eitaa logo
گاندو
34.3هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
7.8هزار ویدیو
9 فایل
﷽ •|گانـدو؛اطلاعاتی‌امنیتی‌‌ضدجاسوسی|• . تقدیم‌به‌‌سربازان‌‌گمنام‌‌امام‌عصـر"عج" شهدای‌گمنام‌‌و‌مظلوم‌امنیت به‌امید‌گوشه‌ی‌چشمی ۹۸.۴.۱۷ .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔻بازداشت جاسوس رژیم صهیونیستی در لبنان 🔹به گزارش جمعه شب شبکه المنار، اداره اطلاعات ارتش لبنان در راستای پیگیری فعالیت‌های رژیم صهیونیستی و تلاش آن برای جذب جاسوس در لبنان، یکی از مزدوران این رژیم را شناسایی و بازداشت کرد. 🔹ارتش لبنان اعلام کرد که (ح. الف) با اعضای دستگاه‌های جاسوسی دشمن ارتباط برقرار و خبرچینی کرده است. 🔹این شهروند لبنانی ابتدا به گمان اینکه با نهادهای بین المللی در ارتباط است با نهادهای اطلاعاتی و جاسوسی رژیم صهیونیستی ارتباط برقرار کرده و سپس وارد همکاری آگاهانه با آنها شده است. 🔹این مزدور به سرزمین‌های اشغالی فلسطین سفر کرده و در مقابل ارائه اطلاعات امنیتی، مبالغ مالی از دستگاه‌های جاسوسی رژیم صهیونیستی دریافت کرده است. 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔻سازمان اطلاعات سپاه در یک عملیات سراسری، اعضای چندین شبکه سازمان یافته قاچاق سوخت را دستگیر کرد 🔹جزئیات بیشتر در بخش خبری ۲۰:۳۰ از شبکه ۲ سیما 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۲۴ محمد هیثم بعد از شنیدن حرفم کمی این پا و آن پا می‌کند و می‌گوید: -ب
. رمان امنیتی / قسمت ۲۵ ولید سری تکان می‌دهد و می‌گوید: -معطل چی هستیم؟ خب با یه تیم امین عملیاتی هماهنگ بشیم و همین الان بریزیم تو خونه‌ش و تموم کنیم این موش و گربه بازی رو! دستم را روی بازوی ولید می‌کشم و می‌گویم: -به خدا قسم که من مشتاق‌تر از هر کس دیگه‌ای برای دستگیری این جانور دوپا هستم؛ اما فعلا صلاح نیست که این کار رو بکنیم. ولید ابروهایش را بهم می‌چسباند و ‌می‌پرسد: -یعنی چی که صلاح نیست؟ دیگه دنبال چی هستید؟ از یه کانال امن بهمون رسیده که این یارو داره واسه موساد جاسوسی می‌کنه، اومدیم رو خطش و فهمیدیم یه گوشی و خط مخفی داره، دیگه چی می‌خواید که قراره واسش صبر کنید؟ آه کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -شبکه! خیلی بعید و ساده لوحانه است اگر بخواهیم فکر کنیم که محمد هیثم تنهاست و هیچ شبکه‌ای نداره. شکی نیست که باید شبکه‌ش توی حزب الله رو پیدا و ریشه کن کنیم؛ اما من حتی قبل از ضربه از زدن به شبکه‌ای که تشکیل داده، باید بتونم از طریق اون با موساد ارتباط بگیرم و اطلاعات غلط بهشون بدم تا حفاظت از جان سیدحسن رو تضمین کنم. ولید طوری که از شنیدن حرف‌هایم قانع شده باشد، سری تکان می‌دهد و می‌گوید: -پس باید با تیم واکنش سریع صحبت کنیم که صبح اول وقت برن دنبال گوشی. ولید را تایید می‌کنم و می‌گویم: -خانوم محمد هیثم ساعت هفت و ربع صبح از خونه بیرون می‌زنه تا بچه‌هاش رو برسونه مدرسه و در بهترین حالت ساعت هفت و چهل، چهل و پنج دقیقه برمی‌گرده خونه! ما حدود بیست و پنج دقیقه فرصت داریم که وارد خونه‌ش بشیم و گوشی تلفن دومش رو پیدا کنیم. ولید چشم‌هایش را ریز می‌کند: -ولی خودش که تو اون ساعت خونه است، چجوری می‌خواید... تلفنم را برمی‌دارم و یک پیام برای ده نفر از اعضای فعال سازمان ارسال می‌کنم: -«با سلام، با توجه به شرایط خاص پیش آمده فردا راس ساعت هفت جلسه‌ی اضطراری در محل امن شماره سه برگزار خواهد شد، حضور جنابعالی ضروری است» لب‌های ولید با خواندن متنی پیامی که برای محمد هیثم و چند نفر دیگر از اعضا ارسال می‌کنم کش می‌آید. لب‌تاب را از روی پایم برمی‌دارم و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌روم تا وضو بگیرم، می‌گویم: -بی‌صبرانه منتظرم که فردا صبح بشه و نور خورشید علاوه‌بر روشن کردن زمین، تکلیف ما و محمد هیثم هم روشن کنه. بعد از خواندن نماز صبح و دعای عهد تلفنم را برمی‌‌بردارم و یک پیام کدگذاری شده برای عماد ارسال می‌کنم تا در جریان جزئیات اتفاقات محمد هیثم باشد. سپس روی سجاده‌ام دراز می‌شوم و چشم‌هایم را می‌بندم تا فردا صبح با انرژی و تمرکز بالا بتوانم یکی از مهم‌ترین عملیات‌های حزب الله را فرماندهی کنم. تاریکی پشت پلک چشم‌هایم با سرعتی بی‌رحمانه به سمتم حمله‌ور می‌شود و مرا در خود محو می‌کند. تاریکی... تاریکی... تاریکی... همه چیز در پیش چشم‌هایم سیاه می‌شود و این سیاهی به قدری پر رنگ می‌شود که جهت‌ها برایم غیرقابل تشخیص می‌شوند. سر جایم میخکوب می‌شوم و سعی می‌کنم تا تعادلم را حفظ کنم، پیش رو و پشت سرم سیاه است، بالای سر و پایین پایم هم همینطور است! نمی‌توانم ببینم به چیزی تکیه کرده و روی چه جایی ایستاده‌ام. نفس کوتاهی می‌کشم و پایم را بلند می‌کنم تا گامی به جلو بردارم؛ اما احساس می‌کنم زیر پایم خالی می‌شود و تعادلم از دست می‌رود. می‌خواهم با صورت به زمین بخورم که ولید صدایم می‌کند: -آقا... بلند شید! تکانی می‌خورم و چشم‌هایم را باز می‌کنم. ولید زمان را یادآور می‌شود: -نیم ساعت خونه محمد هیثم خالی میشه. دستی به پیشانی‌ام می‌کشم و می‌گویم: -بچه‌های عملیات رو خبر کردی؟ ولید سرش را تکان می‌دهد: -تیم واکنش سریع که بچه‌های منتخب خودتون هستن و هیچ کس از وجودشون هم مطلع نیست رو خبر کردم و الان جلوی درب خونه هیثم منتظر دستور شروع هستند. سرم را به نشان تایید تکان می‌دهم و می‌گویم: -خیلی خب، دوربین‌هاشون رو فعال کن. ولید چند باری روی کیبورد پیش رویش می‌زند و سپس تصویر دوربین کار گذاشته شده به روی لباس نفری که قرار است وارد ساختمان شود به روی مانیتور نقش می‌بندد. بیسیم کنار دست ولید را برمی‌دارم و سر تیم عملیات را صدا می‌زنم: -ابوعلی به شماره یک! بلافاصله جواب می‌دهد: -شماره یک هستم ابوعلی. شاسی بیسیم را در زیر انگشتم فشار می‌دهم: -اعلام موقعیت کن. بدون معطلی پاسخ می‌دهد: -تیم سه نفره خودمون در ضلع جنوبی منزل سوژه داخل ماشین و منتظر دستور هستیم. خدا قوت می‌گویم و از او می‌خواهم تا منتظر رسیدن دستور بماند. سپس رو به ولید می‌کنم: -تصاویر دوربین‌های مشرف به آپارتمان محمد هیثم رو پخش کن. ولید با زدن چند دکمه به دوربین‌های اطراف دسترسی پیدا می‌کند و ما محمد هیثم را می‌بینم که با کیف دستی همیشگی‌اش از خانه خارج می‌شود تا در جلسه فوری امروز حضور داشته باشد. نویسنده: علیرضاسکاکی @RomanAmniyati .
. رمان امنیتی / قسمت ۲۶ به محض خارج شدن محمد هیثم از داخل آپارتمان صدای سر تیم عملیاتی واکنش سریع از حفره‌های بیسیم روی میز در فضای اتاق منتشر می‌شود: -سوژه از منزل خارج شد. نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم که عقربه‌هایش ساعت هفت و ده دقیقه صبح را نشان می‌دهد، سپس بیسیم را برمی‌دارم و می‌گویم: -احتمالا خانوم و دو تا بچه‌های هیثم هم تا چند دقیقه‌ی دیگه بیرون میان. اونوقت می‌تونید وارد بشید. شماره یک پاسخ می‌دهد: -اطاعت شد قربان، کریم به محض صادر شدن دستور شما از پله‌های اضطراری ساختمان وارد می‌شه. تصویر دوربین‌های اطراف که روی مانیتور نقش بسته را از نظر می‌گذرانم و با دقت به آن‌ها به تحرکات پیش آمده در قاب تصاویر نگاه می‌کنم. یک ماشین دیگر در نزدیکی محل سکونت محمد هیثم توقف کرده که دو‌ نفر داخل آن مشغول سیگار کشیدن هستند. به ولید نگاه می‌کنم و با اشاره به خودروی مشکوکی که جلوی آپارتمان توقف کرده، می‌گویم: -اون ماشین چند وقته اونجاست؟ ولید نگاهی به صفحه مانیتور می‌اندازد و با شرمندگی می‌گوید: -راستش... خیلی توجه نکرده بودم بهش، نمی‌دونم از کی اونجاست! لب‌هایم را با حرص بهم فشار می‌دهم و سپس بیسیم را برمی‌دارم تا شماره یک را صدا بزنم: -یه ماشین طوسی رنگ اون سمت خیابون کنار مغازه آب میوه فروشی توقف کرده، زمان کافی برای استعلام نداریم، لطف کن نفر ذخیره‌ای که داری رو موقع ورود به ساختمان بفرست سراغش تا حواسش رو پرت کنه. شماره یک کد تایید می‌دهد و همزمان خانوم هیثم به همراه بچه‌هایش با عجله از خانه خارج می‌شوند و در گوشه‌ی خیابان برای اولین ماشین دست بلند می‌کنند و سوار می‌شوند. شماره یک بلافاصله خروج سوژه را اعلام می‌کند. لب‌های خشکم را حرکت می‌دهم و ذکر شریف بسم الله الرحمن الرحیم را زمزمه می‌کنم، سپس می‌گویم: -با توکل به خدا آغاز عملیات رو اعلام می‌کنم. به محض خارج شدن این جمله از دهانم نفر ذخیره از ماشین پیاده می‌شود و همانطور که خودش را مشغول ور رفتن با تلفن همراهش نشان می‌دهد، به سمت ماشین مشکوک می‌رود و پایش را به سپر ماشین می‌کوبد. راننده خنده‌ای می‌کند و می‌خواهد حالی از مامور ما بپرسد که با مشت محکم مامور به کاپوت ماشین رو به رو می‌شود. هر دو نفر از ماشین پیاده می‌شوند و به سمت مامور می‌آیند و من با لبخندی از روی رضایت نگاهم را از تصاویر مربوط به آن‌ها برمی‌دارم و به کریم نگاه می‌کنم که دوان دوان پا به پله‌های اضطراری می‌گذارد و با سرعت خودش را به طبقه‌ی سوم ساختمان می‌رساند. دوربینی که به روی لباسش نصب شده است، بالا و پایین می‌شود و به یک باره ساکن می‌ماند. کریم دستش را روی دستگیره‌ی درب اضطراری می‌گذارد و با احتیاط و چک کردن اوضاع وارد طبقه‌ای می‌شود که خانه محمد هیثم در آن واقع شده است. او یکی از کارکشته‌ترین‌های سازمان است و از این جهت خیالم راحت است که می‌تواند کار را تمیز و مرتب به سرانجام برساند. تمام حواسم را به صفحه‌ی مانیتور می‌دهم تا بتوانم جزئیات حرکتی کریم را ببینم. جلوی درب واحد سوژه زانو می‌زند و همراه با سنجاقی که در دست دارد مشغول ور رفتن با کلید می‌شود و یک تکان کوچک می‌خورد تا درب را باز کند؛ اما به یک باره بی‌حرکت می‌ماند... چه شده؟ یعنی متوجه حضور کسی در واحد محمد هیثم شده است؟ صدایش می‌زنم: -چیزی شده کریم؟ دوربین تکان سریعی می‌خورد و کریم بدون توجه به چیزی که گفتم به داخل راه پله‌های اضطراری می‌خزد. با هیجان دوباره صدایش می‌زنم: -اگه می‌تونی حرف بزنی اعلام وضعیت کن! نفس زنان جواب می‌دهد: -نگران نباشید آقا، خوبه اوضاع! یکی اومد داخل راهرو... الان برمی‌گردم داخل. نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و لبخند می‌زنم. کریم چند لحظه‌ی بعد از پشت درب اضطراری خارج می‌شود و این بار با سرعت بیشتری به سراغ قفل خانه می‌رود و با تکان دوباره‌ای موفق می‌شود که در مدت زمان قابل قبولی درب را باز کند. درون واحد محمد هیثم همه چیز معمولی است و کریم کاملا توجیه است که نباید هیچ ردی از خودش به داخل خانه بگذارد. دستی درون جیبش می‌کند و دستگاه مخصوصی که با خود به داخل واحد برده را بیرون می‌آورد و روشن می‌کند. چراغ‌های سبز دستگاه خبر از وجود سیگنال خاصی در واحد نمی‌دهد و این موضوع من را نگران می‌کند که مبادا محمد هیثم گوشی دومش را همراه با خودش از خانه خارج کرده باشد. مضطرب پایم را به زمین می‌کوبم و به صفحه مانیتوری که پیش رویم قرار گرفته زل می‌زنم. کریم شروع به چرخیدن در خانه می‌کند و دستگاه مخصوص خود را به چپ و راست می‌چرخاند تا بتواند سیگنالی پیدا کند. همانطور که با توجه به حرکات کریم خیره شده‌ام، متوجه پیامی از طرف یکی از اعضا درون جلسه می‌شوم. پیامی که شبیه به سطلی آب یخ تمام بدنم را سرد می‌کند: -ابوعلی، امروز محمد هیثم توی جلسه حضور پیدا نکرد. نویسنده:علیرضاسکاکی @RomanAmniyati .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲💭 اینا فهمی از خشم مردم ایران ندارن... 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📲💭 مسئولین جمهوری اسلامی هنوز هم شهید می‌شوند؛ نه فقط سردارها و سربازهایش... جمهوری اسلامی همه‌ جایش خط مقدم است. بدترین و کثیف‌ترین موجودات عالم از ما متنفرند؛ از صهیونیست‌ها تا منافقین تا فحشاطلبان... هر وقت اسلحه داشتند با تیر، اگر تیرشان نرسید، با توییتر. ✍🏻وحید یامین‌پور 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا