خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_هشتادُششم عمليات زين العابدين علیه السلام راوی: جواد مجلسی
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_صدو_هشتادُهفتم
گير مي كرديم.
گفتم: آقا ابراهيم برو از بالاتر بيا، اينجا گير مي كني.
گفت: وقتش را ندارم.
از همين جا رد مي شيم.
گفتم: اصلا نمي خواد بيايي، تا همين جا دستت درد نكنه من بقيه اش را خودم مي رم.
گفت: بشين سر جات، من فرمانده شما رو مي خوام ببينم. بعد هم حركت كرد.
با خودم گفتم: چه طور مي خواد اين همه آب رد بشه!
تو دلم خنديدم و گفتم: چه حالي مي ده گير كنه.
يه خورده حالش گرفته بشــه!
اما ابراهيم يك
الله اكبر بلند و يك بسم الله گفت. بعد با دنده يك از آنجا رد شد!
به طرف مقابل كه رسيديم گفت: ما هنوز قدرت الله اكبر را نمي دانيم،
اگه
بدانيم خيلي از مشكلات حل مي شود.
گردان براي عمليات جديد آمادگي لازم را به دســت آورد. چند روز بعد موقع
حركت به سمت سومار شد. من رفتم اول سه راهي ايستادم!
ابراهيم گفته بود قبل از غروب آفتاب پيش شــما مي آيم.
من هم منتظرش بودم.
گردان ما حركت کرد. من مرتب به انتهاي جاده خاكي نگاه مي كردم.
تا
اينكه چهره زيباي ابراهيم از دور نمايان شد هميشه با شلوار كردي و بدون اسلحه مي آمد.
اما اين دفعه بر خلاف هميشه، با لباس پلنگي و پيشاني بند و اسلحه كلاش آمد. رفتم جلو و
گفتم: آقا ابراهيم اسلحه دست گرفتي!؟.
خنديد و گفت:
اطاعت از فرماندهي واجبه.
من هم چون فرمانده دستور داده اين طوري آمدم.
بعد گفتم: آقا ابراهيم اجازه مي دي من هم با شما بيام؟
گفت: نه،
شما با بچه هاي خودتان حركت كن. من دنبال شما هستم.
همديگر را مي بينيم.
چند كيلومتر راه رفتيم. در تاريكي شــب به مواضع دشــمن رســيديم.
من آرپيجي زن بودم.
براي همين به همراه فرمانده گردان تقريباً جلوتر از بقيه راه بودم.
حالت بدي بود.
اصلا آرامش نداشتم!
سكوت عجيبي در منطقه حاكم بود.
✍ادامه دارد....⚘
«اَللّهُمَّ صَلِّ عَلي مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ»