eitaa logo
گاندو
34.7هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
7.8هزار ویدیو
9 فایل
﷽ •|گانـدو؛اطلاعاتی‌امنیتی‌‌ضدجاسوسی|• . تقدیم‌به‌‌سربازان‌‌گمنام‌‌امام‌عصـر"عج" شهدای‌گمنام‌‌و‌مظلوم‌امنیت به‌امید‌گوشه‌ی‌چشمی ۹۸.۴.۱۷ .
مشاهده در ایتا
دانلود
گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۱۸ من نیز درست پشت سرش در حال حرکت هستم، به پشت درب اتاق که می‌رسم نگاه
. رمان امنیتی / قسمت ۱۹ هنوز جمله‌ام را به طور کامل نگفته‌ام که صدای شلیک گلوله در فضای حیاط پخش می‌شود. مامور جوان علیهان را با سرعتی قابل قبول به پشت کارتن‌هایی که درون بالکن چیده شده می‌برد و من نیز بدون معطلی اسلحه‌ام را بند کمرم بیرون می‌آورم و سعی می‌کنم تا با تغییرهای ناگهان خودم را معرض شلیک آن‌ها قرار ندهم. نفر دومی که درون حیاط است بدون مکث اسلحه‌اش را بیرون می‌آورد و به سمت سوژه‌ها شلیک می‌کند؛ اما یکی دوتا از تیرهایش خطا می‌رود. هنوز یک چشمم به پنجره به چشم دیگرم به سوژه است که به یک باره صدای فریاد مامور دوم از داخل حیاط به گوشم می‌رسد. دست راستش را گرفته و روی زمین افتاده است. نباید تمرکزم را از روی مهاجمین از دست بدهم، بلافاصله سعی می‌کنم تا خودم را به انتهای بالکن برسانم و سپس به سمت یکی از تیراندازها که ناشیانه‌تر خودش را در معرض دید قرار داده شلیک می‌کنم؛ اما موفق نمی‌شوم که او را هدف قرار دهم. نفر دوم سرش را به سمتم می‌چرخاند و بلافاصله سعی می‌کنم تا پله‌ها را دو تا یکی پایین بروم و خودم را از دایره‌ی دیدش خارج کنم که اتفاق بدتری رخ می‌دهد. علیهان فریاد می‌کشد و کیسه‌ی مشکی رنگ مخصوص انتقال را از روی سرش درمی‌آورد و همانطور که با مامور جوان دست به یقه شده سعی می‌کند تا به سمت پله‌ها فرار کند. از آن‌ها رو برمی‌گردانم و به سمت پنجره نگاه می‌کنم، حالا هر دو تیرانداز روی یک سوژه متمرکز شدند و علیهان را هدف گرفته‌اند. زیر لب ذکر شریف یا زهرا را زمزمه می‌کنم و سپس به سمت یکی از آن‌ها که تا کمر خودش را به بیرون پنجره آورده شلیک می‌کنم، گلوله‌ام مستقیم به پیشانی‌اش اصابت می‌کند و فرد مهاجم از طبقه‌ی سوم ساختمان به پایین سقوط می‌کند و همزمان صدای جیغ و فریاد اهالی بلند می‌شود. علیهان نیز موفق می‌شود خودش را به پله‌های خانه‌ی امن سازمان برساند؛ اما گلوله‌ی فرد مهاجم به پای راستش اصابت می‌کند. چند گلوله‌ی بی‌دقت به سمتش شلیک می‌کنم و سعی می‌کنم توجه نفر دوم را به سمت خودم جلب کنم؛ اما بی‌فایده است. او متمرکز به سمت علیهان شلیک می‌کند و یکی دوتا از گلوله‌هایش نیز به شکم و کتف علیهان اصابت می‌کند‌. دستم را قائم می‌کنم و سوژه هدف می‌گیرم و بلافاصله به سمتش شلیک می‌کنم. گلوله‌ام روی سینه اش جا خوش می‌کند و او را به داخل ساختمان پرتاب می‌کند. بدون معطلی فریاد می‌زنم: -معلوم نیست بهش خورده باشه یا نه... خیلی باید مراقب باشید. سپس از مامور جوان می‌خواهم به سراغ همکارش برود و خودم هم بالای سر علیهان می‌نشینم و انگشتم را روی گردنش می‌گذارم... نبضش ضعیف می‌زند. به چشم‌هایش خیره می‌شوم و با عصبانیت زمزمه می‌کنم: -چرا خودت رو به کشتن دادی... چرا... من که بهت گفته بودم جات پیش ما امنه و ما مثل اونا حیوون صفت نیستم، پس دیگه چرا... لب‌هایش را به آرامی باز و بسته می‌کند‌ و سعی می‌کند تا مطلبی را به من بگوید. گوشم را به دهانش نزدیک می‌کنم: -پیج... پیج... سعی می‌کنم جمله‌اش را کامل کنم: -پیج؟ کدوم پیج رو منظورته؟ توی اینستاگرام با منبعت ارتباط داشتی؟ پلک‌هایش را به هم فشار می‌دهد تا حالی‌ام کند که به طور کلی مسیر را اشتباه رفته‌ام. دستم را زیر سرش می‌گیرم و گوشم را دهانش می‌چسبانم تا شاید بفهمم از چه چیزی حرف می‌زند: -پیج... مراقب... تله... می‌خواهد جمله‌اش را کامل کند که ناگهان صدای وحشتناک شلیک گلوله‌ای دیگر در فضای حیاط پخش می‌شود. فورا به سمت پنجره نگاه می‌کنم و فرد دوم را می‌بینم که می‌خواست به سمت ما شلیک کند؛ اما زودتر هدف مهندس قرار گرفته است. مهندس در حالی که دود از نوک اسلحه‌ی کمری‌اش بلند می‌شود، کنارم زانو می‌زند: -آقا زنده است؟ علیهان چشم‌هایش را می‌بندد و از حال می‌رود. بار دیگر نبضش را چک می‌کنم: -آره؛ ولی خون زیادی ازش رفته... باید فورا برسونیمش بیمارستان... زود باشید... مهندس و من زیر بغل‌هایش را می‌گیریم تا سوژه را سوار ماشین انتقال کنیم. سپس به سمت مامور دوم می‌روم که از ناحیه‌ی کتف مجروح شده و خونریزی‌اش نیز نگران کننده است و کمک می‌کنم تا سوار ماشین و راهی بیمارستان شود. خودم نیز به همراه مهندس به داخل خانه برمی‌گردیم و من مستقیم به سراغ هارد می‌روم و آن را درون کوله می‌گذارم. صدای بیسیمی که کنار سیستم مهندس قد علم کرده در فضای اتاق پخش می‌شود: -دو تا تیم دیگه به محل اعزام شدند. لطفا هماهنگی‌های لازم رو انجام بدید تا وارد خونه بشن. خیالم از شنیدن این پیغام راحت می‌شود و سپس با اشاره به مهندس از او می‌خواهم تا بلافاصله خانه را سفید و راهی تهران شود. خودم نیز همانطور که از خانه خارج می‌شوم، شماره حاج صادق را می‌گیرم تا از او برای ادامه‌ی این ماموریت پر افت و خیز کسب تکلیف کنم. نویسنده: علیرضاسکاکی @RomanAmniyati
. رمان امنیتی / قسمت ۲۰ حاج صادق خیلی زود تلفن را جواب می‌دهد و بدون اتلاف وقت به سراغ اصل موضوع می‌رود: -متهم رو منتقل کردید؟ آهی سینه سوز می‌کشم: -شرمنده‌م آقا. واحد روبه‌رویی خونه امن سرخ بود؛ اما دیر فهمیدم. حاج صادق فریاد می‌زند: -متهم چی شد؟ وضعیت خودتون الان چطوره؟ هارد... هاردی که گرفتی چی شد؟ همانطور که از خانه امن خارج می‌شوم و در مقابل دیدگان وحشت زده اهالی و ماشین‌های پر تعداد پلیس و بچه‌های سازمان از آن جا فاصله می‌گیرم، جواب می‌دهم: -هارد رو سپردم به مهندس، براتون میاره تهران... خودمون هم خوبیم؛ ولی... علیهان خودش همکاری نکرد، همین که صدای شلیک گلوله رو شنید کوبید تو صورت مامور انتقالش و خواست فرار کنه که اونا هم زدنش. حاج صادق با لحنی خشک و بدون احساس سوالش را می‌پرسد: -زنده است؟ نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -زنده است؛ اما حالش اصلأ خوب نیست. سه تا تیر خورده و خون زیادی از دست داده، امیدوارم بتونن زود برسوننش بیمارستان. شدت عصبانیت حاج صادق در لحن کلماتی که به کار می‌برد قابل احساس است: -پس تو اونجا چه غلطی می‌کنی عماد؟ اصلا حواست هست که تو چه شرایطی هستیم؟ می‌خواهم لب باز کنم و توضیح دهم که من تمام هشدارهای لازم را به مامور جوانی که سازمان برای انتقال متهم فرستاده بود دادم؛ اما زبانم بند می‌آید. حاج صادق ادامه می‌دهد: -امیدوارم توجیه درست و درمونی داشته باشی که چرا سوژه‌ات رو ول کردی و حالا داری با من حرف می‌زنی. یعنی آنقدر تجربه نداری که بفهمی ممکنه دوباره به جونش سوقصد کنند؟ اینا رو هم من باید وسط عملیات بهت یادآوری کنم؟ چشم‌هایم را برای چند ثانیه می‌بندم و سپس طوری که سعی کنم تا حاج صادق را کمی آرام کنم، جواب می‌دهم: -می‌دونم آقا؛ اما نمی‌تونیم دنبال متهم راه بیفتم و زمان رو از دست بدم. توی بد شرایطی گیر افتادیم، کمیل اوضاعش خوب نیست و می‌گه موساد داره همه چیز رو تموم می‌کنه تا به احتمال فراوون آماده انجام عملیات بشه، اون سمت توی لبنان هم وضعیت بهتری حاکم نیست! این یارو توی اعترافاتش از یکی اسم برده که توی حلقه‌ی اولیه حفاظت سیدحسن کار می‌کنه. من با ابوعلی جواد... فرمانده تیم حفاظت سید صحبت کردم که ببینمش و الان منتظرم شما دستور بدید که باید چیکار کنم... برگردم باکو یا برم لبنان یا همراه متهم بیام تهران... حاج صادق کمی مکث می‌کند. انگار که متوجه شرایط سختی که در آن گیر افتاده‌ام شده است، سپس با لحنی آرام‌تر از قبل می‌گوید: -برو لبنان. سلامت سیدحسن توی این شرایط مهم‌تر از گیر انداختن این حرومی‌های صهیونیسته. از طرفی هم کمیل کارش رو بلده و اگه ایوب بهش اضافه بشه بدون شک کار رو درمیارن... برو لبنان؛ اما خیلی مراقب باش عماد. تو واسه سیستم امنیتی کشور مهره‌ی فوق‌العاده ارزشمندی هستی، با احتیاط و شبیه سایه برو و برگرد. دستم را روی چشمم می‌گذارم و یک چشم به حاج صادق می‌گویم. بدون آن که بخواهم حتی یک ثانیه از فرصتی که دارم را از دست بدهم یک ماشین می‌گیرم و به سمت مرکز استان حرکت می‌کنم. در طول مسیر مدام به حرف‌های لحظات آخر علیهان فکر می‌کنم که سعی می‌کرد چه مطلب مهمی را به گوشم برساند. پیج؟ کدام پیج می‌توانست منظورش باشد؟ چرا وقتی از اینستاگرام اسم آوردم چهره‌اش را درهم کرد؟ می‌خواست به من بفهماند که به طور کل منظورش را متوجه نشده‌ام یا درد به یک باره به سمتش حمله‌ور شد؟ گیج شده‌ام. گوشی‌ام را برمی‌دارم و شماره مهندس را می‌گیرم، خیلی زود جواب می‌دهد: -آقا عماد در خدمتم، دستور بدید. همانطور که از آیینه به چهره‌ی راننده نگاه می‌کنم، می‌گویم: -سلام و ارادت، خوبی بزرگوار؟ می‌گم از رفیقمون خبری نشد؟ مهندس جواب می‌دهد: -اتفاقا همین چند لحظه پیش با تیم حفاظتی که تو بیمارستان براش گذاشتیم صحبت کردم. می‌گفت حالش اصلأ خوب نیست؛ اما دکترها گفتند باید دعا کنیم و منتظر بمونیم تا شاید یه خبر به دستمون برسه. آه کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -می‌گم یه زحمتی بکش، ببین صفحه مفحه توی اینستاگرام داشته یا نه... با کیا توی صفحاتش لینک می‌شده و اصلا می‌تونیم چیزی از فعالیت‌هاش توی فجازی به دست بیاریم. مهندس فورا توضیح می‌دهد: -بعد از انتقالش به خونه امن اینجا خیلی سطحی چک کردم و چیزی که بخواد ما رو توی پرونده جلو بیاندازه دستگیرم نشد، باز هم به روی چشم... دقیق و جزئی چک می‌کنم و ان‌شاءالله خبرش رو بهتون می‌دم. لبخند می‌زنم: -خدا خیرت بده، یاعلی. راننده همانطور که تخمه می‌شکند، نگاهی از آیینه به من می‌اندازد و می‌پرسد: -شما تو کار اینستاگرام و اینا هستی مهندس جان؟ سری تکان می‌دهم و ادامه می‌دهد: -قربون دستت برم، این فیلترشکن من چند روزه وصل نمیشه میشه یه نگاهی بهش بکنی ببینی چه مرگشه! نویسنده:علیرضاسکاکی @RomanAmniyati ‌.
13.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻نوار آتش در نوار غزه بریده شد! 🔹نوار غزه پس از روز 467 شبانه روز جنگ، روزهای آرامی را شروع خواهد کرد. روزهایی که از سربازان اسراییلی در خیابان های غزه نخواهند بود. پس از ماه ها مذاکره بالاخره آتش بس با شرایطی که حماس مفاد آن را بپذیرد، امضا شد. 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 عملیات مشترک رزمندگان سپاه و وزارت اطلاعات در دستگیری تروریستها 🔹رزمندگان سپاه پاسداران با همکاری سربازان گمنام امام زمان (عج) در یک عملیات رزمی زمینی و با پشتیبانی بالگردها و یگان پهپادی، منطقه مرزی ایران و پاکستان را از وجود اشرار و گروه‌های تروریستی پاکسازی کردند. 🔹این عملیات منجر به دستگیری ۱۵ تروریست شد و مقادیر زیادی انواع سلاح و مهمات از آنها کشف و ضبط شده است. 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاندو
7.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻شبی که موساد شکست... 🔹اولین سالگرد حمله موشکی سپاه به مقر جاسوسی موساد در اربیل / سال گذشته در چنین روزی سپاه پاسداران با ٢۴ فروند موشک بالستیک مقر جاسوسی موساد در اربیل و مقر گروهک های تکفیری را در ادلب سوریه مورد هدف قرار داد. 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۲۰ حاج صادق خیلی زود تلفن را جواب می‌دهد و بدون اتلاف وقت به سراغ اصل
. رمان امنیتی / قسمت ۲۱ فصل پنجم «عماد - لبنان، ضاحیه‌ی جنوبی بیروت» نگاهی به ساعتم می‌اندازم که عقربه‌هایش ساعت شش و بیست دقیقه‌ی غروب را نشان می‌دهد. تاریکی دیگر کاملا بر فضای شهر غالب شده و رفت و آمد ماشین‌ها در این قسمت از شهر به طور چشمگیری کاهش یافته است. قدم زنان از بین ساختمان‌های غول پیکر عبور می‌کنم و در حالی که دست‌هایم را درون جیب شلوارم فرو برده‌ام سعی می‌کنم تا کاملا عادی و طبیعی در این منطقه قدم بزنم که توجهی را به سمت خودم جلب نکنم. بخشی از آذربایجان تا لبنان را با هواپیما و بخشی را به طور زمینی سفر کرده‌ام که از این زمان برای استراحت کردن استفاده کردم تا بتوانم کمبود چند روزه‌ی خوابم را جبران کنم. هوا در این بخش از بیروت، برخلاف منطقه‌ای که در آذربایجان حضور داشتم سرد نیست؛ اما این تفاوت هوا باعث شده تا گلویم درد کند. دماغم را بالا می‌کشم و همانطور که به چپ و راستم نگاه می‌کنم گوشی همراهم را بیرون می‌آورم تا شماره ابوعلی جواد را بگیرم. به محض اینکه تلفنم را از جیبم بیرون می‌آورم و شماره‌ی فرمانده‌ی محافظان سیدحسن را می‌گیرم صدای نزدیک شدن یک موتور را احساس می‌کنم و در کسری از ثانیه ضربه‌ای به پشت دستم برخورد می‌کند و موتور سواری که با فاصله‌ی کم از کنارم رد می‌شود تلفنم را می‌زند. دوان دوان به سمتش می‌دوم و چند متری دنبالش می‌کنم؛ اما در موتورسوار در پیش چشم‌هایم محو می‌شود و بدون آن که بخواهد توجهی به چراغ قرمز سر چهار راه کند، به سمت چپ می‌پیچد و محو می‌شود. لعنتی... این را دیگر باید کجای دلم بگذارم. نفس زنان روی لبه‌ی یک جدول می‌نشینم و سرم را بین دستانم پنهان می‌کنم تا فکری کنم. از بابت اطلاعات درون گوشی خیلی نگران نیستم و خیالم راحت است و حتی اگر بتوانند رمزش را بشکنند چیز به درد بخوری نصیب‌شان نخواهد شد؛ اما دل‌نگران اینم که حالا چطور باید ابوعلی جواد را از رسیدنم مطلع کنم. در همین فکر و خیال هستم که صدای بوق ماشینی را می‌شنوم. یک ون مشکی رنگ است و درست آن سمت خیابان توقف کرده و منتظر است تا به سمتش بروم. از سر جایم بلند می‌شوم و با احتیاط طرفش نزدیک می‌شوم. راننده سرش را از پنجره بیرون می‌آورد و با همان لهجه‌ی عربی‌اش فریاد می‌زند: -یالا یالا... به سمتش که نزدیک می‌شوم به فارسی می‌گوید: -مهمان ابوعلی جواد هستی؟ سرم را به نشان تایید تکان می‌دهم، راننده گوشی‌ام را از شیشه‌ی پایین کشیده شده‌ی ماشین تحویلم می‌دهد و می‌گوید: -باید مطمئن می‌شدیم کسی دنبال شما نیست، وگرنه ما لبنانی‌ها مهمان‌نوازهای خوبی هستیم... تفضل، بفرمایید! لبخندی می‌زنم و سوار ماشین می‌شوم. شیشه‌ها کاملا پوشانده شده و راننده خیلی طبیعی شروع به حرکت می‌کند. وقتی سوار ون می‌شوم چیزی نمی‌گویم و راننده نیز از اضافه گویی پرهیز می‌کند‌. متمرکز به پیش رویش خیره می‌شود و مدام به چپ و راست می‌رود و بعد از چیزی حدود یک ربع راننده از آیینه‌ی وسط ماشین نگاهم می‌کند و می‌گوید: -بروید آن سمت خیابان آقا، ماشین دیگری منتظر شماست... همین کار را انجام می‌دهم و بعد از چندبار تغییر ماشین و ضد تعقیت‌های سنگین بالاخره با یکی از ماشین‌ها وارد ساختمان بزرگی می‌شویم. ماشین مستقیم به داخل آسانسور غول پیکری می‌شود که مخصوص انتقال خودروهای داخل سازمانی است و چند ثانیه بعد از توقف در کابین آسانسور به هشت طبقه پایین زمین منتقل می‌شویم. راننده اشاره ای به سمتم می‌کند و می‌گوید: -بفرمایید آقا، خیلی خوش آمدید برادر. تشکر می‌کنم و از ماشین پیاده می‌شوم، سپس با راهنمایی مرد قوی هیکلی که بیرون از ماشین ایستاده به سمت دفتر کار ابوعلی جواد می‌روم. هنوز به درب اتاقش نرسیده‌ام که خودش درب را باز می‌کند و به استقبالم می‌آید: -سلام برادر، خیلی خوش آمدید... قدم بر چشم ما گذاشتید. لبخندی می‌زنم و همانطور که به این فکر می‌کنم که او چگونه می‌تواند در چنین شرایطی هم لب‌هایش را کش ندهد و جدیت صورتش را حفظ کند، دست‌هایم را باز می‌کنم و در آغوش می‌گیرمش. ابوعلی جواد بعد از یک احوالپرسی گرم من را به داخل اتاقش می‌برد و مردی که بیرون از اتاق نشسته اشاره می‌کند تا هیچ کس وارد اتاق نکند. درون اتاق یک میز و صندلی مخصوص خودش است و یک دست مبل اداری مشکی رنگ چیده شده تا مراجعه کنندگان بتوانند روی آن بنشینند. من روی یکی از مبل‌ها می‌نشینم و ابوعلی جواد نیز درست در کنار می‌نشیند و می‌گوید: -شما همچنان بوی آن روزهای پر هیاهوی سوریه را می‌دهید برادر... بوی حاج قاسم... از شنیدن تعبیر ابوعلی جواد بغض می‌کنم... بوی حاج قاسم... بوی مقاومت... ناگهان وحشت حفظ علمدار مقاومت شبیه خون در رگ‌هایم جریان پیدا می‌کند و در کسری از ثانیه به تمام وجودم رسوخ می‌کند. وحشتی که من را به دفتر کار سپر سید رسانده است. نویسنده: علیرضا‌ سکاکی @RomanAmniyati
. رمان امنیتی / قسمت ۲۲ ابوعلی جواد با دیدن حال خراب من خودش را جمع می‌کند و می‌گوید: -نمی‌خواستم ناراحتتون کنم برادر. سپس به قاب عکس حاج قاسم و ابومهدی که روی دیوار اتاق به چشم می‌آید اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: -حاجی گردن ما حق داشت، روزی نیست که یادش نباشیم. خدا رحمتش کنه. آهی می‌کشم و زمزمه می‌کنم: -خدا رحمتش کنه. سپس با صدای بلندتر ادامه می‌دهم: -یاد حاجی و ابومهدی و عماد مغنیه و همه‌ی شهدای مقاومت صبح تا شب در فکر و ذکر ماست. خراب شدن یک باره‌ی حال من دلیل دیگه‌ای داشت، دلیل بزرگی که وسط این همه مشغله و درگیری من رو به لبنان کشونده... ابوعلی جواد در حالی که نگرانی در چهره‌اش به وضوح به چشم می‌خورد، به سمتم متمایل می‌شود و می‌پرسد: -چه اتفاقی افتاده برادر؟ کمی فکر می‌کنم تا بتوانم کلمات را در ذهنم مرتب کنم، سپس لب باز می‌کنم: -دلیلش به خطر افتادن جون سیده. ابوعلی جواد با شنیدن کلماتی که از دهانم خارج می‌شود شوکه شده و مات و مبهوت نگاهم می‌کند. سپس با لحنی آرام‌تر از قبل می‌پرسد: -چی برادران ایرانی ما رو نگران کرده؟ این رژیم سید رو در لیست ترورش قرار داده و کنار بقیه‌ی فرماندهان نظامی منتشر کرده؟ خب این که تازگی... حرفش را قطع می‌کنم: -نه برادر بزرگوارم! ما... چجوری بگم... ما به یک منبع اطلاعاتی موساد رسیدیم که نکات زیاد و قابل توجهی رو در مورد حزب الله جمع آوری کرده. ابوعلی جواد بلافاصله سوالی که انتظار داشتم را می‌پرسد: -این اطلاعات الان به دست اسرائیلی‌ها رسیده؟ لب‌هایم را با حرص و ناراحتی بهم فشار می‌دهم: -بله! متأسفانه باید بگم این اطلاعات به احتمال زیاد الان به تل‌آویو منتقل شده و در مرحله تحلیل قرار گرفته. ابوعلی جواد کمی به فکر فرو می‌رود و می‌خواهد چیزی بگوید که درب اتاق باز می‌شود. یکی از اعضا با سینی وارد می‌شود و دو استکان چایی روی میز ما می‌گذارد. می‌خواهد از اتاق خارج شود که ابوعلی صدایش می‌کند: -برادر! هیچ کس تا آخر جلسه وارد نشه و اتاق کناری رو هم همین الان تخلیه کنید. نیرویی که در چهارچوب درب ایستاده اطاعت می‌کند و از اتاق خارج می‌شود. ابوعلی نگاهم می‌کند و می‌گوید: -چه اطلاعاتی از سید به بیرون درز پیدا کرده؟ شما تونستید صحت اطلاعات رو تایید کنید؟ ابرویی بالا می‌اندازم و می‌گویم: -ما با توجه به دسترسی‌هایی که داریم صحت اطلاعات رو تایید کردیم؛ اما باز هم من اینجام تا خود شما نظر قطعی بدید. تلفنم را بیرون می‌آورم و وارد صفحه‌ی ایمیل‌هایم می‌شوم و بعد از بارگزاری کردن پیام رمزگذاری شده‌ای که مهندس برایم ارسال کرده، صفحه‌ی گوشی را مقابل دیدگان ابوعلی می‌گیرم و می‌گویم: -این چهار مکان به عنوان سالن جلسات محرمانه معرفی شده، این دو مکان به عنوان استراحتگاه و این یکی هم دفتر کار شماست! اینا هم یه لیست از اسامی آشپزهای دفتر مرکزی حزب الله هست و این یکی هم مسیرهای تردد خودروهایی که ممکنه حامل دبیرکل باشند. ابوعلی جواد چشم‌هایش را می‌بندد و سعی می‌کند تا خشمش را کنترل کند، سپس می‌گوید: -کسی که این اطلاعات رو به دست موساد رسونده، بدون شک از حلقه‌ی اولیه سید بوده، غیر از اینه؟ گردنم را کج می‌کنم: -ما هم همین نظر رو داریم؛ حتی یه اسم آشنا هم توی بازجویی از دلال اطلاعاتی که دستگیر کردیم به دست آوردیم؛ اما... ابوعلی جواد از روی صندلی‌اش بلند می‌شود و روبه‌روی من می‌ایستد: -اما چی برادر؟ خب اسم رو بگید تا بریم سراغش! با حرکت دست سعی می‌کنم ابوعلی را آرام کنم، ادامه می‌دهم: -دو تا دلیل دارم برای این که نباید توی این موقعیت بریم سراغش! اولیش اینه که ما از اطلاعاتی که اون دلال در حین بازجویی بهمون داد مطمئن نیستیم. آدم ساده لوح و صفر کیلومتری نبود و احتمال خطا توی مطالبی که بهمون گفته وجود داره. دلیل دوم هم اینه که اگر طرف درست گرا داده باشه و ما الان مستقیماً بریم سراغ جاسوس رژیم توی حزب الله که این پیغام رو به موساد دادیم همه‌ی اطلاعاتی که از ما داری قراره تا یکی دو هفته آینده بسوزه و تموم... می‌دونی ارسال این پالس به موساد یعنی چی؟ ابوعلی جواد همانطور که با چشم‌های نگران و خون افتاده‌اش نگاهم می‌کند، می‌گوید: -یعنی صدور دستور حمله‌ی وحشیانه به تمام لوکیشن‌هایی که احتمال می‌دن سید داخلش باشه... آقا عماد، اسمش... لااقل اسم اون نامرد رو بگو تا زیر نظرش بگیریم. سرم تکان می‌دهم و می‌گویم: -زیر نظر کافی نیست، من یه نقشه خوب دارم که با یه تیر هر دو نشان رو بزنیم. اگر همه چیز دقیق و موشکافانه انجام بشه، هم موساد به لو رفتن اطلاعاتش شک نمی‌کنه، هم دست اون طرف برای ما رو میشه. ابوعلی خیره نگاهم می‌کند: -فقط... نگفتی اسمش چیه؟ آه کوتاهی می‌کشم و اسمی را به زبان می‌آورم که ابوعلی جواد را به پشتی مبل منگنه می‌کند: -هیثم محمد شوربه! نویسنده: علیرضاسکاکی. @RomanAmniyati .