eitaa logo
گنجینه حکایات، موسیقی ،عاشقانه،طنز😂
1.3هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
48 فایل
❤کانال گنجینه حکایات 🌼 حکایتها‌ی زیبا 🌷 ویدئو کلیپ 😄طنزهای شادومعماها ✍متن عاشقانه ، موسیقی مجتبی تقوایی مدیرگنجینه ❤️ به دورهمی ما در گنجینه حکایات خوش آمدید. https://eitaa.com/joinchat/1450377343C40c62abdcc آدرس ادمین ما @ganjineh111
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 کفاش 🌱 در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه کفاشی گذر عمر می ڪرد ... او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت. و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛ تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند، کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد ... یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟ کفاش گفت روزی سه درهم تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت : بیا این از درآمد همه ی عمر کار کردنت هم بیشتر است! برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا کلافه کرده ... کفاش شوکه شده بود، سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت. آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند ...! از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه ی زر ... تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت، کیسه ی زر را به تاجر داد و گفت: بیا ! سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده. "خوشبختی چیزی جز آرامش نیست" @ganjinah_hekayat
🦋 حرفهای بند تنبانی ! 🌱 در زمان امیر کبیر هرج و مرج در بازار به حدی بود که هر کس در مغازه اش از همه نوع جنسی می فروخت. به دستور امیر کبیر هر کسی ملزم به فروش اجناس هم نوع با یکدیگر شد، مثلا پارچه فروش فقط پارچه، کوزه گر فقط کوزه و همه به همین شکل. پس از مدتی به امیر کبیر خبر دادند شخصی به همراه توتون و تنباکو، بند تنبان، هم می فروشد، امیر کبیر دستور داد او را حاضر کردند و از او دلیل کارش را پرسیدند، آن شخص در جواب گفت: کسی که تنباکو از من می خرد ممکن است هنگام استعمال به سرفه بیافتد و در اثر این سرفه بند تنبانش پاره شود. لذا من بند تنبان را به همراه تنباکو می فروشم. از آن زمان کار و حرف بی ربط را به حرفهای بند تنبونی مثال می زنند. @ganjinah_hekayat
🦋 عادات 🌱 ﺧﺎﺭﭘﺸﺘﯽ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻣﺎﺭ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﻻﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺄﻭﺍ ﮔﺰﯾﻨﻢ ﻭ ﻫﻤﺨﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ. ﻣﺎﺭ تقاﺿﺎﯼ ﺧﺎﺭﭘﺸﺖ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻻﻧﻪ ﺗﻨﮓ ﻭ کوچک ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﺩ. ﭼﻮﻥ ﻻﻧﻪ ﻣﺎﺭ ﺗﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﺧﺎﺭﻫﺎﯼ ﺗﯿﺰ ﺧﺎﺭﭘﺸﺖ ﻫﺮ ﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﺪﻥ ﻧﺮﻡ ﻣﺎﺭ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻭﯼ ﺭﺍ ﻣﺠﺮﻭﺡ ﻣﯽ ﺳﺎﺧﺖ. ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺭ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻧﺠﺎﺑﺖ ﺩﻡ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﺁﻭﺭﺩ. ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﺎﺭ ﮔﻔﺖ: ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻦ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﺠﺮﻭﺡ ﻭﺧﻮﻧﯿﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ، می توﺍﻧﯽ ﻻﻧﻪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﻨﯽ؟! ﺧﺎﺭﭘﺸﺖ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ می توانی ﻻﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﯿﺎﺑﯽ!! ﻋﺎﺩﺕ ﻫﺎ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻭﺍﺭﺩ می شوﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﺩﯾﺮﯼ نمی گذﺭﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ رﺍ ﺻﺎﺣﺒﺨﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ کنترﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ. ﻣﻮﺍﻇﺐ خاﺭﭘﺸﺖ ﻋﺎﺩت هاﯼ ﻣﻨﻔﯽ ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ. ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ،نقاﻁ ﻣﺜﺒﺘﺖ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻦ. @ganjinah_hekayat
🦋 گربه دم حجله کشتن! 🌱 در روزگاران قدیم یک مادر پیر به همراه دو پسرش زندگی می‌کرد. یکی از پسرها ازدواج کرده بود و دیگری مجرد بود. برادر متاهل همیشه به برادر مجردشمی‌گفت که ازدواج نکند تا مثل او بیچاره نشود. اما برادر مجرد همیشه می‌گفت : برادر جان تو خودت را با من مقایسه نکن. من با تو فرق دارد و وقتی زن گرفتم به تو ثابت می‌کنم که اینطور نیست. مادرشان دوست داشت تا زمانی که زنده است پسر کوچکش هم ازدواج کند. به همین دلیل چند دختر به او پیشنهاد داد؛ اما پسرش هیچ کدام را نپسندید. یک روز پسر مجرد شاد و خوشحال به خانه آمد و گفت از یک دختر خوشش آمده و باید به خواستگاری او برویم. مادرش پرسید که این عروش خوشبخت کیست؟! پسر گفت باید به خانه ملک التجار برویم. تصمیم دارم با دختر او ازدواج کنم. وقتی مادرش اسم ملک التجار را شنید از هوش رفت. برای مادر آب قند درست کردند و وقتی به هوش آمد رو به پسرش کرد و گفت: مگر قحطی دختر است؟! این دختر اخلاق درست و حسابی ندارد. کارش فقط دستور دادن است. فقط بلد است صدایش را بلند کند وداد و بیدادش همیشه براه است. نمی تواند تو را خوشبخت کند. اما مرغ پسر یک پا داشت و به هیچ وجه راضی نمی‌شد با دختر دیگری ازدواج کند. مادر با بی میلی بلند شد و به خواستگاری دختر ملک التجار رفت. از آن جا که این دختر خواستگاری نداشت؛ خیلی زود به این خواستگاری جواب مثبت داد و عروسی کردند. در شب اول زندگی داماد و عروس رو به روی هم نشسته بودند و شام خود را با هم می‌خوردند. ناگهان گربه ای از راه رسید. داماد به گربه و گفت: « اگر غذا می‌خواهی، باید بروی و برای من یک لیوان آب بیاوری» گربه باز میو میو کرد. پسر دوباره خواسته خود را تکرار کرد و این بار گفت اگر برایم آب نیازی سرت را از تنت جدا می‌کنم. عروس می خواست حرفی بزند و به دامادش بگوید که گربه زبان آدمی زاد را نمی‌فهمد. تا خواست چیزی بگوید؛ داماد از جایش بلند شد و با یک ضربه گربه را کشت. عروس داستان ما ترسید و بدون این که حرفی بگوید، سر جای خود نشست. داماد شمشیرش را در غلاف کرد و به عروس گفت: «برو یک لیوان آب برایم بیاور.» عروس که ترسیده بود؛ خیلی زود گفت «چشم» و از جایش بلند شد. با لباس عروس رفت و لیوانی آب برای داماد آورد. وقتی اطرافیان این داستان را فهمیدند که داماد گربه را دم حجله کشته و با این کار عروس بداخلاق زبانش را کوتاه کرده و حرف نزده است؛ متعجب شدند. چند شب بعد، برادر داماد که سال ها قبل ازدواج کرده بود، تصمیم گرفت کاری بکند و از همسرش زهر چشمی بگیرد. آن شب، او رو به زنش کرد و گفت: «برایم یک کاسه آب بیاور»، زن گفت: «آب می خواهی، خودت برو بخور» مرد گفت: «آب می آوری یا با شمشیرم سرت را از بدنت جدا کنم.» همسرش گفت: « آن که با شمشیر زنش را مطیع کرده، گربه را اولین شب زندگی شان کشته است. تو اگر گریه کش بودی، چند سال پیش که تازه با هم ازدواج کرده بودیم، این کار را می کردی!! » @ganjinah_hekayat
🦋 یه آشی برات بپزم ، یه وجب روغن روش باشه 🌱 ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد. رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع می شدند و هر یک کاری انجام می دادند. خلاصه هر کس برای تملق وتقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود. خود شاه هم بالای ایوان می نشست و قلیان می کشید و از بالا نظاره گر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدین شاه در پایان کار دستور می داد به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد کسانی را که خیلی می خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می ریختند. پرواضح است آنکه کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آن که مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب روغن رویش ریخته شده دریافت می کرد حسابی بدبخت می شد. به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی با یکی از اعیان یا وزرا دعوایش می شد به او می گفت بسیار خوب بهت حالی می کنم دنیا دست کیه... آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد. @ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببین چطور میلرزونه قیمت 😂 . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @ganjinah_hekayat
Shahin Derakhshani - Amne jat (320).mp3
7.03M
تقدیم به تمام وجودم دوستت دارم عشقم💞💞🌸🍀🌸🍀🌹 🌿@ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این حکایت اغلب ما مردم است... هر جا که به نفع ما باشد، عجیب ترین دروغ ها و داستان ها را باور میکنیم اما بزرگترین واقعیت ها را وقتی به ضررمان باشد نمیپذیریم @ganjinah_hekayat
یارب به حق غدیر و مولای غدیر با دست علی و مرتضی دستم گیر تا همره قدسیان فرستم صلوات فریاد زنم ز فرط شادی تکبیر عید سعید غدیر خم برهمه دوستانم مبارک باد ارادتمند مجتبی تقوایی @ganjinah_hekayat
یارب‌دعای‌خسته‌.......دلان‌مستجاب‌کن خـــدایا .‌‌‌‌..‌...‌....خود را سپردەام به زندگی به موج‌های سهمگین این دریای طوفانی قایقی شکستە دارم در لابلای این موج‌ها ناخدایم می‌شوی؟ سکان قایق را کە در دست بگیری خیالم راحت می‌شود آنقدر راحت می‌شود کە روی تارهای لرزان عنکبوت در بلندترین نقطه آسمان به خواب می‌روم خـــدایا تو که باشی هراسی از هیچ ندارم شانەهایت که باشد هیچ سنگلاخی تکیه‌گاه سرم نمی‌شود و هیچ دستی گرمی اشک‌هایم را نمی‌زداید خـــدایا................... کمکم کن تا نلغزم تا محبت‌های ..........پوشالی آدم‌ها تو را از یادم نبرد‌تا حرف‌های پوچ انسان‌ها گوش‌هایم را پر نکند کمکم کن تا سجادەام همیشه رو به قبلە تو گستردە باشد کە زبانم همیشه به ذکر تو گویا باشد که دست‌هایم همیشه در راە تو سخاوتمند باشدکه مثل تو مهربانی کنم و بخشنده باشم خـــدایا شدنی‌ها را به تو می‌سپارم که اگر تو بخواهی تمام نشدنی‌های دنیا برایم شدنی خواهند شد               آمیـن‌یـارب‌الـعـالـمیـن @ganjinah_hekayat
🔴 یک داستان یک پند در راسته بازار پالاندوزان، جوانی پالان می‌دوخت و در زمان فراغتش با حرکت سریع دست، مگس را در کف دستش شکار می‌کرد بعد به آرامی دست خود را می‌گشود و یک بال مگس را می‌کَند و در زمین رهایش می‌کرد و می‌خندید، این کار تفریح او شده بود. بعد از پنج سال صبحی از خواب بیدار شد در حالی که دست راستش کلاً فلج و بی‌حس در کنارش افتاده بود و تا آخر عمر فلج زندگی کرد. در واقعیت دیگری، جوانی انگشتان دستش به ارّه‌ی آهنگری گرفتار و قطع شد. بعدها خودش می‌گفت: روزی تُن ماهی را با انبر باز کردم و خوردم. قدری گوشت داخل آن بود پیش گربه‌ای انداختم که کنار دستم التماس می‌کرد. گفتم: من زحمت کشیدم، کار کردم و این تُن ماهی را خریدم و خوردم، پس درب قوطی تُن ماهی را به جای خود برگرداندم و کمی باز گذاشتم. گربه مجبور شد دست خود داخل قوطی کنسرو کند و دستش گیر کرد و از مغازه‌ی من دور شد، روزی که انگشتان من قطع شد، یقین کردم که قوطی کنسرو هم پنجه گربه را قطع کرده بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌@ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بدون تو روزهام دارن لحظه به لحظه بدتر میشن. بدون تو نمیتونم به بودن خودم فڪر ڪنم. دورے دیگه بسه. براے نفس ڪشیدن تو رو می‌خوام. برگرد پیش من ڪه دلتنگے خیلے اذیتم ڪرده...💔 @ganjinah_hekayat
🦋 استخدام 🌱 پسری برای پیدا کردن کار، به یکی از فروشگاه های بزرگ که همه چیز می فروخت ( Costco ) رفت... مدیر فروشگاه به او گفت: یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کنی و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم می گیریم!!! در پایان اولین روز کاری، مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید چند مشتری داشتی؟ پسر پاسخ داد که یک مشتری!!!😳 مدیر با ناراحتی گفت: تنها یک مشتری؟ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حداقل 10 تا 20 فروش در روز دارند! حالا مبلغ فروشت چقدر بوده؟ پسر گفت: 134,989/50 دلار!!! مدیر فریاد کشید؛ 134,989/50 دلار؟ مگه چی فروختی؟ پسر گفت: اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری چهار بلبرینگه... بعد از او پرسیدم کجا میرید ماهیگیری؟ گفت: خلیج پشتی... من هم گفتم پس به یک قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم...🚤 بعد پرسیدم ماشینتان چیست؟ و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ گفت: هوندا سیویک... من هم یک بلیزر WD4 به او پیشنهاد دادم که او هم خرید... مدیر گفت: اون اومده بود قلاب ماهیگیری بخره تو بهش قایق و بلیزر فروختی؟ پسر گفت: نه! اومده بود قرص سردرد بخره من بهش پیشنهاد کردم بره ماهیگیری برای سر دردش خوبه.., @ganjinah_hekayat
ﺗﻨـﻬﺎیـے یعنے . . . هیچـڪـس ﺭﻭ .....🌸 ﻧـﺪﺍﺷﺘـہ ﺑـﺎﺷـے ﭼﻬـﺎﺭ ڪلمہ ﺑـﺎﻫـﺎﺵ ﺣـﺮفـ ﺑـﺰنے ﻭ ﻫﻤـﺶ ﻣﺠﺒـﻮﺭ ﺑـﺎﺷــے ﺍﺣﺴـﺎﺳـﺎتتــ ﺭﻭ ﺗـﺎیپــ ڪﻨـے🍃 @ganjinah_hekayat