیدم و گفتم :_من میدونم کی بوده !
متعجب تای ابروش رو بالا داد و گفت :
_یعنی چی ؟ از کجا میدونی؟!
کلافه دمی گرفتم و گردنبندی که موفق شده بودم نابودش کنم رو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم :_کار راشد بود!
اخمی کرد و به گردنبد نگاه کرد و بعد به صورتم خیره شد و گفت :_یعنی چی کار راشد بوده ؟ مگه تو....به اینجای حرفش که رسید مکث کرد ..
اما من فهمیدم میخواست چی بگه میخواست بگه تو مگه راشد تو دیدی ؟اره من احمق رفتم و اون دیدم !
پوفی کشیدم و در نهایت :
_مصطفی من میخواستم بهت از شب بگم ...
حرفم رو قطع کرد و ازم فاصله گرفت و گفت :
_وایسا ببینیم!یعنی تو میری اون مرتیکه رو میبینی
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هفتادوچهار
عصبی خندید و از کنارم بلند شد ایستاد
دستش رو به موهاش کشید و گفت:
_باورم نمیشه؟ اون جوونه فکلی اومده شیشه خونه ی منو آورده پایین !اصلا چجوری روت میشه اینا رو تو روی من بگی؟
سریع بلند شدم و روبروش ایستادم و گفتم :
_نه بخدا ...اونجوری که تو فکر میکنی نیست ...
با داد گفت :_پس چجوریه؟ غیر از اینه که اون بی ناموس رو دیدی ؟
بغض کردم و اشکم در اومد و گفتم :
_دیروز که مامان اومده اینجا ...
همونجور اخم کرده بهم نگاه کرد که روی تخت نشستم و ادامه دادم :
_دیروز که اومده بود اینجا میگفت از مصطفی طلاق بگیر با راشد ازدواج کن ،اون برگشته
بهش میگم بیاد خونمون تو هم بیا ...
منم ... منم
پوزخند زد و گفت :_معلومه دیگه تو هم با کله رفتی...دیگه معلوم شده هیچی نیست مصطفی هم که سیب زمینی!
دستم رو بالا بردم و گفتم :_نه بخدا
من رفتم ... ولی ..ولی گفتم من زندگیمو دوست دارم ،بهش گفتم تموم شده این طلاها هم موقع طلاق برگردونده بود بهش دادم و گفتم همه چیز تموم شده ...
اشکمرو با پشت دستم پس زدم و گفتم :
_بخدا بهش همه ی اینا رو گفتم ،این طلا رو هم دادم ولی مطمئن بودم بالاخره یجوری زهرش رو میریزه...
من شاید قبلا میخواستم برگردم بهش
ولی الان دیگه نه.... بخدا که نمیخوام!
مصطفی دارم راست میگم ..
به صورتم خیره شد و دندون قروچه ای کرد
انگار میخواست از حالت چهرم بفهمه حرفام راسته یا دروغ !
دوباره با بغض گفتم :_من از شب که اومدی خواستمبگم، ولی دیدم خسته ای بعدم رفتی خوابیدی اینم از الان ،بخدا میخواستم بهت بگم تا از کس دیگه ای نشنوی !
باور کن راست میگم ...
نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و دستش رو جلو آورد و گفت: _اون گردنبند رو بده ...
گردنبند پاره شده رو از دور دستم باز کرد و کف دستش باز کردم....نگاهی بهش انداخت و گفت :_چیز دیگه بهش نبود ؟
خمشدم و کاغذی که روی زمین جایی که نشسته بودم افتاده بود برداشتم و بهش دادم و گفتم :_چرا اینم بهش کنار سنگ آویزون بود
کاغذ رو باز کرد و خوند و هر لحظه اخم میون ابروهاش تنگ تر شد ،زیر لب بی شرفی گفت و سرش رو به سمتی تکون داد ..
بعد دوباره به منی که تقریبا سرم رو پایین انداخته بودمانداخت و گفت:
_حساب اینکه رفتی این مرتیکه رو دیدی جداس ،حساب اینکه بهت گفتم از اتاق بیرون نیا و اومدی جدا هست !
لب برچیدم و ببخشید آرومی گفتم که با اخم ادامه داد :_خیلی خب الان گریه نکن ...
الان برو تو اتاق خودت بخواب میخوامتنها باشم ،قطعا باید واکنش بدتری نشون میداد ولی بازم خوب برخورد کرد از ردی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم و اما میون راه پرسیدم :_میخوای چیکار کنی ؟
همونجور که به کاغذ نگاه میکرد گفت
_اونش به خودم مربوطه ! برو بخواب
به اتاق خودم رفتم و همونجا کف اتاق نشستم و زانوم رو بغل گرفتم ...
کاش واقعا پام میشکست و اونجا نمیرفتم !
سرم رو روی زانوم گذاشتم و به حال و روزگار بدم گریه کردم ...
هرسری که به خودم میگفتم دیگه همه چی درست شده انگار یه بلا از آسمون رو سرمون نازل میشد ....
دیگه واقعا داشت بهم ثابت میشد دنیا قرار نیست روی خوشش رو به من نشون بده!
تو همون حالت که نشسته بودم از فکر و خیال و گریه خوابم برد ....
صبح با گردنی خشک شده سرم رو بلند کردم
دستم خواب رفته بود و حس میکردم گردن و کمرم شبیه به چوب شده ... به هر سختی که بود از روی زمین بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم ،سرکی داخل خونه کشیدم و مصطفی رو ندیدم ،معمولا این موقع صبح همیشه بیدار بود .... آروم به سمت اتاقش رفتم و لای درش رو باز کردم تا ببینم هست یا نه ..
با دیدنش روی تخت در حالی که ساعدش رو روی پیشونیش گذاشته بود نفس راحتی کشیدم و در رو بستم ...
زمان گذشت و همینطور که صبحانه رو آماده میکردم مصطفی وارد آشپزخونه شد..
سلامی بهش دادم که فقط به تکون دادن سرش بسنده کرد .. دلخور صبحانه رو روی میز چیدم و در سکوت تا ته خورد ،وقتی خواست از خونه بیرون بره طاقتم رو از دست دادم و با نگرانی ازش پرسیدم ...
_میری سرکار دیگه ؟
مکثی کرد و به سمتم برگشت و گفت :
_باید جواب پس بدم ....
دلخور لب برچیدمو گفتم :_آخه نگرانت میشم ...
به روبروش خیره شد و گفت :
_وقتی سر خود بدون اینکه به من بگی همه جا میری نگران نمیشدی الانم نترس من به این بادا از هم نمیپاشم !دست به این شیشه ها هم نزن میگم یکی بیاد جمعشون کنه ...
اینو گفت و بعد از برداشتن کلید از خونه بیرون رفت !
با رفتنش دوباره بغضم ترکید و گریم گرفت
دستم رو روی صورتم کشیدم و از بخت بدمپیش خدا نالیدم ،من از راشد میترسیدم ،
راشدی که تا اینجا اومده بود و شیشه ی خونه رو پایین آورد هر کاری ازش بر می اومد.
نگاهی به شیشه های شکستهی روی زمین انداختم و خاطرات شب گذشته برام تداعی شد ..
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#آوین
#قسمت_هفتادوپنج
اگر دیشب بلایی سر مصطفی میاومد قطعا خودم رو نمیبخشیدم !
به سمت آشپزخونه رفتم و پلاستیک بزرگی برداشتم، برخلاف گفته ی مصطفی تصمیم گرفتم خودم خورده شیشه های رو جمع کنم
دونه دونه از روی زمین برداشتم و مابین کار اشکایی که پشت سر هم روی صورتم جاری میشد رو پسمیزدم .
وقتی خونه کاملا پاکسازی شد جارو هم کشیدم و صورتم عرق کردم رو با آب شستم .... نگاهی به اطراف انداختم که همونموقع زنگ خونه به صدا دراومد .
مصطفی که کلید برده بود ...
حتما با شیشه ساز اومده غیر این ممکن نیست .
چادرم رو روی سرم انداختموو با دمپایی تا دم در رفتم و باز کردم ... همینکه سرم رو بالا آوردم با چهره ی راشد روبرو شدم ..
با دیدنش هم ترسیدم و هم اخم کردم
کلاهی روی سرش گذاشته بود تا مثلا چهرش مشخصی نباشه ..
نگاهی به سر و ته کوچه انداختم و روبهش گفتم ،_تو اینجا چه غلطی میکنی ؟
برو ... ! کم نبود دیشب بلبشو درست کردی الان واسه چی اومدی ؟
نیشخندی زد و دستش رو گوشه ی لبش کشید و گفت :
_آدم با شوهر سابقش اینجوری حرف میزنه ؟
بی ادب نبودی آوین !
دندون قروچه ای کردم و گفتم :
_اگه میخوای بی ادب تر از این نشم از اینجا گمشو!هر چی بین ما بوده تموم شده ! کم زجر کشیدم که تو هم الان اومدی شدی آینه دق من !
جدی گفت :
_من فقط با تو از این خراب شده میرم
پوزخندی زدم و گفتم:
_خواب دیدی خیره ایشالا ! من با تو بهشتم نمیام راشد خان !برو فقط از جلوی چشمم در در و همسایه ببینه زشته !
همینکه خواستم در خونه رو ببندم پاش رو لای در گذاشت هل داد ،زور من کجا و زور اون کجا ..
به همون فشار باعث شد به عقب پرت بشم و روی زمین بیفتم....
سریع از روی زمین بلند شدم و گفتم: _چیکار میکنی ؟واسه چی اومدی تو ؟
راشد بروگمشو بیرون از اینجا و گرنه داد و بیداد میکنم بریزن سرت !
دستش رو باز کرد و گفت :_داد بزن ...
منم میگم اومده بودم خداحافظی کنم ولی زن سابقم خیلی دلتنگ من بود دعوتم کرد بیام داخل، منم که از خداخواسته ! با دهانی باز شده بهش نگاه کردم ! کی وقت کرده بود انقدر بی شرف بشه؟؟؟؟
با حرص و عصبانیت به سمتش هجوم بردم و با مشت به سینش کوبیدم و گفتم :
_بی غیرت ! تو کی انقدر بی شرف و پست فطرت شدی ؟ چرا نمیفهمی دیگه نمیخوامت !
نمیخوامت ... گمشو از زندگی من ، از این روستا ، از این شهر اصلا هر جا که میخوای برو فقط گمشو از زندگیمن ..
خاک بر سر من کنن که اونموقع سر سفره عقد به تو بله دادم باید خودمو دار میزدم ولی همچین حقارتی رو قبول نمیکردم....
جفت دستام رو گرفت و به عقل هولم داد ...
رگه های برجسته ی پیشونیش به خوبی معلوم بود بود و صورتش از عصبانیت به سرخی میزد...
با عصبانیت گفت :_کمتر زر بزن آوین ...
برو وسایلت رو جمع کن میریم .... طلاقت رو از این مرتیکه ی دهاتی میگیرم !از لقبی که به مصطفی نسبت داد حرصمگرفت و گفتم:
_دهاتی هم باشه شرف داره مثل تو نیست که چشمش دنبال ناموس یکی دیگه باشه !
این حرفم مثل کبریتی بود روی انبار باروت !
سریع به سمتم هجوم آورد و سیلی حواله گوشم کرد !ضرب دستش به قدری زیاد بود که روی زمین پرت شدم .... دستم رو روی صورتم گذاشتم و شوک زده بهش نگاه کردم
خم شد و مَنی که روی زمین پخش شده بودم و بلند کرد و گفت :_اول حرفتو مزه مزه کن بعد بزن ،الانم میری وسایلت رو جم.....
به اینجای حرفش که رسید در خونه باز شد و مصطفی با فردی اومد داخل ...
اول یکنگاه به من کرد بعد یکنگاه به راشد
دستم رو سریع از دست راشد بیرون کشیدم و عقب رفتم ،مردی که پشت سر مصطفی بود همتعجب کرده بود و شک نداشتم از فردا دوباره میشدم نقل و نبات دهن همسایه ....
مصطفی وسایلی که دستش بود رو زمین انداخت و سریع به سمت راشد هجوم برد و یقش رو گرفت و گفت :
_بی همه چی به چه جرئتی پاتو گذاشتی تو خونه ی من دست زنمو گرفتی ...
گفت و اولین مشت رو مهمون صورتش کرد
دروغ چرا دلم خنک شد ولی از دعوایی که ممکن بود بینشون پیش بیاد ترس و واهمه داشتم ...
به سمت مصطفی رفتم و گوشه ی لباسش رو گرفتم و سعی کردم به عقب بکشمش و گفتم :_مصطفی ولش کن توروخدا ارزش اصلا نداره....شر نکن ...
مصطفی به عقب هولم داد و گفت :_برو عقب آوین ....من تکلیف این این رو همینجا باید مشخص کنم .
دوباره یقش رو گرفت و گفت :
_به چه حقی پا گذاشتی تو خونه من دست زنمو گرفتی؟ هنوز بخاطر آتیش بازی دیشبت نرفتم شکایت کنم بعد اومدی تو خونم جایی که ناموسم هست ؟
راشد خندید و گفت :_حیف رسیدی وگرنه میخواستمدستش رو بگیرم ببرمش ..
مصطفی عصبی مشت بعدی هم روی صورتش کوبید،به سمت اون مردی که همراه مصطفی اومده بود رفتم و گفتم :
_آقا تو روخدا یکار یکن الان یه بلایی سر هممیارن ... مرد به سمتشون رفت و مصطفی رو عقب کشید و گفت :_بسه پسر خوبیت نداره ... بسپارش دست قانون ...
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#آوین
#قسمت_هفتادوشش
مصطفی عصبی گفت :
_این جوجه فکلی مگه قانون حالیشه ...
اگه قانون حالیش بود میفهمید الان آوین زن شرعی و قانونی منه ... باید بره گمشه از زندگی ما بیرون ! راشد از روی زمین بلند شد و گوشه یقه ی خم شدش رو صاف کرد و گفت :
_به موقعش میفهمی !تقاص این مشتا رو همپس میدی !
بعد دست کرد داخل جیبش و دست اسکناسی در آورد و جلوی پای مصطفی انداخت و گفت :
_این پول شیشه ها !
متراژش زیاده میترسم پول کم بیاری !
به هر حا نمیخوام دِینی به گردنم باشه ....
گفت و از خونه بیرون رفت ..
قطعا اگر اون مرد مصطفی رو نگرفته بود، مصطفی مثل آتش بود که هر لحظه با حرفای راشد زبانه هاش بیشتر میشد ، اگر مرد نمیگرفتش الان راشد زیر دست و پاهاش له و زخمی شده بود .... مصطفی دستش رو از دست مرد بیرون کشید و با داد گفت :
_چرا نزاشتید دندوناشو تو دهنش خورد کنم تا ...اضافه نخوره؟
مرد گفت :_پسرم آروم باش.... با دعوا فقط واسه خودت دردسر درست میکنی، الان زدی داغونش کردی میره شکایت میکنه میشه غوز بالا غوز ..
مصطفی به من اشاره کرد و تازه انگار توجهش به صورت سرخ شدم جلب شد ،به سمتم اومد و با خشونت صورتم رو گرفت و دست کشید روی جایی که راشد سیلی زده بود ..
میتونستم بفهمم الان چه فشاری روش هست با عصبانیت در حالی که نفس نفس میزد گفت :_کار اون بی شرفه؟
دستش رو گرفتم و گفتم :
_مصطفی تو رو خدا آروم باش ...
ابروش رو بالا انداخت و گفت ..._اینجوری نمیشه بعد دستم رو کشید و به سمت در رفتم و.....
قبل از اینکه کامل از در خونه بیرون بریم روبه مردی که باهاش اومده بود برگشت و گفت :
_اوستا ببخشید اینسری نشد ... انشالا شب مزاحمت میشم بیا واسه نصب شیشه ها ....
مرد کیف دستیش رو از روی زمین برداشت و گفت :
_اختیار داری پسرم.... ولی بدون فکر کاری نکن ! اینو گفت و از در خونه بیرون رفت ..
پیش از اینکه ماهم از خونه بیرون بریم دستم رو روی دست مصطفی گذاشتم و سعی کردم از خودم جداش کنم تو همون حال گفت :
_مصطفی میخوای چیکار کنی ...تروخدا نکن ...
با عصبانیت سرش رو تکون داد و گفت :
_میرم پیش شهاب و مامانت ...
اونا بودن که این آش رو گذاشتن تو کاسه ی ما ... بریم ببینم دیگه چی از جون این زندگی میخوان....
با شک پلکی زدم و گفتم :_مصطفی توروخدا ول کن ...با جنگ و دعوا چیزی حل نمیشه...
اصلا بریم کلانتری ... منم همراه تو از راشد شکایت میکنم ...فقط توروخدا با دعوا نه ...
سرش رو تکون داد و گفت :_رو حرفم حرف نزن آوین !میریم یکبار برای همیشه این قضیه رو می بندیم ! گفت و دستم رو محکم تر از قبل گرفت و از خونه بیرون رفتیم ...
جوری دستم رو محکم گرفته بود که انگار فکر میکرد هر لحظه میخوام فرار کنم!
جرئت مخالفت باهاش اونم وسط کوچه رو نداشتم و ناچار تا خونمون پا به پاش رفتم ...
وقتی رسیدیم ،قبل از اینکه در بزنه دستش رو گرفتم و با خواهش گفتم :_مصطفی هنوزم دیر نشده....بیا عاقلانه تصمیم..
وسط حرفم دستم رو پس زد و بی توجه به هرچی که تا الان گفته بودم به در خونه کوبید ...نگران بهش نگاه کردم که اندکی بعد در خونه توسط علی باز شد ...با دیدن ما متعجب پرسید :_خیر باشه این وقت روز ...
مصطفی دست من رو کشید و علی رو کنار زد و داخل خونه رفتم... علی انگار از این حرکت مصطفی جا خورده بود به ما نگاه کرد و داخل اومد و گفت :_چیشده؟ چخبره؟
بعد به من نگاه کرد و گفت :_آویننکنه تو باز کاری کردی ؟
با چشمای گرد شده به علی نگاه کردم و چشم غره ای بهش رفتم و رو ازش گرفتم :مصطفی بلند گفت :_آوین کاری نکرده ! مقصر همه ی کارا شما هستید ! مصطفی میگفت و هر لحظه تُن صداش بالا میرفت...
بقدری که شهاب در حالی که داشت پیراهنی رو روی عرق گیرش به تن میکرد از توی خونه بیرون اومد و گفت: _چخبرته باز معرکه راه انداختی ؟
مصطفی پوزخندی زد و سری تکون داد و گفت :_خبرا که پیش شما هست !
شهاب از دوتا پله پایین اومد و گفت :
_از چی حرف میزنی؟ مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی ؟
مصطفی دست منو ول کرد و قدمی به جلو برداشت و سینه به سینه ی شهاب ایستاد و گفت :_شما چجور خونواده ای هستید ؟
چجوری خونواده ای هستید که میشینید تو گوش خواهرتون میخونید از شوهرت طلاق بگیر برگرد به شوهر قبلیت ؟ خجالت نمیکشید؟
شهاب نگاهی به من انداخت و گفت :
_از چی حرف میزنی ؟
مصطفی عصبی گفت :_خودتو نزن به اون راه ! تو گوش آوین نخوندید برگرد به راشد؟
خدا میدونه چی گفتید که اون جوجه فکلی واسه من دلیر شده دیشب شیشه های خونمون رو پایین آورد !
_چیکار کرده؟
_خودتو نزن به اون راه شهاب که از همه چی خبر داری ..تو همونی نبودی که اونموقع نشسته بودی تو قهوه خونه مستم بودی میگفتی خواهرم بی ابرومون کرده میخوام سرشو ببرم؟تو نبودی ؟ کی اومد جلو...؟
الان منم متعجب به مصطفی نگاه کردم !
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#آوین
#قسمت_هفتادوهفت
چیز های جدید داشت میگفت...
مصطفی ادامه داد :_نزار دهنمو باز کنم شهاب که آبروت اینجا میره ! تو غلط میکنی راجب زندگی ما تصمیم میگیری !مگه من مُردم که بزارم آوین بره با اون بچه سوسول ؟
مگه از رو جنا زه من رد بشید !
شهاب اخمی کرد و یک قدم به عقب برداشت گفت :_وایسا وایسا !من از هر چی که الان داری میگی خبر ندارم !
مصطفی عصبی داد زد :
_چرا چرت و پرت میگی ؟ یعنی تو خبر نداری دیروز آوین اومده اینجا راشدم اینجا بوده ؟
مادرتم اینجا بوده ؟
_من هیچی نمیدونم !
وایسا ،یعنی مامان همه ی حرفایی که زده بود دروغ بوده ؟ خودش میخواسته منو راشد رو بهم وصل کنه و الکی گفته داداشات میدونن!
از درون داشتم حرص میخوردم و خون خونم رو میخورد .
تا الان میگفتم داداشم عقل ندارن الان به این نتیجه رسیدم که سر دسته ی بی عقلا خود مادرمه که دستی دستی میخواد منو بندازه تو چاه !شهاب مامان رو صدا زد و مامان چادر به سر اومد داخل حیاط و گفت: _چیشده پسرم .
شهاب بی مقدمه پرسید :_دیروز راشد اینجا بوده ؟
مامان جا خورد و رنگ از رخسارش پرید .
به تته پته افتاد و نگاهی به بقیه و در آخر به من کرد و گفت :_پسرم ...
_مامان اومده یا نه ؟
اینبار من به حرف اومدم و گفتم:
_مامان چرا چیزی نمیگی مگه دیروز اینجا نبود ؟ مگه نگفتی محسن رو فرستادم شهر پِیش تا بیارتش ؟مگه نگفتی با هم حرف بزنید ؟ مگه وقتی پسش زدم اون همه لیچار بار مننکردی ؟ پس چرا الان چیزی نمیگی ؟محسن از طرف دیگه ای گفت :
_من کی رفتم پی راشد؟ مامان واقعا اینجوری گفتی ؟
خندیدم ، خنده ای از جنس عصبانیت !
مصطفی هم تعجب کرده بود !
حق داشت الان حتما پیش خودش فکر میکرد که کا خانواده هستیم یا دشمن !
شهاب بلند رو به مامان داد زد:_مامان آره یا نه ؟
مامان سرش رو تکون داد که مصطفی پوزخند صدا داری زد و گفت :_واقعا جای تاسف داره !
حیف واقعا .
بعد قدمی به سمت من برداشت و دستم رو گرفت و روبه بقیه گفت :_دیگه اجازه ندارید نزدیک آوین بشید !نه ما دیگه پامون رو اینجا میزاریم نه شما حق دارید بیاید طرف ما !
آدم هرچی از دشمناش دورتر باشه در امنیت تره! و شما زهرا خانم اگه دوباره با اون جوجه فرنگی حرف زدی بگو ایندفعه جای اینکه چیدمان صورتش رو بیارم پایین میزنم قلم پاهاش رو خورد میکنم تا دیگه طرف ما نیاد و جرئت نکنه تو خونهی خودم دست رو زنم بلند کنه!
اینو که گفت علی متعجب پرسید :_چیکار کرده ؟ و نگاهش به سمت صورت سرخ شدمکشیده شد و اخمی کرد !
مصطفی همینطور که دستم رو گرفته بود و به سمت در میرفتیم گفت :_گفتنی ها گفته شد !
دیگه طرف ما نیاید تا حرمتها بیشتر از این شکسته نشه !
و بعد با هم بیرون رفتیم ..
به محض اینکه در خونه بسته شد صدای داد و بیداد شهاب که که روی سر مامان آوار شده بود به گوش رسید ...
مصطفی منو دنبال خودش کشید تا از اونجا دور بشیم و بیشتر از این نفهمم خانوادم بیشتر از اینکه خانوادم باشن دشمنم هستن !
وقتی رسیدیم به خونه بی حرف به سمت اتاق خودم رفتم و همونجا نشستم ...هنوز باورش برام سخت بود که مادرم همچین کاری باهام کرده باشه ... دلم میخواست گریه کنم ولی ندای درونم میگفت اشکاتو واسه کسی که ذره ای براش مهم نیستی هدر نده !
حدودا یکساعتی تو اتاق نشسته بودم که مصطفی در زد و در رو باز کرد، به چارچوب در تکیه داد و خیره تو چشمام شد و گفت :
_خوبی ؟
سرپ رو به معنای نه به طرفین تکون دادم که به سمتم اومد و دستم و گرفت ... دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گریم گرفت ... مصطفی چیزی نگفت و اجازه داد گریه کنم ... گفت :_دیگه اجازه نمیدم کسی بهت آسیب بزنه! چیزی نگفتم که منو از خودش فاصله داد و نم اشک زیر چشمم رو با انگشتش پاک کرد و گفت :
_تقاص این سیلی که به صورتت زده پس میده!مطمئن باش !تا صورتش رو بیشتر سرخ نکنم ول کنش نیستم ..
چیزی نگفتم و تو سکوت بهش نگاه کردم !
بعد از مدت ها به حسی پی بردم که چقدر خوبه آدم یک حامی داشته باشه !کسی که تو هر حالتی ازت دفاع کنه و پشتت وایسه !
قبلا حامی من پدرم بود و بعد از فوتش بی پناه شدم و کسی هیچ جا ازم دفاع نکرد !
و الان دوباره من حامی زندگیم رو پیدا کردم !
مصطفی به قطع یقیین از هر مردی مرد تر بود!
برای اولین بار خودم پیش قدم شدم و جلو رفتمووگونش رو بوسیدم و گفتم :
_مرسی بابت همه چی ...
لبخندی زد و گفت: _نیاز به تشکر نیست !
واسه تو انجام ندم واسه کی بکنم ؟!
از اون ماجرا سه هفته گذشت تا اینکه....
حدودا سه هفته از اون قضیه گذشت ....
تو این سه هفته خبری از راشد نبود و تا حدودی خیالم راحت بود ...
دوسه باری که همراه مصطفی به بازار رفتیم مامان رو دیدم و بار اول اومد جلو و خواست چیزی بگه که سریع دست مصطفی رو گرفتم و ازش دور شدیم! از نظر من الان مامان از غریبه برام غریبه تر بود !
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هفتادوهشت
داخل خونه نشسته بودیم که مصطفی خیلی یهویی گفت :
_آوین دوست داری مدرسه رو ادامه بدی ؟
انگار گوشام اشتباه میشنید...
سریع سرم رو بالا گرفتم و گفتم: _چی ؟
_مدرسه ... دوست داری مدرسه رو ادامه بدی یا نه ....
دیدم همش تو خونه ای دیگه زندگی که همش بپز و بشور نیست اگه میخوای بریممدرسه دوباره ثبت نام کنیم ...
ذوق زده از روی زمین بلند شدموو به سمتش و گفتم :_معلومه که دوست دارم ....
وای مصطفی ...
وقتی چهره ی خنده روش رو دیدم و سرخ شدم ...
بلند قهقهه ای زد و گفت :_باشه حالا سرخ و سفید نشو ...فردا صبح اول وقت میریم ثبت نام کنیم ... خوشحال نگاهش کردم و تشکر کردم که کمی تو نقش جدی فرو رفت و گفت :
_ولی گفته باشما باید درس بخونی دکتر بشی !
اگه از زیر درس در بری کلاهمون میره تو هم !
شنیدن کلمه ی دکتر از زبون مصطفی مثل این بود که کلی حس خوب به رگهام تزریق بشه ...بی حواس گفتم :
_آره دکتر میشم ولی دکتری که حواسم به مریضام باشه و با سهل انگاری زندگیشون رو خراب نکنم !
گفت :_قرار بود دیگه به اینا فکر نکنی !من مطمئنم که تو دکتر خوبی میشی!
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم ..
گذشته قرار بود تو گذشته بمونه ولی آثارش همه جا بود هر چقدر هم که سعی میکردم فراموشش کنم نمیشد ! شاید میشه گفت تنها شانسی که از گذشته ی ننگینم آوردم ازدواج با مصطفی بوده !
شب از ذوق مدرسه به سختی خوابم برد ...
مدام این پهلو اون پهلو چرخیدم و از خوشحالی اصلا خوابم نمیبرد ... دم دم صبح بود که کمی چشم رو هم گذاشتم و بعدش باز از شوق مدرسه زود بیدار شدم ....
مصطفی به دیدن صورت پف کردم گفت :
_اگه قرار باشه اینجوری از خوابت بزنی مدرسه تعطیله ها نگاه کن زیر چشمات سیاه شده ....
لب برچیدم و گفتم :_دیگه حالا ذوق داشتم .... ولی قول میدم هر شب درست بخوابم ... ابرویی بالا انداخت و به شوخی گفت :_حواسم بهت هست ...
لبخندی بهش زدم و صبحانه رو آماده کردم ....خودمتند تند چند لقمه سر سری خوردم و بلند شدم و لباس مناسبی به تن کردم ... آنقدر ذوق داشتم که حتی نزاشتم مصطفی هم صبحانش رو کامل بخوره و سریع دستش رو گرفتم و بلندش کردم.... بعد از اینهمه تنش مدرسه رفتن بهترین خبری بود که میتونستم بشنوم ...و همه ی اینا رو مدیون مصطفی بودم ...تو راه چندباری بهش نگاه کردم و لبخند زدم که با خنده پرسید :
_خبریه هی لبخند میزنی نگاه میکنی؟
سرم رو انداختم پایین و گفتم: _نه ... فقط خوشحالم ..!
مصطفی منو ثبت نام کرد داخل مدرسه و همه چیز خوب بود ..هر روز صبح با هم میرفتیم اول منو میرسوند بعد خودش میرفت سرکار
منم خودم برگشتنه تنها میرفتم خونه ....
درسم رو به موقع میخوندم و در کنارش کار خونه و آشپزی رو هم سر وقت انجام میدادم..... همون روزا دوسه بار چند تا از همسایه ها اومدن دم در خونه که طلب بخشش کنن که زود قضاوت کردن و مارو ببخش و این چیزا ..
در جواب همشون گفتم بخشش کار خدا هست خدا ببخشه منم میبخشم ... و واقعا خوشحال بودم که بهشون ثابت شده بود من مشکلی ندارم ...
اون همسایه هایی که دختراشون رو از حرف زدن با من منع کرده بودن هم الان دیگه اجازه میدادن بچه هاشون بیان خونمون ...
رابطه نزدیکی با هیچ کدوم نداشتم ولی همینکه چند تا دوست پیدا کرده بودم برام خوب بود .....
همه چیز خوب تا اینکه اون روز رسید ..
مثل همیشه برمیگشتم خونه و درست داخل همون کوچه ای بودم نه اولین بار راشد رو دیدم ..
تند تند قدم بر میداشتم که برای لحظه ای حس کردم سایه ای پشت سرم هست ...
همینکه برگشتم و به عقب نگاه کردم دستم توسط کسی کشیده شد و داخل کوچه ی دیگر رفتم ... برای اینکه جیغ نزنم دستش رو جلوی دهنم گذاشته بود ...
کمرم محکم به دیوار کوبیده شد و تازه تونستم چهره ی راشد رو ببینم ...
قبلا چهرش برام زیباترین چهره بود و الان اصلا دلم نمیخواست بهش نگاه کنم ...
دست پا میزدم که از زیر دستش برم بیرون اما زور اون بیشتر از این حرفت بود
با یک دستش دستام رو گرفته و دست دیگش جلوی دهنم بود ...
نیشخندی زد و گفت :_که میری همه چیز رو به اون گدا گشنه میگی آره ؟ بدبخت مامانت حق داره مادره !یچیزی میدونه که میخواد ما برگردیم به هم !تو چرا چموش بازی در میاری ؟ نون و آبت کمبود که بست نشستی تو این روستای خراب شده ؟ دستش رو محکم گاز گرفتم که از روی دهنم برداشت و سریع جیغ کشیدم که دوباره دستش رو روی دهنم گذاشت ...حرصی گفت :_دِ نشد دیگه ؟ اگه بخوای دوباره چموش بازی در بیاری نگاه نمیکنم که دوست دارم !نفست رو میگیرم آوین ! کم کم به گریه افتادم و اشکام سرازیر شد ..
کاش یکی میرسید و منو از دست این دیوونه نجات میداد ..
همینطور دست و پا میزدم که گفت :
_آوین تو بالا بری پایین بیای تهش مال منی ؟
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هفتادونه
اصلا وایسا ببینم ،بنظرت اگه شوهر جونت قضیه نامه ی معشوقت رو بفهمه چی میگه ؟
بنظرت بازم واست اینجوری یقه جر میده؟
منکه فکر نکنم؟
اون زمان من خون جلوی چشمم رو گرفته بود فقط خودمو نگه داشتم،دیگه بعید میدونم مصطفی جونت چیکار میخواد کنه!
بدنم مثل بید میلریزید خدا لعنت کنه نوید رو که اونموقع یه چرت و پرتی نوشت و منو بدبخت کرد ....
نیشخندی زد و گفت :_ساکت شدی !
دیگه دست و پا نمیزنی ؟ نشون میده اگه مصطفی هم ببینه یه عکس العمل بد تر من انجام میده ؟ پساینکارو میکنیم !
تو میری خونه وسایلت رو مثل آدم جمع میکنی ،فردا همین موقع همین ساعت میای اینجا میریم ،ببین آوین وای به حالت اگه بخوای منو دور بزنی یا بهش بگی ،اول اون نامه رو میکنم تو چشمش بعد میکشمش!
با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم که گفت :_اینجوری نکن !
خون جلوی چشمام رو گرفته و از یه طرف دیگه عاشق تو هستم ،اونقدری ک حاضرم بخاطرت آدم بکشم ! این مرد قطعا دیوانه شده بود !
وقتی سکوت و ترسم رو دید کمی صداش رو بالا برد و گفت :_فهمیدی چیگفتم ؟
از ترس سریع سرم رو تکون دادم که خوبه ای گفت ...
ناچار لباسام رو پوشیدم و همراه مصطفی به مدرسه رفتیم ...بین راه اول راشد رو کلی نفرین کردم و بعد نوید رو که یه نامه نوشت،
خودم اون نامه رو نخوندم ولی تا الان تو بدبختیام نقش پررنگی داشته!
مصطفی تو راه متوجه پکر بودنم شد و گفت :
_باور کنم همه ی بی حالیت بخاطر کم خوابی هست ؟ چیزی نگفتم که دوباره پرسید ...
_نکنه تو مدرسه کسی چیزی گفته ؟
مکثی کرد و با اخم ادامه داد:
_یا نکنه کسی تو راه اذیتت کرده چیزی نمیگی ؟ سریع به سمتش برگشتم و گفتم :
_نه چیزی نیست بخاطر بی خوابی هست ،
قانع نشده بود اما سرش رو تکون داد و گفت:
_بالاخره که معلوم میشه! پوفی کشیدم و به مدرسه که رسیدیم ازش خداحافظی کردم و رفتم داخل..
تو ساعت مدرسه هم تمرکز نداشتم و به کل حواسم پرت بود.. از طرفی نگرانی و ترس زیاد باعث شده بود حالت تهوع بگیرم ...انگار داشتن وسط دلم رخت میشستن و دلممدام پیچو تاب میرفت ،ای کاش همه ی اینا خواب بود و از خواب ترسناک بلند میشدم و میدیدم زندگی منم ساده و نرمال هست .!
وقتی مدرسه تموم شد با قدم های لرزون از همون راه همیشگی به سمت خونه رفتم
از ترس و اضطراب هر چند قدمی که برمیداشتم بر میگشتم به عقب تا ببینم راشد نیست...
تقریبا سه تا کوچه مونده بود به خونه برسمو کمی انگار خیالم راحت شدا که راشد نیست ...
اگر بود خودش رو زود تر بهم نشون میداد....
اما همونموقع انگار از غیب ظاهر شد و خلوت بودن کوچه رو فرصت دید و با یک دستش دهنم رو گرفت و با دست دیگش منو داخل کوچه بن بستی که هیچکس بهش دید نداشت کشید...
قلبمتند تند میزد و حس میکردمچشمام از شدت ترس بزرگتر از حد معمول شده..
از طرفی دستام میلرزید و انگار توان حرکت دادنشون رو نداشتم ...
نیشخندی زد و گفت :
_کم کم داشتم از اومدنت پشیمون میشدم گفتم برمسر وقت اون مردک ! مثل بید زیر دستش میلرزیدم که گفت _نترس دیگه... من تا حالا بهت آسیب زدم آوین ؟ جز اینکه همیشه دوست داشتم... دلممیخواست دستش رو دهنم نبود و میگفتم _تو از هر فرصتی که استفاده کردی به من آسیب زدی ... ما نشد و همه ی این حرفا رو تو دلم ریختم .... نگاهی به دور و برش انداخت و گفت _با اتول از اینجا میریم ... و انقدر میمیونی پیشم تا مصطفی بفهمه بودنت کنار من به نفع جفتمون هست و طلاقت بده! ما هم مثل قبل زندگیمون رو میکنیم ! گرچه دیگه فکر نکنم مصطفی هم بخواد با کسی بمونه که دست خورده ی یکی دیگه میشه! از ترس دیگه سکسکه افتادم ... حتی فکر کردن به حرفای مسمومش باعث میشد لرز به پوست و استخوانم بشینه ! سرکی داخل کوچه کشید و وقتی مطمئن شد کسی نیست همینجور که دستش رو دهنم بود منو دنبال خودش کشید ... اتول فاصله ی کمی با ما داشت و وقتی بهش رسدیم ومنو به زور سواد کرد و مانع مخالفتم شد! وقتی روی صندلی جا گرفتم مجبورم کرد پایین بشینم تا کسی منو نبینه ... و همچنان همونجور که رانندگی میکرد دستش رو دهنم بود .... بدنم همچنان میلرزید و باورش برام سخت بود که الان داخل اتول راشد نشستم و دارم میرم .... شاید۱۰ دقیقه ای گذشت که از روستا دور و خارج شدیم که دستش رو از روی دهنم برداشت ... به روبرو خیره شدم و هنوز تو شوک بودم... نگاهی به دور و بر انداختم .... امکان نداشت... مصطفی اینهمه مردونگی نکرد که الان راشد بخواد با بی رحمی منو ازش دور کنه اول یک نگاه به چهرش که الان برام کریه ترین چهره بود انداختن و بعد به بیرون نگاه کردم ...
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هشتاد
وقتی متوجه نگاهم روی خودش شد لبخندزد و گفت _ببین آوینم دوباره بهم رسیدیم... قراره دوباره همه چی مثل قبل بشه... اینبار میبرمت پاریس ... ایتالیا.... کاری میکنم همهی اتفاقاتی که تو گذشته افتاده رو فراموش کنی! بهت قول میدم ... اون میم مالکیتی که ته اسمم چسبوند مثل خاری بود تو قلبم ..! من هیچ وقت قرار نبود برای راشد بشم! مردن قطعا بهتر از تن دادن به رذالت بود ! طی یک حرکت ناگهانی نگاهی به بیرون انداختم و دستم روی دستگیره ی در اتول نشست ... نیم نگاهی بهش انداختم و با نفرت بهش گفتم _راشد حالم ازت بهم میخوره ! فکر نمیکردم یروزی تا این حد کثیف و حیوون صفت بشی ! من هیچ وقت برای تو نبودم و هیچ وقت هم برای تو یکی نخواهمبود ! قبل از اینکه بتونه حرفم رو تجزیه و تحلیل کنه سریع در اتول رو کشیدم و خودم رو به بیرون پرت کردم ... سرعت اتول بقدری زیاد بود که باعث شد چند بار روی زمین تاب بخورم صورتم به سنگریزه های روز زمین کشیده شد و گرمی خونی که روی صورتم جاری شده بود رو به خوبی حس کردم ... حتی صدای تقه دادن دستم که نشون از شکستنش بود هم به خوبی شنیدم با چشمای نیمه باز به روبرو نگاه کردم و عاجزانه از خدا خواستم اینجا دیگه آخرش باشه ! راشد سریع با دو خودش رو بهم رسوند و کنارم زانو زد و با چشم های شوک زده بهمنگاه کرد دستش رو دو طرف بدنم گذاشت و تکونی بهم داد و کاش قدرت اینو داشتم که نمیذاشتم دست های کثیفش به بدنم بخوره! با تته پته گفت: _آوین چیکار کردی ؟ چشمام تقریبا رو هم افتاده بود اما صدای ترسیده و لرزانش رو شنیدم که میگفت :_آوین چیکار کردی ؟ توروخدا بلند شو، آوین اصلا غلط کردم چشمات رو باز کن ...
چند ثانیه ای گذشت که حس کردم بین زمین و هوا معلق شدم اما طولی نکشید که دوباره روی زمین افتادم و سنگی روی داخل کمرم فرو رفت .... صدای ترسیدش رو کنار گوشم شنیدم که گفت _من .. من نمیتونم تو رو جایی با خودم ببرم ... گیر میافتم... ولی بدون ولت نمیکنم ... یروزی .... صداش دیگه برام ناواضح شد و کاملا به عالم بی هوشی فرو رفتم . گلوم خشک خشک شده بود و عمیقا دلم آب میخواست ... دلم میخواست چشمام رو باز کنم و آب طلب کنم اما انگار چند وزنه به پلکام وصل شده بود ... از طرفی بدنم کوفته و خسته بود دلم میخواست بگیرم بخوابم اما نیرویی اجازه ی خوابیدن بهم نمیداد و مجبور نگم داشته بود تا بیدار صداهای نامفهوم کنار گوشم میشنیدم .... آخرین چیزی که از قبل یادماومد این بود که خودم رو از اتول پرت کردم پایین..... به سختی کمی پلکام رو از هم فاصله دادم تشخیص اینکه الان تو بیمارستانم برام سخت نبود! تو این مدت انقدر به بیمارستان اومده بودم که کم کم باید میگفتم یک تخت فقط برای من کنار بزارن ... اولین تصویری که دیدمتصویر اخم کرده و در عین حال نگران مصطفی بود.... وقتی چشمای بازم رو دید سریع از اتاق بیرون رفت و کمی بعد با دکتر برگشت دکتر چند سوال ازم پرسید که فقط با پلک زدن جوابش رو دادم .... حتی توان حرف زدن هم نداشتم و انگار دهنم رو بهم دوخته بودن ... مصطفی از دکتر تشکر کرد و بعد از رفتنش دوباره با همون اخم کنار روی صندلی نشست .... ناراحت و عصبی بود اما انگار ناراحت بودنش مانع این نمیشد که دستم رو بگیره! پشت دستم رو نوازش کرد و با صدای خش داری گفت _نمیخوای چیزی بگی ؟ که چرا وسط بیابون اونم با اون حال و روز پیدات کردن ؟ میدونی جون به لبم کردی؟ انقدر خون ازت رفته بود که مجبور شدم به شهاب که گروه خونیش با تو یکیه بگم بیاد خون بهت بده .... با درد چشم بستم!، حرفی برای گفتن نداشتم حتی سکوت، قبلا هم بخاطر این بود که جون مصطفی به خطر نیفته! اشکی که از گوشه ی چشمم روانه شد از چشمش دور نموند دوباره با صدای عصبی گفت _گریه نکن لعنتی ! یه کلام بگو چرا ! چرا باید تو اون وضعیت پیدات کنم! مردم و زنده شدم تا بهوش اومدی ! تو چشمام خیره شدم و با صدایی که خودم حتی به زور شنیدم گفتم: _معذرت میخوام ... طولانی بهمنگاه کرد و خواست چیزی که بگه که منصرف شد و نگفتنش مساوی شد با گریه کردن من .... دستم رو بلند کردم و جلوی صورتم گرفتم و عمیقا هق زدم ... دستم رو گرفت و از روی صورتم برداشت و گفت :_گریه نکن ! یه کلام جواب بده فقط ... چرا ؟! بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: _مجبور شدم.... عصبی گفت: _مجبور شدی ؟ کی مجبورت کرد ؟ مگه چاقو گزاشتن خِر گلوت ! رو بهش برگشتم و گفتم: _تو فکر کن آره... گفت اگه نرم تو رو میکشه ... من .. من ترسیدم ... تو تا حالا خیلی خوبی در حقم کردی ... من نمیخواستم واست اتفاقی بیفته ... همین الانم میترسم بلایی سرت بیاد ... اگه بیاد من تا آخر عمر خودمو نمیبخشم ! با اخم بهم نگاه کرد و گفت: _کی مجبورت کرده ... کی میخواست منو بکشه ؟ و بعد مکث کرد ! انگار فهمید کار کی میتونه باشه!
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#آوین
#قسمت_هشتادویک
_وایسا ببینم ... نکنه اون مردک دوباره اومده سراغت ؟ با بغض آرومی سرم رو تکون دادمکه سریع از روی صندلی بلند شد و عصبی گفت :_اون اومده سراغت تهدیدت کرده بعد تو الان به من میگی ؟ چرا آوین ... چرا ؟ _ترسیدم .. ترسیدم بلایی سرت بیاره بخدا گفت میکشه تورو ... پاش رو عصبی به پایه ی تخت کوبید که شونه هام بالا پرید بعد با صدای نسبتا بلندی
گفت :_تو هم حرفای صد من یه غازشو باور کردی ؟ اون چجوری آخه میخواد بلایی سر من بیاره ؟.
دستم رو مشت کردم و کنارش پاهام فشار دادم و گفتم :_میکنه ! اونی که تا دم در خونه ما آومد و پنچره های خونه رو شکست هر کاری از دستش بر میاد ! تو هنوز اونو نمیشناسی بعد از اینهمه کاری که تو واسه من کردی من دلم نمیخواستم بلایی سرت بیاد ... عصبی غرید: انقدر کار کار نکن برات انجام دادم چون زنم بودی،زنم! میفهمی اینو ؟!
سرم رو پایین انداختم و به صدای خفه ای گفتم :_من .. من فقط ترسیدم..
روی صندلی کنار تخت نشست و گفت :دیگه چی گفت بهت ؟
روی نگاه کردن به مصطفی رو نداشتم با همون سر پایین جواب دادم..
گفت میمونی تا مصطفی طلاقت بده ... گفت اون نامه رو بهت میده ... صورتش رو نمیدیدم ولی اخم بین تنگ تر شده ی بینپیشونیش از دور هم به خوبی معلوم بود ... _کدوم نامه ؟ _من حتی خودمم اون نامه رو نخوندم وقتی با راشد ازدواج کردم شب عروسیم یکی یه نامه بهم داد من نخونده انداختمش سطل آشغال بعدا فهمیدم راشد اونو برداشته خونده
_کی اون نامه رو داده بود ؟
به صورتش نگاه کردم و گفتم :_نوید !
_پسره صغرا ؟
سریع سرمرو تکون دادم که با اخم پرسید :
_اون دیگه چه صنمی با تو داره ؟
_قبل از اینکه راشد بیاد خاستگاریم اون چند بار اومده بود هر بار ردش کردم اینم زورش گرفته بود یسری چرت و پرت نوشته بود به من داد ... من حتی نخوندمش بعدا راشد بهم گفت چی بوده و حتی کلی انگ بهم زد ...
اونمریضی مسخره رو به اون نامه ربط داد
الانم میگفت اگه نشونتو بده تو منو دیگه نمیخوای.... منفقط ترسیدم ..ترسیدم که تو نظرت راجب من عوض بشه یا بلایی سرت بیاد ..باهاش رفتم ولی وسط راه از ترس خودمو از اتول پرت کردم پایین،خواست منو ببره ولی ولم کرد گفت واسم دردسر میشی ولی بعدا میامسراغت ... بخدا همش همون بود ...
دندوناش رو روی هم سابید و زیر لب گفت :
_من آخر یه بلایی سرش میارم ....
سریع دستش رو گرفتم و گفتم :
_مصطفی توروخدا کاری نکن ..
بیا بریم پیش پلیس منم همراه تو شکایت میکنم ...
پلکی زد و چیزی نگفت .و اینآخرین مکالمه ی ما تو بیمارستان بود ...بعد از اون دیگه کمابیش باهامحرف نزد و سکوت میکرد ...
تا وقتی که از بیمارستان مرخص بشم یکباری هم شهاب اومد ملاقاتم و گفت تقاص این کارش رو از راشد پسمیگیره....
البته حق داشتن ،این یجور آدم ربایی بود !
الان به جای رسیده بود که من خودم هم دیگه راشد رو نمیشناختم و برام غریبه بود ..
هیچ وقت بفکرم نمیرسید یروزی بخواد همیچین بلایی سرم بیاره !خود راشد اسماین کارش رو گذاشته بود عشق !ولی از نظر من عشق این نبود ! راشد طمع داشت ..
دلش میخواست حتی به زورم نه شده منو داشته باشه ولی دیگه دیر بود !
بعد از دوروز بالاخره از بیمارستان مرخص شدیم و برگشتیم روستا...
مصطفی از قبل اتاق و تخت رو برام آماده کرده بود تا راحت باشم ..
کمکمکرد روی تخت بشینم وقتی خواست بره سریع دستش رو گرفتم که نگاهی بهم انداخت ..
_هنوزم نمیخوای باهام حرف بزنی !
تلخ گفت :_مگه تو وقتی که باید حرف میزدی چیزی گفتی ؟ پس الانم از من انتظار چیزی نداشته باش ..
_مصطفی لطفا ... منکه بهت توضیح دادم ...
روی تخت نشست و گفت :
_هرچی که بود ! تو باید به من میگفتی !
اگه یه درصد منو به عنوان شوهرت میدونی اگه یک درصد بهم اعتماد داشتی باید بهم میگفتی ،نه اینکه سر خود کار انجام بدی و بعد بدن بیهشتو وسط بیابون پیدا کنن !
ازش خجالت میکشیدم ولی برای اینکه بهش ثابت کنم الانتنها فردی هست که میتونم بهش اعتماد کنم و قبولش دارم خودش هست به جلو خم شدمو برای اولین بار من پیش قدم شدم بوسیدمش ! کوتاه بوسیدم و سریع عقب کشیدمو با خجالت چشم بستمو گفتم :
_الان تنها کسی هستی که من بهش اعتماد دارم ،اما اون لحظه نتونستم درست فکر کنم ترسیدم ،حتی واسه اینکه دستش به مننخوره و مردونگی که تو ، تو این چند وقت در حقم کردی رو پایمال نکنم خودمو پرت کردم پایین تا ... تا فقط همون یذره عفتی که واسم مونده هم حفظ بشه!
چشممرو باز کردم و لبخندش و دیدم ،کوتاه گفت :_استراحت کن !
و بعد از اتاق بیرون رفت و در رو بست ...
به جای خالی رو تخت نگاه کردم و ناخودآگاه لبخندی روی لبم شکل گرفت .!حدودا یک هفته از اون ماجرا گذشت و تقریبا زخم های صورتم خوب شدا بود ،تو این مدت مدرسه نرفتم و خبری از راشد همنبود ..
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هشتادودو
مصطفی گفت ازش شکایت کرده که البته من به حرفش شک کردم ...بعید میدونستم مصطفی با یکشکایت خشک و خالی کوتاه بیاد ! تنها چیزی که این وسط مشکل داشت کابوس هایی بود که شبا میدیدم و احتمال میدادمبخاطر قرص هایی بود که میخوردم ...
هر شب خواب میدم از پرتگاه بلندی پرت میشم پایین ...یا داخل یک سیاهی مطلق فرو میرفتم که سر و تهش ناپیدا بود ...
هر بار هم با جیغ از خواب بیدار میشدم ...
مصطفی نگران حالم شده بود ک گفت بریم شهر پیش روانپزشک شاید حرف زدن باعث بشه حالم بهتر بشه ...
اولش با اخم و تَخم پیشنهادش رو رد کردم
ولی وقتی کابوسها بیشتر میشد دیگه خودمم کوتاه اومدم و گفتم بریم ...
مثل این یک هفته مصطفی با سینی صبحانه به اتاق اومد و کنارمنشست ،نفس خسته ای بیرون فرستادم که گفت :_امشب دیگه از اون قرصا نخور ! سرم رو تکون دادم و گفتم :
_نمیتونم ... وقتی نمیخورمحس میکنم دارن اعضای بدنمو از هم جدا میکنن ...
اخم کرد و زیر لب چیزی گفت گه منمتوجه نشدم ...بعد ادامه داد:
_فردا بریم شهر پیش روانپزشک باهاش صحبت کن شاید یه چاره ای پیدا کنه..
دوباره تو اون جلد بد خلقم فرو رفتم و با بغض گفتم :_من روانی نیستم که هی میگی روانپزشک ... دوسه روز صبر کن اگه چیزی شد منو ببر تیمارستان بستری کن ...
حتی خودمم نمیدونستم این بدخلقی از کجا اومده بود و چجوری جرئت کرده بودم و با مصطفی اینجوری حرف زدم !
دمی گرفت و با اخم گفت :_باز شروع نکن آوین !۵۰ بار درباره این موضوع حرف زدیم !
مگه من گفتم تو دور از جون روانی هستی ؟
میگم بریمصحبت کن اگر چیزی هست خوب بشه اینجوری هم خودت دیگه عذاب نمیکشی و هم منو با دیدن این حالت عذاب نمیدی!
سرم رو به سمت دیگری گرفتم که چونم رو گرفت و به سمت خودش برگردوند و گفت :
_به مننگاه کن !منکه بدتو نمیخوام !
امشبم دیگه حق نداری از اون قرصا بخوری میرم پیش مامانم از اون دمنوشا برات میگیرم
حداقل بهتر هست !
باشه ی آرومی گفتم که خم شد و اول قرص های کنار تخت رو برداشت و داخل جیبش فرو کرد و بعد از روی تخت بلند شد و گفت :
_بمون من میرم سریع میام ...
تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم و بعد از رفتنش از روی تخت بلند شدم ..
وقتی مطمئن شدم از خونه بیرون رفته از اتاق بیرون رفتم و چرخی داخل خونه زدم ...
تو این مدت بخاطر مریض بودنم بیشتر وقتا مصطفی میرفت خونه ی مامانش برامون غذا می آورد ....حتی ظرفا رو هم خودش میشست و نمیزاشت من کاری کنم ...
همینطور که ایستاده بودم چهره ی خودم رو داخل آینه دیدم ..البته بعد از یکهفته !
زیر چشمام گود رفته بود و لبم از خشکی ترک برداشته بود ...
موهام ژولیده بود و رنگم پریده بود ،واقعا مصطفی صبر زیادی داشت که منو با این ریخت و قیافه این چند روز تحمل کرده بود ...
هر کس دیگه ای جای مصطفی بود منو میبرد خونه مامانم میگفت تا خوب نشدی نیا !
نفسی بیرون فرستادم و راهی حموم شدم
آبی به سر و صورتم زدم و بیرون رفتم ،
موهام رو شونه کشیدمو با کش بالای سرم بستم و کمی از کرم دست سازی که مامان قبلاًبرام درست کرده بود به دستمزدم ...
حدودا نیم ساعتی گذشت که در خونه باز شد مصطفی اومد، سریع از اتاق بیرون رفتم و دیدم کنار مصطفی مادرش هم با ابروهای گره خورده کنارش ایستاده...
لبخند زورکی زدم و سلامی کردم که با سردی جوابم رو داد،بعد روبه مصطفی برگشت و گفت :
_پسرم برو مغازه چیزایی که تو راه بهت گفتمبخر بیا...مصطفی نگاه نگرانی به مادرش انداخت اما مادرش با چشم و ابرو بهش اشاره کرد که مصطفی ناچار از خونه بیرون رفت ...
بعد از رفتنش مادرش نگاهی به من انداخت و با تشر گفت :_همونجا میخوای بر و بر من نگاه کنی ؟بیا اینا رو بگیر عروس !
تو دلم گفتم امروز قراره بدبخت بشم !
بعد سری تکون دادمو به سمتش رفتم و دو کیسه ای که دستش بود رو ازش گرفتم..
وارد آشپزخونه شد و نچ نچی کرد ،آشپزخونه کاملا تمیز بود به لطف مصطفی واقعا نمیدونستم بخاطر چی داره نچ نچ میکنه...
نگاهی به دور و برش انداخت و روبه منچرخید و گفت :_این چه وضعشه ؟
کیسه ها رو روی میز گذاشتم و متعجب پرسیدم :_چی ؟
اخم کرده و طلب کار گفت :
_پسر من مگه دکتره که هر سری باید بخاطر تو یه پاش بیمارستان باشه یا خونه تا از تو مریض داری کنه ؟!
لب از هم باز کردم تا چیزی بگم که با تشر گفت :_هیچی نمیخوامبشنوم!
یعنی چی یک هفتست بجای اینکه تو خونش غذا بخوره میاد پیش ما ؟بچمپوست و استخون شده !اومد گرفتت چون دلش به حالت سوخت !
دیگه از دلسوزیش سوء استفاده نکن!
شوک زده گفتم :_من .. منکه از قصد مریض نشدم...چادرش رو از روی سرش برداشت و گفت :
_یا از قصد یا بدون قصد !بچه ی من الان وقت پدر شدنش هست نه مریض داری !
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هشتادوسه
نمیتونی بگو طلاقت بده یه دختر براش بگیرم حداقل بتونه براش یه بچه بیاره نه اینکه همش ازش پرستاری کنه !
۵، ۶ ماه ازدواج کردید تو این بیمارستان تو اون بیمارستان دنبال کارای تو هست !
دیگه بسه شورش رو درآوری!
سرم رو پایین انداختم ...
دروغ چرا اگر قسمت بچه رو نادیده بگیریم حرفاش حق بود ...مصطفی بخاطر من از کار و زندگی افتاده بود ...تا الان بخاطر من جلو روی همه وایساده بود و نامردی بود اگر بخوام همه ی اینا رو نادیده بگیرم...
با سری که همچنان پایین بود گفتم:
_حق دارید ... من واقعا متاسفم ...
حرفم رو قطع کرد و گفت :_معلومه که حق دارم !از وقتی عروس ما شدی والا برات کم که نزاشتم هیچ بیشترم برات انجام دادم!
ببین عروس ...
حرفش با اومدن مصطفی قطع شد ...
مصطفی اول به من نگاه کرد و بعد به مادرش
کیسه های خریدی که دستش بود رو زمین گذاشت و روبه مادرش گفت :
_بفرما مادرم اینم سفارشات ..
خوبه ای گفت که مصطفی روبه من چرخید و گفت :_تو چرا وایسادی دکتر که گفت تا کامل خوب نشدی بلند نشو !
بیا بریم ..
از پشت نگاهم به نگاه مادرش گره خورد که داشت با چشماش برام خط و نشون میکشید !
دستم رو بالا بردم و گفتم :_من خوبم ... حالا وایسادم به مادرت کمک میکنم ...
اخمی کرد و گفت :
_من خودمهستم ... تو برو استراحت کن وقتی خوب شدی هر چقدر که خواستی کمک کن ..
ناچار همراهش به اتاق رفتم،روی تخت نشستم و گفتم :
_ ولی الان اینجوری زشت هست که من بخوابم ایشون کار انجام بده ها ...حالا بزا منم برم یه روز هم یروزه ...نچی کرد و پتو رو کنار کشید و رومانداخت و گفت :_همون حرفایی که الان مطمئنم به تو گفته به منم تو راه گفت !نمیخواد ناراحت باشی !چند روز بگذره اینا یادش میره !
منکه بعید میدونستم اینا هیچ وقت فراموش بشه،ولی با این حال برای اینکه حرف مصطفی رو زمین نندازم روی تخت خوابیدم که پیشونیم رو بوسید و از اتاق بیرون رفت ...
حدودا دو ساعتی داخل اتاق بودم و چند باری صدای بحث مصطفی با مادرش رو شنیدم اما جرئت اینکه از اتاق بیرون برم رو نداشتم ...
وقتی صدای بسته شدن در خونه اومد نفس راحتی کشیدم که همونموقع مصطفی وارد اتاق شد..
رو پیشونیش اخم بود و نشون میداد بخاطر بحثی هست که با مادرش کرده ...
کنارم نشست و کاسه سوپی که ظاهرا مادرش درست کرده بود جلوم گرفت گفت :
_تا آخرش باید بخوری !
خودش به زور تا آخرین قطره ی سوپ رو داد بخورم و از اتاق بیرون رفت ...
نگاهی به بیرون انداختم هوا کاملا تاریک بود و عقربه ها ساعت ۹:۳۰ شب رو نشون میدادن ،مصطفی که به اتاق برگشت بعد از مدت استرس گرفتم و مطمئنم این استرس بخاطر حرف هایی بود که صبح مادرش به من زد ..
اصلا دلم نمیخواست از مصطفی جدا بشم و از طرفی مطمئن بودم از الان قراره تحت فشار بیشتری قرار بگیرم !
رو تخت خوابی دراز کشیدو گفت :_به چی فکر میکنی ؟
بهش نگاه کردم و گفتم :
_داشتم به آینده فکر میکردم !
هومی گفت و ادامه داد: _خب آینده رو چطور میبینی ؟ سؤالش رو با سوال جواب دادم و پرسیدم :_تو بچه دوست داری ؟
بالا رفتن ابروش تو همون تاریکی هم به خوبی معلوم بود و متعجب گفت :
_الان این سوال از کجا به ذهنت اومد؟
_تو جواب منو بده ...
همونجور که دستم رو نوازش میکرد گفت :
_کیه که بچه دوست نداشته باشه !
مثلا یه خونه ی شلوغ !ولی تو به اینا فکر نکن فعلا باید به فکر این باشیم که زود تر خوب بشی !مخالفتی باهاش نکردم و فقط سرم رو تکون دادم ،الان به نظر خودم هم وقت مناسبی برای فکر به اینا نبود و من فقط تحت تاثیر حرف های مادرش قرار گرفته بودم !
بالاخره خواسته ی مصطفی عملی شد و با هم راهی شهر شدیم تا بریم پیش روانپزشک .
بازمباهاش مخالفت کردم ولی مصطفی به زور منو سوار اتول کرد که بریم شهر ...بخاطر مریضی ساده که هیچ کدوم دست من نبود مادرش اونجوری حرف باز من کرده بود !
اگر میفهمید پیش روانپزشک میرم مطمئننا هر جا مینشست میگفت این دختره دیوونه هست و یه فکر واسه جدایی من و مصطفی میکرد!به شهر که رسیدم مستقیم رفتیم پیش دکتری که مصطفی از قبل وقت گرفته بود ..
تو صف انتظار نشستم و وقتی نوبت به من رسید مصطفی همراهمبلند شد و دو دستم رو گرفت و گفت :_مناینجا میمونم تو برو !
ولی اینو بدون من بخاطر این تو رو آوردم اینجا تا دیگه کابوس نبینی و فکر خیال نکنی!
پس فکر باطل رو از سرت بنداز بیرون نگران حرف کسی هم نباش ! فقط واسه خوب شدنت تمرکز کن !
نفس کلافه ای کشیدم و باشه ای گفتم و به سمت اتاق دکتر رفتم..
دکتر ازمخواست هر چیزی که تو اینیکسال اخیر اتفاق افتاده براش تعریف کنم
اولش گفتن برام سخت بود ...ولی هرچی بیشتر تعریف میکردم حس میکردم سبک شدم و احساس راحتی کردم !
باهام حرف زد و ازم خواست به مصطفی فرصت بدم برای شروع زندگی واقعیمون!
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هشتادوچهار
البته این چیزی بود که تو اینمدت خودم بهش فکر کرده بودم اما با حرفای دکتر راجبش مصمم تر شدم !
حدودا یکساعتی داخل اتاق بودم
وقتی از اتاق بیردن رفتم نفس آسوده ای کردم و بعد از مدت ها حس کردم سبک شدم ...
انگار حرف هایی که داشتم این مدت زیادی سر دلم سنگینی کرده بود !
مصطفی با دیدنم لبخندی زد و گفت :_خب چطور پیش رفت...به سمتش قدم برداشتم و دستش رو گرفتم و گفتم :
_حالا بریم بیرونمیگم...
متعجب بهم نگاه کرد و سرش رو تکون داد
با هم از مطب خارج شدیم و گفتم :_خوب بود ...واقعا الان احساس خوبی دارم ..
مثل اینکه چند جلسه دیگه هم باید برم ...
یسری ورزش هم بهمگفت انجام بدم واسه آزاد شدن ذهنم ...
خوبه ای گفت و ادامه داد :
_پس پر بار بود ...
خوشحالم که الان خوبی ..
لبخندی بهش زدم و بازاری نزدیک به مطب دیدم و گفتم :_مصطفی بریم این بازار رو ببینیم؟اره ای گفت و همونجور که دست هم رو گرفته بودیم به سمت بازار رفتیم ...
یکی یکی مغازه ها رو از نظر گذروندیم
هر کدوم وسایل زیبا و چشمگیری داشتن ...
با ذوق به وسایل نگاه میکردم که صدای آشنایی از پشت سرم شنیدم ...
به سمت صدا برگشتم و در کمال تعجب ...
و در کمال تعجب اردشیر رو دیدم ...
اول بهش خیره شدم و بعد از روی ادب سلامی بهش دادم ...مصطفی با تعجب نگاهش بین من و اردشیر چرخید و پرسید :
_میشناسید هم رو ؟
اردشیر دستش رو جلو برد و گفت :
_اردشیر شمس هستم!پسر عموی همسر سابق آوین خانم !
مصطفی ابرویی بالا انداخت و با اخم دستش رو جلو برد و با اردشیر دست داد ...
اردشیر پرسید :_خوبی ؟
نگاهی به چهره ی اخم کرده ی مصطفی انداختم و سریع سرم رو تکون دادم و آره ای گفتم که گفت :
_چند مدت بود میخواستم بیام روستا پِیت یچیزی بهت بگم !
مصطفی بجای من جواب داد :_چی بگید!؟
اردشیر نگاهی به فضای شلوغ بازار انداخت و گفت :_اینجا شلوغه بفرمایید داخل حجره تا بهتون بگم!
مصطفی اخمی کرد که اردشیر دستش رو بالا برد و گفت :_نگراننباشید مطمئنم از شنیدن چیزایی که میخوام بگمخوشحال میشید !
مصطفی بزور باشه ای گفت و با اخم نگاهی به من کرد و همراه هم پشت سر اردشیر وارد حجره شدیم،روی صندلی نشستیم که اردشیر گفت :_چیزی میخورید؟
مصطفی عصبی گفت: _برید سر اصل مطلب لطفا چی میخواید به همسر من بگید؟!
اردشیر دمیگرفت و گفت :
_واقعیتش من فکر نمیکردم راشد همچین کار هایی ازش بر بیاد !حتی روز اول به آوین ..
مصطفی حرفش رو قطع کرد و گفت:
_آوین خانم !
اردشیر سری تکون داد و تک خنده ای زد و گفت :_بله آوین خانم ...
_خب من چندباری هم به آوین خانم گفته بودم راشد با چندین نفر بوده و ...خلاصه که سرتون رو درد نیارم !
عموم که از شنیدن اتفاق هایی که افتاده واقعا عصبی و ناراحت شد ..و خب در حال حاضر راشد ایران نیست !
عموم فرستادتش ایتالیا ادامه ی درسش رو بخونه شاید سر به راه بشه !
زن عموم خودش میخواست شخصا بیاد روستا طلب بخشش کنه از آوین خانم ولی خب گفت روش نمیشه و از من خواستن این کار رو کنم ،امروز و فردا میخواستم بیام که دیگه اینجا دیدمشون...
مصطفی نگاهی به من انداخت و اون اخم بین پیشونیش کمی از بین رفت...
بعد دوباره به اردشیر نگاه کرد و گفت :
_ممنون که گفتید !امیدوارم پسرعموتون تو زندگی بعدیش سر به راه بشه !
اردشیر سرش رو تکون داد و گفت :_حتما ...
مننمیدونم چی بین عمومو راشد گذشته
اما چیز مهمی بوده که راشد قانع شده از ایران بره!به هر حال برای شما و آوین خانم آرزوی خوشبختی میکنم ...
من از روی اولی که همسرتون رو دیدم با خودمگفتم که لیاقت زندگی خوبی رو دارن
به هر حال هوش و ذکاوتشون انکار نشدنیه !
مصطفی تعریف اردشیر به مزاقش خوش نیومد ،با این حال تشکری کرد و از روی صندلی بلند شد ...
منم به تابعیت ازش بلند شدم و بعد از خداحافظی از حجره بیرون رفتیم ...
لبخندی روی لبم شکل گرفت ،از اینکه دیگه راشدی در کار نبود که منو بترسونه و زندگیمو بهم بزنه ...
مصطفی بهم نگاه کرد و گفت :_به چی میخندی ؟_به اینکه دیگه تقریبا مشکلی سر راهمون نیست....
مصطفی به روبرو نگاه کرد و گفت :
_منم خوشحالم ...
بعد مکثی کرد و گفت :
_بریم یجا ناهار بخوریم برگردیم روستا تا به تاریکی نخوریم ...
بعد از خوردن ناهار به روستا برگشتیم،
دوباره حرف های دکتر راجبش واقعی شدن زندگیمون تو ذهنم نقش بست..
چیزی از زنانگی کردن بلد نبودم !
وقتی مصطفی به حموم رفته بود سرکی داخل کمد کشیدم..اکثر لباسام پوشیده بود ..
و به سختی از ته کمد تاپ سفید رنگی در آوردم و جلوم گرفتم..
اینلباس رو حتی جلوی مامان هم خجالت میکشیدم بپوشم چه برسه به الان ...
دو دل دوباره بهش نگاه کردم و دلمو زدم به دریا و تنم کردم..نگاهی به شلوارهای بلندم انداختم و یکی از شلوار ها که بلندی تا یک وجب زیر زانوم بود برداشتم و به پا کردم ..
https://eitaa.com/ganj_sokhan.
#آوین
#قسمت_هشتادوپنج
جلوی آینه ایستادم و نگاهی به خودم انداختم...همین دو تا لباس بنظرم باعث شده بود زیادی فرق کنم !دستم رو روی بازوهامکشیدم و دودل خواستم برملباس رو عوض کنم که در حمومباز شد و مصطفی بیرون اومد...چندثانیه ای گذشت که وارد اتاق شد ...اول سرش پایین بود و داشت موهاش رو خشک میکرد کمی که گذشت آوین گویان سرش رو بالا آورد..
متعجب بهم خیره شد و حرف و تو دهنش ماسید
قطعا انتظار نداشت منو اینجوری ببینه .
از استرس عرق سردی روی تیغه ی کمرم نشست و ناخونام رو تو گوشت دستم فرو کردم ...حوش رو پایین آورد و پلکی زد و گفت
_گرمت شده ؟
آب دهنم رو قورت دادم و روی تخت نشستم و گفتم :_نه !
سرش رو تکون داد و گفت :
_من میرمحولم رو آویزون کنم رو بند و بیام ..
باشه ای گفتم و که از اتاق بیرون رفت ،به محض بیرون رفتنش دست رو به صورتم که شک نداشتم سرخ شده کشیدم و پوفی کشیدم ...اول تو دلم کلی فحش به خودم دادم و بعد از خدا خواستم که امشب به خیر بگذره ..
کمی که گذشت و مصطفی به اتاق برگشت و روبروم نشست ..تای ابروش رو بالا داد و گفت :_خب !
_من .. من فکر کردم وقتش شده که دیگه ازدواجمون واقعی باشه ..یعنی چجوری بگم دیگه فقط رو کاغذ نباشه.
انگشتش رو بالا آورد :_مطمئنی؟!
بل مکث سرن رو تکون دادم که با خنده گفت:
_اگه میدونستم سر به راه میشی زود تر میرفتیم پیش دکتر!اخمی کردم و مشت آروم به شکمش زدن و گفتم :_من قلبم داره از جاش کنده میشه بعد تو اینجوری میگی ؟!.
دستش رو بالا برد و گفت :
_باشه ، باشه تسلیم ...
شب قشنگمون رو خراب نکنیم !
با خجالت سرم رو پایین انداختم که صورتش رو جلو آورد آروم پچ زد :_خیلی وقته که منتطر این لحظه بودم !و اجازه ی حرف زدن بهم نداد و ..
و این ازدواجمون بود ..
اون شب من از دنیای دخترونم خداحافظی کردم ،اونم توسط مردی که خودش رو خوب بهم ثابت کرده بود و مسبب احساس جدیدی در وجود من بود....پلک های سنگین شدم رو آروم باز کردم و از هم فاصله دادم،نور خورشید اتاق رو روشن کرده و باد ملایمیکه به پرده ها میخورد باعث رقصشون در هوا شده بود !
لبخندی روی لبم نشست و دوباره چشمام رو بستم...هنوز باورش برام سخت بود !
یعنی تمام خاطرات و تصاویر شب گذشته متعلق به من بود !؟آن دختری که بعد از ماه ها تنش به آرامش رسیدیده بود...
اما الان با چه رویی میخواستم به مصطفی نگاه کنم ؟!شک نداشتم صورت سرخم بخاطر خجالت خجالت سرخ تر از قبل شده!
آروم سرم رو برگردوندم و با مصطفی چشمتو چشم شدم !
لبخندی بهم زدو و سرش رو بالا آورد و گفت :
_خوبی ؟
لبم رو به دندون کشیدم و آروم خوبه ای گفتم ...سری تکون داد ..
انگار هنوز خجالتم از بین نرفته بود و سعی کردم ازش فاصله بگیرم گه متعجب پرسید :
_چیزی شده؟ سریع سرمرو تکون دادم و برای فرار از موقعیت گفتم :_نه فقط میخوام برمدستشویی ...
با اکراه خودش رو ازم فاصله داد و دوباره پرسید :_مطمئنی که خوبی؟آروم سری تکون دادمو روی لبه ی تخت نشستم ...
همینکه خواستم بلند شم ناگهان دردی داخل کمر پیچید ،از درد چشم بستم و برای ثانیه ای نشستم وسریع بلند شدم ..
زیر نگاه سنگین مصطفی از اتاق بیرون رفتم و به محض بیرون رفتن با فاصله از اتاق روی زمین نشستم،دستم رو به حالت دورانی به کمرم کشیدم بلکه کمیاز دردش کم بشه ....
کمی که گذشت با صدای مصطفی اونم درست بالای سرم از جا پریدم ...
به چارچوب در اتاق تکیه داد بود و با نیمچه اخمی که روی پیشونیش بود گفت :
_که هیچ جات درد نمیکنه !از درد سرخ شدی تو !دستم رو تکون دادم و گفتم :
_خوبمچیزیمنیست یک لحظه بلند شدم کمرم گرفت ...خواستم از روی زمین بلند بشم که سریع به سمت اومد و اجازه ی بلند شدن بهم نداد و گفت:
_همینجا بشین ببین چیخوبه برات بیارم ....
ناچار باشه ای گفتم که ازمدور شد و وارد آشپزخونه شد ...سرم رو به دیوار تکیه دادم..
بلاتکلیفی و نشستن اونجا کمی برامحوصله سر بر شد و از روی زمین بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم ،مصطفی کنار گاز ایستاده بود دمنوش دم میکرد ..
با دیدنم گفت :_مگه نگفته بشین؟
به سمت روشویی رفتم و آبی به دستم زدموو گفتم:_خوبم ...چیزیمنیست !
بعد به سمت یخچال رفتموو وسایل صبحانه رو در آوردم و آماده کردم...
مصطفی دیگه چیزی نگفت و فقط دمنوش رو برام آماده کرد ...قبل از خوردن صبحانه تا آخرین قطره دمنوش تلخ و بدمزه ای که اسمش رو نمیدونستم جلوم گرفت و مجبورم کرد بخورم.....
وقتی خوردن صبحانه تموم شد بلند شد وگفت: _من مجبورم برم سرکار آوین ولی حتما یکساعت دیگه بهت سر میزنم...کار سنگین نکن ...سعی کن استراحت کنی ...
حالا به مامانم هممیگم بیاد پیشت !
بعد به سمتم خم شد و پیشونیم رو بوسید و بعد از خداحافظی از آشپزخونه بیرون رفت
از طرفی دوست داشتم الان پیشم بمونه امت در عین حال بهش حق میدادم ...
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#آوین
#قسمت_هشتادوشش
تمام این یک هفته ای که من حالم خوب نبود حتی یک ساعت هم تنهامنگذاشت و همش پیشم بود ...بقدری که یکی از همکاراش اومد دم در خونه ازش خواست برگرده سرکار !
بعد از رفتنش پوفب کشیدمو باقی صبحانه رو جمع کردم ..
حدودا یکساعتی گدشت که زنگ خونه زده شد چادری به سر کردم و از در رو باز کردم که با مادر مصطفی روبرو شدم.
بر خلاف سری قبل که با توپ پر اومده بود اینسری لبخند روی لبش بود و با خوشرویی بهم سلامکرد ...
تعارف کردم بیاد داخل ،وقتی نشستم چایی که دمشده بود از قبل داخل استکان ریختم و جلوش گذاشتم که گفت :_مصطفی گفت بیام پیشت .
لبخندی زورکی زدم و گفتم :_لطف دارید خیلی ممنون،به مصطفی هم گفتم من خوبم..
حرفم رو قطع کرد و گفت :
_از همین الان یاد داشته باش که نباید رو حرف مرد و شوهرت حرف بزنی !
گفته من اومدم فقط باید بگم چشم!
مکثی کردم و گفتم :
_بله شما درست میگید .
خوبه ای گفت و کمی از چاییش خورد و از روی زمین بلند شد ...
به سمت آشپزخونه رفت و گفت :
_تو برو استراحت کن تا من سفارش مصطفی که گفته بود برات کاچی درست کنم رو عملی کنم !
به آنی از خجالت سرخ شدم .
یعنی مصطفی به مامانش گفته بود !
اگر موقع دیگه ای بود قطعا میرفتم داخل آشپزخونه و کمک میکردم ...
ولی الان واقعا دلممیخواست زمین دهن وا کنه و منو با خودش ببره ..
سریع بلند شدم و داخل اتاق رفتم و روی تخت نشستم
*
حدودا یک هفته ای از اون ماجرا گذشت و رابطه و منو مصطفی خیلی بهتر و صمیمی تر از قبل شده بود ....
بعد از اونروز مصطفی پیشنهاد داد دوباره برم و مدرسم رو ادامه بدم .
از خدا خواسته قبول کردم و اینبار بدون هیچ ترس و لرزی مدرسه رو ادامه دادم ....
از زمان مدرسه رفتن و زندگی عادیمون هم دوماهی گذشت که یکروز مصطفی به خونه اومد و پیشنهاد غیر منتظره ای رو داد !
همونجور که نشسته بودیم و از تلوزیون سیاه و سفید خونه فیلمنگاه میکردیم گفت :
_آوین من این مدت خیلی فکر کردم..
به سمتش چرخیدم و گفتم :_درباره چی؟
_اینکه دیگه از اینجا بریم !
متعجب گفتم :_بریم ؟ یعنی خونمون رو عوض کنیم ؟ خوبه که!
سرش رو به معنای نه تکون داد و گفت:
_منظورم اینه که از روستا بریم...
بریمشهر اونجا هم فرصت درس خوندن واسه تو بهتر هست هماینکه من میتونم کار بهتر با حقوق بهتری پیدا کنم ..
زندگیکردن داخل شهر رو خیلی دوست داشتم ولی اینبار نمیدونستم این قضیه قرار با چه چالش هایی روبرو بشه..
کمی به تلوزیون برفکی نگاه کردم که پرسید:
_نظرت چیه؟
حرف اونروز مادرش تو ذهنم اومد که میگفت: هرچی شوهرت میگه باید بگی چشم...
دمی گرفتم و گفتم :_منکه حرفی ندارم هر جا خودت میدونی بهتر هست همونجا بریم !گفت :_یعنی تو موافقی ؟
سرم رو تکون دادم و آره گفتم...
گفت:_وجود تو داخل این خونه اصلا یه رنگ و بوی دیگه ای داره واقعا ازت ممنونم !
در جواب لبخندی زدم و گفتم :_تشکر رو من باید کنم که با وجود همه چیز منو پذیرفتی !
و اون شب دوباره به یکشب عاشقانه و رویایی دیگا برای جفتمون تبدیل شد !
**
چند روزی گذشت و وقتی کاملا تصمیمون قطعی شد مصطفی قرار شد بره و به خانوادش خبر بده...حدودا ظهر بود که یکی محکم به در خونه کوبید متعجب و سریع به سمت در رفتم و بازش کردم و با چهره خشمگین مادر مصطفی روبرو شدم...
منو کنار زد و داخل خونه رفت و گفت :
_چی نشستی در گوش بچمخوندی که یهو تصمیمگرفته خونه و زندگیش رو ول کنه بره شهر ؟نشستی هواییش کردی؟!
دوبار واسه دوا و درومونت بردت شهر هواییش کردی آره؟تو اصلا خجالت حالیت هست !؟این همه کار برا یکی کرده بودن میگفتن بمیر میمرد بعد تو نشستی سوره یس تو گوش بچم میخونی؟یبار رو حرفم حرف نزده الان بهش میگم کجا میگه تصمیمگرفتیم میخوایم بریم !
تند تند میگفت و من فقط شک زده نگاه کردم...حتی فرصت و مهلت حرف زدن بهم نداد و مدام ناله و نفرین میکرد..!
وقتی حسابی حرف زد تفی کنار پام انداخت و بی لیاقتی نثارم کرد و از خونه بیرون رفت و در رو بهم کوبید..
هنوز هم تو شک بودم و از این سوختم که حتی یک کلمه حرف هم نتونستم بزنم !
انگار من محکوم شده بودم به این مدام قضاوت بشم !
به در بسته نگاه کردم و دوباره حرفاش تو ذهنم مرور شد...
اون فکر میکرد من حرفی زدم که مصطفی میگه بریمشهر در صورتی که اینتصمیم خود مصطفی بود...از طرفی دلممیخواست بزنم زیر گریه و از سمت دیگه به خودم دلداری دادم که با گریه چیزی درست نمیشه...
باید با خود مصطفی حرف میزدم
خودم از این روستا خوشمنمی اومد ...اما ترجیح میدادم بمونم تا اینکه با رفتن کلی آه و نفرین پشت سرم باشه ..عصر هنگام که مصطفی اومد موقعی که نشسته روز زمین دراز کشیده بود و پاهاش رو به دیوار تکیه داده بود تا خستگیش در بره به سمتش رفتم و بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم که چجوری بهش بگم صداش زدم .
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#آوین
#قسمت_هشتادوهفت
_مصطفی سرش به سمتمچرخید و جانمی گفت:_میگم این قضیه شهر رفتن
تو مطمئنی دیگه.
تنها چشماش رو به معنای آره باز و بسته کرد که با مکث گفتم :_خب بنظرم بیشتر فکر کن ..الان اینجا خانوادت هستن بعد بریم خب رفت و آمد سخت میشه دیگه .
حالا که اینجا ما خوبیم ..
حرفم رو قطع کرد و گفت :_الان تو هم خانواده منی !و من باید الان به فکر خانواده اصلیمباشم ..خیلی وقت بود تو فکرش بودمبریم شهر ...حتی پول پس انداز کردم تا اگه بشه یک خونه کوچیک هم بخریم ..پس تو نگران نباش من مطمئنم !مصطفی مرد عاقلی بود ...و از طرفی هم شنیدن این از زبونش که منمخانوادش هستم برام بسیار دلنشین بود !
دیگه چیزی دخالتی تو تصمیمش نکردم و گذاشتم اون حور که خودش میخواد همه چیز پیش بره.
حدودا یک ماه و نیم از اون روز گذشت .
من و مصطفی تقریبا هر روز میرفتیم شهر تا بتونم خونه ی خوبی برای خریدن پیدا کنیم .
اول از قیمت ها خونه های عاصی و ناامید شدیم اما در نهایت یکی از دوستان مصطفی خونه ای بهمون نشون داد که در کمال خوب بودن قیمت مناسبی هم داشت ،فقط احتیاج به چند بازسازی جزئی داشت ...
همون خونه رو خریدیمو بنظرماون آغازی برای زندگی جدیدمون بود...
از بدو ورود به خونه همه جا رو کنکاش کردم و جایی مناسب برای چیدن وسایل رو تو ذهنم تصور کردم ...
قرار شد بعد از جابجایی از چند دست وسایل از جمله مبل و میز ناهار خوری برای خونه بخریم تا خونمون بیشتر رنگ و بوی شهری بودن بگیره !دو هفته حدودا بازسازی خونه طول کشید و ما جابجا شدیم ...
نا گفته نماند تو این یکماه و نیمی که هنوز روستا بودیم مادرش مصطفی هر سری که چشم مصطفی رو دور میدید میومد و بهمناسزا میگفت و نفرین میکرد ...
اوایل دلخور و ناراحت میشدم اما بعد از چندبار به این نتیجه رسیدیم که شاید سکوت بهتر از هرچیزی باشه !حتی به مصطفی همچیزی راجب این ملاقات ها با مادرش نگفتم !
تمام وسایل خونه رو با عشق داخل چیدم و ذوقی وصف نشدنی داشتم..
اولین شبی که اونجا خوابیدیم تا صبح از ذوق خواب به چشمم نیومد..مصطفی منو جایی نزدیک به خونه مدرسه ثبت نام کرد
اول چون ازدواج کرده بودم اجازه ثبت نام بهم نمیدادن ،اما آزمونی ازم گرفتن و وقتی متوجه شدن بیشتر از سنم میدونم منو به شرطی که از متاهل بودنم چیزی نگم ثبت نام کردم ..
و مدرسه رفتن تبدیل شد به دومین اتفاق خوبی که تو این یکماه اخیر واسم افتاد ...
میشه گفت زندگی به کام بود ،من هر روز مدرسه میرفتم و مصطفی هر روز میرفت سر کار دولتی که برای خودش پیدا کرده بود ...
بعد از مدتی تقریبا هر چند وقت یکبار حالت تهوع و مریضی داشتم...اول فکر کردم بخاطر مسمویت غذایی هست که منو مصطفی هر دو دچارش شدیم ،اما وقتی مدت زمان این حالت تهوع ها بیشتر شد ترس به دلم افتاد و یاد اون توموری که او شکمم بود افتادم ...
زمانی که اون تومور رو داشتم دقیقا همین علائم رو هم داشتم!سر کلاس نشسته بودم که از استرس دوباره حالت تهوع به سراغم اومد ...
معلم از هیچی خبر نداشت و گفت برم دفتر و به خانوادم زنگ بزنم منو ببرن خونه تا استراحت کنم ...
چون حتی رنگم همپریده بود ،خانواده من در حال حاضر فقط مصطفی بود اما میترسیدم بهش چیزی بگمو مشکلی باشه و مجبور بشم دوباره جراحی کنم...
از طرفی بین اونهمه دانش آموز نمیتونستم با معلم مخالفت کنم و باشه ای گفتم و بیرون رفتم ...
اول داخل سرویس بهداشتی مدرسه آبی به سر و صورتم زدم و که دوباره معدمپیچ خورد و تمام محتویاتش رو بالا آوردم ،دستم رو روی دلمکشیدم و ناچار وارد دفتر شدم..
مدیر همینکه منو دید سریع بلند شد و پرسید :_دخترم تو چرا رنگت پریده
مریض شدی؟بعد آروم تر گفت :_زنگ بزنم به شوهرت ؟
دمیگرفتم و گفتم :_نمیدونم چند مدت پیش جفتمون بخاطر غذا مسموم شدیم شادی واسه اون باشه ولی مطمئن نیستم ..
به سمت تلفن رفت و گفت :
_الان زنگمیزنم بهش بیاد برید دکتر رنگ به رو نداری..و شماره ی محل کار مصطفی رو گرفت و زنگ زد..حدودا نیم ساعتی گذشت که مصطفی نگران به سمتم اومد ..
از مدرسه اجازه گرفت تا امروز بریم دکتر و مدیر هم قبول کرد..
وسایلم رو جمع کردم و همراه مصطفی از مدرسه بیرون رفتم... به محض بیرون رفتن روبه مصطفی چرخیدم و گفتم:_مصطفی من گفتم شاید بخاطر مسمومیت چند روز پیش باشه.. ولی اون نیست الان تو هم خوب شدی.. نکنه دوباره مثل اونموقع توموری چیزی داشته باشم ؟ بخدا که خیلی میترسم.. اول خندید و بعد دستم رد گرفت و پشتش رو بوسید و گفت :_نگران نباش میریم دکتر میفهمیمچی شده.. به سمت بیمارستان رفتیم و مصطفی برام وقت گرفت تا زمانی که نوبت ما بشه از استرس چند باری مردم و زنده شدم..وقتی نوبتمون شد وارد اتاق دکتر شدیم برای دکتر همه چیز رو شرح دادم و اولین چیزی که پرسید تاریخ آخرین وقتی بود که عادت ماهانه شدم!
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_هشتادوهشت
کمی فکر کردم اما هیچی بخاطر نیاوردم.. حتی تو این مدت اصلا حواسم نبود که عادت ماهانم عقب افتاده ! سرم رو ناراحتی تکون دادم و گفتم _یادم نمیاد کی بوده ... ابرویی بالا انداخت و گفت _احتمالم این هست که باردار باشید ! با چشم های گرد شده اول به دکتر بعد به مصطفیی که الان لبخند روی لبش بود انداختم و با خنده ای عصبی گفتم... _یعنی چی ؟ الان .. احتمال میدید من حامله بودم... بعد به سمت مصطفی چرخیدم و خطاب بهش گفتم _نکنه .. نکنه میل اونسری توموری چیزی دارم فکر میکنن حاملم؟ دکتر با آرامش گفت _دخترم آروم باش .. برات یه آزمایش مینویسم برو همین الان بده جوابش رو برام بیار ... بعد معلوم میشه... الان استرس نداشته باش سرم رو تکون دادم ... که چیزی روی برگه ای نوشت # همراه مصطفی از اتاقش بیرون رفتیم تا آزمایش بگیرم در تمام طول مدتی که منتظر بودمنوبتم بشه استرس مثل خوره به جونم افتاده بود و تنها کاری که کردم این بود که ناخونم رو محکم توی گوشت دستم فرو کردم شاید احمقانه بنظرم میرسید اما فکر میکردم شاید با آیت کار ذره ای از استرسمکم بشه .. و بالاخره بعد از کلی انتظار آزمایش رو دادم و در حالی که جوابش دستمون بود به سمت اتاق دکتر رفتیم... نگاهی به برگه انداخت و با لبخند سرش رو بالا آورد و گفت _تبریک میگم. شما باردارید ! چندبار مثل ماهی دهنم رو باز و بسته کردم و بالاخره پرسیدم... _یعنی .. یعنی واقعا حاملم ... هیج توموری در کار نیست .؟ سرش رو به طرفین تکون داد و گفت _ نه دخترم تومور نیست شما باردار هستید ..! نگاهی به مصطفی که از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید انداختم از خوشحالی اون منم بالاخره لبخندی روی لبن شکل گرفت اما در واقعیت نمیدونستم حس واقعیم نسبت به بچه ای که الان در وجود من هست چیه ! دکتر یکسری تذکر بهم داد و اعم از اینکه بخاطر توموری که قبلا داشتم ممکنه این بارداری برام خطرناک باشه و بایستی حسابی مراقبت کنم تا هم سلامت خودم حفظ بشه هم سلامت جنین درونم! بعد از شنیدن تذکرات لازم تشکری کردیم و همراه با مصطفی از اتاقش و بیمارستان خارج شدیم تا رسیدن به خونه چیزی بینمون رد و بدل نشد جز بوسه های گاه و بیگاهی که مصطفی از فرط خوشحالی روی دستم مینشوند... همینکه به خونه رسیدیم و داخل رفتیم مصطفی سریع منو به آغوش کشید اول بوسه ای روی سرم زد و بعد منو کمی از توشد فاصله داد و عمیق لب هامبوسید ... با خوشحالی گفت _این بهترین خبری بود که امروز شنیدم ! بهش لبخند زدم که با نگرانی گفت _اصلا تو چرا وایسادی بیا بشین....دستم رو دنبال خودش کشوند روی مبل نشست بعد مقنعه ی مدرسه رو از سرم کشید و به گوشه ای انداخت ...
گفت :_نمیدونی الان با این خبر انگار دنیا رو بهم دادن...و حاضرم همون دنیا رو به پای تو و این کوجول بریزم !لبخند خجولی زدم و سرم رو به زیر انداختم .....
اون روز مصطفی خیلی خوشحال بود
میشه گفت این اولین بار بود که به این خوشحالی میدیدمش !اصلا نزاشت دست به چیزی بزنم تا جایی که با حرص گفتم :
_این بچه فقط الان نقطه با دوتا ظرف شستن چیزیش نمیشه ..در جواب فقط ضربه ی آرومی به نوک دماغم زد و گفت :
_تا وقتی به دنیا بیاد دربست در اختیارتم !
با حرص لب گزیدم و ناچار نشستم ...
صبحش مثل همیشه از خواب بلند شدم و لباس مدرسه پوشیدیم تا برم ....
مصطفی خواب آلوده از اتاق بیرون اومد و با دیدنم متعجب گفت :_کجا به سلامتی ؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
_صبح کجا میرن ؟مدرسه ! منم الان دارم میرممدرسه...صبحانه رو واسه تو آماده کردم روی میز هست ...سرش رو تکون داد و نچی گفت :_شما هیچ جا نمیری
الان میری میشینی استراحت میکنی !
با چشم های گرد شده گفتم :_یعنی چی هیچ جا نمیری ؟من الان باید برم مدرسه ...
سرش رو به طرفین تکون داد و گفت :
_مگه یادت نیست دکتر چی گفت ؟
گفت بارداری تو خطرناک هست باید مراقبت کنی !بعدممدیرتون هم گفته نباید کسی بفهمه تو شوهر داری !
الان بری دو روز دیگه شکمت بزرگبشه میخوای به بقیع چی بگی ؟
مدیرتون میدونه تو شوهر داری بقیه که نمیدونن اگه اونجا بلایی سرت بیارن چی؟
نه اصلا نمیشه آوین !
من سر جون بچم احمقانه رفتار نمیکنم ...
دلممیخواستم جیغ بکشم ..این بچه هنوز نیومده شده عزیز دردونه ...نفس عمیقی کشیدن و لبخند مصلحتی زدمو به سمتش قدم برداشتم و گفتم...
_مصطفی ، عزیز دل من ...
سریع حرفم رو قطع کرد و گفت :
_آوین من حرفمو زدم ، بحث نکن ...
پلکی زدم و گفتم :_تو اصلا گوش بده ببینمن چی میگم ...
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#آوین
#قسمت_هشتادونه
این بچه هنوز اندازه نخود هست شده عزیز دردونه خدا میدونه اگه بیاد دیگه چی میشه
لابد ما رو فراموش میکنی ؟
سریع بهمنگاه کرد و پوفی کشید و گفت:
_به دنیا بیاد روسر باباش جا داره!شما همنگران نباش همیشه جات یه جای مخصوص هست !
دستش رو روی سرم کشید و ادامه داد ..
_من فقط نگران شمام،نمیخوام اتفاقی واستون بیفته ...
ازش فاصله گرفتم و گفتم :_نمیفته
من اصلا یجا تو خونه بشینم دق میکنم ..
حداقل مدرسه میرم یکم دلم وا میشه چار تا چیز هم یاد میگیرم ...کمیسرم رو خمکردم و با ناز گفتم :_لطفا مخالفا نکن ...
نگاهی به چشمام انداخت و بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن راضی شد برم مدرسه ..اینم گفت که اگر بلایی سر من یا بچه بیاد نمیبخشه منو !
از اون روز به بعد هر صبح برای اینکه خیالش راحت بشه خودش من میبرد مدرسه ،ظهرمجایی دور از مدرسه که تو چشمنباشه می اموند و صبر میکرد تا من برم ....
همینجوری ۳ ماه گذشت و نسبت به قبل کمیچاق شدمالبته جوری نبود که خیلی تو چشم باشه ....مصطفی تقریبا هر هفته با وسواس منو میبرد دکتر تا معاینه بشم و مطمئن بشه خطری من و بچه رو تهدید نکنه !
امتحانات مدرسه هم به خوبی گذروندم..
با اینکه کلا ۱۵ سالمبود تونستم دیپلم بگیرم اینم بخاطر این بود که همیشه درس میخوندم و از هم رده های خودم بیشتر میدونستم..
وقتی مدرکمرو گرفتم از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم و این وسط مدام مصطفی میگفت حواسم باشه و زیاد تحرک نکنم ...
همه چیز تقریبا روال بود ولی نه من نه مصطفی چیزی راحب بارداری من به کسی نگفتیم ،خواستیم وقتی سلامت بچه روبراه بود و همه چیز خوب شد اونموقع همه رو مطلع کنیم...
نشسته بودم و از آلبالویی که بخاطر ویارممصطفی برام خریده بود میخوردم ...
یادمه برای پیدا کردن این آلبالو چون فصلشون نبود خودش رو به آب و آتیش کشید و آخرش هم همسایه از آلبالو هایی که سال قبل فریز کرده بود بهمون داد ..
مصطفی وارد خونه شد و بعد از سلام گفت:
_فکر کن مهمون داره برامون میاد ...
متعجب گفتم :_خیر باشه ...کی میاد ؟
_مامانم و خاله بزرگم ...
متعجب گفتم :_خاله ؟!
و چقدر زشت بود که هنوز خانواده ی شوهرم رو نمیشناختم !
سرش رو تکون داد و گفت: _آره خالم تو ندیدیش تا الان ولی کپیبرابر اصل مامانم هست ..
تو دلم گفتم :_پس قرار بیچاره بشم !
لبخند مصلحتی زدم و گفتم
_قدمشون رو چشم، حالا کی قراره بیان بسلامتی؟
دمی گرفت و گفت :
_فردا راه میفتن احتمالا یک هفته ای هم بمونن ... من خیلی سعی کردم راضیش کنم نیان ولی باز مامانم میزد به جاده خاکی!
الان تنها نگرانیم فقط تو هستی !
اما چیزی هم بهشون نگفتم که بارداری !
لبخندی بهش زدم و دستش رو گرفتم و گفتم :_خوب کردی نگفتی ... حالا بعد که نوشون بدنیا اومد خوشحال میشن ..
بعدش هم نگران نباش ،اتفاقی واسه من نمی افته همش یک هفته هست دیگه...
سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت ..
تا فردا وقت داشتم همه جیز رو مهیا کنم ،
خونه رو قشنگ مرتب کردم جوری که هیچ کس نتونه ازش ایرادی بگیره....که البته این مابین کلی غر از مصطفی هم شنیدم ...
مدام میگفت کار سنگین نکنم و خودشم پا به پا کار میکرد...وقتی کاملا از تمیزی خونه مطمئن شدم دیگه از خستگی پاهام به گِز گِز افتاده بود و شب تا سرم رو روی بالشت گذاشم به خواب رفتم ...
طبق آخرین خبری که مصطفی ازشون داشت قرار بود حدودای ساعت ۵ و ۶ عصر برسن خونه ی ما ...
از صبح زود بلند شو و سه نوع غذا بار گذاشتم و با وسواس برای شام که میرسیدن تدارک دیدم ...مصطفی اونروز رو مرخصی گرفته و میشه گفت دست تنها نبودم....
تقریبا ۱ ساعت تا رسیدنشون مونده بود که لباس مناسبی به تن کردم جوری که برجستگی شکمم معلومنباشه ...
نمیدونم چرا اما حسم بهم میگفت اگر ندونن حامله هستم برام بهتره!و بالاخره بعد کلی انتظار رسیدن...مصطفی ازم خواست من از پله ها پایین نرم و همون تو خونه منتظر باشم تا بیان ..
با استرس طول و عرض خونه رو طی میکردم که مصطفی با اخم در حالی که دوتا چمدون بزرگ در دست داشت اومد خونه ...
تو دلم گفتم واقعا این چمدون های بزرگ واسه یک هفته هست ؟!
آروم به صورت اخمالود مصطفی لب زدم چی شده که همونموقع اول مادر مصطفی بعد زن تقریبا مسنی که به زیبایی لباس پوشیده بود داخل خونه شدن ..با خوشرویی بهشون سلام و احوالپرسی دادم که هر دو با سردی بهم جواب دادن !و در آخر دختر تقریبا ریز نقش و زیبایی داخل خونه اومد..
با لبخند و اعتماد به نفس جلو اومد و به من دست داد و سلام کرد و خودش رو سحر دختر ملیحه( ملیحه اسم خاله مصطفی هست ) معرفی کرد ...به اینجا که رسیدیم لبخندی زورکی زدم و سلامی دادم ...نمیدونم چرا ولی اصلا حس خوبی نسبت به این دختر دریافت نکردم ...به مصطفی نگاه کردم و او هم همچنان با اخم نظاره گر ما بود
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_نود
مادر مصطفی نگاهش بین ما چرخید و گفت:
_چرا وایسادید همو نگاه میکنید بیاد دیگه ...
مصطفی نگاهش رو از روی ما برداشت و دسته ی چمدون رو گرفت و با غر گفت :_مادر من واسه یک هفته چی تو این ریختی انقدر سنگینه؟
مادرش پشت چشمی نازک کرد و گفت :
_واه واه ، حالا شاید خواستم بیشتر پیش بچم بمونم جرمه ؟
بعد تیکه ای به من انداخت و ادامه داد:
_فعلا که بخاطر بعضیا و مادر و خانوادت رو فراموش کردی !
تیکه ی کلامش رو با انداختن سرم به پایین نادیده گرفتم .. مطمئن بودم قراره تو این چند روز قشنگ خون به دلم کنن!
مصطفی جلو رفت و گفت :
_الان که دیدی مادرم سُر و مُر و گنده ام بفرمایید داخل ...
و بالا رفتن داخل ..
خونمون دوتا اتاق داشت و مصطفی وسایلشون رو تو اتاق دوم که خالی بود تقریبا و فقط کمد و تشک داشت گذاشت ...
وارد آشپزخونه شدم تا چایی بریزم همونموقع مصطفی اومد و آهسته بهم گفت :_میدونم این مدت اذیت میشی ولی خیلی دهن به دهنشون نزار ...تا به خیر و خوشی بگذره ...
لبخندی مصلحتی زدن و گفتم :_نگران نباش من کاری ندارم ...مهمونم حبیب خداست دیگه باید مدارا کردم ..
با لبخند از آشپزخونه بيرون رفت...
سینی چای رو برداشتم و نفس عمیقی کشیدم و از آشپزخونه بیرون رفتم ...
بعد از تعارف کردن کنار مصطفی نشستم ..
تمام بحث و صحبت مادرش حرف از دلتنگی بود و اینکه جرا اومدیم شهر مگه روستا چِش بود ...
این مابین هرازگاهی هم چشم غره نثار من میکرد و تیکه بهم مینداخت ...
فقط سکوت کردم و جیزی نگفتم ..
بخاطر خودم بخاطر مصطفی و بخاطر بچه ای که تو وجودم بود ...نمیخواستم دلخوری پیش بیاد یا این با چیزی حس کنه و کار به بیمارستان بکشه ...از طرفی اصلا هم دلمنمیخواست از حاملگی من بویی ببرن !
آه آرومی کشیدم که از چشم مصطفی دور نموند بعد نیم نگاهی به سحر دختر خاله مصطفی که در آرامش چای میخورد انداختم ...
خالش متوجه نگاه من به دخترش شد و تابی به گردنش داد بعد مادر مصطفی به سحر اشاره ای کرد و گفت :
_پسرم سحر ناز دانشگاهش تموم شده برگشته روستا ...مصطفی بدون اینکه نگاهی بهش بندازه با اخم گفت :_بسلامتی ، مبارک باشه ...
خالش با غرور گفت :
_دخترم میخواد مطبش رو تو روستا بزنه ...
الانم گفتیم میخوایم بیایم خونه شما رو حرفمنه نیاورد ...دلتنگ پسر خالش شده بود !این دلتنگی که خاله مصطفی با ذوق و شوق ازش حرف میزد به مزاقم خوش نیومد ...دلممیخواست مثبت فکر کنم اما واقعا نمیتونستم!
خدا میدونست پشت این دلتنگی که انقدر با ذوق ازش حرف میزدی جه نقشه و حیله هایی خوابیده ....
*
حدودا سه روزی از اومدنشون به خونمون گذشت ...تو این سه روز مادر مصطفی از هر فرصتی استفاده میکرد تا مستقیمو غیر مستقیم سحر رو بچسبونه به مصطفی !
از سر سفره نشستن بگیر تا رفتن خرید واسه خونه ...
تو روز هم که مصطفی خونه نبود مدام به من بی اعتنایی میکردن یا به اصطلاح درست تر اصلا منو آدم حساب نمیکردن ..
نا گفته نماند که ناز و عشوه ای که سحر واسه مصطفی می اومد غیر قابل پنهان بود و دیگه بعد از سه روز کاملا مقصودشون از اینجا اومدن رو فهمیدم ...
مصطفی متوجه حال بد من شده بود و بهم دلگرمی میداد که استرس نداشته باشم تا برای بچه اتفاقی نیفته ....انگار بچه هم متوجه حال من شده بود و مسبب حال بدم تو این چند روز بود !از حالت تهوع گاه و بیگاه بگیر تا درد گرفتن شکم !
شب چهارم قبل از خواب مصطفی گفت :
_فردا حتما بریم دکتر ببینیم معاینت کنه ...
اتفاقی واسه خودت و بچه نیفته ..
سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم :
_من خوبم ..احتیاجی نیست بریم بیرون شک میکنن باز ، اگر باز حالم بد شد خودممیگم بریم ...
مصطفی راضی نشده بود با این حال روی موهام رو بوسید و باشه ای گفت:
کمیطول کشید تا خوابم برد اما نیمه شب با حس دلپیچه از خواب بلند شدم ،به سختی سرم رو از روی بالشت برداشتم و با جای خالی مصطفی روبرو شدم ...فقط نبودش رو دیدم استرس هم به دلپیچم اضافه شد ...
به سختی از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم ...داخل سالن کسی نبود اما توجهم به صدایی جلب شد که از داخل تراس کوچک گوشه ی آشپزخونه میاومد ..
متعجب به سمت تراس رفتم و با دیدن مصطفی کنار سحر اونم با فاصله ی نزدیک حس کردم بند دلم پاره شد ...با شک دستم رو روی دهنم گذاشتم و جایی دور از دیدشون ایستادم ...
سحر روبه مصطفی با ناز گفت ...
_مصطفی ببین من بخاطر تو از تبریز برگشتم ..
مصطفی پوزخند زنان گفت :
_خاله که میگفت درست تموم شده!
بعدم بیخود برگشتی من الان زن دارم و متاهلم. دیگه اینکه جلو چشمت هست !
رنگ نگاه سحر عوض شد اما خودش رو نباخت و گفت :_یعنی باور کنم اون دختر رو دوست داری ..؟
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_نودویک
ببین من همه جیز رو میدونم ..
میدونم که تو از روی ترحم باهاش ازدواج کردی ...خاله همه چیز رو بهم گفته...
دستم رو محکمتر روی دهنم فشار دادم تا صدای بغض و اشکم به گوششون نرسه و همینطور به بقیه حرفاشون گوش دادم ...
_ولی خب تو کمکش کردی خوب شد ...
خاله هم بهم گفت حتی بیشتر از چیزی که حقش بوده پیشش بودی ..ولی خب بسه ..
خودت خسته نشدی ؟ اون یه بچه روستایی هست ! باور کنم با ۲۷ سال سن میخوای بچه داری کنی !مصطفی با حرصی که کاملا تو صداش معلوم بود گفت :_اون بچه روستایی منو تو چی هستیم !مگه ما هم بچه روستایی نیستیم ؟ رفتی تبریز درس خوندی اصل و نَسَبِت رو یادت رفت؟ اصلا تو دنبال چی هستی ؟
با قدمی که سحر به سمت مصطفی برداشت و فاصلشون رو کمتر کرد دیگه کممونده بود پخش زمین بشم ...دل پیچم شدید تر شده بود و انگار بچه داخل شکمم هم متوجه حال بدم بود ...سحر دستش رو روی بازوی مصطفی کشید و گفت :_میدونم بعد از فوت سمیه خیلی ضربه خوردی ..این دختر هم با اومدنش فقط مریض بود و یه سختی دیگه رو کارای تو گذاشت ...
ولی من اینجا هستم ..اومدم .. چند سال پیش جوابم بهت نه بود ولی الان بله هست ..
تو این دختر رو طلاق بده من تا تهش باهات هستم!
دیگه توان ایستادن و گوش دادن به حرفاشون رو نداشتم ..
دولا دولا در خالی که دل پیچه امانم رو بریده بود به سمت اتاق رفتم....با نشستن رو تخت بغضم ترکید ...میدونستم مصطفی آدمی نیست که با این ناز و غمزه ها سست بشه
ولی میترسیدم از آینده میترسیدم...
چرا همین الان که داشت زندگیمون خوب میشد و من حامله هستم اینا اومدن تا گند بزنن به خوشی هامون ...
سرم از افکار بیهوده و پوچ در حال انفجار بود
خَم خَم به سمت کمد رفتم و جعبه قرص آرامبخشی که قبلا میخوردم رو بیرون کشیدم ...خوردنش تو زمان بارداری مضر بود ...اما با یدونه نه چیزی نمیشد ؟!
اگر نمیخوردم از فکر و خیال قطعا دیوانه میشدم ...روی تخت خوابیدم و همینجور چشمم به در بود ...چرا مصطفی نمی اومد داخل اتاق؟ اصلا واسه چی نصفه شبی رفته بود بیرون ؟؟مصطفی چشمو دل پاکه ولی سحر چی ؟اون الان قطعا خودش رو به مصطفی چسبونده با اومدن صحنه ی چند لحظه پیش وقتی سحر دستش رو روی بازوی مصطفی گذاشته بود کم مونده بود جیغ بکشم ...
نفس های عصبی و کلافه میکشیدم که بالاخره در اتاق باز شد و مصطفی داخل اومد...نفس آسوده و نامحسوسی کشیدم و خودم رو به خواب زدم ..کاش زود تر این یک هفته تموم میشد و اینا برمیگشتن خونشون ...
از صبح که بیدار شدم بازم دلپیچه و معده درد داشتم و باعث شده بود کمی نگران بشم ...
اگر به مصطفی هم میگفتم هول میکرد و قطعا مادرش اینا به رازمون پیمیبردن ...
همه هنوز خواب بودن ...تصمیمگرفتم تا بیدار شدنشون خودم برمدکتر و بیام
چون صبح زود بود اولین نفر میشدم و میتونستم زود برگردم خونه ...
نگاهی به صورت غرق در خواب مصطفی انداختم و آروم به سمت کمد رفتم ..
دم دست ترین لباس رو برداشتم و تنم خواستم از اتاق برم بیرون اما با مکث نگاهی به مصطفی انداختم و کاغذی از روی میز برداشتم و براش یاد داشت گذاشتم ...
کاغذ رو روی بالشتم گذاشتم مطمئن بودم بعد از بیدار شدنش و پی بردن به نبود من این کاغذ رو میبینه...خیالم که راحت شد از اتاق بیرون رفتم و از خونه خارج شدم ...
هوا بقدری خوب بود که دلممیخواست ساعت ها قدم بزنم..اما حیف که زمانم کم بود ..
باید به مصطفی میگفتم از این به بعد صبح ها به پیاده روی بیایمهم واسه سلامتی خودمون خوبه هم بچه ...دستی روی شکمم کشیدم و به سمت مطب دکتر که تقریبا در نزدیکی خونمون بود پا تند کردم ..
طبق انتظارم نفر اول بودم و سریع دکتر معاینم کرد ،بهم اطمینان خاطر داد که مشکلی من و بچه رو تهدید نمیکنه ..و دلپیچه ای که دارم بخاطر استرس هست باید حدالامکان از استرس دوری کنم ...
چند تا دارو برامنوشت تا از داروخانه بگیرم و بخورم ..با خیال راحت دمی گرفتم و بعد از تشکر از اتاق و مطبش زدم بیرون ...
سر راه از داروخانه داروهایی که گفته بود خریدم و به سمت نونوایی رفتم و دوتا نون بربری تازه برای صبحانه هم گرفتم ...
از سلامت بچه خیالم راحت بود ولی هر سری که صحنه های دیشب برام یادآوری میشد دلم میخواست خون گریه کنم !
کودکانه دست روی دلم کشیدم و گفتم:
_خوشگل مامانی همه چیز خوب میشه... الانم میریمپیش بابا میگیم که جای نگرانی وجود نداره ... مگه نه ؟!هنوز نیومده شدید به این بچه وابسته شده بودم..
دکتر گفت از استرس دوری کنم ،اما نمیدونست که استرس دقیقا تو خونمون هست!بودنشون هر لحظه برام باعث استرس هست !و امیدوار بودم زود تر برگردن روستا ...
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#آوین
#قسمت_نودودو
مصطفی: 👇
تکه کاغذی که آوین روی بالشت گذاشته بود دوباره خوندم ...
*مصطفی عزیز از دیشب من دلپیچه ی بدی داشتم میخواستمبهت بگم ولی ترسیدم تو هم نگران بشی و خانوادت از قضیه بویی ببرن من رفتم دکتر تا مطمئن بشم همه چیز نرمال هست ..نگرانم نشو صبح زود هم رفتم تا نفر اول معاینه بشم و برگردم ،سر راه نون تازه هم میخرم میام
دوستت دارم آوین *
گفته بود نگران نشو اما دلممثل سیر و سرکه میجوشید !دکتر از اول گفته بود این بارداری برای آوین خطرناک هست و باید از استرس دوری کنه اما منبع استرس الان درست تو خونمون بود ..کلافه از روی تخت بلند شدم و چند باری طول و عرض اتاق رو طی کردم
کاش میتونستم برم باهاش
اینکه اینجا بی هدف نشسته بودم و کاری ازم بر نمیاومد باعث شده بود احساس خفگی بهم دست بده!ساعت از ۹ صبح گذشت و کلافه و عصبی وسط اتاق راه میرفتم که صدای داد و بیدادی از اتاق نظرم رو جلب کرد ..
سریع از اتاق بیرون رفتم که دیدمدر خونه بازه و دوتا نون روی زمین افتاده و مامان موهای آوین رو گرفته .
آوین:👇
اینپله ها شده بودمایه عذاب من .
ارتفاع پله ها تقریبا بلند بود و همین باعث ترسناک بودنشون شده بود ...
با احتیاط بالا رفتم و کلید انداختم و در خونه رو باز کردم ..همراه با باز کردن در ،در اتاقی که مادر مصطفی داخلش مستقر بود باز شد و بیرون اومد...با دیدن مناخمی کرد و قدمی به سمتم برداشت و با عصبانیت گفت ...
_دختره ی خیره سر این موقع صبح کجا رفته بودی ؟
به سختی لب از هم باز کردم و به نون ها اشاره ای زدم و گفتم: _رفته بودم نون تازه بخرم ... اخموحشتناکی بین پیشونیش نشست و با خشم گفت :_بیخود! مگه این خونه مرد نداره تو رفتی بیرون ؟ تو اصلا خجالت میدونی چیه؟ حیا حالیت هست؟ بچمرو ازمجدا کردی آوری اینجا الانم اینجا میخوای آبروش رو ببری ؟
با چشمهای گرد شده بهش نگاه کردم و گفتم: _من ...
سریع حرفم رو قطع کرد و گفت: _خفه شو دختره ی بی چشم و رو ... میخوای آبرو بچمرو ببری اینجا بگن بی غیرته زنش صبح تنها تنها از خونه میره بیرون ... نون رو از دستم گرفت و روی زمین پرت کرد همونموقع خواهرش و سحر هم از اتاق بیرون اومدن ... ملیحه با صورتی خواب آلود گفت: _چیشده خواهر چرا داد و بیداد راه انداختی ... ناگهان مادر مصطفی به سمتم اومد و موهام رو بین دستش گرفت و گفت :_میخواستی چی بشه ... دختره ی بی چشمو رو صبح گاه از خونه اونم تو شهر رفته بیرون ... بعد موهام رو تو دستش تکونی داد که حس کردم پوست سرم داره از هم جدا میشه... با گریه گفتم: _بخدا اشتباه فکر میکنید صورتم رو جلو صورتش گرفت و گفت: _مناشتباه میکنم ؟ چیتان پیتان کردی رفتی ؟ وایسا ببینمنکنه یکی دیگه رو زیر سر داری به بهونه نون میری ... کممونده دیگه از فرط شک و تعجب سکته کنم ... از طرفی دوباره دلپیچه به سراغم اومده بود .. با یک دستم سعی داشتم موهام رو از چنگشدر بیارم و به دست دیگه دلم رو گرفته بودم..
همونموفع مصطفی متعجب از اتاق بیرون اومد...با دیدن ما تو اون وضعیت شک زده گفت:_اینجا چخبره ؟
همینکه اسم مصطفی رو صدا زدممادرش ناگهانی موهام رو ول کرد و به عقب هولم داد ...همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد ...پام به لبه ی بلند در گیر کرد و تلو خوردم و محکماز پله ها که فاصله خیلی کمی با در داشت پرت شدم پایین ،روی پله غلت خوردم و افتادم پایین ..
دستم رو سپر شکممگذاشته بودم بلکا اتفاقی واسه جنینم نیفته اما انگار کافی نبود و نگاهم به خونی افتاد که از بین پام جاری شده بود ...و آخرین چیزی که گفتم "بچم " بود و به عالم بی هوشی فرو رفتم...
مصطفی : 👇
آوین در مقابل چشم های شوک زده ی من از پله ها پرت شد پایین ..ماما که تا اونموقع داد و بیداد میکرد ساکت شده بود و رنگش پرید ...
انگار واسه لحظه ای سنسور های مغزمقفل کرده بود ،با یا خدا گفتن خاله به خودماومدمو با پاهای لرزون جلو رفتم ..آوین روی زمین افتاده بود و بین پاهاش غرق در خون بود ..
سریع از پله ها پایین رفتم ..چندباری تکونش دادم و صداش زدم و اما بیهوش شده بود ...
سریع دست انداختم زیر پاهاش و بلندش کردم که مامان از پله ها پایین اومد و گفت :
_پسرم .. من ..
با خشمبه سمتش برگشتم و گفتم:_مامان اصلا حرف نزن ،اصلا نمیخوام صدات رو بشنوم فقط دعا کن اتفاقی واسه بچم نیفته که روزگارتون رو سیاه میکنم..
شوک زده دستش رو روی دهنش گذاشت و تکرار کرد بچه ...!
مثل دیوونه ها از خونه بیرون زدم و دستم رو برای اتول هایی که رد میشدن بلند کردم و با التماس و خواهش کردن منو به بیمارستان برسونن ...سوار اتولی که شدیم سر آوین رو به آغوش کشدیم و گفتم :_آوینم ... آوین ... لطفا چشمات رو باز کن ...
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#آوین
#قسمت_نودوسه
*آوین
صدای های ناواضحی بالای سرم شنیدم ...
دلممیخواست بخوابم اما انگار نیروی ضعیفی سعی داشت بیدار نگم داره ...
به سخت لای پلکم رو باز کردم و اولین تصویری که دیدم مصطفی بود ...یک هاله ی اشکجلو ی چشماش بود یا من اینجوری فکر میکردم ؟!با دیدن پلک های بازم سریع به سمتم پا تند کرد و دستم رو گرفت و گفت
_آوین خوبی ...صدام رو میشنوی ؟جاییت درد نمیکنه..؟ گفتم خوبم اما انگار صدایی از دهنم خارج نشد ! سرفه ای کردم و سعی داشتم گلوم رو صاف کنم ...
دستم رو روی شکمم کشیدم و همه ی اتفاقات مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد ...
به راستی این چندمین بار بود که من داخل بیمارستان بستری میشدم ؟ چرا این بلاها تموم نمیشد ...
به مصطفی و صورت غمگینش نگاه کردم و کلماتی که برای خودم گفتنش سخت بود رو ادا کردم ..._بچه.. بچه سالمه مگه نه ؟
چیزی نگفت و سکوت کرد..
آب دهنم رو قورت دادم و دست بی جونمرو روی دستش گذاشتم و گفتم :
_مصطفی جواب بده ... سالمه مگه نه ..
با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و گفت :
_آوین .. من متاسفم که نتونستم مراقبتون باشم ...
به سختی لب زدم :_مرده..
و اونجا بود که حس کردم دنیا رو سرمآوار شد ...
داخل اتاق نشسته بودم دکتر گفته بود چون بچه رو از دست دادیم باید چند روز دیگه داخل بیمارستان باشمتا از سلامتم مطمئن بشه!
ولی من نمیتونستم ...اصلا نمیتونستم جایی باشم که داخلش خبر مرگ بچم رو بهم دادن ..از طرفی موندن تو خونه ای که قاتل بچم بود هم سخت بود !
ولی چیکار میشد کرد ؟! از زمانی که برگشته بودیم صدای داد و بیداد مصطفی داخل خونه می اومد ...
_پسرم اصلا چه دلیلی داره زن اونموقع صبح بره دکتر ... من من .. نمیدونستم حامله هست ...
صدای شکسته شدن چیزی اومد و مصطفی گفت :_رفته که رفته ! مگه تو شوهرشی که میپری بهش ؟ رفته بود دکتر بفهم دکتر !
مامان اصلا سعی نکن کارتو لاپوشونی کنی !
بچه ی من مرده !بچه ی پسرت همونی که مثل وروره بالا سرش نشسته بودی میگفتی نَوَت کو !بچه همون مرده !خودت کشتی !
خودت بخاطر کینه
_مصطفی جانم .. من متاسفم .. چیکار کنم تو منو ببخشی؟ تو روخدا داد نزن ....
اینبار مصطفی بلند تر گفت :
_با داد نزدن من اون بچه برمیگرده ؟
بعد چند ماه فیلت یاد هندستون کرده برداشتی این دختره رو آوردی !
(اشارش به سحر بود )
میدونی اونشب تو آشپزخونه به من چی میگه ؟ میگه زنتو طلاق بده منو بگیر!
تو مغز فندقی شما چی میگذره ؟ چی از جون زندگی من میخواید !سمیه مرد !
با آوین حس کردم دوباره به زندگی برگشتم الان اونم میخواید از من بگیرید ؟
صدای هق هق مادرش اوج گرفت ...
نفس های کلافه کشیدم و درد زیر دلم بیشتر شد ...دکتر گفته بود این دردا طبیعی هست ...دردای بدتر از این هم کشیده بودم ولی الان این درد برامغیر قابل تحمل بود ...
دستم رو محکم روی دلممیکشیدم تا از دردم کم بشه و مجبور نشم از اتاق بیرون برم....
اینبار صدای مصطفی عصبی تر اما آرام به گوش رسید ...
_مادرمی درست !اما دیگه نمیخوام اینجا باشی !دلمنمیخواد قاتل بچم عین آینه دق جلو چشمم باشه!
اتول میگیرم برگردید همونجایی که این چندماه بودید ...صدای گریه قطع شد و با کمی مکث مادرش با صدای لرزونی گفت:_یع.. یعنی چی ؟ میخوای مادرتو از خونت بیرون کنی ؟
پوزخند صدا دار مصطفی به گوش رسید و گفت :_آره دیگه نمیخوام اینجا باشی ...
نمیخوام قاتل بچم تو این خونه باشه !
اینبار صدای خالش به گوش رسید و گفت :
_پسرم نکن اینکارو ...دل مادرت رو نشکون...
اصلان این دختر تازه سقط کرده یه زن باید پیشش باشه...
مصطفی با حرص گفت :_پس تقاص دل شکسته زنمو کی بده ؟
بعد با پوزخند ادامه داد :_بعدم شما نمیخواد دایه مهربان تر از مادر باشید ...
از شما زیاد به ما رسیده !
در کمتر از یکساعت شنیدم که همه ی وسایلشون جمع کردنو مصطفی اتول گرفت فرستادشون روستا ..
بعد از چندی مصطفی داخل اتاق اومد و با کمری شکسته روبروم نشست ....
اونم غمگین بود و از طرفی طاقت بد بودن حال اون رو نداشتم ...نمیتونستم گناه دشمنی و بی فکری مادرش رو پای مصطفی بنویسم!
دستم رو گرفت و گفت :
_من واقعا متاسفم آوین ، من میخواستم برات بهترین زندگی رو بسازم تا دیگه سختی رو حس نکنی ...اما نمیدونم کجای راه رو اشتباه رفتم که این بلا سرمون اومد...
لب برچیدم و دوباره بغض وجودم رو فرا گرفت ...صدای دکتر که چند ساعت پیش بهممیگفت بارداری شما همینجوری خطرناک بوده و با سقطی که کردین احتمال داره دیگه بچه دار نشید مثل ناقوص مرگ تو سرمپیچید ...دلم میخواست به مصطفی هم دلداری بدم ..اما خودم چی ؟
سکوتم رو که دید دستم رو گرفت...
همیت حرکت کافی بود تا بغضم بترکه و گریه رو از سر بگیرم ... مدام میگفت ببخشید ..
نمیدونم چقدر زار زدم که خوابم برد یا اگر درست تر بخوام بگم بیهوش شدم !
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_نودوچهار
حدودا یکماه از اون قضیه گذشت ..
در کمال تعجبم مادر مصطفی زنگ زد و با گریه طلب بخشش کرد و ازمخواست با مصطفی حرف بزنم تا مادرش رو ببخشه...
اونم مادر بود دوری از بچش براش سخت بود ، عین همین جمله رو به مصطفی گفتم ، مصطفی با داد و بیداد گفت :_مگه تو مادر نبودی که اون بچمون رو کشت !و گفت دیگه نمیخواد اسمشون رو همبیاره ...
خودم هموضعیت خوبی نداشتم ...
تو این یکماه هر روز خونریزی شدید داشتم ...
و وزنم به طرز فجیعی کمشده بود ...صورتم لاغر شده بود و زیر چشمام گود رفته بود....
میشه گفت توانایی انجام هیچ کاری نداشتم...تا بلند میشدم حس میکردم یکی داره با ساطور رو بدنم میکوبه !
طول کشید تا این وضعیت خوب بشه ..
وضعیت جسمیم خوب شد ولی وضعیت روحیم روز به روز بدتر میشد ...
هر روز کارم شده بود گریه کردن ...
یکبار بخاطر از دست دادن بچم گریه میکردم
یکبار بخاطر اینکه دیگه نمیتونستم مادر بشم ...مصطفی هم دست کمی از من نداشت و اونم خیلی ناراحت بود ...
هر بار که نزدیکم میشد با جیغ و داد از خودم دورش میکردم ...تقصیری نداشت ولی مندلم راضی نمیشد کنارش بمونم و دست خودم هم نبود !تا جایی که حتی ازش خواستم اتاقمون رو هم جدا کنیم ...
با وجود همه ی کارهایی که برام کرده بود بد باهاش تا میکردم و بازم ترس از این داشتم که نکنه حالا که من بچه دار نمیشم بره زن دوم بگیره ؟ اونموقع من دیگه واقعا خودم رو میکشم راحت بشم !
چند ماه گذشت !
تو این چندماه از همه چیز و همه کس دوری میکردم ...شده بودم مرده ای در جسم زنده!
مصطفی ازمخواست بریم پیش روانپزشک اولش مثل همیشه مخالفت کردم چند تا وسیله که دم دستم بود زدمشکستم اما بعد به زور متوسل شد و منو برد پیش همون دکتری که قبلا رفته بودیم ..
هربار باهامحرف میزد حس خوبی میگرفتم ولی ته دلم باز از نبود بچم میسوختم ..
بعد از ده جلسه دکتر رفتن که هر بار همتقریبا مصطفی به زور متوسل میشد حالم کمی بهتر شد ...دکتر ازمخواست برگردم به اتاقم و دیگه از مصطفی دوری نکنم سخت بود و اوایل به حرفش گوش نکردم اما بعد ناچار قبول کردم و باز برگشتم به اتاق و پیش مصطفی ..
از حق نگذریم خودمهم دلم براش تنگ شده بود اما واقعا تو شرایط مناسبی نبودم !
تقریبا میشه گفت بعد از چندماه به زندگی برگشتم و دیگه مرده نبودم...!
مثل قدیم صبح ها زود بلند میشدم و صبحانه درست میکردم...
و با بوس و بغل مصطفی رو راهی سرکار میکردم ...
در کنارش هم به اصرار مصطفی برای عوض شدن حالم کلاس های نقاشی و خیاطی ثبت نام کردم تا حال و حوامعوض بشه ...
جلسات مشاوره هم مرتب میرفتم ....
میشه گفت مصطفی به هر دری زد و کلی تلاش کرد تا دوباره سرپا بشم
ازش واقعا ممنون بودم و شاید میشه گفت بهترین اتفاق زندگیمتو این چندسال بودن مصطفی بود !
یکروزکه خونه بودم و غذا درست میکردم مصطفی با ذوق به خونه اومد ...
متعجب ازش پرسیدم چی شده؟لبخندی بهن زد و گفت :
_برو آماده شو میخوایم بریم یجا ...
دست از کار کشیدم و گفتم :_کجا میخوایم بریم ؟
به سمتم اومد و گفت :
_حالا برو بپوش وقتی رفتیم میفهمی ... سوپرایز هست...
سر از کارش در نیاوردم و باشه ای گفتم و آماده شدم ..با تاکسی به سمت جایی رفتیم که مصطفی مد نظرش بود ...
بعد از کلی انتظار بالاخره رسیدیم ،به محض رسیدن مصطفی جلوی چشمام رو گرفت که با حرص گفتم:_مصطفی این مسخره بازیا چیه ...بگو اومدیم کجا ؟
دستش رو از روی صورتم برنداشت و همینجور که کمکم میکرد بریم گفت: _صبر داشته باش عزیزم الانمیفهمی ...
حرصی نفسی کشیدم و جلو رفتیم ...
صدای عجیبی شنیدم که دوباره باعث بغضم شد ...و بالاخره بعد از کلی انتظار مصطفی دستش رو از روی صورتم برداشت ...
پلکی زدم تا چشمم به نور عادت کنه ...
و با دیدن صحنه ی روبرو از تعجب نمیدونستم چی بگم !نوزاد کوچکی داخل تخت بود و داشت دست و پا میزد....شکزده به طرف مصطفی برگشتم و گفتم :_برای ... چی اومدیم اینجا ؟
گفت :_با دکترت صحبت کردم حالا که روند درمان خوب بوده و میشه گفت خوب شدی گفتم یک بچه به فرزند خوندگی قبول کنیم هم سر تو گرممیشه همتا زمانی که دوباره بتونیمبچه دار بشیم ...اشکتو چشمام جمع شده بود و با این حال گفتم :_ولی دکتر گفت من دیگه بچه دار نمیشم..
پیشونیم رو بوسید و گفت :
_نگفت ۱۰۰ درصد بچه دار نمیشی ! گفت احتمال داره که البته من دلم روشنه !
دوباره به نوزاد روی تخت نگاه کردم و با پاهایی لرزان قدمی به سمتش برداشتم و بهش نگاه کردم ...دختر کوچک سفیدی بود که داشت با دستاش باز میکرد ..دستام رو تو هم حلقه کردم که مصطفی به سمتم اومد و گفت :
_پدر و مادرش تو آتش سوزی فوت کردن ...
از بقیه خانوادش هم خبری نیست واسه همین اینجاس ..
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_آخر
مکثی کرد و گفت :_دوست داری به فرزند خوندگی قبولش کنیم ...بدون اینکه چشم از نوزاد بردارم پرسیدم :
_بنظرت از پسش برمیام تا براش مادر کنم؟
_چرا که نه ؟ بنظرمتو بهترین مادر دنیا میشی ...
همونموقع پرستاری داخل اتاق اومد و با دیدن مصطفی گفت :_خوش اومدین بالاخره همسرتون رو همآوردید؟
مصطفی سری تکون داد و به من اشاره کرد ،
سلامی کردم که پرستار به سمت بچه رفت و بغلش کرد و گفت :_دوست دارید بغلش کنید ؟
با تردید سرم رو تکون دادم که دخترک رو در بغلم گذاشت...
از روزی که هستی اومد انگار برکت هم به زندگیمون اومد ...
مصطفی تونست تو کارش ارتقاء پیدا کنه و حال منم روز به روز بهتر میشد ..
تو این بین مادر مصطفی چندبار بهم زنگ زد و طلب بخشش کرد و ازمخواست با مصطفی حرف بزنم تا بخشتش ..
اولین بار که به مصطفی گفتم با توپ و تشر گفت دیگه راجب این موضوع باهاش حرف نزنم ..
اما بالاخره بعد از کلی حرف زدن راضی شد و به زور فرستادمش روستا پیش مادرش ...
بعد از رفتن مصطفی نبود خانواده خونی خودم رو به خوبی احساس کردم و حس یتیم بودن بهم دست داد ..آهی از سر افسوس کشیدم و سر خودم رو با هستی گرم کردم ...
۵ سال گذشت و هستی روز به روز بزرگتر میشد و خودش رو بیشتر تو دل ما جا میکرد ...هستی رو درست مثل بچه ای که از وجود خودم متولد شده باشه دوست داشتم ولی از طرفی هممیخواستم خودمبچه ای به مصطفی بدم !
راه های درمان رو در پیش گرفتم و بعد از کلی دارو و دوا تو سن ۲۰ سالگی بالاخره تونستم طعم مادر شدن واقعی رو بچشم!
تو این دوره بارداری مصطفی حتی اجازه نمیداد برای آب خوردن بلند بشم و همه کار خودش میکرد ...به هستی هم گوشزد کرده بود تا مواظب باشه منو اذیت نکنه ..
هستی تو دوره بارداری به بچه ای که هنوز بدنیا نیومده بود حسادت میکرد و اینو از گوشه گیریش کاملا متوجه شدم ،اما بعد از گذشت ۹ ماه که خدا یک پسر بهمون داد اولین نفری که خیلی خوشحال شد خودش بود ،چون صاحب برادر شده بود ..
به خواسته ی هستی اسم پسرمون رو محمد گذاشتیم ...
یکی دیگه از اتفاق های خوبی که برام اونموقع افتاد دیدن مامان و برادرام درست روز زایمانم بعد از ۵ سال بود ..
گذشته هیچ وقت فراموش نمیشه ولی دروغ چرا از دیدنشون واقعا خوشحال شدم و اینممدیون مصطفی بودم چون اون رفته بود پیشون و آوردشون شهر ...
روزگار به کام بود و همه چیز خوب میگذشت تا اینکه دوره انقلاب و بعدش جنگ شروع شد ...مصطفی از زمان شروع جنگ ابراز نگرانی کرد و خواست از ایران بریم ..
اولش مخالفت کردم ولی هر بار که ترس و وحشت رو تو صورت بچه ها میدیدم دلم کباب میشدمو رضایت دادمکه بریم ...
حدودا یکماهی طول کشید که مصطفی از طریق یکی از دوستاش تونست کارامون رو درست کنه و از ایران بریم ..
دوری از کشور و خانواده سخت بود ولی بخاطر بچه ها ایران رو به مقصد اتریش ترک کردیم ...اوایل زندگی اونجا برامون سخت بود ولی خوشحالی هستی و سرزندگی محمد رو میدیدم کافی بود تا بر همه ی مشکلات غلبه کنم ...
یکسالی طول کشید تا از نطر زبان و محل سکونت بتونیمکامل اونجا جاگیر بشیم و عادت کنیم ...به اصرار و حمایت مصطفی دوباره درس خوندن رو از سر گرفتم و اینبار به دانشگاه رفتم و در رشته ی اقتصاد تحصیل کردم و تونستم مدرک کارشناسی ارشد بگیرم ...بچه ها روز به روز بزرگتر میشدن و عشق بین من و مصطفی هم روز به روز بیشتر میشد...
تو سن ۵۰ سالگی من و ۶۲ سالگی مصطفی ما به ایران برگشتیم،به وطنمون، ،واقعا که هیچ جا وطن آدم نمیشد،یه خونه تو یه روستای سرسبز گرفتیم و تا آخر عمرمون رو اونجا گذروندیم..
ولی بچه ها برخلاف ما نخواستن به ایران بیان و یکسال بعد از برگشتن ما به ایران، رفتن آلمان برای زندگی...
پایان
منتظر نظرات شما هستیم
https://eitaa.com/ganj_sokhan