"غرور "
هديه ى شيطان است
و
"دوست داشتن "
هديه ى خداست ؛
جالب اين است :
هديه ى شيطان را به رخ هم ميكشيم
و
هديه ى خداوند را از يكديگر پنهان ميكنيم...
@ganjinah_hekayat
🦋 کمک بی منت
🌱 کرگدن , گورخر کوچک را دید که در گل و لای فرو رفته و هر چه تلاش میکند نمیتواند خود را نجات دهد.
او میدانست که گیر کردن در گل و لای چقدر رنج آور است و میدانست که گورخر کوچک، بدون کمک شانسی ندارد!!
میتوانست اما فکر کند که او مسئول مشکلات دیگران آن هم مشکلات گورخرها نیست و خودش گرفتاریهای خودش را دارد و راهش را بکشد و برود، ولی بی هیچ فکری جلو رفت و گورخر کوچک را از گل و لای بیرون کشید، روی زمین گذاشت و رفت.
او چیزی نمیخواست، نه منّتی بر گورخر یا کس دیگری داشت،
نه دنبال تحسین و تقدیر دیگران بود او دنبال هورا و لایک و عزت و احترام هم نبود.
وقتی میخواست به گورخر کوچک کمک کند،
فکر نکرد که او یک گورخر است و نه یک کرگدن، فکر نکرد آیا این یک گورخر آسیایی است یا آفریقایی!!!
فکر نکرد که "آیا نسل گورخرها در حال انقراض است یا نه!!
و آیا این گورخر ارزش کمک کردن را دارد؟"...
او قادر نبود فلسفه بافی کند.
فقط میدانست که گیر کردن در گل و لای خیلی رنج آور است
(شاید خودش هم قبلاً این را تجربه کرده بود)
و میدانست که میتواند به این رنج گورخر پایان دهد.
پس این کار را انجام داد و با پاها و صورت گلی به راه خود ادامه داد.
به همین سادگی بود کرگدن و فلسفۀ او...
آخر او "فقط" یک کرگدن بود و تا "اشرف مخلوقات" خیلی فاصله داشت!!!
نویسنده: تالین ساهاکیان
داستانهای کوتاه جهان...!
@ganjinah_hekayat
🦋 ظواهر دنیا
🌱 در زمان های قدیم سقای فقیری بود که خر لاغری داشت.
سقای تنگدست هر روز کوزه های پر از آب را بار خرش می کرد و برای فروش به شهر می برد.
از آنجایی که حیوان بیچاره همیشه گرسنگی می کشید و بارهای سنگینی حمل می کرد، جثه ی لاغر و ضعیفی داشت.
روزی از روزها میر آخور (مسئول اسب های دربار پادشاه)، سقا و خرش را دید و
گفت: چه بر سر این خر بیچاره می آوری که از او جز استخوان و پوست چیزی باقی نمانده؟
سقا با ناراحتی پاسخ داد:
راستش را بخواهید بخاطر فقر و تنگدستی من، این حیوان زبان بسته به این حال و روز افتاده!
با اینکه کار زیادی از او می کشم اما توانایی خرید علف و غذای کافی را ندارم.
میرآخور گفت: اگر می خواهی خرت را چند روزی به من بسپار تا او را به طویله دربار ببرم.
مطمئن هستم که آنجا حسابی چاق و زورمند خواهد شد و به جان من دعا خواهی کرد.
سقای بیچاره با خوشحالی پذیرفت و خرش را به میرآخور سپرد.
میرآخور خر لاغر را به آخور دربار برد و آن را کنار اسب های امیران و لشکریان بست.
خر بیچاره که تا آن روز هیچ گاه مزه ی جو و یونجه ی تازه را نچشیده بود، با اشتهای خاصی شروع به خوردن کرد.
هنگامی که کاملاً سیر شد، با کنجکاوی به اطراف خود نگریست و در جای جای طویله اسب های سالم و با نشاط را دید.
با حسرت گفت: خوش به حالشان!
ای کاش من هم مثل این اسب ها، همیشه اینجا می ماندم و بدون رنج و زحمت، زندگی شاد و آرامی داشتم و همیشه یونجه و علف تازه می خوردم.
سپس در حالی که به وضع زندگی فقیرانه اش تاسف می خورد،
با خود گفت:
مگر من چه فرقی با این اسب ها دارم؟
چرا من خری ضعیف و ناتوان آفریده شده ام؟
در حالی که این اسب ها در آسایش و نعمت فراوان قرار دارند؟!
خر همین طور با خود از این حرف ها می زد و حسرت می خورد، ناگهان چند نفر وارد طویله شدند و اسب ها را با سرعت برای بردن به میدان جنگ، زین کردند.
فردای آن روز خر بیچاره با صدای ناله اسب ها از خواب برخاست.
در کمال تعجب مشاهده کرد که تعداد بسیاری از اسب ها زخمی شده و تیر خورده اند و عده ای با خنجر تیز و پر حرارت، تیرها را از بدن آن ها بیرون می کشند
تا آن ها را پس از بهبودی دوباره برای بردن به میدان و صحنه کارزار آماده نمایند.
خر وقتی این صحنه های وحشتناک را دید و
شیهه های دردناک اسبان را شنید،
با خود گفت: درست است که من خر لاغری هستم و صاحب بی پولی دارم ولی به همان زندگی فقیرانه ای که داشتم،
راضیم!
زندگی آرام و راحت این اسب ها، فقط ظاهر گول زننده ای دارد، بی خود نیست که به آن ها یونجه تازه می دهند،
در واقع این غذاها قیمت جان اسب های بیچاره است.
من دوست دارم هر چه زودتر به نزد صاحب خود باز گردم.
این را گفت و در گوشه ای از طویله منتظر ماند تا هر چه زودتر مرد سقا به سراغش بیاید و برای کار او را به کنار چشمه ببرد.
مثنوی معنوی دفتر پنجم
@ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب صدایی داشت این پسر 👏امروز ، هیچ کس فکرشو نمیکرد اینقدر خوب بخونه ، تعجب کردن داورها 😍
#خنده
.
@ganjinah_hekayat
🦋 کفاش
🌱 در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه کفاشی گذر عمر می ڪرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند،
کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد ...
یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
کفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت
:
بیا این از درآمد همه ی عمر کار کردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛
آواز خواندنت مرا کلافه کرده ...
کفاش شوکه شده بود، سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند ...!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند،
از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند،
خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه ی زر ...
تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت،
کیسه ی زر را به تاجر داد و گفت:
بیا !
سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده.
"خوشبختی چیزی جز آرامش نیست"
@ganjinah_hekayat
🦋 حرفهای بند تنبانی !
🌱 در زمان امیر کبیر هرج و مرج در بازار به حدی بود که هر کس در مغازه اش از همه نوع جنسی می فروخت. به دستور امیر کبیر هر کسی ملزم به فروش اجناس هم نوع با یکدیگر شد، مثلا پارچه فروش فقط پارچه، کوزه گر فقط کوزه و همه به همین شکل. پس از مدتی به امیر کبیر خبر دادند شخصی به همراه توتون و تنباکو، بند تنبان، هم می فروشد، امیر کبیر دستور داد او را حاضر کردند و از او دلیل کارش را پرسیدند، آن شخص در جواب گفت: کسی که تنباکو از من می خرد ممکن است هنگام استعمال به سرفه بیافتد و در اثر این سرفه بند تنبانش پاره شود. لذا من بند تنبان را به همراه تنباکو می فروشم.
از آن زمان کار و حرف بی ربط را به
حرفهای بند تنبونی مثال می زنند.
@ganjinah_hekayat
🦋 عادات
🌱 ﺧﺎﺭﭘﺸﺘﯽ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻣﺎﺭ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﻻﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺄﻭﺍ ﮔﺰﯾﻨﻢ ﻭ ﻫﻤﺨﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ.
ﻣﺎﺭ تقاﺿﺎﯼ ﺧﺎﺭﭘﺸﺖ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻻﻧﻪ ﺗﻨﮓ ﻭ کوچک ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﺩ.
ﭼﻮﻥ ﻻﻧﻪ ﻣﺎﺭ ﺗﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﺧﺎﺭﻫﺎﯼ ﺗﯿﺰ ﺧﺎﺭﭘﺸﺖ ﻫﺮ ﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﺪﻥ ﻧﺮﻡ ﻣﺎﺭ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻭﯼ ﺭﺍ ﻣﺠﺮﻭﺡ ﻣﯽ ﺳﺎﺧﺖ.
ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺭ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻧﺠﺎﺑﺖ ﺩﻡ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﺁﻭﺭﺩ.
ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﺎﺭ ﮔﻔﺖ:
ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﺠﺮﻭﺡ ﻭﺧﻮﻧﯿﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ، می توﺍﻧﯽ ﻻﻧﻪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﻨﯽ؟!
ﺧﺎﺭﭘﺸﺖ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ می توانی ﻻﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﯿﺎﺑﯽ!!
ﻋﺎﺩﺕ ﻫﺎ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻭﺍﺭﺩ می شوﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﺩﯾﺮﯼ نمی گذﺭﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ رﺍ ﺻﺎﺣﺒﺨﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ کنترﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ.
ﻣﻮﺍﻇﺐ خاﺭﭘﺸﺖ ﻋﺎﺩت هاﯼ ﻣﻨﻔﯽ ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ.
ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ،نقاﻁ ﻣﺜﺒﺘﺖ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻦ.
@ganjinah_hekayat
🦋 گربه دم حجله کشتن!
🌱 در روزگاران قدیم یک مادر پیر به همراه دو پسرش زندگی میکرد. یکی از پسرها ازدواج کرده بود و دیگری مجرد بود.
برادر متاهل همیشه به برادر مجردشمیگفت که ازدواج نکند تا مثل او بیچاره نشود.
اما برادر مجرد همیشه میگفت : برادر جان تو خودت را با من مقایسه نکن.
من با تو فرق دارد و وقتی زن گرفتم به تو ثابت میکنم که اینطور نیست.
مادرشان دوست داشت تا زمانی که زنده است پسر کوچکش هم ازدواج کند.
به همین دلیل چند دختر به او پیشنهاد داد؛
اما پسرش هیچ کدام را نپسندید.
یک روز پسر مجرد شاد و خوشحال به خانه آمد و گفت از یک دختر خوشش آمده و باید به خواستگاری او برویم.
مادرش پرسید که این عروش خوشبخت کیست؟!
پسر گفت باید به خانه ملک التجار برویم.
تصمیم دارم با دختر او ازدواج کنم.
وقتی مادرش اسم ملک التجار را شنید از هوش رفت.
برای مادر آب قند درست کردند و وقتی به هوش آمد رو به پسرش کرد و گفت:
مگر قحطی دختر است؟!
این دختر اخلاق درست و حسابی ندارد.
کارش فقط دستور دادن است.
فقط بلد است صدایش را بلند کند وداد و بیدادش همیشه براه است. نمی تواند تو را خوشبخت کند.
اما مرغ پسر یک پا داشت و به هیچ وجه راضی نمیشد با دختر دیگری ازدواج کند.
مادر با بی میلی بلند شد و به خواستگاری دختر ملک التجار رفت.
از آن جا که این دختر خواستگاری نداشت؛
خیلی زود به این خواستگاری جواب مثبت داد و عروسی کردند.
در شب اول زندگی داماد و عروس رو به روی هم نشسته بودند و شام خود را با هم میخوردند. ناگهان گربه ای از راه رسید.
داماد به گربه و گفت:
« اگر غذا میخواهی، باید بروی و برای من یک لیوان آب بیاوری» گربه باز میو میو کرد.
پسر دوباره خواسته خود را تکرار کرد و این بار گفت اگر برایم آب نیازی سرت را از تنت جدا میکنم.
عروس می خواست حرفی بزند و به دامادش بگوید که گربه زبان آدمی زاد را نمیفهمد.
تا خواست چیزی بگوید؛ داماد از جایش بلند شد و با یک ضربه گربه را کشت.
عروس داستان ما ترسید و بدون این که حرفی بگوید، سر جای خود نشست.
داماد شمشیرش را در غلاف کرد و به عروس گفت: «برو یک لیوان آب برایم بیاور.»
عروس که ترسیده بود؛ خیلی زود گفت «چشم» و از جایش بلند شد. با لباس عروس رفت و لیوانی آب برای داماد آورد.
وقتی اطرافیان این داستان را فهمیدند که داماد گربه را دم حجله کشته و با این کار عروس بداخلاق زبانش را کوتاه کرده و حرف نزده است؛ متعجب شدند.
چند شب بعد، برادر داماد که سال ها قبل ازدواج کرده بود، تصمیم گرفت کاری بکند و از همسرش زهر چشمی بگیرد.
آن شب، او رو به زنش کرد و گفت: «برایم یک کاسه آب بیاور»،
زن گفت: «آب می خواهی، خودت برو بخور»
مرد گفت: «آب می آوری یا با شمشیرم سرت را از بدنت جدا کنم.»
همسرش گفت: « آن که با شمشیر زنش را مطیع کرده، گربه را اولین شب زندگی شان کشته است.
تو اگر گریه کش بودی، چند سال پیش که تازه با هم ازدواج کرده بودیم، این کار را می کردی!! »
@ganjinah_hekayat
🦋 یه آشی برات بپزم ، یه وجب روغن روش باشه
🌱 ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد. رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع می شدند و هر یک کاری انجام می دادند. خلاصه هر کس برای تملق وتقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود. خود شاه هم بالای ایوان می نشست و قلیان می کشید و از بالا نظاره گر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدین شاه در پایان کار دستور می داد به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد
کسانی را که خیلی می خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می ریختند. پرواضح است آنکه کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آن که مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب روغن رویش ریخته شده دریافت می کرد حسابی بدبخت می شد.
به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی با یکی از اعیان یا وزرا دعوایش می شد به او می گفت بسیار خوب بهت حالی می کنم دنیا دست کیه... آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد.
@ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا توبَه 😕😂
بیا باهم بخندیم ..
#خنده
.@ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببین چطور میلرزونه قیمت 😂
#خنده
.
@ganjinah_hekayat
Shahin Derakhshani - Amne jat (320).mp3
7.03M
تقدیم به تمام وجودم دوستت دارم عشقم💞💞🌸🍀🌸🍀🌹
🌿@ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این حکایت اغلب ما مردم است...
هر جا که به نفع ما باشد، عجیب ترین
دروغ ها و داستان ها را باور میکنیم
اما بزرگترین واقعیت ها را وقتی به
ضررمان باشد نمیپذیریم
@ganjinah_hekayat
یارب به حق غدیر و مولای غدیر
با دست علی و مرتضی دستم گیر
تا همره قدسیان فرستم صلوات
فریاد زنم ز فرط شادی تکبیر
عید سعید غدیر خم برهمه دوستانم مبارک باد
ارادتمند مجتبی تقوایی
@ganjinah_hekayat
یاربدعایخسته.......دلانمستجابکن
خـــدایا ..........خود را سپردەام به زندگی
به موجهای سهمگین این دریای طوفانی
قایقی شکستە دارم در لابلای این موجها
ناخدایم میشوی؟
سکان قایق را کە در دست بگیری
خیالم راحت میشود
آنقدر راحت میشود کە
روی تارهای لرزان عنکبوت
در بلندترین نقطه آسمان
به خواب میروم
خـــدایا تو که باشی هراسی از هیچ ندارم
شانەهایت که باشد
هیچ سنگلاخی تکیهگاه سرم نمیشود
و هیچ دستی گرمی اشکهایم را نمیزداید
خـــدایا................... کمکم کن تا نلغزم تا
محبتهای ..........پوشالی آدمها تو را از
یادم نبردتا حرفهای پوچ انسانها
گوشهایم را پر نکند
کمکم کن تا سجادەام همیشه رو به قبلە تو
گستردە باشد کە زبانم همیشه به ذکر تو گویا
باشد که دستهایم همیشه در راە تو سخاوتمند
باشدکه مثل تو مهربانی کنم و بخشنده باشم
خـــدایا شدنیها را به تو میسپارم
که اگر تو بخواهی
تمام نشدنیهای دنیا
برایم شدنی خواهند شد
آمیـنیـاربالـعـالـمیـن
@ganjinah_hekayat
🔴 یک داستان یک پند
در راسته بازار پالاندوزان، جوانی پالان میدوخت و در زمان فراغتش با حرکت سریع دست، مگس را در کف دستش شکار میکرد بعد به آرامی دست خود را میگشود و یک بال مگس را میکَند و در زمین رهایش میکرد و میخندید، این کار تفریح او شده بود. بعد از پنج سال صبحی از خواب بیدار شد در حالی که دست راستش کلاً فلج و بیحس در کنارش افتاده بود و تا آخر عمر فلج زندگی کرد.
در واقعیت دیگری، جوانی انگشتان دستش به ارّهی آهنگری گرفتار و قطع شد. بعدها خودش میگفت: روزی تُن ماهی را با انبر باز کردم و خوردم. قدری گوشت داخل آن بود پیش گربهای انداختم که کنار دستم التماس میکرد. گفتم: من زحمت کشیدم، کار کردم و این تُن ماهی را خریدم و خوردم،
پس درب قوطی تُن ماهی را به جای خود برگرداندم و کمی باز گذاشتم. گربه مجبور شد دست خود داخل قوطی کنسرو کند و دستش گیر کرد و از مغازهی من دور شد، روزی که انگشتان من قطع شد، یقین کردم که قوطی کنسرو هم پنجه گربه را قطع کرده بود.
@ganjinah_hekayat
YEKNET.IR - sorood - amir kermanshahi - eide ghadir 99.05.17.mp3
4.36M
🎤 #امیر_کرمانشاهی
🎧 من عاشق روی علیام
🎶@ganjinah_hekayat