eitaa logo
گاندو
34.4هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
7.8هزار ویدیو
9 فایل
﷽ •|گانـدو؛اطلاعاتی‌امنیتی‌‌ضدجاسوسی|• . تقدیم‌به‌‌سربازان‌‌گمنام‌‌امام‌عصـر"عج" شهدای‌گمنام‌‌و‌مظلوم‌امنیت به‌امید‌گوشه‌ی‌چشمی ۹۸.۴.۱۷ .
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  گاندو
💭 مجموعه دو جلدی من اطلاعاتی بودم در پاتوق کتاب موجود است👇 https://eitaa.com/joinchat/2524643445C2c140c016c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻زخم کاری مقاومت بر پیکره پوسیده رژیم صهیونی با آتش‌بس 🔹استعفاهای سریالی، به رئیس سازمان اطلاعات داخلی و مسئول دادستانی نظامی این رژیم رسید... 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲💭 بازخوانی بشارت پیروزی مقاومت توسط رهبر انقلاب در طول نبرد طوفان‌الاقصی 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻بیداری و بیزاری 🔹چرا ملت‌ها در رابطه با اسرائیل، تابع سیاست‌های دولت‌های خود نیستند؟ 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻کشف ابزار جاسوسی رژیم صهیونیستی داخل پاوربانک‌ها در غزه 🔹منابع امنیتی فلسطینی از کشف قطعات جاسوسی کارگذاشته شده از سوی رژیم صهیونیستی درون دستگاه های پاور بانک در نوار غزه خبر می دهند. 🔹 وبگاه خبری الحارس وابسته به مقاومت در نوار غزه اعلام کرد که در یک عملیات اطلاعاتی دقیق، پیشرفته و پیچیده، مهندسین مقاومت موفق به کشف قطعات جاسوسی استتارشده در داخل دستگاه‌های شارژ همراه (پاور بانک) شدند. 🔹 این پایگاه تاکید کرد که برخی از این قطعات بخشی از یک شبکه جاسوسی بزرگ بودند که پیش‌تر شناسایی شده بود و اکنون این دستگاه‌ها در اختیار مقاومت قرار گرفته‌اند و به عنوان گنجینه‌ای اطلاعاتی محسوب می‌شوند که در پروژه‌های حیاتی برای تقویت توانایی‌های مقاومت مورد استفاده قرار می‌گیرند. 🔹 الحارس بیان کرد که این دستاورد، طرح‌های دشمن را به فرصت‌هایی تبدیل می‌کند که به پیشبرد پروژه آزادسازی کمک می‌نماید. 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۳۴ فصل نهم/ «عماد - خانه امن سازمان، باکو» برگه‌هایی که زیر دستم قرار
. رمان امنیتی / قسمت ۳۵ حالا شرایط به گونه‌ای پیش رفته که نمی‌توانم حتی لحظه‌ای را از دست بدهم. رسیدن آن همه اطلاعات مهم به دست موساد یعنی هر لحظه باید منتظر شنیدن یک خبر هولناک باشیم. تلفنم را برمی‌دارم و شماره مهندس را می‌گیرم. سه چهار بار که بوق می‌خورد جوابم را می‌دهد: -سلام آقا عماد، جانم آقا در خدمتم. برخلاف لحن خواب آلود و صدای گرفته‌ای که مهندس دارد من با انرژی بالا و روحیه‌ای فوق العاده خوب صحبت می‌کنم: -بزرگوار بلندشو یه آب به دست و صورتت بزن که کلی کار داریم، امشب یه نکته‌ی طلایی به ذهن کمیل رسید که به نظرم می‌تونه همون حلقه‌ی گمشده‌ای باشه که دنبالش هستم. مهندس با همان گیجی و خواب آلودگی سوال می‌کند: -دنبال چی هستیم آقا؟ می‌خندم: -دنبال کامل کردن کلمه‌ای که علیهان موقع از حال رفتن می‌گفت... پیجر! کمیل می‌گه با توجه به اطلاعاتی که از پیجرها توی اون هارد بوده ممکنه منظور علیهان هم همین بوده باشه و موساد روی این موضوع برنامه ریزی کرده باشه. مهندس که گویا با شنیدن صحبت‌هایم خواب از سرش می‌پرد با هیجان می‌گوید: -درسته! راست می‌گید آقا عماد، اونوقت من الان سه روزه دارم تمام پیج‌های مجازی این بنده خدا رو زیر و رو می‌کنم. طرح لبخند را به روی لب‌هایم امتداد می‌بخشم و همانطور که با خوشحالی به بازوی کمیل می‌کوبم، ادامه می‌دهم: -مهندس یه زحمتی بکش و یدونه از پیجرها رو تهیه کن. من شماره‌ی یکی از برادرامون تو حزب الله رو بهت می‌دم، همین الان بهش زنگ بزن و بگو از طرف منی... بهش بگو یدونه از پیجرها باید تا فردا صبح بهت برسه! مهندس متعجب می‌گوید: -فردا صبح آقا؟ ولی الان ساعت نزدیک سه شده که... لحنم جدی‌تر از قبل می‌شود: -من دارم از ثانیه‌ها حرف می‌زنم اونوقت شما ساعت رو یه ربع جلو می‌اندازی. پسر خوب گوش کن ببین چی دارم بهت می‌گم، فرق این پرونده با بقیه‌ی پرونده‌ها اینه که اگه فقط یه ثانیه تاخیر کنیم، باید بشینیم و حسرت از دست دادن افرادی رو بخوریم که شاید سال‌ها زمان نیاز باشه که بتونیم جایگزین مناسبی واسشون پیدا کنیم. مهندس یک چشم می‌گوید و من بلافاصله شماره‌ی یکی از دوستان در حزب الله را برایش ارسال می‌کنم تا نمونه‌ای از پیجرهای لبنانی را برای آزمایش و بررسی به تهران بفرستد. سپس بوسه‌ای به پیشانی کمیل می‌زنم و از او بابت کشف این موضوع مهم تشکر می‌کنم. تلفنم می‌لرزد، نگاهی به صفحه‌اش می‌اندازم و نام ایوب را می‌بینم که روی گوشی همراهم نقش بسته است. همان نیروی جوان و عملیاتی اصفهانی که از پرونده کشف و خنثی سازی عوامل بهائیت با او آشنا شدم و از او خواستم تا به همراه یک تیم دو نفره مسئولیت تعقیب و مراقبت از آن مرد جوان و مسن که همراه با دبورا بودند را عهده دار شود. جوابش را می‌دهم: -جانم ایوب؟ بعد از سلام و یک احوال پرسی کوتاه به سراغ اصل موضوع می‌رود: -آقا اینا انگار می‌خوان جا به جا بشن. یه سری تحرک دارم از پشت پنجره می‌بینم، دستور چیه؟ بدون معطلی جوابش را می‌دهم: -خیلی باهات فاصله نداریم، دارم میام پیشت... فقط به صورت آنی باهام در ارتباط باش. ایوب کد تایید می‌دهد و من همانطور که به کمیل نگاه می‌کنم، می‌گویم: -برو حاضر شو، زود باش که باید بریم. کمیل متعجب نگاهم می‌کند: -من الان بعد از دو و نیم روز بی‌خوابی تونستیم چشم رو هم بزارم، تو از این موضوع خبر داری؟ سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم: -من خیلی خوب می‌دونم تو چند ساعت خوابیدی و چند ساعت نخوابیدی؛ زود باش حاضر شو تا دیر نشده... باید بریم سر وقت اون دوتای دیگه، همون‌هایی که مأمور وصل علیهان به موساد بودند. کمیل لباس هایش را می‌پوشاند و بدون آن که بخواهد فرصت را از دست بدهد، حاضر می‌شود. یکی از ماشین‌های سفید سازمان را برمی‌داریم و به سمت محل سکونت سوژه حرکت می‌کنیم. نباید فرصت را از دست بدهیم، بعد از دستگیری دبورا این احتمال را متصور بودیم که باکو را نیز شبیه سایر اقصی نقاط جهان برای خود ناامن ببینند؛ اما اینکه به این سرعت قصد جا به جایی کرده باشند برای ما نیز جای تعجب داشت. وقتی سوار ماشین می‌شویم از کمیل می‌خواهم رانندگی کند تا اینگونه خواب از سرش بپرد، خودم نیز در حالی که تقریباً تمام ذهنم درگیر پرونده پیجر هاست، سعی می‌کنم برای یکی دو ساعت هم که شده با فکری آزاد به حرکت بعدی آن دو مامور موساد فکر کنم و خصوصاً آن مرد مسنی که اصلا احساس خوبی به او ندارم. یک خیابان تا رسیدن به محل سکونت سوژه‌ها بیشتر نمانده که ایوب دوباره زنگ می‌زند. با اشاره‌ی دست از کمیل می‌خواهم تا سریع‌تر حرکت کند و سپس تلفنم را جواب می‌دهم. بی‌مقدمه می‌گوید: -آقا فقط اونی که جوون‌تره با یه کوله‌ی نسبتا سنگین از خونه زد بیرون، دستور چیه؟ نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyati کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، مورد رضایت صاحب اثر نیست
. رمان امنیتی / قسمت ۳۶ در حالی که از شنیدن این خبر به طور کلی بهم می‌ریزم، می‌گویم: -من و کمیل داریم میام تو موقعیت، شما برید دنبالش... ما هم می‌ریم بالا! می‌خواهم قطع کنم که ناگهان نکته‌ای بخاطرم می‌آید و تاکید می‌کنم: -فقط ایوب... این یارو خیلی خیلی واسه پرونده ما مهمه‌ها، نشه بگی از دستم پریدها! چهار چشمی باهاش رو و اگه دیدی داره از دسترست خارج میشه نگهش دار، این دو نفر تنها سرنخ‌های باقی مونده از کلاف بی و سر ته هستن که هر طور شده نباید از دستشون بدیم. ایوب یک چشم می‌گوید و تلفن را قطع می‌کند؛ اما کمیل با چشمانی از حدقه بیرون زده حرفم را تکرار می‌کند: -بگیردش؟ ما هم بریم بالا؟ داداش حواست که هست اینجا تهران نیست... حتی سوریه و عراق و لبنان هم نیست که بگیم بالاخره می‌شه یه کاریش کرد، همینطوری هم ما اینجا سه تا جرم داریم با خودمون... هم ایرانی هستیم، هم شیعه هستیم و هم غیر بومی! اگه یه خرده سر به هوا باشی یدونه از این جرم‌ها همراهت باشه کافیه تا دستگاه امنیتی الهام علی‌اف چنان پرونده‌ای برات درست کنند که اون سرش نا پیدا... حالا شما می‌خوای تو این شرایط با دزد و پلیس بازی دستگاه امنیتی باکو رو هشیار کنی؟ کمیل نیم نگاهی به سمتم می‌کند و وقتی واکنش خاصی نمی‌بیند، ادامه می‌دهد: -من گفتم و شما هم نشنو... خودت بهتر می‌دونی داداش من! نفس کوتاهی می‌کشم و طوری که انگار اصلا حرف‌های کمیل را نشنیده‌ام، اسلحه‌ام را از بند کمرم بیرون می‌آورم و صداخفه کنش را چفت می‌کنم. سپس انگشت کوچکم را درون گوشم می‌چرخانم و می‌گویم: -گفتی طبقه‌ی چندم بودن؟ کمیل آهی از سر تأسف و نارضایتی می‌کشد و می‌گوید: -طبقه دوم. لبخندی می‌زنم و ادامه می‌دهم: -خوبه، پس زود باش تا از پیرمرده درب و داغون یه دستی نخوردیم. کمیل بی‌آنکه حرفی بزند راهش را ادامه می‌دهد و چند لحظه‌ی بعد درست جلوی درب ساختمان سوژه پارک می‌کند. از داخل ماشین نگاهی به پرده‌های بی‌حرکت ساختمان می‌اندازم و با سرعت به سمت درب ورودی می‌روم و قبل از پیاده شدن کمیل با سنجاقی که بین انگشتان دستم می‌چرخانم، درب را باز می‌کنم. کمیل با فاصله‌ی دو متری در پشت سرم حرکت می‌کند تا در صورت وقوع مشکلی پیش بینی نشده حمایتم کند. پله‌ها را با عجله و دوتا یکی بالا می‌روم. مدام به این فکر می‌کنم که اگر دستگیری این پیرمرد به همین سادگی بود، پس آن احساس بدی که از همان لحظات اول نسبت او یقه‌ام را چسبیده و ته دلم را چنگ می‌زند از جانم چه می‌خواهد؟ به پشت درب واحدش می‌رسم، سنجاق‌ها درون قفل می‌کنم و خودم را به درب می‌چسبانم. کمیل نیز با فاصله و درحالی که اسلحه‌اش را به سمت واحد پیرمرد نشانه گرفته نگاهم می‌کند. درب همانطور که انتظارش را داشتم باز می‌شود و در حالی که سعی می‌کنم تا تمام جوانب احتیاط را رعایت کنم، وارد ساختمان می‌شوم. هوای داخل خانه گرم است و این گرما به محض ورود به داخل واحد به صورتم می‌تازد. جز یک صدای پچ پچ هیچ صدای دیگری به گوشم نمی‌رسد. با احتیاط و فوق العاده آرام قدم برمی‌دارم و وارد هال می‌شوم. منبع صدای گفت و گو را پیدا می‌کنم، تلویزیون روشن و صدایش کم است. با چشم‌هایم همه جا را جارو می‌زنم، نباید چیزی را از دست بدهم. اصلا دوست ندارم از یک پیرمرد صهیونیست رو دست بخورم. به سمت چپم نگاه می‌کنم که یک پنجره خانه را به بالکن کوچکی که در آن وجود دارد متصل می‌کند. با حرکت چشم از کمیل می‌خواهم تا نگاهی به بالکن بیاندازد. سپس خودم به سمت آشپزخانه می‌روم... یک کتری روی اجاق در حال جوشیدن است که خودش می‌تواند نشانه‌ی خوبی باشد. فرصت را از دست نمی‌دهم و بدون معطلی به سمت اتاق خواب می‌روم و همانطور که با نوک دست چپ درب را باز می‌کنم، با دست دیگر اسلحه‌ام را آماده به شلیک نگه می‌دارم. بعد از باز شدن درب اتاق خواب بدون سر و صدا چند قدمی به داخل می‌روم و نگاهی به دور و اطرافش می‌اندازم که ناگهان صدای سیفون دست‌شویی در فضای واحد پخش می‌شود. همین صدا کافی است تا نگاه من و کمیل به یکدیگر گره بخورد. فورا با فاصله از دست‌شویی می‌ایستم و کمیل نیز خودش را پشت پرده اتاق پنهان می‌کند تا درب باز شود و سوژه به پا به داخل اتاق بگذارد. با چشم‌های خسته ام به دستگیره‌ی درب زل زده‌ام و منتظر کوچک‌ترین حرکتی هستم تا واکنش نشان دهم. دستگیره به آرامی به سمت پایین فشرده و درب باز می‌شود؛ اما در کمال تعجب با صحنه‌ای رو به رو می‌شوم که اصلا انتظارش را نداشتم... یک جوان بیست و دو ساله از داخل دست‌شویی بیرون می‌آید و در حالی که کاملا خونسرد آب دستانش را با حوله‌ای که در دست دارد خشک می‌کند، به سمت آشپزخانه قدم برمی‌دارد... نویسنده: علیرضاسکاکی @RomanAmniyati کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست