گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۳۶ در حالی که از شنیدن این خبر به طور کلی بهم میریزم، میگویم: -من و
.
رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۳۷
یک لحظه قفل میکنم و درست و غلط را از یاد میبرم. به آرامی از پشت سرش حرکت میکنم و با اشاره از کمیل میخواهم خودش را نشانش دهد.
کمیل پرده را کنار میزند و پسر جوان با دیدن کمیل و اسلحهای که در دست دارد سر جایش میخکوب میشود. به آرامی از پشت سر به او نزدیک میشوم و زیر گوشش به عبری زمزمه میکنم:
-از سر جات تکون نخور!
دست و پایش شروع به لرزیدن میکند و به ترکی جواب میدهد:
-نمیفهمم که چی میگی... ترکی حرف بزن!
کمیل لب باز میکند و ترکی صحبت میکند :
-چند وقته که اینجایی؟
پسر جوانی که وحشت زده و تسلیم به نظر میرسد میگوید:
-کمتر نیم ساعت!
ابروهایم را بهم نزدیک میکنم و میگویم:
-دقیق بگو!
با چشمهایش روی دیوار به دنبال ساعت میگردد و سپس میگوید:
-دقیق بیست و پنج دقیق پیش!
گند زدهایم. تا نود درصد مطمئن میشوم که او کارهای نیست؛ اما نمیتوانم به امان خدا رهایش کنم... کاش یک نفر را پایین درب می گذاشتم تا منتظر ما بماند! لعنت به من... لعنت!
کمیل از پسر جوانی که بین ما گیر افتاده سوال میکند:
-اینجا خونه کیه؟ اصلا چطوری اومدی اینجا؟
به گریه میافتد:
-اجاره کردم، غلط کردم! توی اینترنت دنبال یه خونه میگشتم که بتونم ساعتی اجاره کنم و دست دوست دخترم رو...
صدای گریهاش تمام واحد را برمیدارد.
کمیل اسلحهاش را درون کمرش میگذارد و جلو میآید:
-گوشیت رو ببینم.
پسر جوان با اشاره به آشپزخانه میگوید:
-همونجاست... توی برنامه خونه یابی اینجا رو پیدا کردم، به خدا من هنوز کاری نکردم، غلط کردم!
کمیل با اشاره از جوان میخواهد که رمز گوشی را بگوید و او نیز بدون مقاومت لب باز میکند:
-چهل و سه، سیزده!
کمیل وارد تماسها میشود و صفحهی گوشی را نشانم میدهد. در صدر لیست تماسهای پسر جوان یک قلب قرمز است.کمیل را نگاه میکنم:
-برو توی پیامهاش ببین راست میگه!
صدای گریه پسر جوان بلندتر میشود.
کمیل سه چهار پیام آخر را که میخواند نگاهی یک وری به پسر میاندازد که صورتش را در بین دستهایش پنهان کرده و رو به من میگوید:
-راست میگه.
در حالی که خودم را شکست خورده میبینم ناگهان فکری به ذهنم میرسد:
-شمارهای از اونی که اینجا رو ازش گرفتی داری؟
پسر در حالی که انگار راهی برای اثبات بیگناهی خودش پیدا کرده باشد به سرعت جواب میدهد:
-بله آقا، یه شماره پایینتر واسه همون پیرمردیه که اینجا رو ازش گرفتم.
چشمهایم با شنیدن حرفش ریز میشود:
-فقط همون پیرمرد اینجا بود وقتی اومدی داخل؟ تنها؟
پسر جوان قاطعانه صحبت میکند:
-بله آقا، تنها بود. پیرمرد سرحالی بود؛ اما موهای کم پشتش کاملا سفید بود و روی سرش هم یه کلاه گرد بدون لبه داشت!
مکث کوتاهی میکنم و میگویم:
-بهش زنگ بزن بگو پشیمون شدی،
بجنب! راستش رو بهش بگو... بگو یه قراری داشتی و کنسل شده و حالا حاضری پول پشیمونی معامله رو هم بدی! زود باش دیگه.
کمیل گوشی پسر را تحویلش میدهد و او نیز بدون معطلی شمارهی پیرمرد را میگیرد؛ اما با صدایی مواجه میشویم که دیوار آرزوهایمان را خراب میکند:
-مشترک مورد نظر خاموش میباشد.
با عصبانیت دستم را به روی پایم میکوبم و رو به کمیل میگویم:
-شمارهاش رو برای مهندس بفرست ببین چیکار میتونه بکنه!
کمیل نیز بلافاصله گوشیاش را بیرون میآورد و شماره پیرمرد را برای مهندس میفرستد. پسر جوان در حالی که هنوز هم جرئت نکرده به پشت سرش نگاه کند، میگوید:
-آقا تکلیف من چیه؟ باور کنید من هیچ کار خطایی نکردم... اصلا غلط کردم که دنبال این خونههای اجارهای...
هنوز حرفش تمام نشده که صدای زنگ درب در خانه پخش میشود. امید بار دیگر در رگهای ما جریان پیدا میکند، دستم را از پشت به یقهی پسر بند میکنم و میگویم:
-جواب بده، فقط یادت باشه اگه غیر طبیعی رفتار کنی جنازت رو وسط همین اتاق چال میکنم.
پسر جوان با دستانی لرزان آیفون را برمیدارد و میگوید:
-سلام عزیزم، بیا بالا... من در رو برات باز میکنم.
با حرص دستم را از پشت پیراهنش برمیدارم. دوستش است! نگاهی به کمیل میاندازم و میگویم:
-بیا بریم.
کمیل پسر جوان را به سمت خودش میگیرد و میگوید:
-دیدی که مثل روح از دیوار رد میشیم و میتونیم هر جایی ظاهر بشیم. اگه چیزهایی که امشب دیدی و شنیدی بین خودمون موند که دیگه هیچ وقت ما رو نمیبینی؛ اما اگه حماقت کنی...
پسر جوان حرف کمیل را قطع میکند:
-به هفت جد و آبادم میخندم اگه دهن باز کنم، دمتون گرم... خیلی مردی کردید، خیال کردم مثل فیلما قراره همینجا بمیرم... دمتون گرم!
از واحد بیرون میرویم و همانطور که دختر جوانی را میبینم که وارد خانه میشود از ساختمان خارج میشویم.
نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyati
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
📲💭
یک نمونه از پروندههای قضایی که شهید رازینی آن را مدیریت کرد...
✍🏻یک کاربر فضای مجازی در توئیتر نوشت:
میدونستید حکم اولیه برای توماج صالحی ۶سال حبس و اتهامش #جاسوسی بوده؟
اما توماج تقاضای فرجام خواهی میکنه
قاضی با توجه به انکار خود متهم و نبود ادله کافی برای جاسوسی فرجام خواهی ش رو میپذیره و پرونده ش رو برای بررسی مجدد به شعبه دیگه میفرسته و حتی تو رای ش مینویسه که توماج شرایط برخورداری از عفو رهبری هم داره!
حالا حدس بزنید اون قاضی کی بوده؟!
شهید رازینی، همون شهید تروری که براندازا اون داستان های عجیب و غریب رو از دادگاهاش تعریف میکردن و میگفتن ده دقیقه ای برای ما حکم اعدام صادر کرد!
#ترور
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
هدایت شده از گاندو
🔻کتاب «من اطلاعاتی بودم» در مشهد رونمایی شد | افشاکنندهترین کتاب پیرامون انجمن حجتیه بعد از انقلاب!
🔹 آیین رونمایی از کتاب «من اطلاعاتی بودم» (خاطرات یک افسر اطلاعاتی از دوران تعقیب و مراقبت سپاه تا مسئولیت میز انجمن حجتیه و معاونت حراست مجلس) در هتل آفتاب ولایت برگزار شد.
🔹 این کتاب خاطرات شفاهی یک افسر اطلاعاتی است که زندگی و کار پرتنش او در سالهای ۱۳۵۸ تا ۱۳۹۲ را روایت میکند. او ابتدا در واحد تعقیب و مراقبت سپاه فعالیت میکرده و از بدو تأسیس وزارت اطلاعات به این وزارتخانه میپیوندد. این اثر، اولین کتابی است که خاطرات یک افسر اطلاعاتی را منتشر میکند.
🔹راوی کتاب به فعالیتهای انجمن حجتیه مشکوک بوده و گزارشاتی تهیه میکند که منجر به تشکیل یک واحد اختصاصی برای پیگیری این پروندهها شده و خود نیز مسئول میز انجمن در وزارت اطلاعات میشود...
#انجمن_حجتیه
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
هدایت شده از گاندو
💭
مجموعه دو جلدی من اطلاعاتی بودم
در پاتوق کتاب موجود است👇
https://eitaa.com/joinchat/2524643445C2c140c016c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔻شبکه الجزیره برای اولین بار تصاویری از شهید یحیی السنوار در عملیات طوفان الاقصی منتشر کرد.
#طوفان_الاقصی
#یحیی_سنوار
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo