eitaa logo
خودسازے و تࢪڪ گناھ
1.9هزار دنبال‌کننده
688 عکس
812 ویدیو
46 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd ﷽ ✍پیامبر اڪرم صلی الله علیه و آله و سلم: گنهڪارے ڪه به رحمتِ خدا اميدوار است از عابدِ مأيوس، به درگاهِ خدا نزديڪتر است ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ #نشر_پیامهاے_این_ڪانال_صدقه‌ے_جاریه_است🌹 #ان‌شاالله 🌻 💙
مشاهده در ایتا
دانلود
💚انسان گاهی با حرف زدن و گاهی با حرف نزدن و سڪوت ، به خداوند نزدیڪ می‌شود. سڪوت ذڪر است. بسیارے از بزرگان براے رشد و بالا بردن قدرت روحی، توصیه به سڪوت می‌ڪنند. پیامبر بالاترین صدقه را حفظ زبان می دانند.  ڪسانی هستند ڪه صبح صدقه می‌دهند، اما در طول روز با به ڪارگیرے ااشتباه از زبانشان، آثار صدقه را از بین می‌برند. 💚حفظ زبان هم صدقه است و هم موجب جذب، رحمت و برڪت  خداوند می‌شود.
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفتاد‌وششم دست کشیدم داخل موهایش همان موهایی که تازه کاشته بود! همان موهایی
💖🌸💖🌸💖 فردا صبح ، در شهرک شهید محلاتی از مسجد نزدیک خانه مان تا مقبرة الشهدا تشییع شد . همان جا کنار شهدا نمازش را خواندند . یادشب عروسی افتادم ، قبل از اینکه از تالار برویم خانه ، رفتیم زیارت شهدای گمنام شهرک مداح داشت روضه حضرت علی اصغر علیه السلام می خواند . نمیدانستم آنجا چه خبر است ، شروع کرد به لالایی خواندن . بعد هم گفت :همین دفعه آخر که داشت میرفت ، به من گفت : « من دارم میرم و دیگه برنمیگردم! توی مراسمم برای بچه ام لالایی بخون!» محمد حسین ، نوحه ی : « رسیدی به کرب وبلا خیره شو / به گنبد به گلدسته ها خیره شو اگه قطره اشکی چکید از چشات / به بارون این قطره ها خیره شو» را خیلی می خواند و دوست داشت .‌‌.. نمیدانم کسی به گوش مداح رسانده بود یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند! یکی از رفقای محمد حسین که جزو مدافعان هم بود ، آمد که « اگه میخواین ، بیاین با آمبولانس همراه تابوت برین بهشت زهرا! » خواهر و مادر محمدحسین هم بودند ، موقع سوارشدن به من گفت : « محمدحسین خیلی سفارش شما رو پیش من کرده . اونجا باهم عهد کردیم هرکدوم زودتر شهید شد ، اون یکی هوای زن و بچه اش رو داشته باشه!» گفتم : « میتونین کاری کنین برم توی قبر؟؟» خیلی همراهی و راهنمایی ام کرد .. آبان ماه بود و خیلی سرد . باران هم نم نم میبارید . وقتی رفتم پایین قبر ، تمام تنم مورمور شد و بدنم به لرزه افتاد .. همه روضه هایی را که برایم خوانده بود ، زمزمه کردم . خاک قبر خیس بود و سرد . گفته بود : « داخل قبر برام روضه بخون ، زیارت عاشورا بخون ، اشک گریه بر امام حسین رو بریز توی قبر ، تاحدی که یه خرده از خاکش گل بشه!» برایش خواندم . همان شعری که همیشه آخر هیئت گودال قتلگاه می خواندند ، خیلی دوستش داشت : « دل من بسته به روضه هات جونم فدات میمیرم برات پدر و مادر من فدات جونم فدات میمیرم برات سر جدا بيام پایین پات جونم فدات میمیرم برات » داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴 ‌‌‌‎ شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات ✨🌱✨🌱✨🌱✨ الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ━━━ ━━━ ━━━ ━━━
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفتاد‌وهفتم فردا صبح ، در شهرک شهید محلاتی از مسجد نزدیک خانه مان تا مقبرة
💖🌸💖🌸💖 صدای « این گل پرپر از کجا آمده » نزدیک تر می شد ... سعی کردم احساساتم را کنترل کنم . می خواستم واقعا آن اشکی که داخل قبر میریزم ، اشک بر روضه امام حسین علیه السلام باشد نه اشک از دست دادن محمدحسین! هرچه روضه به ذهنم می رسید ، می خواندم و گریه می کردم .. دست و پاهایم کرخت شده بود و نمی توانستم تکان بخورم یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود و به من می گفت : « شما زودتر برو بیرون! » نگاهی به قبر انداختم ، باید میرفتم . فقط صداهای درهم و برهمی می شنیدم که از من می خواستند بروم بالا اما نمی توانستم .. تازه داشت گرم میشد ، دایی ام آمد و به زور من را برد بیرون! مو به مو همه وصیت هایش را انجام داده بودم .. درست مثل همان بازی ها. سخت بود در آن همه شلوغی و گریه زاری با کسی صحبت کنم .. اقایی رفت پایین قبر .. در تابوت را باز کردند . وداع برایم سخت بود ، ولی دل کندن سخت تر چشم هایش کامل بسته نمیشد .‌ می بستند ، دوباره باز می شد! وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر ، پاهایم بی حس شد کنار قبر زانو زدم ، همه جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم ... از داخل کیفم لباس مشکی اش را بیرون آوردم ، همان که محرم ها می پوشید . چفیه مشکی هم بود . صدایم می لرزید ، به آن آقا گفتم : « این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش! » خدا خیرش بدهد ، در آن قیامت ، با وسواس پیراهن را کشید روی تنش وچفیه را انداخت دور گردنش... فقط مانده بود یک کار دیگر .. به آن آقا گفتم : « شهید می خواست براش سينه بزنم . شما میتونید ؟ » بغضش ترکید . دست و پایش را گم کرده بود ، نمی توانست حرف بزند . چند دفعه زد روی سینه اش ... بهش گفتم : « نوحه هم بخونید!» برگشت نگاهم کرد ، صورتش خیس خیس بود .. نمیدانم اشک بود یا آب باران . پرسید : « چی بخونم؟! » گفتم : « هرچی به زبونتون اومد!» گفت : « خودت بگو!» نفسم بالا نمی آمد . انگار یکی دست انداخته بود و گلویم را فشار میداد خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم ، گفتم : « از حرم تا قتلگه زینب صدامیزد حسین / دست و پا میزد حسین زينب صدا میزد حسین!» سینه میزد برای محمد حسین و شانه هایش تکان می خورد . برگشت . با اشاره به من فهماند که: « همه را انجام دادم ! » خیالم راحت شد که پیش پای ارباب ، تازه سینه زده بود .. به_پایان_آمد_این_دفتر_حکایت_همچنان_باقیست داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴
 💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠 °❀°▪️° ]💠✨ حتما بخونید خیلی جالبه👌💙 "ماجراے شعر معروف شهریار درباره امیرالمومنین علی (علیه السلام)" مرحوم آیت الله العظمی مرعشی نجفی فرمودند: شبی "توسلی" پیدا ڪردم تا یڪی از اولیاے خدا را در خواب ببینم، آن شب در عالم خواب، دیدم ڪه در زاویه مسجد ڪوفه نشسته‌ام و وجود مبارڪ مولا "امیرالمومنین (علیه السلام)" با جمعی حضور دارند. حضرت فرمودند: شاعران اهل بیت را بیاورید، دیدم چند تن از شاعران عرب را آوردند. فرمودند: شاعران فارسی ‌زبان را نیز بیاورید. آن‌گاه محتشم و چند تن از شاعران فارسی زبان آمدند. فرمودند: شهریار ما ڪجاست، شهریار آمد. حضرت خطاب به شهریار فرمودند: شعرت را بخوان شهریار این شعر را خواند: "علی اے هماے رحمت، تو چه آیتی خدا را ڪه به ماسوا فڪندے همه سایه‌ هما را" "دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین به علی شناختم من، به خدا قسم خدا را" وقتی شعر "شهریار" تمام شد، از خواب بیدار شدم، چون من شهریار را ندیده بودم، فرداے آن روز پرسیدم ڪه شهریار شاعر ڪیست؟ گفتند: شاعرے است ڪه در تبریز زندگی می‌ڪند. گفتم: از جانب من او را دعوت ڪنید ڪه به قم نزد من بیاید. چند روز بعد شهریار آمد، دیدم همان ڪسی است ڪه من او را در خواب در حضور حضرت امیر (علیه السلام) دیده‌ام. از او پرسیدم: این شعر «علی اے هماے رحمت» را  ڪی  ساخته‌اے... شهریار با حالت تعجب از من سوال ڪرد: ڪه شما از ڪجا خبر دارید ڪه من این شعر را ساخته‌ام چون من نه این شعر را به ڪسی داده‌ام و نه درباره آن با ڪسی صحبت ڪرده‌ام گفتم: چند شب قبل من خواب دیدم ڪه در مسجد ڪوفه هستم و حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) تشریف دارند، و ڪل خواب را برايش تعريف ڪردم. شهریار بعد از شنیدن این خواب، فوق‌العاده "منقلب" شد و گفت: من فلان شب این شعر را ساخته‌ام و همان‌طور ڪه قبلا عرض ڪردم تا ڪنون ڪسی را در جریان سرودن این شعر قرار نداده‌ام. وقتی شهریار تاریخ و ساعت "سرودن شعر" را گفت، معلوم شد مقارن ساعتی ڪه شهریار آخرین مصرع شعر خود را تمام ڪرده، من آن خواب را دیده‌ام. یقیناً در سرودن این غزل، به شهریار "الهام" شده ڪه توانسته است چنین غزلی با این مضامین عالی بسراید، البته خودش هم از فرزندان "فاطمه زهرا (سلام الله علیها)" است و خوشا به حال شهریار ڪه مورد توجه و عنایت جدش قرار گرفته است.                  ✦❀•┈┈•✦❀✦❀•┈┈•✦❀ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌    ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌       🔅 Ŧ
با تشکر از عزیزانی که در ناشناس پیام میدن و همچنین از بزرگوارانی که با معرفی شهید به ما افتخار میدن حضور خانواده شهدا باعث افتخار و برکته برای همه ما مخصوصا این عزیز که با خاطره ای از شهید بزرگوار مارو به فیض رسوندن ان‌شاءالله شفاعت شهدا نصیب همه مابشه بر روح بلند و ملکوتی همه شهدا صلوات ♥️
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱 #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_چهل‌وششم فتح المبين جمعی از دوستان شهيد در خوزستان ابتدا به
✨🌱✨🌱✨🌱✨ عصر همان روز از طرف سپاه مسئولین و معاونان گردان‌ها را به منطقه عملیاتی بردند از فاصله دورمنطقه و نحوه کار را توضیح دادند یکی از سخت‌ترین قسمت های عملیات‌ به گردان های تیپ المهدی واگذار شد با نزدیک شدن غروب روز اول فروردین جنب و جوش نیروها بیشتر شد بعد از نماز حرکت نیروها آغاز شد. من لحظه‌ای از ابراهیم جدا نمی شدم بالاخره گردان ما هم حرکت کرد اما به دلایلی من و او عقب ماندیم ساعت ۲ نیمه شب ما هم حرکت کردیم در تاریکی شب به جایی رسیدیم که بچه‌های گردان در میان دشت نشسته بودند. ابراهیم پرسید: اینجا چه می‌کنید؟! شما باید به خط دشمن بزنید! گفتند دستور فرمانده است با ابراهیم جلو رفتیم به فرمانده گفت: چرا بچه‌ها را در دشت نگه داشتید؟ الان هوا روشن می‌شود این‌ها جان پناه و خاکریز ندارند و کاملاً هم در تیررس دشمن هستند فرمانده گفت: جلوی ما میدان مین است، اما تخریبچی نداریم ما با قرارگاه تماس گرفتیم. تخریبچی در راه است. ابراهیم گفت: نمیشه صبر کرد. بعد رو کرد به بچه‌ها و گفت: چند نفر داوطلب از جان گذشته با من بیان تا راه رو باز کنیم! چند نفر از بچه‌ها به دنبال او دویدند. ابراهیم وارد میدان مین شد پایش را روی زمین می‌کشید و جلو می‌رفت! بقیه هم همینطور! هاج و واج ابراهیم را نگاه می‌کردم نفس در سینه‌ام حبس شده بود. من در کنار بچه‌های گردان ایستاده بودم و او در میدان مین رنگ از چهره‌ام پریده بود هر لحظه منتظر صدای انفجار و شهادت ابراهیم بودم! لحظات به سختی می‌گذشت اما آنها به انتهای مسیر رسیدند! شکر خدا در این مسیر مین کار نشده بود آن شب پس از عبور از میدان مین به سنگرهای دشمن حمله کردیم مواضع دشمن تصرف شد. اما زیاد جلو نرفتیم. ✍ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
با تشکر از عزیزانی که در ناشناس پیام میدن و همچنین از بزرگوارانی که با معرفی شهید به ما افتخار میدن
🕊 🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🔅 اَݪٰلّہُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ وَآلِ مُحَمدﷺوَعَجِّل فَرَجَهُم
مَن رَضی عن الله تعالی بالقَلیل مِن الرّزق رضَی الله منه بالقَلیل مِنَ العَمل؛ هر ڪـس به رزق و روزے ڪم از خدا راضی باشد، خداوند از عمل ڪم او راضی خواهد بود. 📕 بحـارالانـوار،ج 78، ص367 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
‌ 🌹 امام محمد باقر علیه‌السلام: ‌ 💞 ڪسے به ولایت (و شفاعت) ما نمیرسد، مگر با عمل شایسته و  ترڪ گناه. ‌ _وسائل‌الشّيعه،ج۱۱،ص۱۹۶ 📚_ ‌
-یه مقاله‌اے داشتم می‌خوندم با این مضمون: "آیا می دانید تاثیر جمله «این مڪان مجهز به دوربین مداربسته می باشد» به مراتب بیشتر از جمله "عالم محضر خداست در محضر خدا معصیت نڪنید " می باشد؟!" واقعا شرمنده ام خداجون 🥲
👌پنج چیز قلب را نورانی می‌ڪند: ①زیاد قل هوالله احد را خواندن ②ڪم خوردن ③نشستن با علماء ④ خواندن ⑤و راه رفتن در مساجد 📚مواعظ العددیه ص۲۵۸
💠ماجراے خواندنی شهید مطهرے و راننده تاڪسی؛ آخوند سوار ڪنم ماشینم چپ می‌ڪند! 🔸️حاج حسن مطهرے برادر استاد می‌گوید: تابستان سال ۱۳۳۹ بود. شهید مطهرے یڪ هفته‌ در فریمان بودند و می‌خواستند به مشهد بروند. من با یڪی دیگر از اقوام رفتیم ببینیم ماشین هست یا نه. یڪ تاڪسی براے مشهد ایستاده بود ڪه راننده اش یڪ پایش می‌لنگید و به «محمد لنگ» معروف بود. گفتم یڪ نفر جا دارید؟ گفت: بله. زود بیایید می‌خواهیم حرڪت ڪنیم. دو زن و یڪ مرد هم عقب نشسته بودند. 🔹من آمدم منزل و با شهید مطهرے به آنجا رفتیم. به آقاے مطهرے اشاره ڪردم و به راننده گفتم: مسافر مشهد ایشان است. تا این جمله را گفتم، با لهجه غلیظ فریمانی و با تعجب گفت: «اوه!  آخوند براے ما آوردے؟! آخوند آمد و نیامد دارد! اگر آخوند سوار ڪنم یا ماشینم چپ می‌ڪند یا موتورش می‌سوزد!». بلافاصله پشت ماشین نشست و رفت. 🔸️من و فرد همراهم ڪه خیلی عصبانی شده بودیم، سریع سوار جیپمان شدیم و تعقیبش ڪردیم. وقتی به پمپ بنزین رسید، تا از ماشین پیاده شد من از پشت سر او را  گرفتم و فرد همراه من به او ضربه‌اے زد. راننده بنزین نزد و از همانجا به شهربانی رفت تا از ما شڪایت ڪند. 🔹ما هم برگشتیم و رفتیم جاے اول ڪه آقاے مطهرے در آنجا منتظرمان مانده بود. ایشان تا ما را دید گفت: ڪجا رفتید؟ دعوا ڪردید؟ گفتیم: دیدید ڪه چه گفت. آقاے مطهرے گفت: ما این‌قدر در تهران از این حرف‌ها می‌شنویم ولی هیچ اعتنایی نمی‌ڪنیم. 🔸️ما درباره اتفاقاتی ڪه افتاده بود چیزے به ایشان نگفتیم. بعد ڪه به منزل رفتیم از شهربانی دنبال ما آمدند. یڪ افسر آنجا بود ڪه از شانس ما فردے مذهبی بود. با عصبانیت به ما گفت: چرا او را زدید؟ جریان را گفتیم. افسر شهربانی به راننده گفت: این حرف‌ها چیست ڪه ماشینم با سوار ڪردن آخوند چپ می‌ڪند؟ تو باید هر مسافرے را با هر تیپ و مرامی سوار ڪنی. آخوند باشد یا ارمنی! چرا این حرف را زدے؟ 🔹در این بین شهید مطهرے ڪه از جریان باخبر شده بود، آمد و از راننده عذرخواهی ڪرد. افسر نگهبان به راننده گفت: برو صورتت را بشوے و رضایت بده. افسر نگهبان از ما هم پرسید: شما هم شڪایت دارید؟ گفتیم: بله. وقتی راننده دید ڪه مأمور شهربانی خیلی طرف او را نمی‌گیرد، از شڪایت منصرف شد. شهید مطهرے صورتش را بوسید و عذرخواهی ڪرد و بعد راننده رضایت داد. ما هم رضایت دادیم. 🔸️بعد افسر شهربانی به راننده گفت: برو و این آقا را به مشهد ببر. گفت: نه، نمی‌برم. اینها این بلا را سر من آورده‌اند حالا من این آقا را سوار ماشینم ڪنم؟! افسر گفت: نمی‌برے؟ گفت: نه. گفت: پس دیگر حق ندارے در این خط ڪار ڪنی. راننده وقتی این را شنید مجبور شد ڪه آقای مطهرے را سوار ماشینش ڪند و به مشهد ببرد. 🔹ما به برادرمان گفتیم حالا ڪه این جریانات پیش آمده شما با این ماشین نرو. ممڪن است اتفاقی بیفتد یا دوباره اهانتی به شما بشود ڪه ایشان قبول نڪرد و گفت: نه، می‌روم. مشڪلی پیش نمی‌آید. 🔸️ده، پانزده روز بعد می‌خواستم به مشهد بروم. دیدم همان راننده آنجا نشسته است. تا چشمش به من افتاد من را صدا زد و گفت: بیا ڪارَت دارم. با خودم گفتم: حتما می‌خواهد تلافی ڪند. راننده گفت: آن آقایی ڪه آن روز آوردے و سوار ماشین ما ڪردے، ڪه بود؟ گفتم: برادرم بود. گفت: باز هم به فریمان می‌آید؟ گفتم: تابستان‌ها می‌آید. 🔹گفت: می‌خواهم دهانش را ببوسم، پایش را ببوسم. من بچه مسلمان هستم ولی از مسلمانی هیچ سرم نمی‌شود. ۴۵ سال از عمرم گذشته، نه نماز خوانده‌ام، نه روزه گرفته‌ام و همه نوع عیاشی هم ڪرده‌ام. ولی نمی‌دانم این آقا در راه مشهد با من چه ڪار ڪرد ڪه مرا از این رو به آن رو ڪرد. گفتم: چطور؟ گفت: تا مشهد براے من صحبت ڪرد و مرا از این رو به آن رو ڪرد. 🔸️بعد از چند روز زنگ زدم به برادرم و جریان را پرسیدم. شهید مطهرے گفتند: ما ڪه سوار تاڪسی شدیم سر صحبت را با راننده باز ڪردم. اول ڪه رویش را آن طرف ڪرده بود و اعتنا نمی‌ڪرد. ڪم‌ڪم ڪه صحبت می‌ڪردم به حرف‌هایم توجه می‌ڪرد و نرم‌تر شد و به من نگاه می‌ڪرد. مدتی ڪه گذشت به حرف‌هایم گوش می‌ڪرد. 🔹به مشهد ڪه رسیدیم، می‌خواستم با بقیه مسافرها پیاده شوم ولی او نگذاشت و گفت: حاج آقا بشین با شما ڪار دارم. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده، من حالت دیگرے پیدا ڪرده‌ام. صحبت‌هاے شما این‌قدر در من اثر ڪرده ڪه نمی‌دانم چه ڪار ڪنم. حالا می‌خواهم بروم حرم امام رضا(ع) توبه ڪنم اما بلد نیستم. چه ڪار ڪنم؟ به او گفتم: برو به امام رضا(ع) بگو از این تاریخ من همه گناهانم را ڪنار گذاشتم و می‌خواهم روزه بگیرم و نماز بخوانم. 🔸️بعد آقاے مطهرے پشت تلفن گفتند: شرش را شما به پا ڪردید، خیرش براے این بنده خدا بود! ┅┅┅❅❁❅┅┅┅