#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_شصتودو
هوا کم کم تاریک شده بود که تقه ای با در اتاق خورد ،اول جوابی ندادم که بعدش دوباره در اتاق زده شد و مصطفی گفت :_آوین .. خوابیدی؟
تا ابد که نمیشد خودمو قایم کنم از این رو گفتم :_نه بیدارم بفرمایید .
در اتاق باز شد و اومد داخل ،چراغ رو روشن کرد و گفت :_چرا تو تاریکی نشستی ... شامم نخوردی بیا یچیزی بخوریم ....
سرم رو تکون دادم و گفتم :
_میل ندارم ندارم چیزی بخورم ...
اول چند ثانیه بهم خیره شد و بعد گفت :
_مطمئنی؟
مطمئن، اره ای گفتم که گفت :
_الان که شامم نمیخوای بخوری بیا بریم بخوابیم دیگه منممیلم به چیزی نمیکشه!
لبم رو گاز ریزی گرفتم... و گفتم :_باشه برو منم میام !
دیگه چیزی نگفت و ار اتاق بیرون رفت ،با دستم موهام رو بالا زدموو از روی زمین بلند شدموو از اتاق بیرون رفتم ،در اتاق مصطفی بسته بود !همون اتاقی که روز اول گفت حق ندارم پا بزارم داخلش ..
اوایل داخل اتاق پر بود از عکس های سمیه !
از طرفی عادت کرده بودم به اونجا خوابیدن و از طرف دیگر وقتی عکس های سمیه رو روی دیوار میدیدم عذاب وجدان میگرفتم !
خود مصطفی هم متوجه این موضوع شد و بعدا همه ی عکس ها رو جمع کرد و داخل کمد گذاشت !
از فکر بیرون اومدم و چراغ های خونه رو خاموش کردم،پشت در اتاق ایستادم و نفس عمیقی کشیدمو داخل اتاق رفتم ...
مثل همیشه طاق باز روی تخت خوابیده بود ساعدش رو پیشونیش بود ،به سمتش رفتم و کنارش خوابیدم که نگاهی بهم انداخت ،سمت خودش خوابیدم و به نیمرخش نگاه کردم
مثل همیشه شروع کردم به مقایسه کردنش با راشد ...
گوشه ی ابروی مصطفی چاک خورده بود بخیه داشت و دماغش ام قوز داشت !که اینم بخاطر کار داخل روستا و دعوا هایی که یموقع میشد و احتمالا مصطفی داخلشون مداخله میکرد ..
بر خلاف راشد مصطفی ریش نداشت!
و در کل میشه گفت مصطفی چهره ی مردونه تری نسبت به راشد داشت که اینم احتمالا بخاطر این بود که ۷ سالی از راشد بزرگتر بود و اختلاف سنیش با من ۱۳ سال بود !
با صداش به خودم اومدم _خوبی؟
خجالتزده سرم رو تکون دادم، انگار مدت زیادی بود که بهش خیره شده بودم.
روی پهلو به سمت من برگشت و بهمنگاه کرد و بعد دستش رو از همباز کرد و گفت:
_اجازه هست ! منظورش این بود که بغلم کنه !
با این حرفش ضربان قلبم بالا رفت ..
چند ثانیه بهش نگاه کردم و درست وقتی خواست چیزی بگه سرم رو به معنای بله تکون دادم!
لبخندی از روی رضایت زد ،از شرم حتی نمیتونستم بهش نگاه کنم ...
روی موهام رو بوسید و گفت:
_فردا همه چیز درست میشه!شاید هم یه شروع جدید باشه ...
جمله ی آخرش رو آروم گفت ولی من به خوبی شنیدم !شنیدم اما خودم رو زدم به نشنیدن !
کم کم چشمام گرم شد و خوابم رفت ...
****
دستم رو به چشمام کشیدمو از روی تخت بلند شدم ،مصطفی داخل اتاق نبود ...
ار اتاق بیرون رفتم که دیدم داخل آشپزخونه نشسته و صبحانه میخوره ...
دیشب باعث شده بود بیشتر از قبل خجالت بکشم ...با سر بزیری بهش سلام دادمکه جوابم رو با خوشرویی داد ،آبی به دست و صورتم زدمو کنارش نشستم ،یک لقمه دیگر نون و پنیر خورد و گفت :
_من الان میرمکار دارم ، همینکه به یکی بگم ما رو با اتول ببره شهر با اتوبوس کرایه ای رفتن عذابه...
صبحانه رو بخور بعد میامبریم ...
از روی زمین بلند شد که سریع پرسیدم :
_کی میای که بریم ؟
_ظهر ساعت ۱۲ ، ۱ آماده باش میام ...
سرس تکون دادم که خداحافظی کرد و از خونه بیرون رفت ..
استرس گرفته بودم... میدونستم چیزی نیست اما استرس مثل خوره افتاده بود به جونم ...
کمی صبحانه خوردم که حس کردم دارممحتویات معدم رو بالا میارم...
سریع بلند شدم و به سمت روشویی رفتم و همون چند تا لقمه ای که خورده بودم بالا آوردم ...دستمرو شستم و از سرویس بیرون رفتم ،دستم رو دور شکمم بزرگ شدم حلقه کردم و روی زمین نشستم .کاش ساعت زود میگذشت و میرفتیمو من از شر این کوفتی خلاص میشدم ..
میلم به صبحانه دیگه نمیرفت بلند شدم و سفره رو جمع کردم و همه چیز رو سر جاش جا دادم ...خواستم وقتم رو تا زمان اومدن مصطفی با چیزی پر کنم تا زمان زود تر بگذره
وارد اتاق مصطفی شدم و شروع کردم به جمع و جور کردن وسایل ..وقتی همه چیز رو جا دادم به اتاق خودم رفتم و خواستمجمع و جور کنم که همونموقع صدای در اومد ...
متعجب به ساعت نگاه کردم تازه ۱۰ بود یعنی الان مصطفی اومده...
آرومآروم به سمت در رفتم و باز کردم
همینکه سرم رو بالا گرفتم با شهاب روبرو شدم ! ناخودآگاه از ترس آب دهنم رو قورت دادم و سلامبریده بریده ای دادم..
منو کنار زد و خودش وارد خونه شد و در رو بست ... نمیدونستم چی شده و چرا اومده و ذهنم تحلیل نمیکرد چیزی بگم ..
نگاه به دور و بر انداخت و گفت :_مصطفی خونه هست ؟
https://eitaa.com/ganj_sokhan