فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تورا چون جان خود میدانم نفسم 💝💝
بفهم
@ganjinah_hekayat
Mehdi Ahmadvand - Del Nashkan.mp3
10.3M
💘مــــــوزیــک💘
🖍...دلتنگـــم دل نکــن غمگینـــم دل نشکــن دلــــدارت دلگیـــــره نبــــاشــــی میمیـــــره...
@ganjinah_hekayat
4_5951662007429104808.mp3
1.92M
💃💃💃💃💃💃💃
آهنگ شاد 😍💃
شد شد ، نشد نشد ولش کن
چقدر عالیه این آهنگ آخه👏💃
تقدیم به فقط تو
@ganjinah_hekayat
💠🔹آیت الکرسی
💠🔹بسم الله الرحمن الرحیم
🌸اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ
🌸من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ
🌸منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ
🌸لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ
🌸فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ
🌸اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ
🌸 أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ
🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸
@ganjinah_hekayat
Milad Esmi - Ham Refigh (128).mp3
3.21M
🎤 #میلاد_اسمی
🎧 هم رفیق
🎶 @Music_Et 🎶
بفهم
*این دلتنگے اگر خانه بود،دیوارهایش ترڪ برمیداشتند.اگر باد بود،به آتش میزد و جنگلے را میسوزاند.اگر صدا بود،نعرهاش گوشهاے فلڪ را کر میکرد،این دلتنگے اما میان سینهے من است؛در حجم سبز اندوه قلبیکه “سکوت”،
آخرین امیدش است...❤️🩹*
❤️@ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو رو اون لحظه که دیدم...
به بهانه هام رسیدم🤍❤A
❤️@jomlatzibaa
4_5785213191277514874.mp3
5.5M
🎙 عرفان_ابرا💫
🎸آهنگ یه قلب💞
تقدیم به شما دوستان عزیزم ،خصوصا ماه خودم
🌸☘🌸☘🌹🌹❤️❤️❤️
🌿@ganjinah_hekayat
Mojtaba Dorbidi - Ghalbe Man.mp3
5.98M
مجتبی دُربیدی 🎙
قلبِ من 🎼
ای قشنگ تر از همه 😍
زیبایی اینهمه💝
تقدیم ب عشق پاک دلم دوستت دارم عزیزم🌸☘🌹🌹❤️❤️❤️
🌿@ganjinah_hekayat
میلیاردری که حتی
پولی برای کلوچه خریدن نداشت
او در یکی از روستاهای آمریکا بزرگ شد و تنها ٢ مهارت داشت:
دوشیدن شیر گاو _ چمن زنى
در سن ۲۵ سالگی در حالى که اوضاع مالى بسیار بدى داشت، یک روز با دختر کلوچهفروشی برخورد کرد.
دختر کلوچهفروش از او خواست تا کلوچه بخرد، فقط ٢ دلار: "2 دلار که پولى نیست، خواهش میکنم بخرید..."
جیم ران دلش به حال او سوخت و تصمیم گرفت بخرد، اما ناگهان به یاد آورد که ٢ دلار هم ندارد.
چارهاى نداشت جز اینکه دروغ بگوید و با عجله پاسخ داد:
"من الان در خانه خیلی از همین کلوچهها دارم که هنوز خورده نشدهاند، ممنونم".
دختر کوچولوى کلوچهفروش با ناامیدى تشکر کرد و به راه خود ادامه داد و رفت.
اما انگار راهى را جلوى پاى جیم ران گذاشت، جیم بعد از آن بسیار ناراحت بود و فکر میکرد، مدام خود را سرزنش میکرد که: "چرا؟ چرا نباید ٢ دلار داشته باشم؟!
من دوست داشتم دل آن دختر را شاد کنم، خدایا من چرا ٢ دلار نداشتم؟"
در همان حال که با خود حرف میزد ناگهان تصمیمى گرفت:
"من دیگر نمیخواهم به این شکل زندگى کنم که به خاطر ٢ دلار مجبور باشم دروغ بگویم!"
چند روز بعد جیم، مردى را دید که زندگىاش به واسطهی او متحول شد. آن مرد "شوف" نام داشت و فقط این سوالات را از جیم پرسید:
شوف: چقدر پول در ۵ سال گذشته پسانداز کردهای؟
جیم: صفر...
شوف: پس دوباره ۵ سال گذشته را تکرار نکن. بیشتر روی خودت کار کن تا در شغلت!
اگر سخت به شغلت مشغول باشى فقط میتوانی گذران زندگی کنی، که خب بد هم نیست ولی اگر سخت روی خودت کار کنی، میتوانی ثروت عظیمى بسازی که خیلی بهتر است.
بعدها جیم شروع به کسب مهارت در *فروش مستقیم * کرد.
مهارت بعدی که خود جیم ران میگوید ثروت زیادی از این طریق به دست آورد و ثروت و درآمدش را چندین برابر کرد این بود:
"یاد گرفتم چگونه آدمها را در کنار یکدیگر جمع کنم و به آنها یاد بدهم در کنار هم کار کنند."
او برای سالهای متوالی به عنوان بهترین سخنران آمریکا انتخاب شده.
سمینارهای او زندگى افراد زیادى را متحول کرد
افرادى چون: برایان تریسى، آنتونى رابینز و جک کانفیلد...
@ganjinah_hekayat
یک شرکت بزرگ سوئدی قصد استخدام تنها یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی را برگزار کرد که تنها یک پرسش داشت و پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی سرد زمستانی، در حال رانندگی از خیابانی هستید، ناگهان در حال عبور کردن، به یک ایستگاه اتوبوس نزدیک می شوید..!
سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند؛
یک پیر زن که در حال مرگ است.. !
یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده . !
و یک نفر که در رؤیاهایتان خیال ازدواج با او را دارید..
شما می توانید تنها یکی از این ۳ نفر را برای سوار نمودن انتخاب کنید!....
کدامیک را انتخاب خواهید کرد؟
دلیل خود را بطور کامل شرح دهید.!
قاعدتاً ، این آزمون نمی تواند نوعی تست شخصیت باشد، زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید او را نجات دهید هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مُرد..!
شما باید پزشک را سوار کنید، زیرا او قبلاً جان شما را نجات داده و این فرصتی است که می توانید جبران کنید..!
شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید، زیرا اگر این فرصت را از دست بدهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.!
از ۲۰۰ نفری که در این آزمون شرکت کردند، تنها شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد.!
او نوشته بود:
سوئیچ ماشین را به پزشک می دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رؤیاهایم زیر باران منتظر اتوبوس می مانیم.
پاسخی زیبا و سرشار از متانتی که ارائه شد، گویای بهترین پاسخ است و مسلماً همه می پذیرند که پاسخ فوق، بهترین پاسخ است..!
اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمی کند
چرا؟
زیرا ما هرگز نمی خواهیم داشته ها و مَزیت های خودمان(ماشین، قدرت، موقعیت و...) را از دست بدهیم.!!!
اگر قادر باشیم خودخواهی ها، محدودیت ها و مزیت های خود را از خود دور کرده یا ببخشیم، گاهی اوقات می توانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم.!!!
@ganjinah_hekayat
یه چیزی داریم
بهش میگن :
《چوب خدا》
آنقدر دقیق و بی صدا
میزنه تو هدف که نگو...!
@ganjinah_hekayat
1632758036_S3nD3.mp3
7.04M
حدیث کسا گوش کنید
🔸 با صدای حزین استادفرهمند
حبزهرابهدلمحکشدهوفاطمیام
پیروحیدروساداتبنیهاشمیام 💚
@ganjinah_hekayat
دلـــــم برای ڪسی تنـــــگ شــــــــــده،
ڪہ هیـــــچ ڪس جای خالیـــــش را،
برایــــــــــم پُــــــــــر نمیڪنــــــــــد...
وهیـــــچ چیـــــز مــــــــــرا از هجــــــــــوم خالــــــــــی او نمی رهـــــانـــــد.
.
با او خاطراتـــــی دارم ڪہ تمـــــام نمیشـــــود،
بلڪہ تمامــــــــــم میڪنـــد...
.
چقــــــــــدر دلـــــم برای تـــــو تنــــــــــگ شـــــده.
دلــــــــــم هوایـــــے ات شــــــــــده.
همــــــــــان هوایـــــے ڪہ
هیـــــچ وقـــــت در واقعیـــــت بہ مشامـــــم نرسیـــــد.
.
خستــــــــــہ ام از نبودݧ هایــــــــــت،
خستــــــــــہ ام از ندیدݧ هایــــــــــت،
خستــــــــــہ ام ♥️
@ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ℒℴνℯ♥️
عشقم خیلی دوستت دارم 😍😘
تقدیم به شما دوستان عزیزم عصرتون عاشقانه 💖💝🌸☘🌸☘🌸☘🌹☘🌹☘🌹☘❤️❤️❤️❤️
🌿@ganjinah_hekayat
مشغول الذمه
منتظر بودم نوبتم برسد که تلفنم زنگ خورد. یکی از دوستان بود که باید قرار کاری تنظیم میکردیم. برای اینکه مزاحم کسی نشوم،از سلمانی خارج شدم و دم در صحبت کردم. مکالمه ما زود تمام شد و پس از آن نشستم تا نوبتم برسد.
یکی از مراجعان که گویا از لهجهام متوجه اصلیتم شده بود، گفت: من از کرمانیها خاطره خوش دارم و با صحبتهای شما خاطره قشنگی در من جان گرفت.خاطرهای که مثل یک بار سنگین همیشه روی دوشم قرار دارد.
برگشتم و نگاهش کردم. پیرمردی حدودا هفتادوچند ساله بود که موی کمی هم برای مرتب کردن داشت.
گفتم خوبی از خودتان است.کی کرمان تشریف داشتید؟
گفت: فکر کنم چهل و پنج سال پیش.
صندلیام را به سویش چرخاندم و با خنده گفتم: این چه باری است كه نزديك نيم قرن است روی دوش شما مانده؟
گفت: اواسط دهه 50 بود که به دعوت پسر تیمسار آزادی- فرمانده وقت ارتش کرمان- به شهر شما سفر کردم.خانه تیمسار آزادی نزدیک باغ ملی بود و من و پسرش یک هفته تمام خوش گذراندیم.
موعد بازگشت رسید و میزبانانم اصرار داشتند من را با ماشین به گاراژبرسانند اما خواهش کردم شخصا برگردم تا چرخی در شهر بزنم و سوغاتی بخرم.
به اصرار من پذیرفتند و نزدیک ظهر بود که خداحافظی کردم و تنهایی راه افتادم. نزدیک باغ ملی کرمان یک چلو کبابی بود که به گمانم نامش«فرد» بود، درست میگویم؟
گفتم بله، اما حالا دیگر نیست.
گفت:چلوکبابی فوقالعادهای بود. وقتی از کنارش رد شدم به شدت هوس کباب کردم. داخل شدم و سفارش دادم و با ولع خوردم.وقتی خواستم حساب کنم متوجه شدم کیف پولم همراهم نیست.با شرمندگی به صاحب رستوران گفتم پولی همراه ندارم،اینجا مهمان بودم و به نظرم کیف پولم را در خانه دوستم جا گذاشتم.اجازه بدهید بروم و برگردم و با شما حساب کنم.
صاحب رستوران با خوشرویی گفت:ایرادی ندارد برو،هروقت از اینجا رد شدی حساب کن. تشکر کردم و با عجله به خانه تیمسار آزادی برگشتم.هرچه در زدم کسی در را باز نکرد.یک ساعتی هم معطل شدم اما هیچ کس در را باز نکرد.
برای ساعت 2 بعد ازظهر بلیط اتوبوس گرفته بودم و دیگر داشت دیر میشد.چارهای نداشتم و باید به راه میافتادم.پیاده به سمت گاراژ اتوبوسرانی حرکت کردم و زمانی که رسیدم،اتوبوس داشت حرکت میکرد.حتی یک ریال پول نداشتم اما پیش خودم گفتم اگر بین راه شام نخورم و فردا صبح هم تا منزل تاکسی دربست بگیرم نیاز به پول نخواهم داشت.
➖مشتریان سلمانی مجذوب خاطره پیرمرد شده بودند.یک لحظه نگاه کردم، دیدم همه دارند گوش میکنند.
پیرمرد ادامه داد؛ اتوبوس در نائین برای شام نگه داشت و مسافران پیاده شدند اما من که پولی نداشتم و در اتوبوس ماندم.چند دقیقهای گذشت که خانم مهربانی دستش را گذاشت روی شانهام و گفت: مادرجان چرا پیاده نشدی؟ مگر شام نمیخواهی؟ گفتم: ناهار دیر خوردم و گرسنه نیستم. گفت: نمیشود بدون شام سر کرد و ساندویچی دستم داد.هرچه اصرار کردم که گرسنه نیستم،قبول نکرد. ساندویچ کتلت را گاز زدم،چقدر خوشمزه بود.هرگز در زندگیام چنین ساندویچی نخورده بودم.مسافران به اتوبوس برگشتند و من هم از خانم مهربان تشکر کردم و همه به خواب رفتیم.صبح هم تاکسی دربست گرفتم و به خانه که رسیدم حساب کردم.
پیرمرد اینجا که رسید پرسید،راستی تو صاحب چلوکبابی فرد را میشناسی؟
گفتم بله. اما خیلی وقت است که نه از باغ ملی نشانی مانده ،نه از چلوکبابی.
گفت: کرمان میروی؟
گفتم بله،ساکن کرمان هستم.
گفت: راستش این همه زمان گذشته اما هنوز سنگینی این بار را روی دوشم احساس میکنم.بیا و لطفی در حقم کن؛صاحب چلوکبابی را پیدا کن و از او بپرس اگر یک نفر 45 سال پیش در رستوران تو غذا خورده باشد و پولش را نداده باشد،چطور او را میبخشی؟ اگر چنین لطفی در حقم کنی،باری از دوشم برمیداری.
گفتم: نمیدانم صاحب اصلی چلوکبابی در قید حیات است یا نه اما حتما رد خانوادهاش را میشود پیدا کرد.
پیرمرد کاغذ و خودکار خواست.به دستش رساندند و در حالی که اشک میریخت،شماره تلفنش را برایم یادداشت کرد.خواست خانواده صاحب چلوکبابی فرد را پیدا کنم و ماجرا را برایشان بگویم و آنها هم بگویند چقدر بدهکار است.
قول دادم پیدایشان کرده و دینش را ادا کنم و به او اطلاع دهم.
پیرمرد به صندلی تکیه داد و دیگر چیزی نگفت.همه ساکت شدند.
نوبتم رسید و موهایم را کوتاه کردم.از سلمانی که بیرون آمدم احساس کردم از همیشه سبکتر شدهام.خاطره پیرمرد قد یک کوه از اندوهم کم کرد.
راستی کسی از صاحب چلوکبابی فرد خبری دارد؟
@ganjinah_hekayat
ویژگیهای افراد سمی که باید از آنها دوری کرد:
- همیشه شاکی هستند.
- دست از گله بر نمی دارند.
- خودش را همواره قربانی میداند.
- آرزوهایش ناکام مانده است.
- از همه طلبکار و دیگران را مقصر میداند.
- با افراد خوش بین و مثبت معاشرت نمیکند.
- همیشه از شکست استقبال میکند.
- مدعی العموم می باشد.
- همه را متهم میکند.
- شاد بودن را بلد نیستند.
- زبان تلخی دارند.
- بهدنبال حل مساله نیستند.
🌿@ganjinah_hekayat
📘#حکایت_بهلول_دانا
بهلول بعد از طی یک راه طولانی به
حوالی روستایی رسید و زیر درختی
مشغول به استراحت شد .او پاهای
خود را دراز کرد و دستانش را زیر
سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده
او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید:
تو دیگر چه کافری هستی؟
بهلول که آرامش خود را از دست داده بود
جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟
به چه دلیل گمان می کنی که من کافر
و گستاخ هستم؟
پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز
کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف
مکه قرار دارند و به همین دلیل به
خداوند توهین کرده ای!
بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که
چشم های خود را می بست گفت:
اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان
که خداوند در آن جا نباشد!
✓@ganjinah_hekayat
@ganjinah_hekayat
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ این نیز بگذرد.
بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او میگوید: فردا به فلان حمام در فلان جا برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن. دو شب این خواب را دید و توجه نکرد.
ولی فردای شب سوم که باز خواب دید به آن حمام مراجعه کرد. دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم میآورد و استراحت را بر خود حرام کرده است. به نزدیک حمامی رفت و گفت:
کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزمها را از مسافت دوری میآوری و...
حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
یک سال گذشت. برای بار دیگر همان خواب را دید و دوباره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتریها پول میگیرد. مرد وارد حمام شد و گفت:
یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحتتری داری.
حمامی گفت:
دو سال بعد هم خواب دید، این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید! وقتی جویا شد گفتند:
او دیگر حمامی نیست، در بازار تیمچهای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ شهر است.
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت:
خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون میبینم معتمد بازار و صاحب تیمچهای شدهای.
حمامی گفت:
این نیز بگذرد.
مرد تعجب کرد گفت:
دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟
چندی که گذشت این بار بزرگ مرد داستان ما، خود به دیدن بازاری در آن شهر رفت ولی او آن جا نبود. مردم گفتند:
پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود میخواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین میدانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی آن شهر شد. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت:
خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی میبینم.
پادشاه فعلی و حمامی قبلی گفت:
این نیز بگذرد.
مرد شگفت زده شد و گفت:
از مقام پادشاهی بالاتر چه میخواهی که باید بگذرد؟
ولی مرد داستان ما در سفر بعدی که به دربار پادشاه مراجعه کرد، گفتند:
پادشاه مرده است! ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد؛ مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده، حک کرده و نوشته است:
این نیز بگذرد
هم موسم بهار طرب خیز بگذرد
هم فصل ناملایم پاییز بگذرد
گر ناملایمی به تو کرد از قضا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد
✓
@ganjinah_hekayat
📘#حکایت_کفاش_و_شاگردش
قدیما یه شاگرد کفاشی بود، هر روز میرفت لب رودخونه برای درست کردن کفش، چرم میشست؛
اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد، میگفت اینو میزنم تا چرم رو آب نبره! یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد، با خودش گفت اوستا هر روز به من چَک میزد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زنده م نمیذاره!
با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره. شاگرد با تعجب پرسید نمیزنیم؟ اوستاش گفت من میزدم که چرم رو آب نبره! الان که آب برده دیگه فایده ای نداره...
زندگیم همینه، تمام تلاشتون رو بکنید چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید👌
✓
@ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمام وجودم عشق نازنینم دوستت دارم 💖💖💖🌹🌹🌹
🌿@jomlatzibaa🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست داشتنت هوس نیست که باشد و نباشد...m
@ganjinah_hekayat
Morteza-Mousavi-Mowje-Darya-320 (1)(1).mp3
7.1M
🎵 آهنگ موج دریا 🌊
مرتضی موسوی👌❤️
کجایی مهربونم نزار تنها بمونم
نزار تنها بمونم تو رو ب آرزوهات میرسونم😍 m
تقدیم به شما دوستان عزیزم صبحتون بخیر خوشی 💝💝☘🌹☘🌹☘🌹❤️❤️
🌿@ganjinah_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به حرف نیست که!
به حرف که باشه همه هم رفیقن،
هم بامرامن
هم عاشقن و
هم دلخسته؛
ولی حرفو که همه بلدن بزنن
ببین وقتش که رسید؛
کی اثباتش میکنه؛
کی وقتی ازش دور شدی سعی میکنه
خودشو بهت نزدیک تر کنه
تا به دنیاش برت گردونه!
کی وقتی تا شب آنلاین نشدی
زنگ میزنه ببینه کجایی؟
کی وقتی کمک خواستی همون لحظه
هرجا باشی خودشو بهت میرسونه!
یه وقتایی یه ذره تلخ شو بیین
چند تا آدم واقعی تو زندگیت داری!
میگیری که حرفمو رفیق؟
@ganjinah_hekayat