May 11
#قرض
روایت مربوط به سید منصور حسینی، برادر خانم سیده زهرا حسینی،نویسنده کتاب"دا"
یکی دو سالی گذشته بود و او و همسرش این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندند. سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلشان، از یاد خدا شاد بود و زندگیشان، با عطر شهدا عطرآگین. تا اینکه...
تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دوپسرعمویش که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان آنان خواهند شد. آشوبی در دلش پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و او این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود... نمی خواست شرمنده ی اقوامش شود.
با همان حال به محل کارش رفت و با بچه ها عازم شلمچه شد.
بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردند و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد. شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری...گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما او...
استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادند و کارت شناسایی شهید به او سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید،به بنیاد شهید تحویل دهد.
قبل از حرکت با منزلش تماس گرفت و جویای آمدن مهمان ها شد و جواب شنید که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرش وقتی برای خرید به بازار رفته مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرده اند به علت بدهی زیاد، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرش هم رویش نشده اصرار کند...
با ناراحتی به معراج شهدا برگشت و در حسینیه با شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداخت...
"این رسمش نیست با معرفت ها. ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم. راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم...". گفت و گریست.
دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودش زمزمه کرد: «شهدا! ببخشید. بی ادبی و جسارتم را ببخشید...»
وارد خانه که شد همسرش با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس او کسی در خانه را زده و خود را پسرعموی همسرش معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسر او بدهکار بوده و حالا آمده که بدهی اش را بدهد. هر چه فکرکرد، یادش نیامد که به کدام پسرعمویش پول قرض داده است...با خود گفت هر که بوده به موقع پول را پس آورده.
لباسش را عوض کرد و با پول ها راهی بازار شد. به قصابی رفت. خواست بدهی اش را بپردازد که در جواب شنید:بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است. به میوه فروشی رفت...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بود سر زد. جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بود. مات مات. خرید کرد و به خانه بر گشت و در راه مدام به این فکر می کرد که چه کسی خبر بدهی هایش را به پسرعمویش داده است؟ آیا همسرش؟
وارد خانه شد و پیش از اینکه با دلخوری از همسرش بپرسد که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته ... با چشمان سرخ و گریان همسرش مواجه شد که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار می گریست...
جلو رفت و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودند در دستان همسرش دید. اعتراض کرد که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
همسرش هق هق کنان پاسخ داد: خودش بود. خودش بود.کسی که امروز خودش راپسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود. به خدا خودش بود.... گیج گیج بود.مات مات...
کارت شناسایی را برداشت و راهی بازار شد. مثل دیوانه ها شده بود. عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می داد. می پرسید: آیا این عکس،عکس همان فردی است که امروز...؟
نمی دانست در مقابل جواب های مثبتی که شنیده چه بگوید...مثل دیوانه هاشده بود. به کارت شناسایی نگاه می کرد. شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری...وسط بازار ازحال رفت...
تا صبح در بازار نشست و گریه کرد...
صبح فردا یکی از همکاران تفحص، به او می گوید:" شهیدی را در خواب دیدم، گفت به آقا سید بگو، کمک خواستی،ما هم کمکت کردیم، دیگر چرا ناراحتی.....؟"
قبل از عملیات بدر غلامرضا جلو من ومادرش گفت :نگاه کنید! دیگر این جسم را نخواهید دید.همان طور شد ودر عملیات بدرمفقود گردید.....
پدر شهید اضافه کرد:دوازده سال در انتظار بودم وباهر زنگ درب منزل می دویدمتااگر اوبرگشته باشد اولین کسی باشم که اورا می بینم .تااینکه یک روزخبر بازگشت اورادادند.
فقط یک جمجمه از شهید برگشته بودکه مادرش از طریق دندان فرزند را شناخت .
در نزد ما رسم است بعد ازدفن، سه روز قبر به صورت خاکی باشد. مردم در تشیع جنازه او، باشکوه شرکت کردند.
شبی در خواب دیدم که چند اسب سوار آمدند و شروع به حفر قبر کردند گفتم:چه کار می کنید؟
گفتند:مامور هستیم اور ا به کربلا ببریم.
گفتم: من دوازده سال منتظر بودم چرا او را آوردید؟
گفتند:ماموریت داریم ویک فرد نورانی رانشان من دادند. عرض کردم: آقا! این فرزند من است.
فرمود:باید به کربلا برود. اورا آوردیم تا تو آرام بگیری و بعد او را ببریم.
پدر شهید از خواب بیدار می شود باهماهنگی واجازه نبش قبر صورت می گیرد می بینند :
خبری ازجمجمه شهید نیست وشهید به کربلا منتقل شده است!!!
راوی:پدر شهید غلام رضا زمانیان
نقل از سایت افلاکیان
#شگفتی
یک روایت بسیار عجیب و قابل تامل.....:
يكي اومد نشست بغل دستم، گفت: آقا يه خاطره برات تعريف كنم؟
گفتم: بفرماييد !
يه عكسي به من نشون داد، يه پسر مثلاً 19، 20 ساله اي بود، گفت: اين اسمش «عبدالمطلب اكبري» است، اين بنده خدا زمان جنگ مكانيك بود، در ضمن كر و لال هم بود، يه پسرعموش هم به نام «غلام رضا اكبري» شهيد شده بود. غلام رضا كه شهيد شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هي با اون زبون كر و لالي خودش، با ما حرف مي زد، ما هم مي گفتيم: چي مي گي بابا؟! محلش نمي ذاشتيم، مي گفت: عبدالمطلب هر چي سر و صدا كرد، هيچ كس محلش نذاشت ...
گفت: ديد ما نمي فهميم، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد، روش نوشت: شهيد عبدالمطلب اكبري. بعد به ما نگاه كرد و گفت: نگاه كنيد! خنديد، ما هم خنديديم. گفتيم شوخيش گرفته.
مي گفت: ديد همه ما داريم مي خنديم، طفلك هيچي نگفت، سرش رو انداخت پائين، يه نگاهي به سنگ قبر كرد، با دست، پاكش كرد.
فرداش هم رفت جبهه. 10 روز بعد جنازه اش رو آوردند، دقيقاً تو همون جايي كه با انگشت كشيده بود، خاكش كردند.
وصيت نامه اش خيلي كوتاه بود، اين جوري نوشته بود:
«بسم الله الرحمن الرحيم
يك عمر هرچي گفتم به من مي خنديدند. يك عمر هرچي مي خواستم به مردم محبت كنم، فكر كردند من آدم نيستم. مسخره ام كردند. يك عمر هرچي جدي گفتم، شوخي گرفتند. يك عمر كسي رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خيلي تنها بودم. يك عمر براي خودم مي چرخيدم. يك عمر ...
اما مردم! حالا كه ما رفتيم، بدونيد هر روز با آقام حرف مي زدم و آقا بهم مي گفت: تو شهيد مي شي. جاي قبرم رو هم بهم نشون داد، اين رو هم گفتم، اما باور نكرديد!»
راوی:حجت الاسلام انجوي نژاد
منبع:هفته نامه صبح صادق
روایتی ماندگار، از محبت شهدای مدافع حرم به نیازمندان، این روایات در خاطرات تمامی شهدا به وفور وجود دارد...
پارسال ( آبان۹۳) نزدیکای تولدش بود که بهم زنگ زد.
گفت: مهرداد از دستت کمکی بر میاد؟؟
گفتم: چی ؟؟
گفت:کمک مالی
گفتم:آخه به کی؟
گفت: تو دیگه کاریت نباشه
گفتم حتما نیاز داره، یه مبلغی رو اومد و ازم گرفت. منم چون میدونستم که حتما واسه کار خیر میخواد دیگه نپرسیدم.
یه روز دیگه بازم بهم زنگ زد
مهرداد بازم داری کمک کنی؟؟
گفتم: باشه حتما
وقتی اومد بهش گفتم داداش من یه مقدار پول دارم که مال چند نفره ولی چون هرکدوم یه شهری هستن نمیتونم بهشون برسونم. چیکار کنم؟
گفت: الان حلش میکنم.
زنگ زد به دفتر یکی از مراجع و ازشون پرسید که چیکار میتونیم با این پول بکنیم
اونا هم جواب داده بودن که میتونیم به نیت اونا این پول رو احسان بدین.
اون پول رو هم دادم بهش به نیت اونا
بازم نپرسیدم چیکار میخواد بکنه.
بعدها با اصرار ازش پرسیدم و فهمیدم 3 تا بچه بی سرپرست بودن که حامد بهشون کمک میکرد. ولی نام و نشونی نداد که کی هستن.
حامد عادتش بود...
همیشه دست بخیر بود و به خیلی ها پنهونی کمک میکرد....
یه فرشته در قالب یک مرد...
روی این زمین خاکی...
به نقل از رفیق صمیمی شهید حامد جوانی
منبع: سایت ابر و باد
روایتی عجیب از یک شهید گمنام دفاع مقدس...:
بوریاض از مسئولین فعلی در کشور عراق است .ایشان می گفت : در سالهای جنگ عراق علیه ایران فرزندم به اجبار به سربازی رفته بود . بعد از یکی از عملیاتهای ایران از طریق ارتش به من اطلاع دادند که پسرت در جنگ کشته شده .خیلی ناراحت بودم بااتومبیل خودم از بغداد برای تحویل جسد راهی جنوب شدم .به محل تحویل اجساد رفتم .کارت وپلاک پسرم را تحویل گرفتم کارت متعلق به خودش بود . اما وقتی برای تحویل جسد رفتم با تعجب دیدم که این جنازه متعلق به پسرم نیست !!چهره او شبیه بسیجیان ایرانی بود . بسیار نورانی بود! با مسئول مربوطه صبحت کردم . گفتم :این جنازه پسر من نیست .می گفت : مدارک کاملا صحیح است .این جنازه را بردار و ببر !هرچه با او بحث کردم بی فایده بود . کم کم ترسیدم به خاطر این موضوع من را اذیت کنند. لذا جنازه را برداشتم .وبه سمت بغداد حرکت کردم .در راه به این موضوع فکر می کردم که این جنازه کیست . چرا مدارک پسر من همراه این پیکر بوده ! تا ینکه به مسیر کربلا رسیدم .پس از زیارت به سمت قبرستان کربلا رفتم .لذا او را در کربلا به خاک سپردم و راهی بغداد شدم .
مدتی بعد اتفاق عجیبی افتاد . اعلام شد که پسر من زنده است و در اسارت ایرانی ها به سر می برد . بعد از بازگشت پسرم اولین سوال من از او در مورد مدارکش بود . اوگفت : وقتی من به اسارت نیرو های ایرانی درآمدم جوانی به سمت من آمد وگفت : کارت و پلاکت را بده ! من هم آنها را به او تحویل دادم . جوان به من گفت : قرار است من در کربلا و در جوار امام حسین ع به خاک سپرده شوم .اما برای رسیدن به آنجا به کارت و پلاک تو احتیاج دارم! از من حلالیت طلبید!بعد خداحافظی کرد من را به دیگر نیروهای ایرانی تحویل دادوبه سمت جلو حرکت کرد من دیگر از اوخبری ندارم!واقعا عجیب بود....
یعنی اوکه بود...؟
چه کسی به اوگفته بوداین کار راانجام دهد....؟
چه کسی به دل ابوریاض انداخته بود این شهید گمنام ایرانی را در کربلا به خاک سپرد.....؟
منبع:کتاب یاران ناب
#راه_کربلا
چهار ساله بود ، مریضی سختی گرفت . پزشکان جوابش کردند . گفتند : این بچه زنده نمی ماند ! پدرش او را نذر آقا اباالفضل (ع) کرد . به نیت آقا به فقرا غذا می داد . تا اینکه به طرز معجزه آسایی این فرزند شفا یافت !هر چه بزرگتر میشد ارادت قلبی این پسر به قمر بنی هاشم بیشتر میشد . تاریخ تولد شناسنامه را تغییر داد و به جبهه رفت !در جبهه انقدر شجاعت از خود نشان داد که مسئول دسته گروهان اباالفضل (ع) از لشگر امام حسین (ع) شد . خوشحال بود که به عاشقان اربابش خدمت می کند .علیرضا کریمی شانزده سال بیشتر نداشت .آخرین باری که به جبهه می رفت گفت : راه کربــــــــــــــلا که باز شد برمیـــــگردم !شانزده سال بعد پیکرش بازگشت . همان روزی که اولین کاروان به طور رســــمی به سوی کربـــــــــــــــلا می رفت !!!آمدهبود به خواب مسئول تفحص ، گفته بود :زمانشرسیده که من برگـــردم !!! مــــــحل حضورپیکرش را گفته بود !!عجیب بود .پیکرش به شهردیگری منتقل شد . مدتی بعد او را آوردند ، روزی که تشییع شد روز تاســوعا بود . روز اباالـــفضل(ع)در پایان آخرین نامه اش برای من و شما نوشته بود : به امید دیدار در کربلا_ برادر شما علیرضا .حالا هرکس مشکلی برای سفر کربلا داره به سراغ علیرضا میره ...
راوی :مادر شهید
منبع:کتاب مسافر کربلا
#فکه
نزدیک غروب مرتضی داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد .با بیل خاک ها را بیرون می ریخت .
هر بیل خاک راکه بیرون می ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمی گشت .نزدیک اذان
مغرب بود .مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: فردا برمی گردیم .صبح به همراه مرتضی به فکه
برگشتیم .به محض رسیدن به سراغ بیل رفت .بعد آن را از خاک بیرون کشید و حرکت کرد!
با تعجب گفتم: آقا مرتضی کجا می ری....؟!
نگاهی به من کرد و گفت : دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت: من دوست دارم در فکه بمانم!بیل را بردار و برو....
#جای_من
دایی محمدحسین سال 1366 به شهادت رسید. ایشان را در امامزاده علی اکبر چیذر دفن کردیم. سال های بعد که پسرخاله ی محمد حسین فوت کرد، تابوت او را به امامزاده برده و اتفاقا کنار قبر دایی اش گذاشته بودند تا مزارش برای دفن آماده شود. محمد حسین آن روز دست روی تابوت پسرخاله اش گذاشته و گفته بود: آقا محسن، از جای من پاشو اینجا جای من است!
آن موقع همه این کلام را شنیدند اما کسی متوجه نشده بود که منظور پسرم از این حرف چیست. چند سال بعد که محمد حسین در سوریه به شهادت رسید، او را درست در کنار مزار دایی اش، یعنی همان جا که آن روز اشاره کرده بود، دفن کردند. برای همه عجیب بود که پسرم از همان زمان می دانست که شهید می شود و حتی دفنش را مشخص کرده بود....!!!
May 11
یک روایت عجیب و واقعی....:
#آخرین_لبخند
بسیجی شهید «محمد رضا حقیقی» 21 بهمن 1364 ، یعنی در هفتمین سالگرد انقلاب اسلامی ، در منطقه عملیاتی «والفجر8»به شهادت رسید و فقط خدا می داند که چند روز بعد ، هنگام قرار گرفتن در قبر خویش ، این گونه لب به خنده باز کرد. وجود فیلم 8 میلی متری از لحظات تدفین این شهید در سندیت این حادثه عجیب که نشان از اعجاز شهیدان دارد هیچ شک و تردیدی باقی نمی گذارد. در کنار این فیلم برداری عکسهایی هم از شهید موجود است که حالات مختلف او را نشان می دهد، در ساحل فاو که یک پتوی عراقی روی او انداخته شده و دهانش کاملا به هم قفل شده است، در سردخانه اهواز که به دور جسد او پلاستیک کشیدهاند و برفک و یخ سردخانه روی گونه های او و دهان کاملا بستهاش قرار دارد و مشاهده می شود، قبل از تدفین که در همان حالات قبلی با دهان کاملا بسته دیده می شود و در آخر در درون قبر که دهان او در اثر لبخندی که زده است تا بدان حد باز شده حدود 6 تا 7 دندان وی به راحتی شمرده می شود....
#سالم
صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمدرضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوانهای جسد هم از بین میرفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه محمدرضا را دریافت میکردند، سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه میکرده و گفته: ما چه افرادی را کشتیم!
مادر شهید، مرحومه فاطمه نادری درباره سلامت پیکر پسرش میگوید: «محمدرضا دو فرق در سرش داشت و همیشه به او میگفتم محمدرضا تو دو تا زن میگیری. تا او را دیدم گفتم قربانت بروم تو یک زن هم نگرفتی. آنجا فرق سرش کاملاً مشخص و دندانهای شکستهاش بهخوبی قابل مشاهده بود. فقط کبود بود.
دندانهایش به این دلیل شکسته بود که به او میگویند به امام خمینی فحش بده و او هم نمیدهد و به صدام فحش میدهد. گفته بود میدانم شهید میشوم پس چرا به امام فحش بدهم که آنجا او را کتک میزنند و چند تا از دندانهایش میشکند. شکمش هم همانطور پاره بود. کفنش خونابه داشت.»
مراسم باشکوهی برایش برگزار شد و همرزمش حاج حسین کاجی پیکر شهید را در قبر گذاشت. حاج حسین بعدها به مادر شهید میگوید: «شما میدانید چرا بدن او سالم است؟» مادر شهید پاسخ میدهد: «از بس ایشان خوب و باخدا بود.» ولی حاج حسین حرفهای مادر شهید را اینگونه کامل میکند:
«راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است:
هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمیشد؛ مداومت بر غسل جمعه داشت؛ دائماً با وضو بود و اینکه هر وقت زیارت عاشورا خوانده میشد، ما با چفیههایمان اشکمان را پاک میکردیم ولی ایشان با دست اشکهایش را میگرفت و به بدنش میمالید و جالب اینکه جمعه وقتی برای ما آب میآوردند، ایشان آب را نمیخورد و آن را برای غسل نگه میداشت.»
#سیره_شهدا
❣دور هم نشسته بودیم. کنار ابراهیم، یک تکه نان خشک شده افتاده بود. نان را برداشت و گفت: ببین نعمت خدا رو چطور بی احترامی کردند؟! نان خیلی سفت بود. بعد یک تکه سنگ برداشت.
❣همینطور که دور هم نشسته بودیم
شروع به خُرد کردن نان نمود حسابی که ریز شد، در محوطه باز انتهای کوچه پخش کرد! چند دقیقه بعد کبوتر ها آنجا جمع شدند. پرنده ها مشغول خوردن غذایی شدند که ابراهیم برایشان مهیا نموده بود.
🌹 #شهید_ابراهیم_هادی🌹
با هشتگ های هر روایت،
روایت هارا در کانال"تاثیرنگاه شهید" جستجو کنید🌹🌹🌹:
@shohadayebozorgvar
شهیدی که پس از ۱۷ سال زنده شد و قرض های یکی از افراد جمع تفحص شهدا را داد....😳😳😳😳
#قرض
شهیدی که فرشته ها او را به کربلا بردند و وقتی قبرش نبش شد، اثری از پیکرش نبود....
#کربلا
شهیدی که کر و لال بود اما هر روز با امام زمانش (عج) صحبت می کرد......😥😭😭
#شگفتی
شهیدی که گفت پس از باز شدن راه کربلا برمیگردم....و روزی که پیکرش بعد سالها برگشت، روزی بود که اولین کاروان به کربلا میرفت.....(عاشقان سفر کربلا بخوانند😭....)
#راه_کربلا
شهیدی که گفت دوست دارم در فکه بمانم....مرا رها کنید....😓😓
#فکه
شهیدی که از کودکی محل دفن خود را پس از شهادت میدانست....😳😳😳
#جای_من
شهیدی که در قبر لبخند زد😢😢😢
#آخرین_لبخند
شهیدی که بدنش با اسید و آفتاب هم از بین نرفت...😱
#سالم
شهیدی که پس از شهادت با دخترش دیدار کرد....
#دیدار
پس از شهادت، در ساعتی که نماز شب میخواند، چراغ اتاقش روشن شد💡...
#ملائک
و روایت های جذاب دیگری که در راه است......
@ganjnameshahidane
رای این که خواب، او را از نماز شب محروم نکند، ساعت کوک می کرد تا به
موقع بیدار شود.بعد از شهادتش شبی، در همان اتاقی که نماز شب
می خواند، درست در همان ساعت از نیمه شب چراغ اتاقش روشن شد.
راوی: خواهر شهید سید هادی جناتی»
منبع:روایت عشق
شهید حمید قربانی
قرار بود سفری داشته باشیم به قم...روز جمعه روز قدس
دختر شهید می گفت: حدوداً فکر می کنم سال ۷۵-۷۶ بود... من شب پدرم را خواب دیدم که گفتم: خیلی دوست دارم ببینمتان... گفت:خب داری من را میبینی..
گفتم:نه...اینجوری نه... توی بیداری می خواهم ببینمتان. گفت:پنجشنبه که داری از طرف مدرسه می آیی قم من
دور اولین میدان قم ایستاده ام منتظرت هستم... من صبح برای مادرم تعریف کردم ومادرم به دلایلی من را از رفتن منصرف کرد.
ماه از این قضیه گذشت و تقریبا من یادم رفت تا اینکه بعد از۹ ماه به قم رفتیم.....نزدیك قم که بودیم من خواب بودم واردقم که شدیم نرسیده به اولین میدان من ناخودآگاه انگارکه کسی من را
از خواب بیدار کرد از خواب پریدم و به طور ناخودآگاه برگشتم سمت پنجره ماشین و چسبیدم به پنجره.. دور میدان
که رسیدیم دقیقا دیدم که پدرم با همان لباس های خاکی شان دارند مرا نگاه می کنند و به من دست تکان می
دهند.... آنقدر صدایشان کردم که از حال رفتم و چیزی نفهمیدم. فقط بعدا مادرم گفتند که وقتی مرا بغل کردند
همان عطری که پدرم میزد دقیقا همان بو را می دادم..
@ganjnameshahidane
روایت شهیدی که با نویسنده کتاب خود سال ها پس از شهادت تماس گرفت را در لینک زیر بخوانید:
http://javidnia.blog.ir/post/355
روایت شهیدی که با نویسنده کتاب خود سال ها پس از شهادت تماس گرفت را در لینک زیر بخوانید:
http://javidnia.blog.ir/post/355
@ganjnameshahidane
حدود یک ماهی میشد به جبهه باز گشته بود که به خانۀ آقای آیت الله سید علی اصغر دستغیب، که سه سال محافظ ایشان بود، تماس گرفته و وصیت میکند:
من جمعه صبح، ساعت ۴ شهید میشوم. جنازه من را برای شما می آورند،
مرا شبانه( دقیقا ساعت ۹ شب) تشییع کنید. به غیر از پدر و مادرم و هفت نفر از بچه های سپاه که اسمشان را گفته بود، کسی در مراسم من نباشد.
میخواست تشییع جنازه اش مثل حضرت زهرا سلام الله علیه غریبانه باشد.
تا اینکه شهید عبدالحمید حسینی در مرحله دوم عملیات بیت المقدس آن طوری که خودش دوست داشت با تنی تب دار، لبی تشنه و ترکشی که توی حلقومش خورده بود شهید شد.
🌷شهید عبدالحمید حسینی🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
حدود یک ماهی میشد به جبهه باز گشته بود که به خانۀ آقای آیت الله سید علی اصغر دستغیب، که سه سال محافظ ایشان بود، تماس گرفته و وصیت میکند:
من جمعه صبح، ساعت ۴ شهید میشوم. جنازه من را برای شما می آورند،
مرا شبانه( دقیقا ساعت ۹ شب) تشییع کنید. به غیر از پدر و مادرم و هفت نفر از بچه های سپاه که اسمشان را گفته بود، کسی در مراسم من نباشد.
میخواست تشییع جنازه اش مثل حضرت زهرا سلام الله علیه غریبانه باشد.
تا اینکه شهید عبدالحمید حسینی در مرحله دوم عملیات بیت المقدس آن طوری که خودش دوست داشت با تنی تب دار، لبی تشنه و ترکشی که توی حلقومش خورده بود شهید شد.
🌷شهید عبدالحمید حسینی🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
@shohadayebozorgvar
تا وارد اتاقش شدم از خواب پرید. پیشانی اش به عرق نشسته بود. گفتم: چی شده داداش؟
گفت: یک ساعت بود با
حضرت زهراسلام الله علیه حرف میزدم.
گفت: تنها خواستم از خدا اینه که روز شهادت بی بی برم. شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیه توی عملیات کربلای ۵ بچه ها خیلی سختی کشیدند .
علیرضا گفت : نگران نباشین، فردا ساعت ۱۰صبح کار دشمن تمامه. روز شهادت حضرت زهرا سلام الله علیه قنوت نماز صبح میخواند که ترکش پهلویش را شکافت... و همانطور که پیش بینی کرده بود ،ساعت ده صبح کار دشمن تموم شد.
🌷شهید علیرضا هاشم نژاد🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
تا وارد اتاقش شدم از خواب پرید. پیشانی اش به عرق نشسته بود. گفتم: چی شده داداش؟
گفت: یک ساعت بود با
حضرت زهراسلام الله علیه حرف میزدم.
گفت: تنها خواستم از خدا اینه که روز شهادت بی بی برم. شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیه توی عملیات کربلای ۵ بچه ها خیلی سختی کشیدند .
علیرضا گفت : نگران نباشین، فردا ساعت ۱۰صبح کار دشمن تمامه. روز شهادت حضرت زهرا سلام الله علیه قنوت نماز صبح میخواند که ترکش پهلویش را شکافت... و همانطور که پیش بینی کرده بود ،ساعت ده صبح کار دشمن تموم شد.
🌷شهید علیرضا هاشم نژاد🌷
یاد شهدا با صلوات🌷