eitaa logo
گنج سخن
421 دنبال‌کننده
267 عکس
115 ویدیو
1 فایل
کانال فرهنگی و ادبی با ارائه داستان‌های پند آموز و اخلاقی دوستان عزیز می‌توانند حکایات و داستانهای کوتاه خود را از طریق مدیریت در این کانال به اشتراک بگذارند @shafie_48
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی به خونه رسیدیم مامان مصطفی پسرش رو بوسید و گفت:_انشالا که خیره با پای راست برید داخل خونه....من دیگه مزاحمتون نمیشم ..گفت و قبل از اینکه ما چیزی بگیم‌ رفت .رفتار این خانواده الان برای من عجیب شده بود ! به دور شدنش نگاه کردم که مصطفی داخل رفت و گفت :_نمیای ؟ لرزی به تنم نشست و بهش نگاه کردم ،آروم داخل خونه شدم ،این خونه زیادی برای من غریبه بود ،نگاهی به اطراف انداختم که مصطفی داخل رفت .. پشت سرش داخل خونه رفتم.. تزئینات خونه دقیقا سلیقه ی سمیه بود ! رنگ سفید رو همیشه خیلی دوست داشت و بیشتر وسایل خونه هم به رنگ‌سفید بود و به زیبایی کنار هم چیده شده بودن ... مصطفی کلید خونه رو روی میز گذاشت و به یکی از اتاق ها اشاره کرد و گفت : _اونجا برای تو هست ،من تو اتاق بغلی می مونم ... نگاهی به اتاق انداختم همین که این ازدواج در حد روی کاغذ واقعی بود برام کافی بود .! سوالی که تو ذهنم بود رو ازش پرسیدم: _چرا قبول کردی با من ازدواج کنی ایستاد و بهم نگاه کرد و با مکثی طولانی گفت: _چون سمیه تو رو خیلی دوست داشت منم خواستم بهت کمک کنم تا بیشتر از این عذاب نکشی،داداشت میخواست تو رو بده به یکی دیگه که من رفتم جلو،الانم نمیدونم اون بچه ی تو شکمت واسه کیه دلمم نمیخواد بدونم ،تا زمان بدنیا اومدنش تصمیم بگیر یا بمون یا طلاق میگیریم بعدش میفرستمت شهر .. سر تکون دادم و گفتم:_بچه ای در کار نیست ! ابروهاش بالا رفت اما خارج از بحث گفت : _وقتی من نیستم لطفا تو اتاقم نرو ! گفت و وارد اتاق شد و در رو بست ! حدودا یکماهی از ازدواج منو مصطفی گذشت ...مصطفی صبح میرفت سر کار و عصر بر می‌گشت ،بطور کلی هیچ گفت و گویی جز سلام و خداحافظ با هم نداشتیم و تقریبا میشه گفت از این وضعیت راضی بودم.. اما شکمم روز به روز بزرگتر میشد روز به روز بدنم بیشتر پف میکرد و همین موضوع باعث شد بود روز به روز عصبی تر بشم ...! تو این یکماه مامان یکبار بهم سر زد و نگاهی بهم انداخت و با تیکه گفت :_حامله نبودی دیگه ! ترجیح دادم جوابی بهش ندم ،هر سری که بهش میگفتم باور نمیکرد و انگار داشتم با دیوار حرف میزدم ،پس دست و پا زدن واسه چیزی که غرق شدن درش صد در صد هست اشتباه محضه! اگر بخوام از خصوصیات مصطفی بگم میشه گفت آدم خوبی بود !تو همون گفت و گوی کوتاه روزانه هم باهام خوب برخورد میکرد و همین که عذابم نمیداد برام یک دنیا ارزش داشت ! از لحاظ قد و هیکل بخوام بگم کمی‌چهار شونه تر از راشد بود و قد بلندی داشت با چشم و ابروی سیاه ! داخل شناسنامه بطور رسمی شوهرم بود ولی من همش جلوش معذب بودم!مصطفی هنوز بنظرم کسی بود که سمیه عاشقانه دوستش داشت ،همین باعث شده بود گاهی حس عذاب بگیرم! از خونه بیرون نمی‌رفتم اما همون یکبار که مامان اومد پیشم گفت دیگه مردم‌پشت سرت حرف نمیزنن! خوب شد عروسی کردی دهنشونو بستی ! با گفتن حرفش فقط پوزخند زدم! مردم‌تا کی قرار بود سرشون رو فرو کنن تو زندگی بقیه؟ همه چیز میشد گفت خوبه تا رسیدن اون شب !مصطفی هر شب تا ساعت ۸ میومد خونه و شام‌میخورد و با شب بخیری میرفت تو اتاقش ...طبق گفته خودش من حتی یکبار پا داخل اتاقش نزاشتم .... اون شب ساعت ۱۰ شد و مصطفی به خونه نیومد ،ناخودآگاه دلشوره گرفتم .. وزنم کمی زیاد شده بود و راه رفتن برام سخت بود ،اما همونجور به سختی و بازار طول و عرض خونه رو طی میکردم تا از شدت استرسم کم بشه ! ساعت ۱۲ شد اما هنوز نیومد خونه ! هیچ راهی هم نداشتم تا بتونم ازش خبر بگیرم ...از استرس ناخونام رو میجویدم که در حیاط باز و شد مصطفی داخل اومد ،وارد حیاط شدم‌ و دیدم وضعیتش افتضاحه ! موهای همیشه مرتبش به هم ریخته بود ، دوسه تا از دکمه های لباسش باز بود و تلو تلو راه می‌رفت ،از همون دور میشد فهمید مست هست !نگران به سمتش رفتم و گفتم : _مصطفی خوبی ؟ از حرکت ایستاد و کج منو نگاه کرد درحالی که یک چشمش نیمه باز یکی از ابروهاش رو بالا داد و چند لحظه بهم نگاه کرد و گفت: _تو حوری بهشت هستی ؟ با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم و سرخ شدم ،سری از تأسف تکون دادم و گفتم :_معلومه خوب نیستی به سمتش رفتم گفتم :_بیا تکیه بده به من بریم‌داخل ،با گیجی سرش رو تکون داد وقتی عکس و العملی ازش ندیدم دستش رو گرفتم و دور گردنم انداختم و کمکش کردم‌به سمت خونه بریم ،همین طور تلو تلو میخورد و راه رفتن برای منم کمی‌سخت بود.. وقتی داخل خونه رفتم روی زمین خودش رو انداخت ،نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و خم شدم و گفتم:_مصطفی اینجا که جای خوابیدن نیست ...بیا بریم‌تو اتاقت .. کمی‌طول کشید اما سرش رو بالا آورد و به سختی بلند شد و بازوش رو گرفتم که به طرف اتاقش رفت،در اتاق رو باز کرد نمیدونستم برم داخل یا نه اما الان شرایط فرق می‌کرد ! https://eitaa.com/ganj_sokhan
ناچار و مجبورا کمکش کردم بره و روی تخت بخوابه ،همین که خوبید عقب گرد کردم برم براش یک لیوان آب بیارم بخوره بلکه این‌مستی از سرش بپره ...اما هنوز یک قدم عقب نرفته بودم که دستم رو گرفت ،عادلم رو ار دست دادم و روی تخت پرت شدم .. بریده بریده گفت: _سمیه چقدر دلم برات تنگ شده بود ! دوباره حس عذاب وجدان به سراغم اومد نفسی کلافه و عصبی بیرون فرستادم و گفتم : _من سمیه نیستم ! خواستم بلند بشم‌ که اجازه نداد و روسریم رو از سرم کشید بلندی موهام بقدری بود که روی صورتش می‌اومد .. _چقدر بوی خوبی میدی ! مکثی کرد و گفت ،_بوی بچه ... آره بوی بچه میدی ! به حرکاتش نگاه کردم ، درست مثل کودکی شده بود که احتیاج به محبت داره ،ناچار چیزی نگفتم و حرکاتش رو نگاه کردم،موهام رو دوباره بو کرد و گفت :_میخواستیم بچه دار بشیم‌،دوست داشتم چند تا دختر مثل سمیه داشته باشم‌ همونقدر خوشگل و شیطون ... میدونی از تو هم خیلی حرف میزد ،خیلی دوست داشت ....میگفت تو خیلی بین اون خونواده مظلومی ....حتی وقتی بابات فوت کرد گفت بیاریمت اینجا با ما زندگی کنی .... لبم رو گاز گرفتم و اشکام رو پس زدم ... چقدر این مرد شکسته بود ! همچنان چیزی نگفتم و به حرفاش گوش میدادم ..._دلم برای سمیم خیلی تنگ شده.....اونم موهاش بوی بچه میداد .... به فکر راشد افتادم... منم دلم برای راشد یک ذره شده بود ....اونموقع میگفتم وقتی واقعیت فاش بشه تو روت نگاه نمی‌کنم اما الان دلم ميخواست حرفم رو پس بگیرم تو زمانی بودم که حاضر بودم ۱۰ سال از عمرم رو بدم برای یک ساعت کنار راشد بودن ... الان من متاهل بودم و فکر کردن به راشد گناه کبیره و خیانت به مصطفی محسوب می‌شد .. در واقع اگر بخوایم حساب کنیم من به سه نفر داشتم الان خیانت میکردم به سمیه در حالی که مصطفی کنارمه ،به راشد در حالی که مجبور شدم  طلاق بگیرم و مصطفی در حالی که زنش بودم اما به فرد دیگه ای فکر میکردم .!دقیقا به درجه ای رسیده بودم که از خودم متنفر شدم ! نگاهی به مصطفی انداختم که همچنان دستش دورم بود و نفس های منظم نشون میداد خوابیده ...تکونی خوردم و خواستم بلند بشم اما نتونستم ... چشم چرخوندم اتاق هم تاریک بود و نمیشد جایی رو دید ،ناچار همونجا نشستم انگار باید شب رو در این اتاق و در کنار مصطفی صبح میکردم! خیلی به خودم فشار آوردم تا خوابم نبره و وقتی صبح مصطفی بلند میشه صحنه ی بدی رو نبینه اما نتونستم و کم کم چشمای خودمم گرم شد و به خواب فرو رفتم .... صبح که از خواب بیدار شدم مصطفی نبود و پتویی روی من انداخته شده بود، سریع سرجام نشستم و داخل اتاق چشم چرخوندم  اما بازم ندیدمش، خم شدم و روسری که شب قبل مصطفی روی زمین انداخته بود برداشتم و سرم کردم... نمیدونستم قرار بود چجوری باهاش روبرو بشم اما در نهایت نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم ،مصطفی روی زمین نشسته بود و چیزی روی کاغذی می‌نوشت .. سلام آرومی دادم که سرش رو بالا آورد  و منو دید و زیر لب سلامی داد ،برای فرار از موقعیت وارد آشپزخونه شدم و سر خودم رو آماده کردن صبحانه گرم کردم .. یکی از خوبی های زندگی‌تو روستا صبح زود بیدار شدن تو هر شرایطی بود !داخل شهر وقتی زیاد میخوابیدم روز بعدش کلافه بودم اما اینجا اینجور نبود و زود بیدار شدن خودش جزئی از انرژی محسوب می‌شد! همینطور که پنیر محلی رو داخل ظرف میزاشتم مصطفی وارد آشپزخونه شد و گفت: _بابت دیشب عذرخواهی میکنم !دست از کار کشیدم و بهش نگاه کردم که گفت : _دیشب زیاده روی کردم تو خوردن اینجوری نیست ؟ سرم رو تکون دادم وگفتم :_مهم نیست پیش‌میاد ! لبش رو تر کرد و پرسید :_چیز بدی که نگفتم ؟ همونطور که سرم رو به معنای نه تکون دادم گفتم :_نه ، چیزی نگفتی .. خوبه ای گفت و ادامه داد : _چند روز مادر بزرگم از شهرستان میاد اینجا پیش ما بمونه ،بعدش میره خونه مادرم اینا چیزایی که لازم داریم امروز بگو اگه رفتم شهر بخرج اگه هم نرفتم تا جایی که میشه از اینجا بخریم ... _باشه نگاه میکنم میگم بهت .. خوبه ای گفت و خواست از آشپزخونه بیرون بره که با مکثی گفت :_راستی موهات خیلی قشنگه !هیچ وقت کوتاهشون نکن ! حیفه گفت و از آشپزخونه بیرون رفت ،راشد هم همیشه همینو میگفت،که کوتاهشون نکن ... دستم رو از زیر روسری به موهام زدم و آهی از سر افسوس کشیدم .. نگاهی به خونه انداختم و وسایلی که لازم بود رو لیست کردم و مصطفی دادم تا بخره.... وقتی رفت جارو و دستمال برداشتم و افتادم به جون خونه و همه جا رو تمیز کردم .. در آخر کل خونه از تمیزی برق میزد بجز اتاق مصطفی که داخلش نرفتم ،حتی دیشب هم که داخل اتاق بودم فرصت نشد کامل به همه جا نگاه کنم . بیخیال شونه ای بالا انداختم و بهش توجهی نکردم نهایتا خود مصطفی که می اومد بهش میگفتم .. https://eitaa.com/ganj_sokhan
لباسامو برداشتم تا برم حموم که متوجه شدم آب قطع شده .... وزن سنگینم باعث شده بود کار کردن برام دشوار بشه و همون چندتا کاری هم که میکنم عرق از سر  رو م بباره! چاره ای نداشتم جز اینکه برم حموم عمومی روستا....دلم به نرفتن بود اما مجبور بودم که برم حداقل وقتی مصطفی اومد بدش نیاد از من ! لباسام رو داخل بقچه ای پیچیدم و بعد از برداشتن کلید خونه بیرون رفتم ،سعی کردم به کسی توجه نکنم و راه خودمو در پیش گرفتم،وارد حموم عمومی شدم مثل همیشه زنا کنار هم نشسته بودن و غیبت بقیه رو میکردن ... میون حرفاشون جایی اسم خودم رو شندیم ابرویی بالا انداختم و گوشیمو تیز کردم که یکی گفت : _اره بابا خودم شنیدم شوهر فرنگی و شهری داشته رفته با یکی دیگه ریخته رو هم شکمش اومده بالا !یکی دیگشون گفت : _باز خوبه بچه رو نبسته به ریش پسره اونی که تعریف میکرد پوزخندی زد و گفت : _ساده ای زن مثل اینکه اصلا رابطه نداشته با پسره ،شب عروسی دستمال الکی دادن به مردم.. زن روبرویی چشماشو گرد کرد و گفت : _خوبه والا طرف تحصیل کرده بوده برداشته بردنش شهر اینهمه هم لی لی به لالاش گذاشته تهش شد این ... این امروزیا رو باید با چوب سر جاشون نشوند زبون خوش و محبت حالیشون نیست زمان ما کی این خبرا بود والا .... دیگری روی پاش زد و گفت : _همینو بگو تقصیر ننشه بابا همونموقع من کلی بهش گفتم به باباش بگه نزاره بره مدرسه گوش نکرد ،میگفت تک دخترشه باباش دوسش داره همه کار میکنه براش ،بفرما اینم تک دخترش استخوانای اون مرحوم والا تو گور لرزید با این تک دخترش! این دوره زن جماعت مخصوصا تو سن اینا نباید بره مدرسه که اگه رفت دیگه کسی نمیتونه جمعشون کنه !دستم رو روی گلوم گذاشتم بلکه بتونم راه نفسم تنگم رو باز کنم بیخودی برای خودشون میبریدن و می‌دوختن ! خوبه مامان گفته بود دیگه حرف و حدیثی نیست پس‌اینا چی‌میگفتن ؟ چرا دست از سرم‌بر نمیداشتن و بچه ای که وجود نداشت رو می‌کوبید هی رو سرم ؟ چشمام پر شده بود از اشک اما پلکی زدم و نفس عمیقی کشیدم ،منکه تا اینجا اومده بودم !پس باید بازم جلو میرفتم تا فکر نکنن حق با اوناست ! چند لحظه دوباره ایستادم و وارد شدم لبخند ساختگی روی لبم نشوندم و به کسایی که تو حموم بودن سلام آرومی دادم بعضیا جواب دادن و بعد فقط پشت چشم نازک کردن ... بی توجه بهشون جلو رفتمومشغول شستن خودم شدم وقتی کارم تموم شد و حوله دور خودم پیچیدم همونی که با اعتماد به نفس از من حرف میزد پرسید : _آوین جون تکلیف بچه معلوم شد ؟جنسیتش چیه ؟ بازم مردونگیه مصطفی ! حاضر شد بچه ی یکی دیگه رو بزرگ‌کنه ! لبخندی مصلحتی زدم و گفتم : _والا اطلاعات شما از منم بیشتره ! هر وقت شما فهمیدی جنسیت چی هست بگو تا منم بدونم !چشماش گرد شد و زیر لب پرویی نثارم کرد !میخواستم با زبون بی زبونی بهش بگم خفه شو تو که تا الان داشتی با اعتماد به نفس حرف میزدی! اینو گفتم و دیگه توجهی بهشون نکردم بیرون رفتم و بعد از پوشیدن لباسام روسریم رو محکم دور موهام پیچیدم تا سرما نخورم ، پس‌از اون از حمام بیرون رفتم ،خدا میدونه دوروز دیگه که معلوم شد هیچی در کار نیست لابد میشینن میگن بچه بودا ولی مرد ! از این جماعت چیزی جز این انتظار نمی‌رفت! کلید انداختم و وارد خونه شدم ،لباسم رو داخل رخت چرکا انداختم تا سر فرصت با دست بشورم . خواستم سر خودم رو با غذا پختن گرم کنم تا نخوام بخاطر حرفای خاله زنکی اینت خودمو عصبی کنم ، انقدر مشغول غذا پختن بودم‌که زمان از دستم در رفت و یک آن به خودم اومدم دیدم شب شده ،دستام رو شستم و زیر خورشت فسنجونم رو کم کردم تا مصطفی بیاد ، قبل از اومدنش روسریم رو سرم کردم و منتظر نشستم، پس از نیم ساعتی انتظار کشیدن بالاخره مصطفی در حالی که خستگی از سر و روش میبارید به خونه اومد ،سلامی داد و رفت دستاشو بشوره و لباساش رو عوض کنه،تو اون فاصله سفره ی شام رو چیدم تا بیاد ،در سکوت شام خوردیم ولی من هنوز فکر درگیر حرفای صبح بود .... کاش میشد بهشون ثابت کنم چیزی نیست گرچه اگرم ثابت میشد بازم اینا چهره ی حق به جانب به خودشون میگرفتن ! همینجور تو فکر بودم و که مصطفی دست روجلوی صورتم تکون داد، تکونی خوردم و بهش نگاه کردم که گفت:_کجایی دارم صدات میکنم ... سرم رو تکون دادم و گفتم: _هیچی،  چیزی گفتید ؟‌ سرش رو تکون داد و گفت :_فردا اول وقت مادر بزرگم میاد اینجا.... لبخندی زدم و گفتم : _قدشمون رو چشم ... چیزی مد نظرت هست درست کنم واسه ناهار ؟ _نه هر چی درست کردی خوبه ! سری تکون دادم که کمی از غذاش خورد و گفت :_امروز جایی رفتی ؟ یعنی از خونه بیرون رفتی ؟ بهش نگاه کردم و دست از خوردن کشیدم با کمی سرخ شدن گفتم : _آب قطع بود رفتم حموم عمومی و اومدم خوبه ای گفت و ادامه داد https://eitaa.com/ganj_sokhan
_فردا درستش میکنم‌،خب اونجا کسی چیزی گفته؟ لبم رو تر کردم و با مکث گفتم : _نه کی چی بگه؟ _تا الان بیرون نمی‌رفتم خوب بوده امروز که رفتی همش تو خودت هستی ! معلومه داری یچیزی رو مخفی میکنی ...ولی به هر حال به حرفای بی حساب کسی توجه نکن ، از بیکاری تو سر مردم سرک میکشن تو بهشون توجه نکن ! بعد از سر سفره بلند شد و گفت _برای شام امشب ممنون ، شبت بخیر سرن رو تکون دادم و شب بخیر آرومی در مقابل گفتم که رفت داخل اتاقش و در رو بست ... حواسش به من بود و بهم توجه کرد یه من اینجوری فکر میکردم ؟ کمی‌آب داخل لیوان ریختم و یک‌نفس خوردم خدایا خودت بهم راه درست رو نشون بده تو این زندگی و تو این دو سه ماه اخیر بقدری زندگی من فراز و نشیب داشت که دیگه واقعا نمیدونستم چی درسته و چی غلط ! کلا ۱۴ سال داشتم اما چیزهایی رو تجربه کرده بودم که شاید افراد از من بزرگتر تو این موقعیت قرار نگرفته بودن!نفسم رو بیردن فرستادم و بلند شدم تا سفره رد جمع کنم * از صبح زود بیدار شدم همه چیز رو با دقت چک کردم تا کم و کسری نباشه ... مصطفی هم رفته بود ترمینال دنبال مادربزرگش تا بیارتش خونه ... چون صبح بود صبحانه ی مفصلی درست آماده کردم تا بیان حدودا چهل و پنج دقیقه ای گذشت که مصطفی همراه با مادربزرگش اومد اسم‌مادربزرگش شرمینه بود برخلاف سن‌بالایی که داشتن انگار روحیشون جوون بود و اینو از سبک لباس پوشیدنشون میشد به خوبی متوجه شد ! از اول ورود خیلی خوش برخورد و مهربون بودن! طبق رسم دستشون رو بوسیدم که دستی روی سرم کشید و گفت _مرسی دخترم شما هم حسابی تو زحمت افتادی ... لبخندی به روشوش زدم و گفتم _انجام وظیفه هست ، بفرمایید داخل خسته راه هستید . با هم وارد خونه شدم و روبه مصطفی چشمامو باز بسته کردم که لبخنید زد شرمینه خانم رو به سمت اتاقی که خودم داخلش میموندم راهنمایی کردم تا لباساشون رو عوض کنن. تو اون فاصله هم دوباره همه چیز رو چک کردم تاچیزی کم و کسر نباشه .... صبحانه رو باهم خوردیم و تو این مدت مخاطب حرفاشون مصطفی بود و من دخالتی نکردم .. بعد از خودن صبحانه مصطفی طبق معمول همیشه رفت سر کار و منو شرمینه خانم تنها شدیم . از قبل مصطفی گفته بود که مادر بزرگش زودبا همه گرم میگیره و میتونم باهاش احساس راحتی کنم اما با این وجود هنوز استرس داشتم .ظرفا رو داخل سینک گذاشتم و خواستم بشورم که گفت : _دخترم بیا اینجا بشین ببینم به ظرفا اشاره کردم و گفتم _بزارید من اینا رو بشورم میام خدمتتون ... لبخنید زد و گفت : _ظرفا فرار نمیکنن که میشوری بعد فعلا بیا پیش من یکم صحبت کنیم .. ناچار سرم رو تکون دادم و رفتم و کنارشون نشستم ... دستش رو روی پاهام گذاشت و گفت _دخترم داخل خونه سختت نیست هی با شال و روسری این طرف و اون طرف میری ؟تو خونه که نامحرم نیست بکن اون شال رو که من جای تو خلقم گرفت ...لبخند زورکی زدمو گفتم : _من راحتم .. ممنون ... و دلم‌میخواست بتونم بگم که مصطفی شوهرمه ولی واسه من نامحرم ترینه ! اخم ساختگی کرد و گفت : _من ناراحتم ولی ! با منه پیرزن بحث نکن در بیار راحت باش ... بحث کردن بی فایده بود پس گره روسریم رو باز کردم و از سرم کشیدم ... وقتی به صورتش نگاه کردم برق چشماش رو به خوبی معلوم بود دستش رو جلو آورد و طره ای از موهام رو گرفت و گفت :_حیف نیست این موهای ابریشمیتو زیر یه تکه پارچه پنهون میکنی ؟ لبخند خجولی زدم و چیزی نگفتم که پرسید _میدونی این بچه چند ماهشه کلافه نفسی بیردن فرستادم ، انگار باز مجبور بودم‌ واسه چیزی که وجود نداره کلی توضیح بدم ..._بچه ای وجود نداره ! یکی از ابروهاش رو بالا داد و گفت _مگه میشه دخترم،  پس چرا مثل زن های حامله شکمت بزرگ‌شده و پف کردی ؟ با حالت زار گفتم : _من خودمم نمیدونم ... ولی هر چی که هست من حامله نیستم ... دیگه واقعا خسته شدم از بس به همه گفتم  کسی حرفم رو قبول نکردم ... اول کمی نگاهم کرد و گفت :_چرا از شوهر قبلیت جدا شدی ؟ با افسوس گفتم: _چون فکر میکردم بهش خیانت کردم و رفتم دکتر گفت حامله ای در صورتی که من حامله نیستم من حتی ...به اینجای حرفم که رسیدم مکثی کردم که پرسید : _حتی چی؟ بغض کردم و گفتم : _من حتی یک بار هم باهاش نبودم... فکر کرد بهش خیانت کردم و به راحتی منو گذاشت کنار ...!به صورتش نگاه کردم تغییری در حالتش نداد اما در عوض پرسید : _از زندگیت با مصطفی راضی هستی ؟ اذیتت نمیکنه؟ اه مانند گفتم :_خانوادم حاضر نشدن منو ببرن دکتر ببین مشکل من چیه فکر میکردن من لکه ی ننگم،درسته ازدواجمون از سر اجبار بوده ولی باز راضیم چون مجبور نیستم هر روز حرف کسایی رو تحمل کنم که به اصطلاح خانوادم هستن ! https://eitaa.com/ganj_sokhan
کمی فکر کرد و گفت :_هیچ چیز تو این دنیا بدون دلیل نیست دخترم !شاید ازدواج تو با مصطفی یه خِیریتی داشته که اتفاق افتاده! دلم‌ میخواست بگم این چه خیری هست که دل من هنوز پیش راشده اما سکوت کردم و انگار شرمینه خانم زرنگ تر از این حرفا بود و از سکوت و نگاهم حرفم رو خوند و گفت : _میدونم الان دلت پیش شوهر قبلیت هست ولی دیگه فراموشش کن !تو الان یه زن متاهلی!نمیگم یروزه بیا عاشق مصطفی بشو نه ...آدم‌ باید خیلی بی تعادل باشه که تو یروز احساساتش تغییر کنه ! آروم‌آروم به رفتار مصطفی فکر کن ،ببین کنارش احساس راحتی میکنی؟ ببین و شاید یروزی به این‌نتيجه رسیدی که مصطفی معیار هایی که تو میخوای داره و میتونی دوستش داشته باشی !عجله نکن شاید اون روز چند ماه طول میکشه ولی از قدیم گفتن آخر هر کار سختی یه خوشی منتظر آدم هست ..! سرم رو پایین انداختم و گفتم :_آقا مصطفی تا همین الانشم مردونگی کردن واقعا ،ولی من فکر میکنم من لیاقت این محبتشون رو ندارم و نمیدونم چجوری جبران کنم ... رو رانم ضربه ی آرومی زد و گفت : _اگه تا الان محبت کرده بهت وظیفش بود چون تو شرعی و قانونی زنشی به تو محبت نکنه میخوای بره به کی محبت کنه ؟ انقدر خودتو دست کم نگیر دختر جون ! الان چرخ روزگار چرخیده تو شدی زن مصطفی اونم شده شوهر تو ،با صبر کردن و از هم دوری کردن نه سمیه واسه مصطفی برمیگرده نه تو دوباره میشی زن شوهر سابقت! مکثی کرد و با افسوس گفت :_بیچاره پسرم تازه دوماد بود که سمیه تو آتیش سوزی مرد، تا یمدت اومده بود پیش من هر شب سرش رو میزاشت رو پای من گریه میکرد !اون دخترم گناهی نداشت که تو اوج جوونی اونجوری سوخت !ولی دیگه کار خدا هست حتما صلاح این بوده... تو هم ۱۴ سالته میدونم و میتونم حدس بزنم سختی زیاید کشیدی تا الان ،نمونه بارزش هم همین شکمت که اومده بالا ... ولی با غصه خوردن چیزی درست نمیشه ! یکم زنانگی کن زندگیتو با مصطفی بساز ! مصطفی میشه گفت کل بچگیش پیش من بوده ...خودم‌بزرگش کردم میدونم اگه یک قدم براش برداری اون صد قدم برات برمیداره ...حالا من بهش میگم برید شهر پیش دکتر ببینید مشکل تو چیه...دیگه روم به دیوار مریم مقدس نیستی که همینجوری حامله بشی ..اگه مریضی چيزي باشی زبونم لال زود تر درمان بشی ،اگه هم که بچه هست که به گفته خودت احتمالاش صفره شاید اون بچه زندگیتونو عوض کرد !کار خدا رو هیچ وقت دست کم‌نگیر ! هیچ کارش بی حکمت نیست ! نفس عمیقی کشیدم و بهش خیره شدم انگار خانوادتن با فهم‌ بودن و زود قضاوت نمیکردن!کاش یه ذره از این فهم به خانواده ما هم‌رسیده بود ... شرمینه خانم وقتی حرفاش رو زد گفت من‌برم‌ یکم‌استراحت کنم و راهی اتاق شد ... بعد از اون منم بلند شدم‌و ظرفا رو شستن و مشغول پختن ناهار شدم ،وقتی پخت ناهار هم‌تموم شد واسه اینکه کمتر فکر و خیال کنم خودمو با شستن حیاط مشغول کردم . همونموقع در خونه باز شد و مصطفی داخل اومد به دیدنش سلام زیر لبی دادم که اخمی کرد ..متعجب پرسیدم چیزی شده. _چرا تو حیاطی ؟ به جارو  و شلنگ دستم اشاره کردم و گفتم : _داشتم‌حیاط رو میشستم .. _اونو که خودم‌فهمیدم ولی چرا چیزی سرت نیست ؟درسته ازدواجمون هیچیش واقعی نیست ولی خوش ندارم‌کسی سر لخت ناموس منو ببینه ! دستم رو روی سرم کشیدم و تازه یادم‌افتاد ، فراموش کردن بعد از رفت شرمینه خانم‌ روسریم رو سرم‌کنم ،سرم رو پایین انداختم و گفتم :_ببخشید . نفسش رو بیرون فرستاد و گفت : _نمیخواد معذرت خواهی کنی ولی دیگه حواست باشه ،از این به بعد خودم‌حیاط رو میشورم ،سری تکون دادم و پشت سرش وارد خونه شدم‌... ورود ما به خونه مساوی شد به بیرون اومدن شرمینه خانم از اتاق ،با دیدن مصطفی گل از گلش شکفت و با خوشرویی ازش استقبال کرد،از کنارشون رد شدن و به سمت روسری رفتم که روی پشتی گذاشته بودم ،البته این رد شدن از زیر نگاه تیز شرمینه رد نشد و گفت : _دختر تو باز رفتی اونو بندازی رو سرت ... بابا من جای تو پختم !دهن باز کردم که چیزی بگم اما مصطفی در یک کلمه گفت راحت باش و رسما ضربه فنی شدم . ناچار روسری رو روی پشتی گذاشتم و برای فرار از زیر نگاه سنگینشون گفتم:_من میرم وسایل ناهار  رو بزارم و سریع وارد آشپزخونه شدم . کش موهام‌رو باز کردم‌‌و موهام رو بالای سرم بستم و مشغول غذا کشیدن شدم ،تا بعد از ناهار و خوابیدن ظهر و حتی شب شدن خیلی تو بحثشون شرکت نکردم و سر خودم‌رو با چیزای دیگه گرم‌کردم . شرمینه در کل پیرزن سر زنده و شادی بود و وجودش باعث شده بعد از یکماه و خورده ای من لبخند رو روی لب مصطفی ببینم ،حتی مصطفی حاضر شده بود بخاطرش از سر کار زود تر بیاد خونه . حدودا یکساعتی بعد از خوردن شام شرمینه بلند شد و گفت :_شما جوونا که تا دیر وقت بیدارید اما من دیگه برم‌بخوابم .. https://eitaa.com/ganj_sokhan
ونه راضی نشده بود از حرفم اما معلوم‌هم بود که نمیخواست سوال پیچم کنه ... برای عوض کردن بحث گفتم :_شرمینه خانم از خواب بیدار شدن ؟ به سمت عقب رفت و گفت : _نه هنوز خوابه ... الانم رفتم نون تازه خریدم گذاشتم تو آشپزخونه... لبخندی زدموو تشکری کردم و از روی تخت بلند شدم و بعد از مرتب کردنش به سمت آشپزخونه رفتم ،بوی خوب نون تازه داخل خونه پیچیده بود ،نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم و تصمیم گرفتم واسه صبحانه املت درست کنم .... بعد از اون حدودا دو هفته ای شرمینه خانم خونمون موند !به بودنش حسابی عادت کرده بودم ،از بس که زن خونگرم و خوش مشربی بود .... بعد از روز اول دیگه چیزی از رابطه منو مصطفی نپرسید و ممنونش بودم ! طبق روال هر شب داخل اتاق مصطفی میخوابیدم و به غیر از دوشب اول که روی زمین خوابید بقیه شب ها گفت گردنش درد میگیره و اومد رو تخت ،اولش کمی استرس و ترس داشتم ولی بعد دیگه عادت کردم شب میخوابیدیم و صبح بلند میشدم میدیدم نیست ! حدودا دو ماهی از رفتن شرمینه خانم گذشت و دوباره زندگی برگشت به روال یکنواخت خودش ....تنها تفاوتش این بود که دیگه اتاق منو مصطفی از هم جدا نبود ! بعد از رفتن شرمینه خانم شبش با اکراه خواستم برگردم به اتاق خودم نه اینکه اتفاقی بین ما افتاده باشه نه ! انگار عادت کرده بودم به بودن مصطفی کنارم تا شب خودش نمیخوابید منم خوابم نمیبرد... هنوز هم‌ازدواجمون هیچ‌چیز واقعی نداشت اما من عادت کرده بودم به کنارش بودن ! دلم پیش راشد بود اما به مصطفی وابسته شدم ،این حس تناقض واقعا داشت دیوونم میکرد و عذاب وجدان داشتم ،از طرفی هم از این عادت بشدت میترسیدم! اون شب خود مصطفی از من خواست بمونم‌پیشش و منم از خدا خواسته قبول کردم نمیدونم تو ذهنش چی‌ میگذشت اما حس میکردم این وابستگی دو طرفه شده ! اگر بخوام از وضعیت جسمانیم بگم‌میشه گفت شکمم هر روز از دیروز بزرگتر میشد و تقریبا میشه گفت چهار ماه بود که من تو این وضعیت بودم ،حتی اگر حامله هم بودم این حجم از بالا آمدگی شکمم غیر منطقی و عجیب بود ،دو سه باری قرار شده بود با مصطفی بریم شهر و دکتر معاینم کنه اما هر بار سدی مانع رفتنمون شد و برنامه ی دکتر رفتن هر روز عقب می افتاد تا جایی که دیگه نه من حرفی ازش زدم و نه مصطفی فرصت کرد ازش صحبت کنه ! یکی دیگه از دست آورد های اومدن شرمینه خانم به خونمون این بود که دیگه روسری کامل از سرم افتاد و دیگه تلاشی برای به سر کردنش نکردم ! یکروز همینجور که نشسته بودم و موهام رو میبافتم در خونه باز شد و مصطفی اومد داخل ... اونروز زود تر از همیشه برگشته بود، متعجب خواستم بلند بشم که نزاشت از این رو پرسیدم :_خیر باشه چیزی شده ؟ زود اومدی سرش رو تکون داد و گفت : _نه چیزی نشده ... شهاب رو وسط راه دیدم .! شهاب نبود ولی من حتی به شنیدن اسمش هم‌میترسیدم! ضربات قلبم بالا رفته و بی توجه بهش گفتم :_خب ، چیشد ؟ چی گفت؟! کنارم‌با فاصله نشست و گفت:_چیز خاصی نگفت !سلام و احوالپرسی! فقط دعوت کرد واسه شام بریم‌خونه ی شما .. گذشته قابل فراموش شدن نبود و هر بار که برای من یادآوری میشد من میترسیدم ! ازش رو گرفتم و گفتم:_ولی من دلم نمیخواد بیام! اخم کرد و پوفب کشید و گفت "_تا کی قرار واسه چیزی که تو مقصر نیستی فرار کنی ؟ به هر حال باید یروزی باهاشون روبرو بشی ! بهش نگاه کردم و گفتم : _من تا وقتی نرم دکتر و این‌برآمدگی حال بهم زن از بدنم نره دلم‌نمیخواد باهاشون روبرو بشم ! دوست دارم وقتی باهاشون روبرو شم که متوجه بشن اشتباه کردن و منو زود قضاوت کردن ،هم برادرم هم مادرم هم درو همسایه همه را... به اینجا که رسیدیم با دیدن اخم بین‌ پیشونی مصطفی مکث کردم و چیزی نگفتم ! نفسش رو بیرون فرستاد و گفت : _نرفتن یعتی اینکه تو پذیرفتی اونا درست میگن ! بعدش هم من کنارتم ! اجازه نمیدم‌ اذیت بشی !فردا هم ظهر زود از سر کار میام دیگه بریم شهر واسه دکتر تا بفهمیم قضیه چیه ! همین که گفت من کنارتم دلم به بودنش قرص شد و نامحسوس نفس آسوده ای کشیدم !مصطفی حق داشت با کسی باشه و زندگی‌کنه که اندازه خودش دوستش داشته باشه !نه منی که تکلیفم حتی با خودمم مشخص نبود ! دو روز قبل تولد ۱۵ سالگیم‌بود خودم هم بزور یادم اومد که تولدمه و من تو اون روز متولد شدم ،به کسی هم چیزی نگفتم .. اما این حجم سختی و رنج واسه دختری که تازه پا به سن ۱۵ سالگی گذاشته نرمال هست ؟ پوفی کشیدم‌و به جای خالی مصطفی نگاه کردم .. همینطور که مشغول حرف زدن بودین موهایی که بافته بودم‌باز شده بود و مجبور شدم از اول ببافم ،در آخر کش مو رو پایین موهام بستم و دولا از روی زمین بلند شدم‌ و به سمت آشپزخونه رفتم و همینجور بلند خطاب به مصطفی پرسیدم :_ساعت چند میریم ؟ https://eitaa.com/ganj_sokhan
سریع از اتاق بیردن اومد و لبخندی زد و گفت : _آفرین حالا شد ! الان شدی آوین قوی که سمیه ازش حرف میزد! با شنیدن اسم‌ سمیه لب برچیدم و بغص نصف و نیمه ای گلوم‌رو گرفت! امروز جفتمون سوتی داده بودیم !اون خواست از سمیه بگه و من خواستم از راشد بگم ! آب دهنم رو صدا دار قورت دادم تا همون بغض نصفه از بین بره و در نهایت گفتم : _آره الان خوبم ... خب کی میریم ؟ یکساعت بخوابم بعد میریم ،سری تکون دادم که وارد اتاق شد و در رو بست .... تو این یکساعت منم سر خودم رو با تمیز کاری گرم کردم و ساعت مثل برق و باد گذشت،مصطفی بلند شد و باهم لباس پوشیدیم و به سمت خونه ی ما حرکت کردیم ... انگار هنوز من بحث داغ و سر زبون اهالی روستا بودم ! میخواستم بهشون توجه نکنم اما انگشت هایی که به طرفم گرفته شده بود رو قشگ حس میکردم و میدیدم ... صدای دندون قروچه ی مصطفی رو شنیدم وخودمو زدم به اون راه ،تحمل این نگاه ها برای اونم سخت بود ! دم در خونه ی ما ایستادیم و من نگاه کوتاهی به اطرافم انداختم ،کسی داخل کوچه ی ما نبود !اما کوچه پر از خاطره بود! پر از خاطره های راشد وقتی با اتول می اومدیم اینجا ! اه پر از افسوسی کشیدم و به در نگاه کردم که مصطفی با دستش به در زد ،کمی طول کشید اما در نهایت شهاب اومد و در خونه رو باز کرد ،با دیدنش اخم کردم و اونم جواب منو با اخم داد ! با مصطفی سلام گرمی داد اما با من مثل همیشه خشک‌رفتار کرد و منم به سردی سلامش دادم ! پشت سر مصطفی بعد از چند ماه بالاخره وارد خونه ی خودمون شدم ! خونه ای که بعد از فوت پدرم دیگه رنگ و بویی نداشت ! مامان با خوشرویی ظاهری باهام‌ روبوسی کرد که در جواب فقط به تکون دادن سر اکتفا کردم و عکس العمل دیگه ای از خودم نشون ندادم ! تو تمام مدت سکوت کردم و چیزی نگفتم!چرا که الان اینجا بودنم هم بخاطر مصطفی بود ... بالاخره مامان کنارم نشست و گفت : _دخترم زندگی خوبه ... راضی هستی ؟ اول پوزخندی زدم و بعد بهش نگاه کردم و گفتم:_مگه برای شما هم فرقی میکنه که من خوبم یا بد ؟‌یا زنده ام یا مرده تو این چند ماه فقط یکبار اومدی پیشم که اونم واسه این بود بگی حرفا و حدیثا خوابیده! الان مامان جون خیالت راحت شد ؟به آرامش رسیدی ؟‌آقازاده هات روبراهن ؟ در تمام مدت فقط با تعجب و شک بهم‌نگاه کرد ،تُن صدام آروم بود و فقط جوری بود که مامان بشنوه اما حرکات و چهره ی عصبیم از چشم مصطفی دور نموند.... مامان لبخند ساختگی و مصلحتی زد و دستش رو روی پام گذاشت و گفت :_دخترم من هر چی گفتم و هر کاری کردم واسه خیر خواهی خودت بوده ...منکه بدتو نمیخوام ... نفسم رو بیرون فرستادم و میون حرفش پریدم و گفتم :_مامان تو هیچ وقت واسه دل من کاری نکردی !اگه الانم میگی واسه خیر خواهی بوده باشه حرف تو قبول ! ولی لطفا دیگه واسه خیر من کاری انجام نده ! تا همین الامم بخاطر خیر خواهی های تو بوده که اینهمه بدبختی کشیدم ! بخاطر این پسر دوست بودنت ... یه دختر بیشتر نداری ولی سه تا پسرتو به من ترجیح میدی ! لباش رو از هم فاصله داد که چیزی بگه اما اجازه ندادم و گفتم :_مامان نمیخواد چیزی بگی!بعد از روی زمین بلند شدم و فقط جوری که خودش بشنوه گفتم : _من میرم بیرون هوا بخورم !فصای اینجا برام غیر قابل تحمله و بی توجه به همه از سالن بیرون رفتم ،روی تخت گوشه ی حیاط نشستم کلافه به اطراف نگاه کردم ،یاد اولین دیدار با راشد افتادم !درست روی همین تخت بود، همینجا بود که ازم خواست زندگیمون رو بسازیم ! حیف که هیچ دوامی نداشت ،نمیدونستم اون ته دلش چی میگذره اما من هنوز احمقانه دلم برای تنگ شده بود ! همینطور در سکوت نشسته بودم و خاطرات رو برای خودم یادآوری میکردم و بیشتر خودم رو عذاب میدادم ! وقتی به خودم اومدم که دیدم شهاب کنارم نشسته!نشسته بود و آروم آروم سیگار میکشید! ناخودآگاه با دیدنش حس ترس وجودم رو گرفت و این حس از نظر من مرگ بود ! اینکه برادرن کنارت بشینه اما حس امینت کنارش نداشته باشی و بترسی ! لرزی که به تنم نشست از چشمش دور نموند! به دود سیگارش خیره شدم‌ که گفت :_تکلیف بچه معلوم شد ؟ دندون قروچه ای کردم و شمرده شمرده گفتم :_بچه ای در کار نیست ! پوزخندی زد و گفت :_پس واسه همینه شکمت هر روز بزرگ‌از از دیروز میشه ! دیگه واقعا نه جوابی داشتم بهش بدم نه توان مبارزه داشتم سکوت کردم که دوباره پوزخندی زد و گفت :_دیدی جواب نداری !پس حق رو به من میدی ! چشمام رو بستم و بعد باز کردم و گفتم : _سکوتم بخاطر حق دادم نیست بخاطر خسته شدنم!بخاطر اینه که دیگه از زندگی بریدم ! با بی رحمی گفت :_کوه کندی مگه ؟مسبب اینا خودتی نشسته بودی زندگیتو میکردی رفتی با یکی دیگه ریختی رو هم نتیجش شد این ،الانم حرفی نیست ، با مصطفی داری زندگیتو میکنی ! https://eitaa.com/ganj_sokhan
هوا کم کم تاریک شده بود که تقه ای با در اتاق خورد ،اول جوابی ندادم که بعدش دوباره در اتاق زده شد و مصطفی گفت :_آوین .. خوابیدی؟ تا ابد که نمیشد خودمو قایم کنم از این رو گفتم :_نه بیدارم بفرمایید . در اتاق باز شد و اومد داخل ،چراغ رو روشن کرد و گفت :_چرا تو تاریکی نشستی ... شامم نخوردی بیا یچیزی بخوریم .... سرم رو تکون دادم و گفتم : _میل ندارم ندارم چیزی بخورم ... اول چند ثانیه بهم خیره شد و بعد گفت : _مطمئنی؟ مطمئن، اره ای گفتم که گفت : _الان که شامم نمیخوای بخوری بیا بریم بخوابیم دیگه منم‌میلم به چیزی نمی‌کشه! لبم رو گاز ریزی گرفتم... و گفتم :_باشه برو منم میام ! دیگه چیزی نگفت و ار اتاق بیرون رفت ،با دستم موهام رو بالا زدموو از روی زمین بلند شدموو از اتاق بیرون رفتم ،در اتاق مصطفی بسته بود !همون اتاقی که روز اول گفت حق ندارم پا بزارم داخلش .. اوایل داخل اتاق پر بود از عکس های سمیه ! از طرفی عادت کرده بودم به اونجا خوابیدن و از طرف دیگر وقتی عکس های سمیه رو روی دیوار میدیدم عذاب وجدان میگرفتم ! خود مصطفی هم متوجه این موضوع شد و بعدا همه ی عکس ها رو جمع کرد و داخل کمد گذاشت ! از فکر بیرون اومدم و چراغ های خونه رو خاموش کردم،پشت در اتاق ایستادم و نفس عمیقی کشیدم‌و داخل اتاق رفتم ... مثل همیشه طاق باز روی تخت خوابیده بود ساعدش رو پیشونیش بود ،به سمتش رفتم و کنارش خوابیدم که نگاهی بهم انداخت ،سمت خودش خوابیدم و به نیمرخش نگاه کردم مثل همیشه شروع کردم به مقایسه کردنش با راشد ... گوشه ی ابروی مصطفی چاک خورده بود بخیه داشت و دماغش ام‌ قوز داشت !که اینم بخاطر کار داخل روستا و دعوا هایی که یموقع میشد و احتمالا مصطفی داخلشون مداخله میکرد .. بر خلاف راشد مصطفی ریش نداشت! و در کل میشه گفت مصطفی چهره ی مردونه تری نسبت به راشد داشت که اینم احتمالا بخاطر این بود که ۷ سالی از راشد بزرگتر بود و اختلاف سنیش با من ۱۳ سال بود ! با صداش به خودم اومدم _خوبی؟ خجالتزده سرم رو تکون دادم،  انگار مدت زیادی بود که بهش خیره شده بودم.‌ روی پهلو به سمت من برگشت و بهم‌نگاه کرد و بعد دستش رو از هم‌باز کرد و گفت: _اجازه هست ! منظورش این بود که بغلم کنه ! با این حرفش ضربان قلبم بالا رفت .. چند ثانیه بهش نگاه کردم و درست وقتی خواست چیزی بگه سرم رو به معنای بله تکون دادم! لبخندی از روی رضایت زد ،از شرم حتی نمیتونستم بهش نگاه کنم ... روی موهام رو بوسید و گفت: _فردا همه چیز درست میشه!شاید هم یه شروع جدید باشه ... جمله ی آخرش رو آروم گفت ولی من به خوبی شنیدم !شنیدم اما خودم رو زدم به نشنیدن ! کم کم چشمام گرم شد و خوابم رفت ... **** دستم رو به چشمام کشیدم‌و از روی تخت بلند شدم ،مصطفی داخل اتاق نبود ... ار اتاق بیرون رفتم که دیدم داخل آشپزخونه نشسته و صبحانه میخوره ... دیشب باعث شده بود بیشتر از قبل خجالت بکشم‌ ...با سر بزیری بهش سلام دادم‌که جوابم رو با خوشرویی داد ،آبی به دست و صورتم زدم‌و کنارش نشستم ،یک لقمه دیگر نون و پنیر خورد و گفت : _من الان میرم‌کار دارم ، همینکه به یکی بگم‌ ما رو با اتول ببره شهر با اتوبوس کرایه ای رفتن عذابه... صبحانه رو بخور بعد میام‌بریم ... از روی زمین بلند شد که سریع پرسیدم : _کی‌ میای که بریم ؟‌ _ظهر ساعت ۱۲ ، ۱ آماده باش میام ... سرس تکون دادم که خداحافظی کرد و از خونه بیرون رفت .. استرس گرفته بودم‌... میدونستم چیزی نیست اما استرس مثل خوره افتاده بود به جونم ... کمی صبحانه خوردم که حس کردم دارم‌محتویات معدم رو بالا میارم‌... سریع بلند شدم و به سمت روشویی رفتم و همون چند تا لقمه ای که خورده بودم بالا آوردم ...دستم‌رو شستم و از سرویس بیرون رفتم ،دستم رو دور شکمم بزرگ شدم حلقه کردم و روی زمین نشستم .کاش ساعت زود میگذشت و میرفتیم‌و من از شر این کوفتی خلاص میشدم .. میلم به صبحانه دیگه نمی‌رفت بلند شدم و سفره رو جمع کردم و همه چیز رو سر جاش جا دادم ...خواستم‌ وقتم رو تا زمان اومدن مصطفی با چیزی پر کنم تا زمان زود تر بگذره وارد اتاق مصطفی شدم و شروع کردم به جمع و جور کردن وسایل ..وقتی همه چیز رو جا دادم به اتاق خودم رفتم و خواستم‌جمع و جور کنم که همونموقع صدای در اومد ... متعجب به ساعت نگاه کردم‌ تازه ۱۰ بود یعنی الان مصطفی اومده... آروم‌آروم‌ به سمت در رفتم و باز کردم همینکه سرم رو بالا گرفتم با شهاب روبرو شدم ! ناخودآگاه از ترس آب دهنم رو قورت دادم و سلام‌بریده بریده ای دادم‌.. منو کنار زد و خودش وارد خونه شد و در رو بست ... نمیدونستم چی شده و چرا اومده و ذهنم تحلیل نمیکرد چیزی بگم .. نگاه به دور و بر انداخت و گفت :_مصطفی خونه هست ؟ https://eitaa.com/ganj_sokhan
با آرامش بهم نگاه کرد و جواب داد : _علائم‌تومور مثل بارداری هست... حالت تهوع ، بزرگ‌شدن ، عقب افتادن عادت ماهانه اگر از اول تحت درمان قرار می‌گرفتید میشد جلوش رو گرفت ..ولی الان خیلی گذشته ... بغض کردم و گفتم : _یعنی اگه اون اولین دکتری که رفته بودم‌ با اعتماد به نفس کامل نمی‌گفت من حامله هستم و ازم‌آزمایش میگرفت ،الان نه زندگیم رو هوا میرفت نه آبروم ... سرش رو با تاسف تکون داد و گفت : _بله مثل اینکه از کم کاری اولین دکتری بوده که رفتید !ولی چرا بعدش پیش دکتر های دیگه نرفتید... با پوزخند بهش نگاه کردم و گفتم : _چون کل خانوادم استناد کردن به حرف اون دکتر و حتی حاضر نشدن قدمی واسه من بردارن ،بعدشم شدم سکه ی یه پول تو روستا ... مصطفی با دلسوزی بهم نگاه کرد و رو به دکتر گفت ... _الان راهی برای جلوگیری رشد این تومور هست ؟‌کاری میشه کرد؟ دستش رو تو هم قلاب کرد و گفت : _اگر از اول تحت درمان قرار می‌گرفتید با دارو حل میشد ! ولی خب الان دیر شده ،باید جراحی بشن تا بشه تومور رو از بدنشون در آورد ! آهی از سر افسوس کشیدم که دکتر گفت: _اگر میخواید مقدمات جراحی رو شروع کنیم تا بیشتر دیر نشده ! مصطفی مطمئن گفت :_بله حتما ... زودتر شروع کنیم ! روبه دکتر گفتم : _ببخشید برگه ای یا مدرکی میشه به من بدید که من به خانوادم‌نشون بدم !میخوام بهشون ثابت کنم‌ من کاری نکردم ! سرش رو تکون داد و گفت :_بله حتما ! بعد از حرف زدن و توضیح های لازم از اتاقش بیردن رفتیم و قرار شد هفته دیگه دوباره بیایم شهر برای جراحی.... تو راه برگشت به روستا هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد ...وقتی به روستا رسیدیم رو به مصطفی برگشتم و گفتم: _واسه ی شهاب رضایت میدی آزاد بشه! اخم کرده بهم نگاه کرد و گفت :_نه ، لازم نکرده! وقتی یه جو عقل تو کلش نداره همونجا باشه خیلی بهتره! _لطفا! دیگه الان چیزی نمیتونه بگه ! با تاکید رو حرفش گفت : _نه آوین نمیشه ! دیگه لطفا نگو ! کوتاه نیومدم و گفتم : _مصطفی خواهش میکنم ... میخوام با این برگه ای که تو دستم هست این قضیه رو کامل ببندم دیگه ! نفسش رو بیرون فرستاد و باز خواست مخالفت کنه اما دوباره گردن کج کردم و ازش خواهش کردم ،با اینکه راضی نبود ولی رفت و رضایت داد تا شهاب آزاد بشه ... من زود تر رفتم خونه خودمون تا وقتی شهاب میاد خونه باشم.. مامان و بقیه به دیدنم خیلی تعجب کرده بودن ولی صبر کردم و تا شهاب نیومد هیچی به بقیه نگفتم و فقط داخل حیاط نشستم .. بالاخره بعد از نیم ساعت صدای چرخش کلید اومد و شهاب وارد خونه شد، با دیدن من اخمی کرد و به سمتم اومد و گفت : _تو چه غلطی میکنی اینجا؟‌چرا خونتون نیستی ؟ نکنه اومدی منت راضی کردن مصطفی رو سرم‌بزاری ؟ در جوابش فقط پوزخند زدم و گفتم : _به موقعش میفهمی واسه چی اومدم‌ و اشاره کردم بیاد تو خونه ... با آرامش روی زمین نشستم که شهاب به دیوار تکیه داد و گفت :_چیشد نکنه رفتی دکتر تکلیف اون بچه روشن شد ؟ سرم‌ رو تکون دادم و برگه هایی که دستم بود رو جلوشون گذاشتم و گفتم :_آره رفتم تکلیفش روشن شد،معلوم شد اون بچه ای ای که شما با اطمینان ازش میگفتید و به من انگ بدی زدید ،چند ماه زندگیمو سیاه و تباه کردی یه تومور بوده... علی برگه رو از روی زمین برداشت و شوک زده پرسید :_چی ؟‌ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم : _اونا برگش دستته که ! داخل شکم من یه تومور هست !هیچ بچه های در کار نیست ... هفته دیگه هم قراره برم جراحی کنم درش بیارم ! به شهاب نگاه کردم ، انگار اونم تعجب کرده بود... دوباره پوزخند زدم و گفتم :_آقا شهاب الان وجدانت راحت شد ؟ الان رگ غیرتت خوابید ؟‌ خیالت راحت شد دیگه ؟ این همه زدی شکوندی که تو رفتی با کی خوابیدی . بفرما اونی که تو همش ازش حرف میزدی یه تومور بیشتر نبوده ! میدونید از چی دارم‌الان میسوزم ؟دکتر گفت اگه همون اول تحت درمان قرار میگرفتم با قرص و دارو حل میشد ولی الان مجبورم جراحی کنم ،بخاطر بی فکری شما الان مجبورم زیر تیغ جراحی هم برم ! مامان وسط حرفم دوید و گفت :_دخترم ... با جیغ گفتم :_به من نگو دخترم ! من دختر تو نیستم .. من همونیم که دیشب بجای اینکه مرحم بشی رو دردم نشستی میگی بگو مصطفی رضایت بده مردم حرف درمیارن ... بفرما الان شازدت روبروت وایساده ... منم که معلوم شد مریض بودم ، الان نگرانیت واسه حرف مردم برطرف شد ؟ الان دیگه شب با خیال راحت رو تخت میخوابی؟ از روی زمین بلند شدم و گفتم: _دیگه هیچ وقت پامو تو این خونه نمیزارم ! این جراحی شدنم فدای یه تار موهام همین که تونستم ثابت کنم من خراب نیستم و هرز نپریدم واسم کافیه ! اون برگه هم دست خودتون باشه من احتیاجی بهش ندارم ،روزی چند بار نگاش کنید ببینید آخر وجدانتون راضی میشه یا نه https://eitaa.com/ganj_sokhan
کاش‌ منم میتونستم یک صفحه به سفیدی این دنیای تو زندگی خودم ایجاد کنم... صفحه ای که اینبار سرنوشت و تقدیر در اون دست نداشته باشه و همه چیز به خواسته ی خودم شکل بگیره! تنها خودم باشم ...و خودم‌بتونم این صفحه ی سفید رو رنگی کنم ! **** _آوین.. آوین ... صدام رو میشنوی ...‌ _اثرات داروی بیهوشی هست ... نگران نباشید کمی که بگذره هوشیار میشن ... انگار وزنه ی چند کیلویی به پلکام وصل کرده بودن و نمیتونستم چشمام رو باز کنم ... بالاخره بعد از کلی تلاش چشمام رو از هم فاصله دادم و اولین تصویری که دیدم چهره ی مصطفی بود که با نگرانی به من نگاه میکرد ... وقتی صورت هوشیار منو دید نگرانی چهرش جاش رو به خوشحالی داد و دستم رو بلند کرد و بوسید ... پس از اون از اتاق بیرون رفت ... به سختی دستم رو بلند کردم و روی شکمم کشیدم ..دیگه برآمده نبود .. لبخند بیجون و زورکی زدم ! بالاخره از شرش خلاص شدم ... حس سبک شدن تمام وجودم رو فرا گرفت کمی که گذشت مصطفی با مردی که روپوش سفید به تن داشت وارد اتاق شد قطعا اون مرد دکتر بود !چند سوال ازم پرسید که با کلافگی جواب دادم... روبه مصطفی گفت : _خداروشکر وضعیت خوبه ...و عمل هیچ عوارضی براشون نداشته... مصطفی خداروشکری گفت و تشکر کرد که مرد سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت... مصطفی کنارم نشست و دستم رو گرفت و گفت :_همه چی روبراهه .. سر م رو تکون دادم و گفتم:_آره .. ممنون بابت همه چیز .. خندید و پشت دستم رو با دستش لمس کرد ... نگاهی به دور بر انداختم و گفتم ؛ _کی میتونیم بریم خونه ؟ _خسته شدی ؟‌ پوفی کشیدم و گفتم : _فقط از اینجوری خوابیدن بدم‌میاد .... حس مرده بودن بهم دست میده ... اخمی کرد و گفت :_تشبیه بهتر نمیتونستی پیدا کنی ؟ در مقابل منم خندیدن و گفتم : _واقعیت قبلا رو به الان تشبیه کردم فقط ... حالا این مهم نیست ... مادرت کجا هست ؟ _رفته نماز بخونه ... الانه که بیاد .. _بازم‌ممنون بابت همه چیز ! دستش رو به سرم کشید و گفت : _انقدر لازم‌نیست تشکر کنی ! کاری که وظیفم بود و از دستم بر می اومد انجام دادم ... لبخندی بهش زدم و دیگه چیزی نگفتم ... حدودا سه روزی داخل بیمارستان بودم، دکتر گفته بود تا کامل از وضعیت جسمانیم مطمئن نشه مرخصم نمیکنه .. وقتی از بیمارستان مرخص شدم حس کردم دنیا رو بهم بخشیدن .. از در بیمارستان که خارج شدم نفس عمیقی کشیدم و به آسمون نگاه کردم ،بعد از مدت ها خداروشکر کردم که بالاخره روبراه شدم ... با اتولی که مصطفی برای رفتن به روستا کرایه کرده بود برگشتیم... اتول جلو در خونه نگه داشت ... موقع پیاده شدم‌چند تا از همسایه ها با تعجب بهم نگاه کردن ،دوسه تاشون با شرمندگی ظاهری جلو اومدن و طلب بخشش کردن و من تنها به تکون دادن سر اکتفا کردم ... همراه با مصطفی و مادرش وارد خونه شدیم ...مصطفی بالشت روی تخت اتاقش رو تنظیم کرد و کمکم کرد آروم بشینم ... قدردان بهش نگاه کردن و تشکری کردم که پرسید ؛_چیزی میخوای برات بیارم ؟‌آبی .. غذایی ... بالشت اضافه ای پتویی ... سرم‌رو به معنای نه تکون دادم‌و گفتم : _چیزی نمیخوام ... ولی کاش میشد انقدر رو تخت نخوابم ... از بس رو تخت بودم‌حس میکنم بدنم خشک شده ... _امروز رو حالا استراحت کن ... دیگه فردا بلند میشی ‌. ناراحت سری تکون دادم که خم شد و روی پیشونیم رو بوسید و از اتاق بیرون رفت .‌‌... مثل این چند روز اخیر چاره ای جز خواب نداشتم ...انگار داخل داروهایی که هر روز میخوردم مقدار زیادی خواب آور بوده جون تقی به توقی که میخورد خوابم‌میگرفت ... چشمام رو هم گذاشتم و خواستم بخوابم ... حدودا یک ساعتی میگذش و صدایی از بیرون اتاق می اومد باعث شد هوشیار بشم ... صدا ها ناواضح بود ولی چند باری اسم خودم رو شنیدم ...به سختی تکون به خودم دادم و از روی تخت بلند شدم ...جای بخیه هایی که روی شکمم خورده بود کمی درد میکرد.. شرایط طوری بود که باید دولا دولا راه میرفتم اما به سختی کمر صاف کردم و به سمت در رفتم و بازش کردم .. صدا از داخل سالن نبود بیرون رفتم و دیدم مصطفی داره با کسی حرف میزنه... اون زن کسی نبود جز مادرم... حواسشون به من نبود اما یک آن مامان چشمش به من افتاد و سریع مصطفی رو کنار زد و داخل اومد ،خیلی ناگهانی بغلم کرد انقدر سریع این کار کرد که برای ثانیه ای نتونستم عکس العملی از خودم نشون بدم مصطفی ناراضی از دور بهم نگاه کرد... https://eitaa.com/ganj_sokhan
مامان همینجور بغلم کرده بود و سر صورتم رو میبوسیدمنم‌مثل مجسمه ایستاده بود و حرکتی از خودم نشون نمی‌دادم... مصطفی پیش دستی کرد و جلو اومد و گفت : _آوین‌نمیتونه زیاد سرپا  وایسه، تازه عمل کرده...بخیه هاش از هم وا میشه ... مامان هینی گفت و دستم رو کشید و خودش زود تر وارد خونه شد و گفت :_ببخشید دخترم‌سرپا نگهت داشتم ...بیا ، بیا بشین اینجا... مصطفی عصبی خواست چیزی بگه که دستم رو بالا بردن  لب زدم :_ولش کن مکث کرد و بعد از چند ثانیه نفسش رو بیرون فرستاد و گفت :_من بیرونم ... چیزی شد بگو بهم.. سری تکون دادم که از خونه بیرون رفت و داخل حیاط نشست.. به مامان نگاه کردم .. منتظر بهم خیره شده بود ‌‌‌،به سمتش رفتم و کمی با فاصله ازش نشستم و گفتم : _مگه نگفته بودم دیگه نمیخوام ببینمتون ..‌ با ناراحتی گفت :_آوین دخترم... قبول دارم اشتباه کردم ... تو ببخش الان میخوام جبران کنم برات .. پوزخندی زدم و گفتم :_الان واسه فهمیدن اشتباهت یکم زیاده دیر شده مادر من ... همین دیروز من زیر  تیغ جراحی بخاطر ندونم کاری شما خوابیده بودم ... _جبران میکنم برات ... تای ابروم رو بالا دادم و گفتم :_چجوری میخوای جبران کنی ؟ زمان رو به عقب برمیگردونی ؟ لبخندی زد و گفت :_از زندگیت راضی هستی ... کلافه رو بهش توپیدم ... _مگه واست فرقی هم داره ؟ _بگو دخترم من مادرتم..... به سمت دیگه ای نگاه کردم ، اما با حرفی که زد شوک زده بهش خیره شدم ... _آوین مادر من میدونم تو دلت هنوز پیش راشده ...ببین الان اگه لب تر کنی میگم شهاب طلاقتو از مصطفی بگیره برگردی پیش راشد... اینجوری دیگه تو هم با عشق زندگی میکنی ... چند بار پلک زدم و گفتم :_چیکار کنم ؟ _من میخوام برات جبران کنم فقط دخترم.... _به برگشتن به راشد ؟ سرش رو تکون داد و گفت :_برگشتن تنها نیست کاریو میکنم که خودت دوست داری ! _مامان میفهمی چی داری میگی  ؟ اصلا گیریم من مثل احمقها هنوز عاشق راشد باشم ... تو چی ؟ تو حاضری منو بفرستی خونه ای که یبار داخلش پس زده شدم ؟ مامان چرا یبار تو عمرت فکر نمی‌کنی ؟ الان فکر میکنی شهاب بیاد اینجا دوباره قشون کشی راه بندازه و طلاق منو بگیره اینجوری جبران کردی ؟ _من فقط میخوام کاری کنم که خودت میخوای ! من اگه بخوام کاری کنم دیگه از تو چیزی نمیخوام! خودم واسه خودم انجام میدم ... تو هم این مهر مادری الکیت رو ببر واسه شازده هات ،انقدر نشین سر زندگی من واسش نظر بده ! دیدی مصطفی کاری واست نمیکنه میگی طلاق بگیر ؟ آره دیگه راشد پولدار بود جیبتونو پر میکرد... واسه مادر شوهرش طلا میخرید ... _دخترم ... _من دختر تو نیستم! مصطفی کاری که نمیکنه هیچ تازه جلو شهاب وایساد یه روز بازداشتم انداختش! نگو واسه من میخوای کاری کنی ! تو تا نفعی واسه خودتو پسرات نباشه قدمی بر نمیداری ! الامم برو مامان ... فقط برو ... برو تا خودتو بیشتر از این از چشم ننداختی! من اگه یروزی حتی مرده هم باشم دست به دامن شماها نمیشم ،شما از دشمن بدترید! آخرای حرفم‌صدام اوج گرفته بود و تقریبا داشتم با داد میگفتم که مصطفی داخل اومد اما مطمئن بودم جز تیکه آخرش چیزی نشنید از حرفامون.... وقتی منو دید رنگ نگاهش تغییر کرد و اونم ناراحت شد و روبه مامان گفت :_زهرا خانم ، آوین تازه از بیمارستان مرخص شده حالش خوب نیست...چرا شما دیگه عذابش میدید ؟ بفرمایید بموقع دیگه تشریف بیارید که آوینم خوب باشه ! مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت: _واه واه !دوکلوم میخوام با دخترم حرف بزنم حالا شما نزار ! مصطفی نفسش رو بیرون فرستاد و گفت : _قصد جسارت نباشه !من فقط نمیخوام اتفاقی واسه آوین بیفته ! _نگران نباش منم بد دخترمو نمیخوام ! شما خودت بفرما بیرون منم حرفمو زدم نترس میرم از اینجا.... نمیخواستم مصطفی پیش چشمش بد بشه ناچار رو بهش گفتم :_عزیزم من میام پیشت بعد .‌‌ از گفتن عزیزم‌تعجب کرد اما بعد سری تکون ااد و بیرون رفت .. وقتی رفت بیرون روبه مامان گفتم :_آنقدر گند نزن تو زندگی من !خودم هرچی لازم باشه تصمیم میگیرم ،تو هم برو سُفرت رو یجا دیگه پهن کن زهرا خانم ..... _دخترم ...گلم.. ببین من برا تو میگم ... خودت گفتی عاشق راشدی ..مگه نگفتی ؟ هم به من گفتی هم اونروز که اومده بودید خونه به شهاب گفتی ... منم الان میخوام واسه تو این کارو انجام بدم ....ببین الان این خوبه ...دو صباح دیگه هم خودش هم مادرش همه چیو میزنن تو چشمت که شوهرت پست زده ... شوهرت تو رو نبرد دکتر ما بردیم ‌‌‌....من این موهارو تو آسیاب بیخود سفید نکردم که .... ازش طلاق میگیری مهرتم میبخشی دیگه بعدش با کسی زندگی میکنی که دوسش داری ! از درون نفس نفس میزدم ... آره دوسه روز پیش گفتم دوسش دارم ولی الان دیگه نه ،نه اینکه کامل از قلبم‌پاکش کرده باشم نه ! https://eitaa.com/ganj_sokhan
فقط میخواستم یک فرصت به خودمون، به مصطفی بدم واسه ساختن زندگی که از اول آوار بود واسه دوتامون ،اون غم از دست دادن زنش رو داشت ،منم داشتم تو تاب عشق اولم میسوختم دوتامون بی گناه بودیم ،دوتامون عشق اولمون رو از دست داده بودیم، اما بعدش کمی قضیه فرق کرده ... محبتی که مصطفی بهم کرد .... اون کاری برام انجام داد که همون راشد کسی که دم از عشق و عاشقی میزد برام نکرده بود ! بخاطر من جلوی شهاب ایستاد  کاری که بازم راشد نکرد و من جلوش با کمربند از شهاب کتک خوردم و اون نگاه کرد، با قرار گرفتن دست مامان رو دستم از فکر بیرون اومدم با اخم سریع دستم رو عقب کشیدم که گفت _ببین خودت الان چیزی نگفتی! اصلا من محسنو میفرستم شهر پی راشد تا بیان روستا خونمون تو هم یروز که مصطفی نیست بیا ،اونجا با هم حرف بزنید سنگاتونو وا کنید ...‌یه زندگی عاشقانه بهتر از زندگی زورکی هست... چشم غره بهش رفتم و گفتم : _تو لطفا از زندگی عشقی و زندگی زورکی نگو ! که هر دوبارش خودتون منو مجبور کردید دستش رو روی دهنش کشید و گفت: _اصلا تو درست میگی... آره... ببین الان خودم اومدم این صفحه پر خط و خش رو سفید کنم‌! تو هم همکاری کن ...فردا میگم‌محسن بره راشد رو بیاره روستا... یجوری که مردم هم نبینن تو هم بیا ... اصلا میدونی وقتی تو تو اتاق عمل بودی راشد هم اونجا اومده بوده؟ _چی ؟ _آره من از قبل بهش زنگ زدم گفتم : اومده بوده بیمارستان پشت ولی انگار همش یا ننه مصطفی یا خودش پیشت بودن نتونسته بوده بیاد جلو! تای ابروم رو بالا دادم و سرم رو تکون دادم مامان از روی زمین بلند شد و گفت : _فردا پس بیا خونمون......خودت باهاش حرف بزن تصمیمت رو بگیر..‌‌اونم هنوز دوست داره ! خودش بهم گفت... گفت و با خداحافظی از خونه بیردن رفت ... پس هنوز دوسم داشت ! اما این چه دوست داشتنی بود که حاضر نشد یک قدم واسه معشوقش برداره و با اولین مشکل بزرگ کنارش گذاشت و بهش تهمت زد ... مصطفی داخل خونه اومد و کنارم نشست ... دستش رو دور شونم حلقه کرد،سرم رو روی شونش گذاشتم که پرسید:_مامانت چی میگفت ؟ کلافه دم بلندی کشیدم و گفتم :_حرفای همیشگی... حرفای تکراری ،فقط اومد ذهن منو درگیر کنه بره ... به حرفم گوش کرد و بعد از مکث چند ثانیه ای گفت :_کاری از دست من بر میاد ؟ شونم رو به معنی نمیدونم بالا انداختم و چیزی نگفتم ..چندثانیه ای بینمون سکوت برقرار بود ... _میدونی بین یه دوراهی سخت و سنگین گیر افتادم ...حس میکنم ته یکیش باتلاق هست ... اما نمیدونم کدوم ... دیگه واقعا بریدم ...نمیدونم باید چیکار کنم ... _فقط میتونم بگم به قلبت گوش نکن ! سرم رو از روی شونش برداشتم و پرسیدم_چی ؟ دستش رو تو هوا تکون داد و گفت : _سادس به قلبت گوش نکن !چون ممکنه صدای قلبت تو رو بندازه تو باتلاق ببین مغزت و عقلت چی میگه !خودتم سبک و سنگین کن ببین چی درست هست همون راه رو برو ... لب برچیدم و گفتم :_نمیدونم هیچی ! نگاهی بهم انداخت و بعد نگاهش سمت شکمم رفت و لعنتی زیر لب گفت :_متعجب گفتم :_چی شده؟ سریع از روی زمین بلند شد و گفت :_از بخیت خون اومده ...به شکمم‌نگاه کردم و رد خون رو روی لباسم دیدم ...حتما از بس تکون خوردم و داد و بیداد کردم واسه مامان فشار اومده بهم ... مامان از دست تو که هر بار فقط بهم صدمه میزنی ... از روی زمین بلند شدم که مصطفی همون موقع با جعبه ی کمک های اولیه از اتفاق بیرون اومد و گفت :_کجا ؟ به سمتش رفتم و گفتم :_بریم حداقل تو اتاق سری تکون داد و کنار رفت تا بتونم برم داخل .... روی تخت نشستم که مصطفی به سمتم اومد ....کمکم کرد تکیه بدم و با مکثی گفت :_اجازه هست ؟ نفس عمیقی کشیدم و به تکون دادم سرم رضایتم رو نشون دادم... گوشه ی پیراهنم رو گرفت و بالا داد .. شوهرم بود ولی ازش خجالت میکشیدم حس میکردم صورتم به سرخی همین خون روی بدنم شده ،مصطفی هم کم از حال من نداشت ! دستمالی الکی رو دور زخمم کشید و پانسمان خونیش رو عوض کرد ...برخورد دست سردش با تن گرم از خجالت من باعث می‌شد مومورم بشه ... وسط کارش چندباری بهم نگاه کرد که ناخواسته لبم رو گاز گرفتم ...وقتی کارش تموم شد به صورتم نگاه کرد و اجزای صورتم رو کامل از نظر گذروند. با مکث تردید به سمتم خم شد،قلبم خودش رو گرومپ گرمپ می‌کوبید...بوسه ی کوتاهی زد و بلند شد حتی تا زمان بلند شدنش جرئت باز کردن چشمام رو نداشتم... وقتی چشمم رو باز کردم که صدای بسته شدن در اتاق اومد و مصطفی داخل اتاق نبود ...دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم _چته بی جنبه ... همه جا با گرومپ گرومپت خودتو رسوا میکنی ...! دمی‌گرفتم و دستم رو روی صورت عرق کردم کشیدم ....واقعا تو دوراهی بدی گیر افتاده بودم ..‌ و جالب تر از اون انگار حسم نسبت به مصطفی داشت عوض میشد https://eitaa.com/ganj_sokhan
مصطفی رو دوست دارم بازم هم جا خورد ! خودمم از حرفی که زدم جا خوردم !از حرفی که زده بودم خودمم مطمئن نبودم خندید و گفت :_دروغ میگی ؟ آدم تو سه چهار ماه عشق اولش رو فراموش نمیکنه بره دوباره عاشق بشه ! با صراحت گفتم : _چرا اتفاقا خوبم میشه ! حداقل تو این عشقم حماقت نکردم !عاشق مردی شدم که جنم داشت ! منو باور کرد ! بخاطرم همه کار کرد ... کاری که تو برام نکردی راشد! چند لحظه سکوت کرد و گفت : _الان اومدم حماقت خودمو جبران کنم برات ! تو عاشق اون مرتیکه نیستی ! من مطمئنم ... اینو از چشمات از لرزش صدات میتونم حس کنم ! راست می‌گفت منو واقعا بلد بود ! اما الان عاشق مصطفی نبودم اما میتونستم که بهش یه فرصت بدم ؟! از روی زمین بلند شدم که سریع همراه من بلند شد .. _راشد دیگه نیا !دیگه چیزی بین ما وجود نداره که بخوایم زندگیمونو از اول بسازیم ،من نسبت به تو شکاکم تو نسبت به من ... برو بزار منم زندگی کنم ..با یکی باش که در سطحت باشه ....مکثی کردم و گفتم : _مثل لعیا ! سریع به سمتم قدم برداشت و روبروم ایستاد و گفت :_اسم اون زنو جلو من نیار آوین من تو رو میخوام ... من تورو دوست دارم.... اصلا جز تو نمیتونم زندگیمو با کسی بسازم! سرمو تکون دادم و گفتم : _الان دیره واسه این حرفا ،اینو وقتی باید یادت می‌اومد که منو تو انباری خونتون زندونی کردی ،وقتی که منو جلو داداشم انداختی گفتی بچه ی تو شکم خواهرت واسه من نیست ،اینا رو اونموقع باید یادت می‌اومد.. الان دیگه اینجا نیا ... من از زندگیم راضیم! دادی زد که باعث شد شونه هام بالا بپره و چشمامو ببندم ... گوشه ی چادرم رو سفت گرفتم و الان بود که  پشیمون شدم بخاطر اومدنم به اینجا ! _آوین انقدر نگو از زندگیم‌ راضیم ! نیستی ! من میدونم به اجبار موندی بخاطر کاری که برات کرد ،ببین هر چقدر پول بخواد بخاطر کاری که برات کرده بهش میدم ... اینجوری دیگه تو هم عذاب وجدان نداری... برگرد سر خونه زندگیت.. روبه بهش با عصبانیت گفتم :چرا فکر کردی میتونی همه چیو با پول بخری! راستی گفتی پول صبر کن ... به اتاق سابقم تو این خونه رفتم ،در کمد رو باز کردم و مخفی گاهی که طلاهای هدیه راشد رو داخلش گذاشتم بودم پیدا کردم با دیدن جعبه ها خرسند بیرونشون آوردم و از اتاق بیرون رفتم .. جعبه رو تخت سینش زدم و گفتم : _اینم چیزایی که گرفته بودی ،نه من نه مصطفی احتیاجی به صدقه ی تو نداریم ! برو راشد ،فقط برو بیشتر از خودتو خراب نکن ! جعبه ها رو دستش گرفت و زود تر از من به سمت در رفت و بیرون رفت .. موقع پوشیدن کفش هاش گفت :_میرم آوین! ولی بزودی برمیگردم ! تو رو میبرم سر خونه و زندگیمون ، اینو تو سرت فرو کن ... گقت و سریع از خونه بیرون رفت جوری که مامان هم به گرد پاهاش نرسید ! مامان سریع با اخم و تَخم به سمتم اومد و بازوم رو گرفت و گفت: _چی بهش گفتی چش سفید که اینجوری رفت؟ اونا چی بود تو دستش ؟ دندون قروچه ای کردم و دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم : _اونا طلاهایی بود که با ساکم بعد طلاق فرستاد ! آره گفتم بره !چون من از زندگیم راضیم !من نخوام دوباره با راشد باشم باید کیو ببینم ! بابا دست بردار از زندگی من دیگه... پشت دستش زد و گفت : _بی چشم و رو تو رو دوست داشت که اونهمه طلا واست خرید این پسره مصطفی چیکار واست کرده هان ؟ با خشم به سمتش خم شدم و گفتم : _مصطفی کاری برام کرد که شما ها نکردید ارزش اینکارش از صدتای این طلا و جواهرا بیشتر بود ! بعد به سمت در اصلی رفتم و گفتم : _اگه دوباره راشد سر و کلش تو زندگی من پیدا بشه به مصطفی میگم ! من از زندگیم راضیم! تف انداخت رو زمین گفت :_خاک بر سر بی لیاقتت کنن ،بمون تو همون خونه تا مصطفات بره سر زمینای مردم کار کنه .... بیشتر این نباید بهت بها بدن ،حیف حیف واقعا! دندونام رو محکم رو هم فشار دادم جوری که شاید فشار بیشتر باعث شکستنشون میشد با حرص از در خونه بیرون رفتم و در رو محکم به کوبیدم ،وسط کوچه ایستادم و از حرص نفس نفس میزدم ،راشد دیگه راشد قبلنا نبود !شده بود یه آدم حریص ! یه آدم حریص که واسه خواستش ممکن بود دست به هر کاری بزنه ! لبم رو به دندون گرفتم و سریع چادرم رو جلو کشیدم و به سمت خونمون رفتم ... باید قضیه ی امروز رو به مصطفی میگفتم میگفتم تا بعدا از زبون یکی دیگه نشنوه !چادرم رو روی جالباسی آویزون کردم و روی زمین نشستم ،میدونستم اومدن راشد الان ممکنه خیلی چیز ها رو خراب کنه ... شروع کردم به کندن پوست کنار دستم و خودخوری کردم که چرا رفتم اونجا ... وقتی خون از کنار انگشتم نگاهی بهش انداختم و پوفی کشیدم ...از روی زمین بلند شدم و بعد از شستن خون کنار انگشتم سر خودم رو با آشپزی گرم کردم بلکه فکرم از اون سمت بره .... https://eitaa.com/ganj_sokhan
عصبی خندید و از کنارم‌ بلند شد ایستاد دستش رو به موهاش کشید و گفت: _باورم نمیشه؟ اون جوونه فکلی اومده شیشه خونه ی منو آورده پایین !اصلا چجوری روت میشه اینا رو تو روی من بگی؟ سریع بلند شدم و روبروش ایستادم و گفتم : _نه بخدا ...اونجوری که تو فکر میکنی نیست ... با داد گفت :_پس چجوریه؟ غیر از اینه که اون بی ناموس رو دیدی ؟ بغض کردم و اشکم‌ در اومد و گفتم : _دیروز که مامان اومده اینجا ... همونجور اخم کرده بهم نگاه کرد که روی تخت نشستم و ادامه دادم : _دیروز که اومده بود اینجا میگفت از مصطفی طلاق بگیر با راشد ازدواج کن ،اون برگشته بهش میگم بیاد خونمون تو هم بیا ... منم ... منم پوزخند زد و گفت :_معلومه دیگه تو هم با کله رفتی...دیگه معلوم شده هیچی نیست مصطفی هم که سیب زمینی! دستم رو بالا بردم و گفتم :_نه بخدا من رفتم ... ولی ..ولی گفتم من زندگیمو دوست دارم ،بهش گفتم تموم شده این طلاها هم موقع طلاق برگردونده بود بهش دادم و گفتم همه چیز تموم شده ... اشکم‌رو با پشت دستم پس زدم و گفتم : _بخدا بهش همه ی اینا رو گفتم ،این طلا رو هم دادم ولی مطمئن بودم بالاخره یجوری زهرش رو میریزه... من شاید قبلا میخواستم برگردم بهش ولی الان دیگه نه.... بخدا که نمیخوام‌! مصطفی دارم راست میگم .. به صورتم خیره شد و دندون قروچه ای کرد انگار میخواست از حالت چهرم بفهمه حرفام راسته یا دروغ ! دوباره با بغض گفتم :_من از شب که اومدی خواستم‌بگم، ولی دیدم خسته ای بعدم رفتی خوابیدی اینم از الان ،بخدا میخواستم بهت بگم تا از کس دیگه ای نشنوی ! باور کن راست میگم ... نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و دستش رو جلو آورد و گفت: _اون گردنبند رو بده ... گردنبند پاره شده رو از دور دستم باز کرد و کف دستش باز کردم....نگاهی بهش انداخت و گفت :_چیز دیگه بهش نبود ؟ خم‌شدم و کاغذی که روی زمین جایی که نشسته بودم افتاده بود برداشتم و بهش دادم و گفتم :_چرا اینم بهش کنار سنگ آویزون بود کاغذ رو باز کرد و خوند و هر لحظه اخم میون ابروهاش تنگ تر شد ،زیر لب بی شرفی گفت و سرش رو به سمتی تکون داد ..‌ بعد دوباره به منی که تقریبا سرم رو پایین انداخته بودم‌انداخت و گفت: _حساب اینکه رفتی این مرتیکه رو دیدی جداس ،حساب اینکه بهت گفتم از اتاق بیرون نیا و اومدی جدا هست ! لب برچیدم و ببخشید آرومی گفتم که با اخم ادامه داد :_خیلی خب الان گریه نکن ... الان برو تو اتاق خودت بخواب میخوام‌تنها باشم ،قطعا باید واکنش بدتری نشون میداد ولی بازم خوب برخورد کرد از ردی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم و اما میون راه پرسیدم :_میخوای چیکار کنی ؟ همونجور که به کاغذ نگاه میکرد گفت _اونش به خودم مربوطه ! برو بخواب به اتاق خودم رفتم و همونجا کف اتاق نشستم و زانوم رو بغل گرفتم ... کاش واقعا پام میشکست و اونجا نمی‌رفتم ! سرم رو روی زانوم گذاشتم و به حال و روزگار بدم گریه کردم ... هرسری که به خودم میگفتم دیگه همه چی درست شده انگار یه بلا از آسمون رو سرمون نازل میشد .... دیگه واقعا داشت بهم ثابت میشد دنیا قرار نیست روی خوشش رو به من نشون بده! تو همون حالت که نشسته بودم از فکر و خیال و گریه خوابم برد .... صبح با گردنی خشک شده سرم رو بلند کردم دستم خواب رفته بود و حس میکردم گردن و کمرم شبیه به چوب شده ... به هر سختی که بود از روی زمین بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم ،سرکی داخل خونه کشیدم و مصطفی رو ندیدم ،معمولا این موقع صبح همیشه بیدار بود .... آروم به سمت اتاقش رفتم و لای درش رو باز کردم تا ببینم هست یا نه .. با دیدنش روی تخت در حالی که ساعدش رو روی پیشونیش گذاشته بود نفس راحتی کشیدم و در رو بستم ... زمان گذشت و همینطور که صبحانه رو آماده میکردم مصطفی وارد آشپزخونه شد.. سلامی بهش دادم که فقط به تکون دادن سرش بسنده کرد ..‌ دلخور صبحانه رو روی میز چیدم و در سکوت تا ته خورد ،وقتی خواست از خونه بیرون بره طاقتم رو از دست دادم و با نگرانی ازش پرسیدم ... _میری سرکار دیگه ؟ مکثی کرد و به سمتم برگشت و گفت : _باید جواب پس بدم .... دلخور لب برچیدم‌و گفتم :_آخه نگرانت میشم ... به روبروش خیره شد و گفت : _وقتی سر خود بدون اینکه به من بگی همه جا میری نگران نمیشدی الانم نترس من به این بادا از هم نمیپاشم !دست به این شیشه ها هم نزن میگم یکی بیاد جمعشون کنه ... اینو گفت و بعد از برداشتن کلید از خونه بیرون رفت ! با رفتنش دوباره بغضم ترکید و گریم گرفت دستم رو روی صورتم کشیدم و از بخت بدم‌پیش خدا نالیدم ،من از راشد میترسیدم ، راشدی که تا اینجا اومده بود و شیشه ی خونه رو پایین آورد هر کاری ازش بر می اومد. نگاهی به شیشه های شکسته‌ی روی زمین انداختم و خاطرات شب گذشته برام تداعی شد ..‌ https://eitaa.com/ganj_sokhan
داخل خونه نشسته بودیم که مصطفی خیلی یهویی گفت : _آوین دوست داری مدرسه رو ادامه بدی ؟ انگار گوشام اشتباه میشنید... سریع سرم رو بالا گرفتم و گفتم: _چی ؟ _مدرسه ... دوست داری مدرسه رو ادامه بدی یا نه .... دیدم همش تو خونه ای دیگه زندگی که همش بپز و بشور نیست اگه میخوای بریم‌مدرسه دوباره ثبت نام کنیم ... ذوق زده از روی زمین بلند شدموو به سمتش و گفتم :_معلومه که دوست دارم .... وای مصطفی ... وقتی چهره ی خنده روش رو دیدم و سرخ شدم ... بلند قهقهه ای زد و گفت :_باشه حالا سرخ و سفید نشو ...فردا صبح اول وقت میریم ثبت نام کنیم ... خوشحال نگاهش کردم و تشکر کردم که کمی تو نقش جدی فرو رفت و گفت : _ولی گفته باشما باید درس بخونی دکتر بشی ! اگه از زیر درس در بری کلاهمون میره تو هم ! شنیدن کلمه ی دکتر از زبون مصطفی مثل این بود که کلی حس خوب به رگ‌هام تزریق بشه ...بی حواس گفتم : _آره دکتر میشم ولی دکتری که حواسم به مریضام باشه و با سهل انگاری زندگیشون رو خراب نکنم ! گفت :_قرار بود دیگه به اینا فکر نکنی !من مطمئنم که تو دکتر خوبی میشی! سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم .. گذشته قرار بود تو گذشته بمونه ولی آثارش همه جا بود هر چقدر هم که سعی میکردم فراموشش کنم نمیشد ! شاید میشه گفت تنها شانسی که از گذشته ی ننگینم آوردم ازدواج با مصطفی بوده ! شب از ذوق مدرسه به سختی خوابم برد ... مدام‌ این پهلو اون پهلو چرخیدم و از خوشحالی اصلا خوابم نمیبرد ... دم دم صبح بود که کمی چشم رو هم گذاشتم و بعدش باز از شوق مدرسه زود بیدار شدم .... مصطفی به دیدن صورت پف کردم گفت : _اگه قرار باشه اینجوری از خوابت بزنی مدرسه تعطیله ها نگاه کن زیر چشمات سیاه شده .... لب برچیدم و گفتم :_دیگه حالا ذوق داشتم .... ولی قول میدم هر شب درست بخوابم ... ابرویی بالا انداخت و به شوخی گفت :_حواسم بهت هست ... لبخندی بهش زدم و صبحانه رو آماده کردم ....خودم‌تند تند چند لقمه سر سری خوردم و بلند شدم و لباس مناسبی به تن کردم ... آنقدر ذوق داشتم که حتی نزاشتم مصطفی هم صبحانش رو کامل بخوره و سریع دستش رو گرفتم و بلندش کردم.... بعد از اینهمه تنش مدرسه رفتن بهترین خبری بود که میتونستم بشنوم ...و همه ی اینا رو مدیون مصطفی بودم ...تو راه چندباری بهش نگاه کردم و لبخند زدم که با خنده پرسید : _خبریه هی لبخند میزنی نگاه میکنی؟ سرم رو انداختم پایین و گفتم: _نه ... فقط خوشحالم ..! مصطفی منو ثبت نام کرد داخل مدرسه و همه چیز خوب بود ..هر روز صبح با هم میرفتیم اول منو میرسوند بعد  خودش میرفت سرکار منم خودم برگشتنه تنها میرفتم خونه .... درسم رو به موقع میخوندم و در کنارش کار خونه و آشپزی رو هم‌ سر وقت انجام می‌دادم..... همون روزا دوسه بار چند تا از همسایه ها اومدن دم در خونه که طلب بخشش کنن که زود قضاوت کردن و مارو ببخش و این چیزا .. در جواب همشون گفتم بخشش کار خدا هست خدا ببخشه منم میبخشم ... و واقعا خوشحال بودم که بهشون ثابت شده بود من مشکلی ندارم ... اون همسایه هایی که دختراشون رو از حرف زدن با من منع کرده بودن هم الان دیگه اجازه میدادن بچه هاشون بیان خونمون ... رابطه نزدیکی با هیچ کدوم نداشتم ولی همینکه چند تا دوست پیدا کرده بودم برام خوب بود ..... همه چیز خوب تا اینکه اون روز رسید .. مثل همیشه برمیگشتم خونه و درست داخل همون کوچه ای بودم نه اولین بار راشد رو دیدم .. تند تند قدم بر می‌داشتم که برای لحظه ای حس کردم سایه ای پشت سرم هست ... همینکه برگشتم و به عقب نگاه کردم دستم توسط کسی کشیده شد و داخل کوچه ی دیگر رفتم ... برای اینکه جیغ نزنم دستش رو جلوی دهنم گذاشته بود ... کمرم محکم‌ به دیوار کوبیده شد و تازه تونستم چهره ی راشد رو ببینم ... قبلا چهرش برام زیباترین چهره بود و الان اصلا دلم نمیخواست بهش نگاه کنم ... دست پا میزدم که از زیر دستش برم بیرون اما زور اون بیشتر از این حرفت بود با یک دستش دستام رو گرفته و دست دیگش جلوی دهنم بود ... نیشخندی زد و گفت :_که میری همه چیز رو به اون گدا گشنه میگی آره ؟ بدبخت مامانت حق داره مادره !یچیزی میدونه که میخواد ما برگردیم به هم !تو چرا چموش بازی در میاری ؟ نون و آبت کم‌بود که بست نشستی تو این روستای خراب شده ؟ دستش رو محکم گاز گرفتم که از روی دهنم برداشت و سریع جیغ کشیدم که دوباره دستش رو روی دهنم گذاشت ...حرصی گفت :_دِ نشد دیگه ؟ اگه بخوای دوباره چموش بازی در بیاری نگاه نمی‌کنم که دوست دارم !نفست رو میگیرم آوین ! کم کم به گریه افتادم و اشکام سرازیر شد ..‌ کاش یکی می‌رسید و منو از دست این دیوونه نجات میداد .. همینطور دست و پا میزدم که گفت : _آوین تو بالا بری پایین بیای تهش مال منی ؟ https://eitaa.com/ganj_sokhan
اصلا وایسا ببینم ،بنظرت اگه شوهر جونت قضیه نامه ی معشوقت رو بفهمه چی میگه ؟ بنظرت بازم واست اینجوری یقه جر میده؟ منکه فکر نکنم‌؟‌ اون زمان من خون جلوی چشمم رو گرفته بود فقط خودمو نگه داشتم،دیگه بعید میدونم مصطفی جونت چیکار می‌خواد کنه! بدنم مثل بید میلریزید خدا لعنت کنه نوید رو که اونموقع یه چرت و پرتی نوشت و منو بدبخت کرد .... نیشخندی زد و گفت :_ساکت شدی ! دیگه دست و پا نمیزنی ؟ نشون میده اگه مصطفی هم ببینه یه عکس العمل بد تر من انجام میده ؟ پس‌اینکارو میکنیم ! تو میری خونه وسایلت رو مثل آدم جمع میکنی ،فردا همین موقع همین ساعت میای اینجا میریم ،ببین آوین وای به حالت اگه بخوای منو دور بزنی یا بهش بگی ،اول اون نامه رو میکنم تو چشمش بعد میکشمش! با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم که گفت :_اینجوری نکن ! خون جلوی چشمام رو گرفته و از یه طرف دیگه عاشق تو هستم ،اونقدری ک حاضرم بخاطرت آدم بکشم ! این مرد قطعا دیوانه شده بود ! وقتی سکوت و ترسم رو دید کمی صداش رو بالا برد و گفت :_فهمیدی چی‌گفتم ؟ از ترس سریع سرم رو تکون دادم که خوبه ای گفت ... ناچار لباسام رو پوشیدم و همراه مصطفی به مدرسه رفتیم ...بین راه اول راشد رو کلی نفرین کردم و بعد نوید رو که یه نامه نوشت، خودم اون نامه رو نخوندم ولی تا الان تو بدبختیام نقش پررنگی داشته! مصطفی تو راه متوجه پکر بودنم شد و گفت : _باور کنم همه ی بی حالیت بخاطر کم خوابی هست ؟ چیزی نگفتم که دوباره پرسید ... _نکنه تو مدرسه کسی چیزی گفته ؟‌ مکثی کرد و با اخم ادامه داد: _یا نکنه کسی تو راه اذیتت کرده چیزی نمیگی ؟ سریع به سمتش برگشتم و گفتم : _نه چیزی نیست بخاطر بی خوابی هست ، قانع نشده بود اما سرش رو تکون داد و گفت: _بالاخره که معلوم میشه! پوفی کشیدم و به مدرسه که رسیدیم ازش خداحافظی کردم و رفتم داخل.. تو ساعت مدرسه هم تمرکز نداشتم و به کل حواسم پرت بود..‌‌ از طرفی نگرانی و ترس زیاد باعث شده بود حالت تهوع بگیرم ...انگار داشتن وسط دلم رخت میشستن و دلم‌مدام پیچ‌و تاب میرفت ،ای کاش همه ی اینا خواب بود و از خواب ترسناک بلند میشدم و میدیدم زندگی منم ساده و نرمال هست .! وقتی مدرسه تموم شد با قدم های لرزون از همون راه همیشگی به سمت خونه رفتم از ترس و اضطراب هر چند قدمی که برمی‌داشتم بر میگشتم به عقب تا ببینم راشد نیست... تقریبا سه تا کوچه مونده بود به خونه برسم‌و کمی انگار خیالم راحت شدا که راشد نیست ... اگر بود خودش رو زود تر بهم نشون میداد.... اما همونموقع انگار از غیب ظاهر شد و خلوت بودن کوچه رو فرصت دید و با یک دستش دهنم رو گرفت و با دست دیگش منو داخل کوچه بن بستی که هیچکس بهش دید نداشت کشید... قلبم‌تند تند میزد و حس میکردم‌چشمام از شدت ترس بزرگتر از حد معمول شده.. از طرفی دستام میلرزید و انگار توان حرکت دادنشون رو نداشتم ... نیشخندی زد و گفت : _کم کم داشتم از اومدنت پشیمون میشدم گفتم برم‌سر وقت اون مردک ! مثل بید زیر دستش میلرزیدم که گفت _نترس دیگه... من تا حالا بهت آسیب زدم آوین ؟ جز اینکه همیشه دوست داشتم... دلم‌میخواست دستش رو دهنم نبود و میگفتم _تو از هر فرصتی که استفاده کردی به من آسیب زدی ... ما نشد و همه ی این حرفا رو تو دلم ریختم .... نگاهی به دور و برش انداخت و گفت _با اتول از اینجا میریم ... و انقدر میمیونی پیشم تا مصطفی بفهمه بودنت کنار من به نفع جفتمون هست و طلاقت بده! ما هم مثل قبل زندگیمون رو میکنیم ! گرچه دیگه فکر نکنم مصطفی هم بخواد با کسی بمونه که دست خورده ی یکی دیگه میشه! از ترس دیگه سکسکه افتادم ... حتی فکر کردن به حرفای مسمومش باعث می‌شد لرز به پوست و استخوانم بشینه ! سرکی داخل کوچه کشید و وقتی مطمئن شد کسی نیست همینجور که دستش رو دهنم بود منو دنبال خودش کشید ... اتول فاصله ی کمی با ما داشت و وقتی بهش رسدیم‌ ومنو به زور سواد کرد و مانع مخالفتم شد! وقتی روی صندلی جا گرفتم مجبورم کرد پایین بشینم تا کسی منو نبینه ... و همچنان همونجور که رانندگی میکرد دستش رو دهنم بود .... بدنم همچنان میلرزید و باورش برام سخت بود که الان داخل اتول راشد نشستم و دارم میرم .... شاید۱۰ دقیقه ای گذشت که از روستا دور و خارج شدیم که دستش رو از روی دهنم برداشت ...‌ به روبرو خیره شدم و هنوز تو شوک بودم... نگاهی به دور و بر انداختم .... امکان نداشت... مصطفی اینهمه مردونگی نکرد که الان راشد بخواد با بی رحمی منو ازش دور کنه اول یک نگاه به چهرش که الان برام کریه ترین چهره بود انداختن و بعد به بیرون نگاه کردم ... https://eitaa.com/ganj_sokhan
  وقتی متوجه نگاهم روی خودش شد لبخندزد و گفت _ببین آوینم دوباره بهم رسیدیم... قراره دوباره همه چی مثل قبل بشه... اینبار میبرمت پاریس ... ایتالیا.... کاری میکنم همه‌ی اتفاقاتی که تو گذشته افتاده رو فراموش کنی! بهت قول میدم ... اون میم مالکیتی که ته اسمم چسبوند مثل خاری بود تو قلبم ..! من هیچ وقت قرار نبود برای راشد بشم! مردن قطعا بهتر از تن دادن به رذالت بود ! طی یک حرکت ناگهانی نگاهی به بیرون انداختم و دستم روی دستگیره ی در اتول نشست ... نیم نگاهی بهش انداختم و با نفرت بهش گفتم _راشد حالم ازت بهم میخوره ! فکر نمیکردم یروزی تا این حد کثیف و حیوون صفت بشی ! من هیچ وقت برای تو نبودم و هیچ وقت هم برای تو یکی نخواهم‌بود ! قبل از اینکه بتونه حرفم رو تجزیه و تحلیل کنه سریع در اتول رو کشیدم و خودم رو به بیرون پرت کردم ... سرعت اتول بقدری زیاد بود که باعث شد چند بار روی زمین تاب بخورم صورتم به سنگریزه های روز زمین کشیده شد و گرمی خونی که روی صورتم جاری شده بود رو به خوبی حس کردم ... حتی صدای تقه دادن دستم که نشون از شکستنش بود هم به خوبی شنیدم با چشمای نیمه باز به روبرو نگاه کردم و عاجزانه از خدا خواستم اینجا دیگه آخرش باشه ! راشد سریع با دو خودش رو بهم رسوند و کنارم زانو زد و با چشم های شوک زده بهم‌نگاه کرد دستش رو دو طرف بدنم گذاشت و تکونی بهم داد و کاش قدرت اینو داشتم که نمیذاشتم دست های کثیفش به بدنم بخوره! با تته پته گفت: _آوین چیکار کردی ؟ چشمام تقریبا رو هم افتاده بود اما صدای ترسیده و لرزانش رو شنیدم که میگفت :_آوین چیکار کردی ؟ توروخدا بلند شو، آوین اصلا غلط کردم چشمات رو باز کن ...‌ چند ثانیه ای گذشت که حس کردم بین زمین و هوا معلق شدم اما طولی نکشید که دوباره روی زمین افتادم و سنگی روی داخل کمرم فرو رفت .... صدای ترسیدش رو کنار گوشم شنیدم که گفت _من .. من نمیتونم تو رو جایی با خودم ببرم ... گیر می‌افتم... ولی بدون ولت نمیکنم ... یروزی .... صداش دیگه برام ناواضح شد و کاملا به عالم بی هوشی فرو رفتم .  گلوم خشک خشک شده بود و عمیقا دلم آب میخواست ... دلم میخواست چشمام رو باز کنم و آب طلب کنم اما انگار چند وزنه به پلکام وصل شده بود ... از طرفی بدنم کوفته و خسته بود دلم میخواست بگیرم بخوابم اما نیرویی اجازه ی خوابیدن بهم نمیداد و مجبور نگم داشته بود تا بیدار صداهای نامفهوم کنار گوشم میشنیدم .... آخرین چیزی که از قبل یادم‌اومد این بود که خودم رو از اتول پرت کردم پایین..... به سختی کمی پلکام رو از هم فاصله دادم تشخیص اینکه الان تو بیمارستانم برام سخت نبود! تو این مدت انقدر به بیمارستان اومده بودم‌ که کم کم باید میگفتم یک تخت فقط برای من کنار بزارن ... اولین تصویری که دیدم‌تصویر اخم کرده و در عین حال نگران مصطفی بود.... وقتی چشمای بازم رو دید سریع از اتاق بیرون رفت و کمی بعد با دکتر برگشت دکتر چند سوال ازم پرسید که فقط با پلک زدن جوابش رو دادم .... حتی توان حرف زدن هم نداشتم و انگار دهنم رو بهم دوخته بودن ... مصطفی از دکتر تشکر کرد و بعد از رفتنش دوباره با همون اخم کنار روی صندلی نشست .... ناراحت و عصبی بود اما انگار ناراحت بودنش مانع این نمیشد که دستم رو بگیره! پشت دستم رو نوازش کرد و با صدای خش داری گفت _نمیخوای چیزی بگی ؟  که چرا وسط بیابون اونم با اون حال و روز پیدات کردن ؟ میدونی جون به لبم کردی؟ انقدر خون ازت رفته بود که مجبور شدم به شهاب که گروه خونیش با تو یکیه بگم بیاد خون بهت بده .... با درد چشم بستم!، حرفی برای گفتن نداشتم حتی سکوت، قبلا هم بخاطر این بود که جون مصطفی به خطر نیفته! اشکی که از گوشه ی چشمم روانه شد از چشمش دور نموند دوباره با صدای عصبی گفت _گریه نکن لعنتی ! یه کلام بگو چرا ! چرا باید تو اون وضعیت پیدات کنم! مردم و زنده شدم تا بهوش اومدی ! تو چشمام خیره شدم و با صدایی که خودم حتی به زور شنیدم گفتم: _معذرت میخوام ... طولانی بهم‌نگاه کرد و خواست چیزی که بگه که منصرف شد و نگفتنش مساوی شد با گریه کردن من .... دستم رو بلند کردم و جلوی صورتم گرفتم و عمیقا هق زدم ... دستم رو گرفت و از روی صورتم برداشت و گفت :_گریه نکن ! یه کلام جواب بده فقط ... چرا ؟! بینیم رو بالا کشیدم و گفتم: _مجبور شدم.... عصبی گفت: _مجبور شدی ؟ کی مجبورت کرد ؟ مگه چاقو گزاشتن خِر گلوت ! رو بهش برگشتم و گفتم: _تو فکر کن آره... گفت اگه نرم تو رو میکشه ... من .. من ترسیدم ... تو تا حالا خیلی خوبی در حقم کردی ... من نمیخواستم واست اتفاقی بیفته ... همین الانم میترسم بلایی سرت بیاد ... اگه بیاد من تا آخر عمر خودمو نمیبخشم ! با اخم بهم نگاه کرد و گفت: _کی مجبورت کرده ... کی میخواست منو بکشه ؟ و بعد مکث کرد ! انگار فهمید کار کی میتونه باشه! https://eitaa.com/ganj_sokhan
مصطفی گفت ازش شکایت کرده که البته من به حرفش شک کردم ...بعید میدونستم مصطفی با یک‌شکایت خشک و خالی کوتاه بیاد ! تنها چیزی که این وسط مشکل داشت کابوس هایی بود که شبا میدیدم و احتمال میدادم‌بخاطر قرص هایی بود که میخوردم ... هر شب خواب میدم از پرتگاه بلندی پرت میشم پایین ...یا داخل یک سیاهی مطلق فرو میرفتم که سر و تهش ناپیدا بود ... هر بار هم با جیغ از خواب بیدار میشدم ... مصطفی نگران حالم شده بود ک گفت بریم شهر پیش روانپزشک‌ شاید حرف زدن باعث بشه حالم بهتر بشه ... اولش با اخم و تَخم پیشنهادش رو رد کردم ولی وقتی کابوس‌ها بیشتر می‌شد دیگه خودمم کوتاه اومدم و گفتم بریم ... مثل این یک هفته مصطفی با سینی صبحانه به اتاق اومد و کنارم‌نشست ،نفس خسته ای بیرون فرستادم که گفت :_امشب دیگه از اون قرصا نخور ! سرم رو تکون دادم و گفتم : _نمیتونم ... وقتی نمیخورم‌حس میکنم دارن اعضای بدنمو از هم جدا میکنن ... اخم کرد و زیر لب چیزی گفت گه من‌متوجه نشدم ...بعد ادامه داد: _فردا بریم شهر پیش روانپزشک باهاش صحبت کن شاید یه چاره ای پیدا کنه.. دوباره تو اون جلد بد خلقم فرو رفتم و با بغض گفتم :_من روانی نیستم که هی میگی روانپزشک ... دوسه روز صبر کن اگه چیزی شد منو ببر تیمارستان بستری کن ... حتی خودمم نمیدونستم این بدخلقی از کجا اومده بود و چجوری جرئت کرده بودم و با مصطفی اینجوری حرف زدم ! دمی گرفت و با اخم گفت :_باز شروع نکن آوین !۵۰ بار درباره این موضوع حرف زدیم ! مگه من گفتم تو دور از جون روانی هستی ؟‌ میگم بریم‌صحبت کن اگر چیزی هست خوب بشه اینجوری هم خودت دیگه عذاب نمیکشی و هم‌ منو با دیدن این حالت عذاب نمیدی! سرم رو به سمت دیگری گرفتم که چونم رو گرفت و به سمت خودش برگردوند و گفت : _به من‌نگاه کن !منکه بدتو نمیخوام ! امشبم دیگه حق نداری از اون قرصا بخوری میرم‌ پیش مامانم از اون دمنوشا برات میگیرم حداقل بهتر هست ! باشه ی آرومی گفتم که خم شد و اول قرص های کنار تخت رو برداشت و داخل جیبش فرو کرد و بعد از روی تخت بلند شد و گفت : _بمون من میرم سریع میام ... تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم و بعد از رفتنش از روی تخت بلند شدم .. وقتی مطمئن شدم از خونه بیرون رفته از اتاق بیرون رفتم و چرخی داخل خونه زدم ... تو این مدت بخاطر مریض بودنم بیشتر وقتا مصطفی میرفت خونه ی مامانش برامون غذا می آورد ....حتی ظرفا رو هم خودش می‌شست و نمیزاشت من کاری کنم ... همینطور که ایستاده بودم چهره ی خودم رو داخل آینه دیدم .‌.البته بعد از یک‌هفته ! زیر چشمام گود رفته بود و لبم از خشکی ترک برداشته بود ... موهام ژولیده بود و رنگم پریده بود ،واقعا مصطفی صبر زیادی داشت که منو با این ریخت و قیافه این چند روز تحمل کرده بود ... هر کس دیگه ای جای مصطفی بود منو می‌برد خونه مامانم میگفت تا خوب نشدی نیا ! نفسی بیرون فرستادم و راهی حموم شدم آبی به سر و صورتم زدم و بیرون رفتم ، موهام رو شونه کشیدم‌و با کش بالای سرم بستم و کمی از کرم دست سازی که مامان قبلاًبرام درست کرده بود به دستم‌زدم ... حدودا نیم ساعتی گذشت که در خونه باز شد مصطفی اومد، سریع از اتاق بیرون رفتم و دیدم کنار مصطفی مادرش هم با ابروهای گره خورده کنارش ایستاده... لبخند زورکی زدم و سلامی کردم که با سردی جوابم رو داد،بعد روبه مصطفی برگشت و گفت : _پسرم برو مغازه چیزایی که تو راه بهت گفتم‌بخر بیا...مصطفی نگاه نگرانی به مادرش انداخت اما مادرش با چشم و ابرو بهش اشاره کرد که مصطفی ناچار از خونه بیرون رفت ... بعد از رفتنش مادرش نگاهی به من انداخت و با تشر گفت :_همونجا میخوای بر و بر من نگاه کنی ؟بیا اینا رو بگیر عروس ! تو دلم گفتم امروز قراره بدبخت بشم ! بعد  سری تکون دادم‌و به سمتش رفتم و دو کیسه ای که دستش بود رو ازش گرفتم.. وارد آشپزخونه شد و نچ نچی کرد ،آشپزخونه کاملا تمیز بود به لطف مصطفی واقعا نمیدونستم بخاطر چی داره نچ نچ میکنه... نگاهی به دور و برش انداخت و روبه من‌چرخید و گفت :_این چه وضعشه ؟ کیسه ها رو روی میز گذاشتم و متعجب پرسیدم :_چی ؟ اخم کرده و طلب کار گفت : _پسر من مگه دکتره که هر سری باید بخاطر تو یه پاش بیمارستان باشه یا خونه تا از تو مریض داری کنه ؟! لب از هم باز کردم تا چیزی بگم که با تشر گفت :_هیچی نمیخوام‌بشنوم‌! یعنی چی یک هفتست بجای اینکه تو خونش غذا بخوره میاد پیش ما ؟‌بچم‌پوست و استخون شده !اومد گرفتت چون دلش به حالت سوخت ! دیگه از دلسوزیش سوء استفاده نکن! شوک زده گفتم :_من .. منکه از قصد مریض نشدم...چادرش رو از روی سرش برداشت و گفت : _یا از قصد یا بدون قصد !بچه ی من الان وقت پدر شدنش هست نه مریض داری ! https://eitaa.com/ganj_sokhan
نمیتونی بگو طلاقت بده یه دختر براش بگیرم حداقل بتونه براش یه بچه بیاره نه اینکه همش ازش پرستاری کنه ! ۵، ۶ ماه ازدواج کردید تو این بیمارستان تو اون بیمارستان دنبال کارای تو هست ! دیگه بسه شورش رو درآوری! سرم رو پایین انداختم ... دروغ چرا اگر قسمت بچه رو نادیده بگیریم حرفاش حق بود ...مصطفی بخاطر من از کار و زندگی افتاده بود ...تا الان بخاطر من جلو روی همه وایساده بود و نامردی بود اگر بخوام همه ی اینا رو نادیده بگیرم... با سری که همچنان پایین بود گفتم: _حق دارید ... من واقعا متاسفم ... حرفم رو قطع کرد و گفت :_معلومه که حق دارم !از وقتی عروس ما شدی والا برات کم که نزاشتم هیچ بیشترم برات انجام دادم! ببین عروس ... حرفش با اومدن مصطفی قطع شد ... مصطفی اول به من نگاه کرد و بعد به مادرش کیسه های خریدی که دستش بود رو زمین گذاشت و روبه مادرش گفت : _بفرما مادرم اینم سفارشات .. خوبه ای گفت که مصطفی روبه من چرخید و گفت :_تو چرا وایسادی دکتر که گفت تا کامل خوب نشدی بلند نشو ! بیا بریم ..‌ از پشت نگاهم به نگاه مادرش گره خورد که داشت با چشماش برام خط و نشون میکشید ! دستم رو بالا بردم و گفتم :_من خوبم ... حالا وایسادم به مادرت کمک میکنم ... اخمی کرد و گفت : _من خودم‌هستم ... تو برو استراحت کن وقتی خوب شدی هر چقدر که خواستی کمک کن .. ناچار همراهش به اتاق رفتم،روی تخت نشستم و گفتم : _ ولی الان اینجوری زشت هست که من بخوابم ایشون کار انجام بده ها ...حالا بزا منم برم یه روز هم یروزه ...نچی کرد و پتو رو کنار کشید و روم‌انداخت و گفت :_همون حرفایی که الان مطمئنم به تو گفته به منم تو راه گفت !نمیخواد ناراحت باشی !چند روز بگذره اینا یادش میره ! منکه بعید میدونستم اینا هیچ وقت فراموش بشه،ولی با این حال برای اینکه حرف مصطفی رو زمین نندازم روی تخت خوابیدم که پیشونیم رو بوسید و از اتاق بیرون رفت ... حدودا دو ساعتی داخل اتاق بودم و چند باری صدای بحث مصطفی با مادرش رو شنیدم اما جرئت اینکه از اتاق بیرون برم رو نداشتم ... وقتی صدای بسته شدن در خونه اومد نفس راحتی کشیدم که همونموقع مصطفی وارد اتاق شد.. رو پیشونیش اخم بود و نشون میداد بخاطر بحثی هست که با مادرش کرده ... کنارم نشست و کاسه سوپی که ظاهرا مادرش درست کرده بود جلوم گرفت گفت : _تا آخرش باید بخوری ! خودش به زور تا آخرین قطره ی سوپ رو داد بخورم و از اتاق بیرون رفت ‌... نگاهی به بیرون انداختم هوا کاملا تاریک بود و عقربه ها ساعت ۹:۳۰ شب رو نشون میدادن ،مصطفی که به اتاق برگشت بعد از مدت استرس گرفتم و مطمئنم این استرس بخاطر حرف هایی بود که صبح مادرش به من زد .. اصلا دلم نمیخواست از مصطفی جدا بشم و از طرفی مطمئن بودم از الان قراره تحت فشار بیشتری قرار بگیرم ! رو تخت خوابی دراز کشیدو گفت :_به چی فکر میکنی ؟ بهش نگاه کردم و گفتم : _داشتم به آینده فکر میکردم ! هومی گفت و ادامه داد: _خب آینده رو چطور میبینی ؟ سؤالش رو با سوال جواب دادم و پرسیدم :_تو بچه دوست داری ؟ بالا رفتن ابروش تو همون تاریکی هم به خوبی معلوم بود و متعجب گفت : _الان این سوال از کجا به ذهنت اومد؟ _تو جواب منو بده ... همونجور که دستم رو نوازش میکرد گفت : _کیه که بچه دوست نداشته باشه ! مثلا یه خونه ی شلوغ !ولی تو به اینا فکر نکن فعلا باید به فکر این باشیم که زود تر خوب بشی !مخالفتی باهاش نکردم و فقط سرم رو تکون دادم ،الان به نظر خودم هم وقت مناسبی برای فکر به اینا نبود و من فقط تحت تاثیر حرف های مادرش قرار گرفته بودم ! بالاخره خواسته ی مصطفی عملی شد و با هم راهی شهر شدیم تا بریم پیش روانپزشک . بازم‌باهاش مخالفت کردم ولی مصطفی به زور منو سوار اتول کرد که بریم شهر ...بخاطر مریضی ساده که هیچ کدوم دست من نبود مادرش اونجوری حرف باز من کرده بود ! اگر می‌فهمید پیش روانپزشک میرم مطمئننا هر جا مینشست میگفت این دختره دیوونه هست و یه فکر واسه جدایی من و مصطفی میکرد!به شهر که رسیدم مستقیم رفتیم پیش دکتری که مصطفی از قبل وقت گرفته بود .. تو صف انتظار نشستم و وقتی نوبت به من رسید مصطفی همراهم‌بلند شد و دو دستم رو گرفت و گفت :_من‌اینجا میمونم تو برو ! ولی اینو بدون من بخاطر این تو رو آوردم اینجا تا دیگه کابوس نبینی و فکر خیال نکنی! پس فکر باطل رو از سرت بنداز بیرون نگران حرف کسی هم نباش ! فقط واسه خوب شدنت تمرکز کن ! نفس کلافه ای کشیدم و باشه ای گفتم و به سمت اتاق دکتر رفتم.. دکتر ازم‌خواست هر چیزی که تو این‌یکسال اخیر اتفاق افتاده براش تعریف کنم اولش گفتن برام سخت بود ...ولی هرچی بیشتر تعریف میکردم حس میکردم‌ سبک شدم و احساس راحتی کردم ! باهام حرف زد و ازم خواست به مصطفی فرصت بدم برای شروع زندگی واقعیمون! https://eitaa.com/ganj_sokhan
البته این چیزی بود که تو این‌مدت خودم بهش فکر کرده بودم اما با حرفای دکتر راجبش مصمم تر شدم ! حدودا یکساعتی داخل اتاق بودم وقتی از اتاق بیردن رفتم نفس آسوده ای کردم و بعد از مدت ها حس کردم سبک شدم ... انگار حرف هایی که داشتم این مدت زیادی سر دلم سنگینی کرده بود ! مصطفی با دیدنم لبخندی زد و گفت :_خب چطور پیش رفت...به سمتش قدم برداشتم و دستش رو گرفتم و گفتم : _حالا بریم بیرون‌میگم‌... متعجب بهم نگاه کرد و سرش رو تکون داد با هم از مطب خارج شدیم و گفتم :_خوب بود ...واقعا الان احساس خوبی دارم .. مثل اینکه چند جلسه دیگه هم باید برم ... یسری ورزش هم بهم‌گفت انجام بدم واسه آزاد شدن ذهنم ... خوبه ای گفت و ادامه داد : _پس پر بار بود ... خوشحالم که الان خوبی .. لبخندی بهش زدم و بازاری نزدیک به مطب دیدم و گفتم :_مصطفی بریم این بازار رو ببینیم؟اره ای گفت و همونجور که دست هم رو گرفته بودیم به سمت بازار رفتیم ... یکی یکی مغازه ها رو از نظر گذروندیم هر کدوم وسایل زیبا و چشمگیری داشتن ... با ذوق به وسایل نگاه میکردم که صدای آشنایی از پشت سرم‌ شنیدم ... به سمت صدا برگشتم و در کمال تعجب ... و در کمال تعجب اردشیر رو دیدم ... اول بهش خیره شدم و بعد از روی ادب سلامی بهش دادم ...مصطفی با تعجب نگاهش بین من و اردشیر چرخید و پرسید : _میشناسید هم رو ؟ اردشیر دستش رو جلو برد و گفت : _اردشیر شمس هستم!پسر عموی همسر سابق آوین خانم ! مصطفی ابرویی بالا انداخت و با اخم دستش رو جلو برد و با اردشیر دست داد ... اردشیر پرسید :_خوبی ؟ نگاهی به چهره ی اخم کرده ی مصطفی انداختم و سریع سرم رو تکون دادم و آره ای گفتم که گفت : _چند مدت بود میخواستم بیام روستا پِ‌یت یچیزی بهت بگم ! مصطفی بجای من جواب داد :_چی بگید!؟ اردشیر نگاهی به فضای شلوغ بازار انداخت و گفت :_اینجا شلوغه بفرمایید داخل حجره تا بهتون بگم! مصطفی اخمی کرد که اردشیر دستش رو بالا برد و گفت :_نگران‌نباشید مطمئنم از شنیدن چیزایی که میخوام بگم‌خوشحال میشید ! مصطفی بزور باشه ای گفت و با اخم نگاهی به من کرد و همراه هم پشت سر اردشیر وارد حجره شدیم،روی صندلی نشستیم که اردشیر گفت :_چیزی می‌خورید؟ مصطفی عصبی گفت: _برید سر اصل مطلب لطفا چی می‌خواید به همسر من بگید؟! اردشیر دمی‌گرفت و گفت : _واقعیتش من فکر نمیکردم راشد همچین کار هایی ازش بر بیاد !حتی روز اول به آوین .. مصطفی حرفش رو قطع کرد و گفت: _آوین خانم ! اردشیر سری تکون داد و تک خنده ای زد و گفت :_بله آوین خانم ... _خب من چندباری هم به آوین خانم گفته بودم راشد با چندین نفر بوده و ...خلاصه که سرتون رو درد نیارم ! عموم که از شنیدن اتفاق هایی که افتاده واقعا عصبی و ناراحت شد ..و خب در حال حاضر راشد ایران نیست ! عموم فرستادتش ایتالیا ادامه ی درسش رو بخونه شاید سر به راه بشه ! زن عموم خودش میخواست شخصا بیاد روستا طلب بخشش کنه از آوین خانم ولی خب گفت روش نمیشه و از من خواستن این کار رو کنم ،امروز و فردا میخواستم بیام که دیگه اینجا دیدمشون... مصطفی نگاهی به من انداخت و اون اخم بین‌ پیشونیش کمی از بین رفت... بعد دوباره به اردشیر نگاه کرد و گفت : _ممنون که گفتید !امیدوارم پسرعموتون تو زندگی بعدیش سر به راه بشه ! اردشیر سرش رو تکون داد و گفت :_حتما ... من‌نمیدونم چی بین عموم‌و راشد گذشته اما چیز مهمی بوده که راشد قانع شده از ایران بره!به هر حال برای شما و آوین خانم آرزوی خوشبختی میکنم ... من از روی اولی که همسرتون رو دیدم با خودم‌گفتم که لیاقت زندگی خوبی رو دارن به هر حال هوش و ذکاوتشون انکار نشدنیه ! مصطفی تعریف اردشیر به مزاقش خوش نیومد ،با این حال تشکری کرد و از روی صندلی بلند شد ... منم به تابعیت ازش بلند شدم و بعد از خداحافظی از حجره بیرون رفتیم ... لبخندی روی لبم شکل گرفت ،از اینکه دیگه راشدی در کار نبود که منو بترسونه و زندگیمو بهم بزنه ... مصطفی بهم نگاه کرد و گفت :_به چی میخندی ؟‌_به اینکه دیگه تقریبا مشکلی سر راهمون نیست.... مصطفی به روبرو نگاه کرد و گفت : _منم خوشحالم ... بعد مکثی کرد و گفت : _بریم یجا ناهار بخوریم برگردیم روستا تا به تاریکی نخوریم ... بعد از خوردن ناهار به روستا برگشتیم، دوباره حرف های دکتر راجبش واقعی شدن زندگیمون تو ذهنم نقش بست.. چیزی از زنانگی کردن بلد نبودم ! وقتی مصطفی به حموم رفته بود سرکی داخل کمد کشیدم..اکثر لباسام پوشیده بود .. و به سختی از ته کمد تاپ سفید رنگی در آوردم و جلوم گرفتم.. این‌لباس رو حتی جلوی مامان هم خجالت میکشیدم بپوشم چه برسه به الان ... دو دل دوباره بهش نگاه کردم و دلمو زدم به دریا و تنم کردم..نگاهی به شلوارهای بلندم انداختم و یکی از شلوار ها که بلندی تا یک وجب زیر زانوم بود برداشتم و به پا کردم .. https://eitaa.com/ganj_sokhan.
کمی فکر کردم اما هیچی بخاطر نیاوردم..‌ حتی تو این مدت اصلا حواسم نبود که عادت ماهانم عقب افتاده ! سرم رو ناراحتی تکون دادم و گفتم _یادم نمیاد کی بوده ... ابرویی بالا انداخت و گفت _احتمالم این هست که باردار باشید ! با چشم های گرد شده اول به دکتر بعد به مصطفی‌ی که الان لبخند روی لبش بود انداختم و با خنده ای عصبی گفتم... _یعنی چی ؟ الان .. احتمال میدید من حامله بودم... بعد به سمت مصطفی چرخیدم و خطاب بهش گفتم _نکنه .. نکنه میل اونسری توموری چیزی دارم فکر میکنن حاملم؟ دکتر با آرامش گفت _دخترم آروم باش .. برات یه آزمایش مینویسم برو همین الان بده جوابش رو برام بیار ... بعد معلوم میشه... الان استرس نداشته باش سرم رو تکون دادم ... که چیزی روی برگه ای نوشت  # همراه مصطفی از اتاقش بیرون رفتیم تا آزمایش بگیرم در تمام طول مدتی که منتظر بودم‌نوبتم بشه استرس مثل خوره به جونم افتاده بود و تنها کاری که کردم این بود که ناخونم رو محکم توی گوشت دستم فرو کردم شاید احمقانه بنظرم میرسید اما فکر میکردم‌ شاید با آیت کار ذره ای از استرسم‌کم بشه .. و بالاخره بعد از کلی انتظار آزمایش رو دادم و در حالی که جوابش دستمون بود به سمت اتاق دکتر رفتیم... نگاهی به برگه انداخت و با لبخند سرش رو بالا آورد و گفت _تبریک میگم‌. شما باردارید ! چندبار مثل ماهی دهنم رو باز و بسته کردم و بالاخره پرسیدم... _یعنی .. یعنی واقعا حاملم ... هیج توموری در کار نیست .؟ سرش رو به طرفین تکون داد و گفت _ نه دخترم‌ تومور نیست شما باردار هستید ..! نگاهی به مصطفی که از خوشحالی تو پوست خودش نمی‌گنجید انداختم از خوشحالی اون منم بالاخره لبخندی روی لبن شکل گرفت اما در واقعیت نمیدونستم حس واقعیم نسبت به بچه ای که الان در وجود من هست چیه ! دکتر یکسری تذکر بهم داد و اعم از اینکه بخاطر توموری که قبلا داشتم ممکنه این بارداری برام خطرناک باشه و بایستی حسابی مراقبت کنم تا هم سلامت خودم حفظ بشه هم سلامت جنین درونم‌! بعد از شنیدن تذکرات لازم تشکری کردیم و همراه با مصطفی از اتاقش و بیمارستان خارج شدیم تا رسیدن به خونه چیزی بینمون رد و بدل نشد جز بوسه های گاه و بیگاهی که مصطفی از فرط خوشحالی روی دستم مینشوند... همینکه به خونه رسیدیم و داخل رفتیم مصطفی سریع منو به آغوش کشید اول بوسه ای روی سرم زد و بعد منو کمی از توشد فاصله داد و عمیق لب هام‌بوسید ... با خوشحالی گفت _این بهترین خبری بود که امروز شنیدم ! بهش لبخند زدم که با نگرانی گفت _اصلا تو چرا وایسادی بیا بشین....دستم رو دنبال خودش کشوند روی مبل نشست بعد مقنعه ی مدرسه رو از سرم کشید و به گوشه ای انداخت ... گفت :_نمیدونی الان با این خبر انگار دنیا رو بهم دادن...و حاضرم همون دنیا رو به پای تو و این کوجول بریزم !لبخند خجولی زدم و سرم رو به زیر انداختم ..... اون روز مصطفی خیلی خوشحال بود میشه گفت این اولین بار بود که به این خوشحالی میدیدمش !اصلا نزاشت دست به چیزی بزنم تا جایی که با حرص گفتم : _این بچه فقط الان نقطه با دوتا ظرف شستن چیزیش نمیشه ..در جواب فقط ضربه ی آرومی به نوک دماغم زد و گفت : _تا وقتی به دنیا بیاد دربست در اختیارتم ! با حرص لب گزیدم و ناچار نشستم ... صبحش مثل همیشه از خواب بلند شدم و لباس مدرسه پوشیدیم تا برم .... مصطفی خواب آلوده از اتاق بیرون اومد و با دیدنم متعجب گفت :_کجا به سلامتی ؟ چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : _صبح کجا میرن ؟‌مدرسه ! منم الان دارم میرم‌مدرسه...صبحانه رو واسه تو آماده کردم روی میز هست ...سرش رو تکون داد و نچی گفت :_شما هیچ جا نمیری الان میری میشینی استراحت میکنی ! با چشم های گرد شده گفتم :_یعنی چی هیچ جا نمیری ؟من الان باید برم مدرسه ... سرش رو به طرفین تکون داد و گفت : _مگه یادت نیست دکتر چی گفت ؟ گفت بارداری تو خطرناک هست باید مراقبت کنی !بعدم‌مدیرتون هم گفته نباید  کسی بفهمه تو شوهر داری ! الان بری دو روز دیگه شکمت بزرگ‌بشه میخوای به بقیع چی بگی ؟‌ مدیرتون میدونه تو شوهر داری بقیه که نمیدونن اگه اونجا بلایی سرت بیارن چی؟‌ نه اصلا نمیشه آوین ! من سر جون بچم احمقانه رفتار نمیکنم ... دلم‌میخواستم جیغ بکشم ..این بچه هنوز نیومده شده عزیز دردونه ...نفس عمیقی کشیدن و لبخند مصلحتی زدم‌و به سمتش قدم برداشتم و گفتم‌... _مصطفی ، عزیز دل من ... سریع حرفم رو قطع کرد و گفت : _آوین من حرفمو زدم ، بحث نکن ... پلکی زدم و گفتم :_تو اصلا گوش بده ببین‌من چی میگم ... https://eitaa.com/ganj_sokhan
مادر مصطفی نگاهش بین ما چرخید و گفت: _چرا وایسادید همو نگاه می‌کنید بیاد دیگه ... مصطفی نگاهش رو از روی ما برداشت و دسته ی چمدون رو گرفت و با غر گفت :_مادر من واسه یک هفته چی تو این ریختی انقدر سنگینه؟ مادرش پشت چشمی نازک کرد و گفت : _واه واه ، حالا شاید خواستم بیشتر پیش بچم‌ بمونم جرمه ؟ بعد تیکه ای به من انداخت و ادامه داد: _فعلا که بخاطر بعضیا و مادر و خانوادت رو فراموش کردی ! تیکه ی کلامش رو با انداختن سرم به پایین نادیده گرفتم .. مطمئن بودم قراره تو این چند روز قشنگ خون به دلم کنن! مصطفی جلو رفت و گفت : _الان‌ که دیدی مادرم سُر و مُر و گنده ام بفرمایید داخل ... و بالا رفتن داخل .. خونمون دوتا اتاق داشت و مصطفی وسایلشون رو تو اتاق دوم که خالی بود تقریبا و فقط کمد و تشک داشت گذاشت ... وارد آشپزخونه شدم تا چایی بریزم همونموقع مصطفی اومد و آهسته بهم گفت :_میدونم این مدت اذیت میشی ولی خیلی دهن به دهنشون نزار ...تا به خیر و خوشی بگذره ... لبخندی مصلحتی زدن و گفتم :_نگران نباش من کاری ندارم ...مهمونم حبیب خداست دیگه باید مدارا کردم .. با لبخند از آشپزخونه بيرون رفت... سینی چای رو برداشتم و نفس عمیقی کشیدم‌ و از آشپزخونه بیرون رفتم ... بعد از تعارف کردن کنار مصطفی نشستم .. تمام بحث و صحبت مادرش حرف از دلتنگی بود و اینکه جرا اومدیم شهر مگه روستا چِش بود ... این مابین هرازگاهی هم چشم غره نثار من میکرد و تیکه بهم مینداخت ... فقط سکوت کردم و جیزی نگفتم .. بخاطر خودم بخاطر مصطفی و بخاطر بچه ای که تو وجودم بود ...نمی‌خواستم دلخوری پیش بیاد یا این با چیزی حس کنه و کار به بیمارستان بکشه ...از طرفی اصلا هم دلم‌نمی‌خواست از حاملگی من بویی ببرن ! آه آرومی کشیدم که از چشم مصطفی دور نموند بعد نیم نگاهی به سحر دختر خاله مصطفی که در آرامش چای میخورد انداختم ... خالش متوجه نگاه من به دخترش شد و تابی به گردنش داد بعد مادر مصطفی به سحر اشاره ای کرد و گفت : _پسرم سحر ناز دانشگاهش تموم شده برگشته روستا ...مصطفی بدون اینکه نگاهی بهش بندازه با اخم گفت :_بسلامتی ، مبارک باشه ... خالش با غرور گفت : _دخترم میخواد مطبش رو تو روستا بزنه ... الانم گفتیم میخوایم بیایم خونه شما رو حرفم‌نه نیاورد ...دلتنگ پسر خالش شده بود !این دلتنگی که خاله مصطفی با ذوق و شوق ازش حرف میزد به مزاقم خوش نیومد ...دلم‌میخواست مثبت فکر کنم اما واقعا نمیتونستم! خدا میدونست پشت این دلتنگی که انقدر با ذوق ازش حرف میزدی جه نقشه و حیله هایی خوابیده .... * حدودا سه روزی از اومدنشون به خونمون گذشت ...تو این سه روز مادر مصطفی از هر فرصتی استفاده می‌کرد تا مستقیم‌و غیر مستقیم سحر رو بچسبونه به مصطفی ! از سر سفره نشستن بگیر تا رفتن خرید واسه خونه ... تو روز هم که مصطفی خونه نبود مدام به من بی اعتنایی می‌کردن یا به اصطلاح درست تر اصلا منو آدم حساب نمیکردن .. نا گفته نماند که ناز و عشوه ای که سحر واسه مصطفی می اومد غیر قابل پنهان بود و دیگه بعد از سه روز کاملا مقصودشون از اینجا اومدن رو فهمیدم ... مصطفی متوجه حال بد من شده بود و بهم دلگرمی میداد که استرس نداشته باشم تا برای بچه اتفاقی نیفته ....انگار بچه هم متوجه حال من شده بود و مسبب حال بدم تو این چند روز بود !از حالت تهوع گاه و بیگاه بگیر تا درد گرفتن شکم ! شب چهارم قبل از خواب مصطفی گفت : _فردا حتما بریم دکتر ببینیم معاینت کنه ... اتفاقی واسه خودت و بچه نیفته .. سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم : _من خوبم ..احتیاجی نیست بریم بیرون شک میکنن باز ، اگر باز حالم بد شد خودم‌میگم بریم ... مصطفی راضی نشده بود با این حال روی موهام رو بوسید و باشه ای گفت: کمی‌طول کشید تا خوابم‌ برد اما نیمه شب با حس دلپیچه از خواب بلند شدم ،به سختی سرم رو از روی بالشت برداشتم و با جای خالی مصطفی روبرو شدم ...فقط نبودش رو دیدم استرس هم به دلپیچم‌ اضافه شد ... به سختی از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم ...داخل سالن کسی نبود اما توجهم به صدایی جلب شد که از داخل تراس کوچک گوشه ی آشپزخونه می‌اومد .. متعجب به سمت تراس رفتم و با دیدن مصطفی کنار سحر اونم با فاصله ی نزدیک حس کردم بند دلم پاره شد ...با شک دستم رو روی دهنم گذاشتم و جایی دور از دیدشون ایستادم ... سحر روبه مصطفی با ناز گفت ... _مصطفی ببین من بخاطر تو از تبریز برگشتم .. مصطفی پوزخند زنان گفت : _خاله که میگفت درست تموم شده! بعدم بیخود برگشتی من الان زن دارم و متاهلم. دیگه اینکه جلو چشمت هست ! رنگ نگاه سحر عوض شد اما خودش رو نباخت و گفت :_یعنی باور کنم اون دختر رو دوست داری ..؟‌ https://eitaa.com/ganj_sokhan
ببین من همه جیز رو میدونم .. میدونم که تو از روی ترحم باهاش ازدواج کردی ...خاله همه چیز رو بهم گفته... دستم رو محکم‌تر روی دهنم فشار دادم تا صدای بغض و اشکم به گوششون نرسه و همینطور به بقیه حرفاشون گوش دادم ... _ولی خب تو کمکش کردی خوب شد ... خاله هم بهم گفت حتی بیشتر از چیزی که حقش بوده پیشش بودی ..ولی خب بسه .. خودت خسته نشدی ؟ اون یه بچه روستایی هست ! باور کنم با ۲۷ سال سن میخوای بچه داری کنی !مصطفی با حرصی که کاملا تو صداش معلوم بود گفت :_اون بچه روستایی منو تو چی هستیم !مگه ما هم بچه روستایی نیستیم ؟ رفتی تبریز درس خوندی اصل و نَسَبِت رو یادت رفت؟ اصلا تو دنبال چی هستی ؟‌ با قدمی که سحر به سمت مصطفی برداشت و فاصلشون رو کمتر کرد دیگه کم‌مونده بود پخش زمین بشم ...دل پیچم شدید تر شده بود و انگار بچه داخل شکمم هم متوجه حال بدم بود ...سحر دستش رو روی بازوی مصطفی کشید و گفت :_میدونم بعد از فوت سمیه خیلی ضربه خوردی ..این دختر هم با اومدنش فقط مریض بود و یه سختی دیگه رو کارای تو گذاشت ... ولی من اینجا هستم ..اومدم .. چند سال پیش جوابم بهت نه بود ولی الان بله هست .. تو این دختر رو طلاق بده من تا تهش باهات هستم‌! دیگه توان ایستادن و گوش دادن به حرفاشون رو نداشتم .. دولا دولا در خالی که دل پیچه امانم رو بریده بود به سمت اتاق رفتم‌....با نشستن رو تخت بغضم ترکید ...می‌دونستم مصطفی آدمی نیست که با این ناز و غمزه ها سست بشه ولی میترسیدم از آینده میترسیدم... چرا همین الان که داشت زندگیمون خوب میشد و من حامله هستم اینا اومدن تا گند بزنن به خوشی هامون ... سرم از افکار بیهوده و پوچ در حال انفجار بود خَم خَم به سمت کمد رفتم و جعبه قرص آرامبخشی که قبلا میخوردم رو بیرون کشیدم ...خوردنش تو زمان بارداری مضر بود ...اما با یدونه نه چیزی نمیشد ؟! اگر نمیخوردم از فکر و خیال قطعا دیوانه میشدم ...روی تخت خوابیدم و همینجور چشمم به در بود ...چرا مصطفی نمی اومد داخل اتاق؟ اصلا واسه چی نصفه شبی رفته بود بیرون ؟؟مصطفی چشم‌و دل پاکه ولی سحر چی ؟اون الان قطعا خودش رو به مصطفی چسبونده با اومدن صحنه ی چند لحظه پیش وقتی سحر دستش رو روی بازوی مصطفی گذاشته بود کم مونده بود جیغ بکشم ... نفس های عصبی و کلافه میکشیدم که بالاخره در اتاق باز شد و مصطفی داخل اومد...نفس آسوده و نامحسوسی کشیدم و خودم رو به خواب زدم ..‌کاش زود تر این یک هفته تموم میشد و اینا برمیگشتن خونشون ... از صبح که بیدار شدم بازم دلپیچه و معده درد داشتم و باعث شده بود کمی نگران بشم ... اگر به مصطفی هم میگفتم هول میکرد و قطعا مادرش اینا به رازمون پی‌میبردن ... همه هنوز خواب بودن ...تصمیم‌گرفتم تا بیدار شدنشون خودم برم‌دکتر و بیام چون صبح زود بود اولین نفر میشدم‌ و میتونستم زود برگردم خونه ... نگاهی به صورت غرق در خواب مصطفی انداختم و آروم به سمت کمد رفتم .. دم دست ترین لباس رو برداشتم و تنم خواستم از اتاق برم بیرون اما با مکث نگاهی به مصطفی انداختم و کاغذی از روی میز برداشتم و براش یاد داشت گذاشتم ... کاغذ رو روی بالشتم گذاشتم مطمئن بودم بعد از بیدار شدنش و پی بردن به نبود من این کاغذ رو میبینه...خیالم که راحت شد از اتاق بیرون رفتم و از خونه خارج شدم ... هوا بقدری خوب بود که دلم‌میخواست ساعت ها قدم بزنم..اما حیف که زمانم کم بود .. باید به مصطفی میگفتم از این به بعد صبح ها به پیاده روی بیایم‌هم واسه سلامتی خودمون خوبه هم بچه ...دستی روی شکمم کشیدم و به سمت مطب دکتر که تقریبا در نزدیکی خونمون بود پا تند کردم .. طبق انتظارم نفر اول بودم و سریع دکتر معاینم کرد ،بهم اطمینان خاطر داد که مشکلی من و بچه رو تهدید نمیکنه ..و دلپیچه ای که دارم بخاطر استرس هست باید حدالامکان از استرس دوری کنم ... چند تا دارو برام‌نوشت تا از داروخانه بگیرم و بخورم ..با خیال راحت دمی گرفتم و بعد از تشکر از اتاق و مطبش زدم بیرون ... سر راه از داروخانه داروهایی که گفته بود خریدم و به سمت نونوایی رفتم و دوتا نون بربری تازه برای صبحانه هم گرفتم ... از سلامت بچه خیالم راحت بود ولی هر سری که صحنه های دیشب برام یادآوری میشد دلم میخواست خون گریه کنم ! کودکانه دست روی دلم کشیدم و گفتم: _خوشگل مامانی همه چیز خوب میشه... الانم میریم‌پیش بابا میگیم که جای نگرانی وجود نداره ... مگه نه ؟!هنوز نیومده شدید به این بچه وابسته شده بودم.. دکتر گفت از استرس دوری کنم ،اما نمیدونست که استرس دقیقا تو خونمون هست!بودنشون هر لحظه برام باعث استرس هست !و امیدوار بودم زود تر برگردن روستا ... https://eitaa.com/ganj_sokhan
حدودا یکماه از اون قضیه گذشت .. در کمال تعجبم مادر مصطفی زنگ زد و با گریه طلب بخشش کرد و ازم‌خواست با مصطفی حرف بزنم تا مادرش رو ببخشه... اونم مادر بود دوری از بچش براش سخت بود ، عین همین جمله رو به مصطفی گفتم ، مصطفی با داد و بیداد گفت :_مگه تو مادر نبودی که اون بچمون رو کشت !و گفت دیگه نمیخواد اسمشون رو هم‌بیاره ... خودم هم‌وضعیت خوبی نداشتم ... تو این یکماه هر روز خونریزی شدید داشتم ... و وزنم به طرز فجیعی کم‌شده بود ...صورتم لاغر شده بود و زیر چشمام گود رفته بود.... میشه گفت توانایی انجام هیچ کاری نداشتم.‌..تا بلند میشدم حس میکردم یکی داره با ساطور رو بدنم میکوبه ! طول کشید تا این وضعیت خوب بشه .. وضعیت جسمیم خوب شد ولی وضعیت روحیم روز به روز بدتر میشد ... هر روز کارم شده بود گریه کردن ... یکبار بخاطر از دست دادن بچم‌ گریه میکردم یکبار بخاطر اینکه دیگه نمیتونستم مادر بشم ...مصطفی هم دست کمی از من نداشت و اونم خیلی ناراحت بود ... هر بار که نزدیکم میشد با جیغ و داد از خودم دورش میکردم ...تقصیری نداشت ولی من‌دلم راضی نمیشد کنارش بمونم و دست خودم هم نبود !تا جایی که حتی ازش خواستم اتاقمون رو هم جدا کنیم ... با وجود همه ی کارهایی که برام کرده بود بد باهاش تا میکردم و بازم ترس از این داشتم که نکنه حالا که من بچه دار نمیشم بره زن دوم بگیره ؟ اونموقع من دیگه واقعا خودم رو میکشم راحت بشم ! چند ماه گذشت ! تو این چندماه از همه چیز و همه کس دوری میکردم ...شده بودم مرده ای در جسم زنده! مصطفی ازم‌خواست بریم‌ پیش روانپزشک اولش مثل همیشه مخالفت کردم چند تا وسیله که دم دستم بود زدم‌شکستم اما بعد به زور متوسل شد و منو برد پیش همون دکتری که قبلا رفته بودیم .. هربار باهام‌حرف میزد حس خوبی میگرفتم ولی ته دلم باز از نبود بچم میسوختم .. بعد از ده جلسه دکتر رفتن که هر بار هم‌تقریبا مصطفی به زور متوسل میشد حالم کمی بهتر شد ...دکتر ازم‌خواست برگردم به اتاقم و دیگه از مصطفی دوری نکنم سخت بود و اوایل به حرفش گوش نکردم اما بعد ناچار قبول کردم و باز برگشتم به اتاق و پیش مصطفی .. از حق نگذریم خودم‌هم دلم براش تنگ شده بود اما واقعا تو شرایط مناسبی نبودم ! تقریبا میشه گفت بعد از چندماه به زندگی برگشتم و دیگه مرده نبودم...! مثل قدیم صبح ها زود بلند میشدم و صبحانه درست میکردم... و با بوس و بغل مصطفی رو راهی سرکار میکردم ... در کنارش هم‌ به اصرار مصطفی برای عوض شدن حالم کلاس های نقاشی و خیاطی ثبت نام کردم تا حال و حوام‌عوض بشه ... جلسات مشاوره هم مرتب میرفتم .... میشه گفت مصطفی به هر دری زد و کلی تلاش کرد تا دوباره سرپا بشم ‌‌ ازش واقعا ممنون بودم و شاید میشه گفت بهترین اتفاق زندگیم‌تو این چندسال بودن مصطفی بود ! یکروزکه خونه بودم و غذا درست میکردم مصطفی با ذوق به خونه اومد ‌‌... متعجب ازش پرسیدم چی شده؟لبخندی بهن زد و گفت : _برو آماده شو میخوایم بریم یجا ... دست از کار کشیدم و گفتم :_کجا میخوایم بریم ؟ به سمتم اومد و گفت : _حالا برو بپوش وقتی رفتیم میفهمی ... سوپرایز هست... سر از کارش در نیاوردم و باشه ای گفتم و آماده شدم ..با تاکسی به سمت جایی رفتیم که مصطفی مد نظرش بود ... بعد از کلی انتظار بالاخره رسیدیم ،به محض رسیدن مصطفی جلوی چشمام رو گرفت که با حرص گفتم:_مصطفی این مسخره بازیا چیه ...بگو اومدیم کجا ؟ دستش رو از روی صورتم برنداشت و همینجور که کمکم میکرد بریم گفت: _صبر داشته باش عزیزم الان‌میفهمی ... حرصی نفسی کشیدم و جلو رفتیم ... صدای عجیبی شنیدم که دوباره باعث بغضم شد ...و بالاخره بعد از کلی انتظار مصطفی دستش رو از روی صورتم برداشت ... پلکی زدم‌ تا چشمم به نور عادت کنه ... و با دیدن صحنه ی روبرو از تعجب نمیدونستم چی بگم !نوزاد کوچکی داخل تخت بود و داشت دست و پا میزد....شک‌زده به طرف مصطفی برگشتم و گفتم :_برای ... چی‌ اومدیم اینجا ؟ گفت :_با دکترت صحبت کردم حالا که روند درمان خوب بوده و میشه گفت خوب شدی گفتم یک بچه به فرزند خوندگی قبول کنیم هم سر تو گرم‌میشه هم‌تا زمانی که دوباره بتونیم‌بچه دار بشیم ...اشک‌تو چشمام جمع شده بود و با این حال گفتم :_ولی دکتر گفت من دیگه بچه دار نمیشم.. پیشونیم رو بوسید و گفت : _نگفت ۱۰۰ درصد بچه دار نمیشی ! گفت احتمال داره که البته من دلم روشنه ! دوباره به نوزاد روی تخت نگاه کردم و با پاهایی لرزان قدمی به سمتش برداشتم و بهش نگاه کردم ...دختر کوچک سفیدی بود که داشت با دستاش باز میکرد ..‌دستام رو تو هم حلقه کردم که مصطفی به سمتم اومد و گفت : _پدر و مادرش تو آتش سوزی فوت کردن ... از بقیه خانوادش هم خبری نیست واسه همین اینجاس ..‌ https://eitaa.com/ganj_sokhan
مکثی کرد و گفت :_دوست داری به فرزند خوندگی قبولش کنیم ...بدون اینکه چشم از نوزاد بردارم پرسیدم : _بنظرت از پسش برمیام تا براش مادر کنم‌؟‌ _چرا که نه ؟ بنظرم‌تو بهترین مادر دنیا میشی ... همونموقع پرستاری داخل اتاق اومد و با دیدن مصطفی گفت :_خوش اومدین بالاخره همسرتون رو هم‌آوردید؟‌ مصطفی سری تکون داد و به من اشاره کرد ، سلامی کردم که پرستار به سمت بچه رفت و بغلش کرد و گفت :_دوست دارید بغلش کنید ؟ با تردید سرم رو تکون دادم که دخترک رو در بغلم گذاشت... از روزی که هستی اومد انگار برکت هم به زندگیمون اومد ... مصطفی تونست تو کارش ارتقاء‌ پیدا کنه و حال منم روز به روز بهتر میشد ..‌ تو این بین مادر مصطفی چندبار بهم زنگ زد و طلب بخشش کرد و ازم‌خواست با مصطفی حرف بزنم تا بخشتش ..‌ اولین بار که به مصطفی گفتم با توپ و تشر گفت دیگه راجب این موضوع باهاش حرف نزنم .. اما بالاخره بعد از کلی حرف زدن راضی شد و به زور فرستادمش روستا پیش مادرش ... بعد از رفتن مصطفی نبود خانواده خونی خودم رو به خوبی احساس کردم و حس یتیم بودن بهم دست داد ..آهی از سر افسوس کشیدم و سر خودم رو با هستی گرم کردم ... ۵ سال گذشت و هستی روز به روز بزرگتر میشد و خودش رو بیشتر تو دل ما جا میکرد ...هستی رو درست مثل بچه ای که از وجود خودم متولد شده باشه دوست داشتم ولی از طرفی هم‌میخواستم خودم‌بچه ای به مصطفی بدم ! راه های درمان رو در پیش گرفتم و بعد از کلی دارو و دوا تو سن ۲۰ سالگی بالاخره تونستم طعم مادر شدن واقعی رو بچشم! تو این دوره بارداری مصطفی حتی اجازه نمی‌داد برای آب خوردن بلند بشم و همه کار خودش میکرد ...به هستی هم گوشزد کرده بود تا مواظب باشه منو اذیت نکنه ..‌ هستی تو دوره بارداری به بچه ای که هنوز بدنیا نیومده بود حسادت میکرد و اینو از گوشه گیریش کاملا متوجه شدم ،اما بعد از گذشت ۹ ماه که خدا یک پسر بهمون داد اولین نفری که خیلی خوشحال شد خودش بود ،چون صاحب برادر شده بود .. به خواسته ی هستی اسم‌ پسرمون رو محمد گذاشتیم ‌... یکی دیگه از اتفاق های خوبی که برام اونموقع افتاد دیدن مامان و برادرام درست روز زایمانم بعد از ۵ سال بود ..‌ گذشته هیچ وقت فراموش نمیشه ولی دروغ چرا از دیدنشون واقعا خوشحال شدم و اینم‌مدیون مصطفی بودم چون اون رفته بود پی‌شون و آوردشون شهر ... روزگار به کام بود و همه چیز خوب میگذشت تا اینکه دوره انقلاب و بعدش جنگ شروع شد ...مصطفی از زمان شروع جنگ ابراز نگرانی کرد و خواست از ایران بریم .. اولش مخالفت کردم ولی هر بار که ترس و وحشت رو تو صورت بچه ها میدیدم‌ دلم کباب میشدم‌و رضایت دادم‌که بریم ... حدودا یکماهی طول کشید که مصطفی از طریق یکی از دوستاش تونست کارامون رو درست کنه و از ایران بریم .. دوری از کشور و خانواده سخت بود ولی بخاطر بچه ها ایران رو به مقصد اتریش ترک کردیم ...اوایل زندگی اونجا برامون سخت بود ولی خوشحالی هستی و سرزندگی محمد رو میدیدم کافی بود تا بر همه ی مشکلات غلبه کنم ... یکسالی طول کشید تا از نطر زبان و محل سکونت بتونیم‌کامل اونجا جاگیر بشیم و عادت کنیم ...به اصرار و حمایت مصطفی دوباره درس خوندن رو از سر گرفتم و اینبار به دانشگاه رفتم و در رشته ی اقتصاد تحصیل کردم و تونستم مدرک کارشناسی ارشد بگیرم ...بچه ها روز به روز بزرگتر میشدن و عشق بین من و مصطفی هم روز به روز بیشتر می‌شد... تو سن ۵۰ سالگی من و ۶۲ سالگی مصطفی ما به ایران برگشتیم،به وطنمون، ،واقعا که هیچ جا وطن آدم نمیشد،یه خونه تو یه روستای سرسبز گرفتیم و تا آخر عمرمون رو اونجا گذروندیم.. ولی بچه ها برخلاف ما نخواستن به ایران بیان و یک‌سال بعد از برگشتن ما به ایران، رفتن آلمان برای زندگی‌... پایان منتظر نظرات شما هستیم https://eitaa.com/ganj_sokhan